اثر محمد رحمانیان
فاطمه زمانی مظفرآبادی
نوشتههای مرتبط
محمّد رحمانیان:
محمد رحمانیان متولد سال۱۳۴۱ در تهران، نمایشنامهنویس، کارگردان تئاتر و مدرس تئاتر ایرانی است. رحمانیان طی سی سال فعالیت در عرصه تئاتر، نمایشهای مختلفی را به روی صحنه بردهاست. از جمله آثار او میتوان به نمایشهای مصاحبه، پل، فنز و مانیفست چو اشاره کرد.»
محمد رحمانیان نمایشنامه «مصاحبه» را با بازی «مهتاب نصیرپور» و «حبیب رضایی» بر روی صحنه برد. او ۳۰ سال است که بی وقفه نمایشنامه می نویسد و کارگردانی می کند. نمایشنامه هایش از الگو های ساختاری متفاوتی چون متادرام، ساختار خطی و ساختار دوری پیروی می کند.
نمایشنامه ی مصاحبه:
مصاحبه نام کتابی شامل دو نمایشنامه ی همراه از محمدرحمانیان است. «قسمت نخست نمایشنامه “مصاحبه”، “کُشتن گربه بابا فونتن” به گفته نویسنده در سال ۱۳۶۷ و بخش دوم، “دیگر مرا صدا نزن، مادر!” بافاصلهای ۹ ساله در سال ۱۳۷۶ نوشتهشده است.
نمایشنامه “مصاحبه” روایت تجربه زیست و مواجهه زن و مردی با جنگ الجزایر و سیلی محکمی است که این بحران چندساله بر گوش آنها نواخته و چنان منگشان کرده که از دایره واقعیت دورافتادهاند و با ذهنی هزار پاره، در گوشه بیمارستان روانی برای زنده ماندن تقلا میکنند. تقلایی که بهخودیخود و با همان دورافتادگیاش از واقعیت، نمایشگر چهره لُخت و سیاه حقیقت جنگ است.» ( مفیدی، تهمینه قابیل با برادرکشی به باورهای مردم وارد شد.)
در “کشتن گربه ی بابافونتن” نعیم، پسر الجزایری ۱۸ ساله ای که عقلش حتی به کلماتی که پشت سر هم ردیف می کند نیز قد نمی دهد، درست کمی پس از جنگ و استقلال الجزایر، تحت تاثیر حرف های خواهر مبارز ۱۵ ساله اش جمیله، دختری را که دوست می داشته، تنها به جرم فرانسوی بودن به یک خرابه کشانده و او را به قتل رسانده است.
«نعیم، مونیک دختر فرانسوی قدبلند، موطلایی را، دختری که دوستش داشته را توی خرابه انتهای کوچه تانور، در ۱۷ سپتامبر کشته و حالا در پاسخ به چرایی این اتفاق به مصاحبهگر میگوید که مونیک ۱۹ ساله دشمن خلق ما بود! و حتی معنای این جمله را هم نمیداند.»(همان)
این عدم بلوغ فکری نعیم، همچنان که در شکل و شمایل دیالوگ هایش هویداست؛ توسط نزدیکانش هم تایید می شود. خود نعیم می گوید:
جمیله سرمو می ذاشت تو دامنش و می گفت: نعیم…چقدر دیر بزرگ شدی!
گرچه این مُهر تاییدی است که جمیله، خواهر مبارز نعیم، بر قتل مونیک توسط او می زند. نعیم خودش هم باورش شده که با کشتن مونیک، بزرگ شده است. چرا که آبشخور فکری او نه عقل ومنطق و حتی احساسات خودش، بلکه فقط و فقط مبارزه طلبی جمیله است. اما همواره در گفتمان جنسیتی خودش می ماند و بر آن اصرار می ورزد. برای مثال او در جواب اینکه: جمیله تو کاری که کردی چه نقشی داشت؟ به پرسشگر می گوید: مگه شما سیبیل دارین، تقصیر خواهرتونه؟
« نعیم تنها میداند که باید از فرانسویها متنفر باشد. این را خواهرش میگوید و اتفاقات بیرون نظیر تجاوز سربازان فرانسوی به خانم معلّمش و خودکشی او زیر ریلهای قطار فضایی ناامن برایش به وجود میآورد و در او خشمی برمیانگیزد که باعث میشود انتقام همهچیز را با کشتن مونیک بگیرد. مونیکی که دوست دارد اما فکر میکند پشت کردن به عشق و کشتن او رسالت انقلابیاش است.»(همان)
در “کشتن گربه ی بابا فونتن” چند نشانه وجود دارد که باید بررسی شود.
نام نمایشنامه، “کشتن گربه ی بابا فونتن” استعاره از قتل مونیک است. چرا که گربه در میتولوژی ارزش زنانه دارد و می تواند نماد زن باشد. همچنین نام این نمایشنامه ارتباط مستقیمی دارد به یکی از حکایت های نویسنده ی مشهور فرانسوی، لافونتن، به نام گربه ی مبدل شده به زن!(la chatte métamorphosée en femme) که حکایتی ست با این پیام اخلاقی که : چیزی که طبیعتمان است را نمی توانیم عوض کنیم! که اگر بخواهیم گناهانمان را از بین ببریم یا پنهان کنیم، بالاخره یک جایی بیرون می زنند وفاش می شوند.(chassez le naturel, il revient au galop)
این درواقع ایده ی کلی نمایشنامه است. بسیاری دیگر از نشانه ها در همنشینی با یکدیگر، در صدد کامل شدن این ایده برمی آیند:
خروس
که یقینا نماد فرانسه است:
صدا- تو هیچ کارِ سختی بلد نیستی؟
نعیم- یه دفه ماتحت خروس نفیسه اینا رو سیریش مالیدم.
صدا- خب؟
نعیم- دیگه نتونست بخونه!
صدا-بعدش…بعدش چی شد؟
نعیم-(می خندد)مرد دیگه…خروس اگه نتونه بخونه می میره.
«نعیم در جای دیگر نمایشنامه از خروس نفیسه حرف میزند که دیگر نتوانسته بخواند. خروس در فرانسه نماد، پیروزی و روشنی است تا جایی که تصویر آن روی پیراهنهای تیم ملی این کشور به چشم میخورد و از سوی دیگر در فرانسه نماد فروپاشی امپراتوری روم و تشکیل حکومت گُل است و اغلب در موضوع میهنپرستی فرانسویها از خروس بهعنوان یک نماد استفاده میشود. استفاده از هرکدام از این تعابیر در وصف مرگ خروس نفیسه، وقوع واقعهای شوم را پیشبینی میکند. واقعهای که میل به زندگی را در آدمها و از بین میبرد و خشم و ناامیدی و مرگ برجای میگذارد. جمیله خواهرِ نعیم پُر از خشم به فرانسویها و حتی پدرِ خودش است و مشوق قتل مونیک میشود. مونیک نعیم را دوست دارد و بهواسطه فرانسوی بودن، سهمش مرگ میشود و معلم ناامید و مصیبت کشیده خودش را زیرِ ریل میاندازد. از بین رفتن زنها میتواند به نمادی از دگرگونی و تباهی مام وطن بدل شود.»(همان)
کلاغ
که نعیم و صفیه هر دو به آن اشاره می کنند، در یک خوانش اسطوره ای نماد کشته شدن است. نماد گذر از زندگی به سوی مرگ. و می تواند فارغ از ملّیت و عقیده، به کشته شدگان هر دوطرف جنگ اطلاق شود.
(هرچند شاید واژه ی ملیت هم در اینجا کارآمد نباشد چرا که برای مثال در جنگ الجزایر، بودند الجزایری هایی که طرفدار دولت فرانسه بودند و بالعکس) در اسطوره شناسی اسلامی نیز کلاغ می تواند با اشاره به داستان هابیل و قابیل نماد برادرکشی باشد. این مساله نیز در این جنگ مصداق دارد چرا که الجزایری های مسلمان و فرانسوی ها در سالهای استعمار دولت فرانسه در الجزایر عمری در کنار هم زیسته بودند.
نعیم-صداتون عین فرحته.
صدا-فرحت؟
نعیم-از اون تخساس. تیرکمون داره به چه گندگی…عصر که می شه می افته به جون کلاغا…حیوونکیا! ازش بدم می آد.
صدا-چرا؟چون کلاغا رو می کشه؟
نعیم-آخه تیرکمونشو نمی ده منم تیر بندازم…یه صدای کلفتی داره…عین شما!
صدا- از منم بدت می آد؟
و یا در “دیگر مرا صدا نزن مادر!:
صدا- هیچ وقت جسدشو دیدی؟
صفیه-بچه که بودم خیال می کردم کلاغا لباساشونو نمی شورن که این قدر سیاهن. یه بار یکی شونو با پودر لباسشویی امو شستم… مُرد!
تعداد انگشت ها
گزاره ی ثابتی که با شمارش مکرر تغییر نمی کند؛ کنایه از همان تغییر نکردن طبیعت فرد است:
نعیم- یه دسته زنبور دارن تو کله مو نیش می زنن…
صدا- چیزی دلت می خواد؟
نعیم-آره.
صدا- چی؟…چی دلت میخواد؟
نعیم-که انگشتامو بشمرم.
صدا-خب بشمار.
نعیم-نچ.
صدا-چرا؟
نعیم-واسه اینکه می دونم چن تاست…ده تاست. خیلی بده که آدم بدونه چن تا انگشت داره…مگه نه؟
و یا
نعیم-(…) دلم می خواد سرمو بندازم پایین و انگشتای پامو بشمارم. ولی می دونستم ده تاست، همیشه ده تاست، هیچوقت نشده نه تا باشه یا یازده تا…
سبیل
که در گفتمان خود نعیم، نماد تاکیدگذارانه ای بر جنسیت اوست، آنهم برای پوشاندن لب شکری به نشانه ی یک فقدان، یا گناهی که علیرغم پنهان کردن فاش خواهد شد. (دقیقا از فقدان فیزیکی پدرش یعنی داشتن پای چهارانگشتی نیز از زبان خود او به عنوان گناه یاد می کند.)
او در انتهای صحبتش با پرسشگر، آنجا که اعتراف و بازجویی به پایان می رسد می گوید که دیگر به این سبیل نیازی ندارد:
صدا- نعیم…چیزی نمی خوای؟
نعیم-چرا…یه تیغ صورت تراشی.
صدا-تیغ؟
نعیم-واسه سیبیلام…دیگه لازمش ندارم.
در بخش دوم «دیگر مرا صدان نزن، مادر!» پرسشگر با صفیه، دختر مبارزی که هنوز ۳۰ سالش نشده وارد بحث می شود. او نام پدرش را نمی داند و به فرم هایی که از او تنها نام پدرش را می خواهند، اعتراض دارد:
صفیه- چرا تو هیچ کدوم از ورقه های مشخصات، اسمی از نام مادر نیست؟…همیشه نام، نام خانوادگی، نام پدر…
صدا-خب این یه رسمه.
صفیه-خیلی از اهالی کازبا نمی دونن اسمِ پدراشون چیه. بیشترِ دورگه ها…
صدا-درسته، آمار نشون می ده تعداد تجاوز به عنف فرانسویا تو اون منطقه خیلی زیاده.
جالب است که نویسنده موقعیت را به گونه ای طراحی کرده که این دیالوگ ها علیرغم خوانش شدیدا فمنیستی ای که می شود از آن ها کرد، واقعیت رزمره ی کاراکتراند.
« مصاحبهکننده با صفیه دختری ۲۹ ساله وارد بحث میشود. از خلال صحبتهای صفیه متوجه میشویم که او اهل کازبا است. کازبا، منطقهای که در آن سربازان فرانسوی به زنان بسیاری تجاوز کردند و از این هتک حرمتها فرزندانی زاده شدند که نام پدرشان را نمیدانستند. صفیه هم نام پدرش را نمیداند. او از مبارزان زن الجزایری است که به دلیل بمبگذاریهای متعددش بارها توسط فرانسویها دستگیر و در زندانهای مختلف ازجمله زندان باربروس (این زندان ویژه غیرنظامیها بود و به آن اصطلاحا «محبوس در خانه» میگفتند چراکه در آن جنگجویان الجزایری در کشور خودشان زندانی بودند)» ( مفیدی، تهمینه قابیل با برادرکشی به باورهای مردم وارد شد.)
صفیه فیزیک خوانده و نبوغ خاصی هم در این زمینه دارد. او بمب های صوتی پیشرفته ای می ساخته که با اولین طول موج غیرهم فاز(یعنی صدای بلند) به کار می افتادند و منفجر می شدند:
صدا-و چی بود این طول موج غیرهمفاز؟
صفیه-تو هر انفجاری فرق می کرد…بمب منطقه ی “کوک هاردی”، با فریادِ دسته جمعیِ طرفدارای تیمِ “پاری سن ژرمن” به کار افتاد…
صدا- و بمب کافه ی “دی فاکولته”؟
صفیه-اون حساس تر بود…اون طور که شنیدم یه دخترخانم تیتیش مامانی می ره سمت گرامافون و از این صفحه های ژوتِم می ذاره…خواننده هه داشته می خونده:[یک آوازِ قدیمی فرانسوی را زمزمه می کند] پنج! [دوباره می خواند] شیش! [دوباره می خواند] هفت! [می خواند] هشت! [می خواند] نُه! [می خواند] ده! [گوش هایش را می گیرد] شنیدین؟
صدا-پس… درواقع… میتونیم نتیجه بگیریم اونا خودشون بمبهای تو رو به کار انداختن!
« در حقیقت این جمله در ابعاد وسیعتری نیز معنی مییابد. اینکه فرانسویها باعث شعلهور شدن آتش جنگ شدند. بمب صوتی استعاره از الجزیرهای است ساکت که به فریادِ خشم و تجاوز فرانسویها پاسخ میدهد.»(همان)
وقتی صفیه، خودش را در حال ساختن بمب توصیف می کند می توان این استعاره بهتر فهمید:
صفیه- تو سکوت صداهایی هست که شما نمی شنوین. اگه مثل من یک سال تموم تو اون زیرزمینِ بوگندو، تو سکوتِ محض، روی دامنه ی نوسانِ مقدارِ ثابتِ فرکانسا کار می کردی و قلبت مجبور بود آروم تر بتپه، اون وقت می فهمیدی چی می گم!
«او در «کوک هاردی» و کافه «دی فاکولته» بمبگذاری میکند. بنا بر اسناد تاریخی، زنان نخستین بار از طریق بمبگذاری در این منطقه بهعنوان مبارز علیه حملات ارتش فرانسه حضور یافتند. بمب صوتی صفیه در کافه «دی فاکولته» مرگ ۱۸ دختر و پسر فرانسوی را رقم میزند.»(همان)
صفیه، که با عبارت”دچار پاره ای اختلالات روانی” توصیف نشده، پریشانی هایی دارد که براثر شکنجه به آنها دچار شده است. او می گوید که اولین بار که به زندان فرانسوی ها افتاده تنها ۱۶ سال داشته. او به توصیف شکنجه هایی که روح او را تسخیر کرده اند و راحتش نمی گذارند و در هر موقعیت مشابهی ذهنش را درگیر می کنند؛ می پردازد: شکنجه هایی مثل: وصل کردن دستگاه دینام برق به بدن، تجاوز، شکنجه های جنسی و حتی استعمال پودر رختشویی. شکنجه هایی که نقطه ی عطفی در زندگی او هستند. به گونه ای که او آدم ها را به دو دسته تقسیم می کند: کسانی که شکنجه شده اند و شکنجه را می فهمند و تجربه کرده اند و کسانی که شکنجه نشده اند و تصوری از آن ندارند:
صفیه-واسه ی من مردم…همه ی مردم…دو دسته ن…آدمایی که کف کرده ن، آدمایی که کف نکرده ن…من جزو دسته ی اولّم.
صدا-من…درست نمی فهمم چی می گی!
صفیه-من با چیایی شکنجه شدم که چیزای دم دستیِ زندگی شمان…طناب، صندلی، سیگار، بطری،پودر رختشویی…تو رو خدا این قدر صدام نزن مادر!
«صفیه از شکنجههایش میگوید، شکنجههای مشهور فرانسویان، شکنجههای جسمی با سیگار، برق و حتی پودر رختشویی و شکنجههای جنسی… این شکنجهها میان او و دیگرانی که هیچ تصوری از اتفاقات زندان ندارند، دیوار میکشد. فاصلهای که صفیه را به سمت جنون سوق میدهد. او پس از استقلال الجزیره از زندان آزاد میشود، اما دیگر آن آدم سابق نیست. درحالیکه زندگی به روال سابق بازگشته و مادرش بیخبر ازآنچه بر سر او آمده، مقدمات ازدواجش را فراهم میکند و باعث میشود صفیه تیر خلاص را رها کند. او در روز ۱۴ آوریل ۱۹۶۴ مادر و خانه خود را توسط بمب صوتی از میان میبرد و با آشکار شدن این واقعیت، مخاطب درمییابد که چرا در طول نمایشنامه صفیه مدام صدای مادرش را میشنود که او را صدا میزند.
سرنوشت و شرح شکنجههای صفیه شباهت غیرقابلانکاری با جمیله بوپاشا، مبارز الجزایری دارد که شرح مفصل رنجهایش توسط سیمون دوبووار نوشته و موردانتقاد فرانسویان قرار گرفت. بسیاری از تاریخهای نامبرده شده در نمایش اشاره به وقوع حادثهای دارد. بهعنوانمثال ۱۴ آوریل روزی است که تلگراف جمیله بوپاشا به دست وکیل فرانسویاش میرسد.»(همان)
جمیله بوپاشا به اسطوره ی مقاومت و مبارزه و سمبل زنان مبارز الجزایری در جنگ استقلال الجزایر(که تا مدت ها بی نام بود و به رسمیت شناخته نمی شد)تبدیل شد. بسیاری از هنرمندان از او و رنج هایی که متحمل شده، در آثار خود یاد کرده اند. تصویر روی جلد کتابی که ژیزل حلیمی، وکیل او و سیمون دوبوار از شرح شکنجه های او نوشتند؛ پرتره ای از بوپاشاست که توسط پیکاسو کشیده شده است. او به گفته ی خودش تا سال ۲۰۱۵ از ترس یادآوری خاطرات، این کتاب را نخوانده است. در این کتاب در شرح شکنجه های تحمیل شده به جمیله آمده است:
الکترودها را با نوارچسب کاغذی به نوک سینه های او وصل کرده ، سپس آنها را روی پاها ، کشاله ران ، اندام جنسی ، صورتش مالیدند. مشت های پیاپی و سوزاندن بدن با سیگار، با شکنجه ی برقی همراه بود. سپس جمیله را با یک چوب بالای وان حمام آویزان کرده و چندین بار او را[در وان] غوطه ور کردند.
« On lui fixa des électrodes au bout des seins avec du papier collant Scotch, puis on les appliqua aux jambes, à l’aine, au sexe, sur le visage. Des coups de poing et des brûlures de cigarettes alternaient avec la torture électrique. Ensuite on suspendit Djamila par un bâton au-dessus d’une baignoire et on l’immergea à plusieurs reprises
«نقاط مشترکی بخش نخست نمایشنامه را به بخش دوم پیوند میدهد. نعیم و صفیه هر دو در بیمارستان روانی به سر میبردند. صدا و نور، صفیه و نعیم را اذیت میکند و هر دو از کلاغها حرف میزنند. کلاغ نماد مرگ و اندوه است، اما تعبیر دیگری نیز دارد در این نمایشنامه کارآمدتر به نظر میرسد. در داستانهای دینی از راه برادرکشی قابیل وارد باورهای مردم و ادبیات میشود. برادرکشی نیز با عمل نعیم و صفیه قرابت دارد. ارتش فرانسه و جنگجویان الجزایر هر دو به انتقام مردم عادی جامعه طرفین را نابود میکنند. مردمی که سالها با آنها زیستهاند.»(همان)
نعیم و صفیه هر دو الجزایری و جنگ دیده اند. هر دو قاتل اند. هر دو مجرم اند و گناهکار اما هر دو برای کم کردن شدت مجرمیتشان در نگاه مخاطب دست آویز هایی هم دارند. این دست آویز ها را نویسنده به آن ها داده تا از سیاه و سفید بودن مطلق کاراکتر بکاهد و آن ها را مجرم/قربانی عرفی کند. نعیم را با عبارت “دچار پاره ای اختلالات روانی” تطهیر می کند، با جنون و بچگی اش. و صفیه را با تجاوزی که توسط سربازان فرانسوی به او شده، با شکنجه ها و رنج هایی که متحمل شده است.
شباهت ها در این دونمایشنامه آن قدری هست که رحمانیان “کشتن گربه ی بابافونتن” و “دیگر مرا صدا نزن مادر” را در یک کتاب، ذیل عنوان مصاحبه چاپ می کند و خود در مقدمه آن را دو نمایشنامه ی همراه می خواند.
مهم ترین ویژگی تشابه این دو اثر قطعا یگانگی فرمی است.
حضور یک”صدا” در سرتاسر هر دو نمایشنامه به صورت “پرسشگر” و این فرم مصاحبه/بازجویی که نمایشنامه با آن نگاشته شده؛ آن را به صحنه ی نمایش قدرت و سازو کارهایش بدل کرده است.
نویسنده در “مصاحبه” همچنین از کلیشه های نژادی یا همان گفتمان های رایج ناسیونالیستی به خوبی بهره جسته است تا این گفتمان های کلیشه را مورد انتقاد نیز قرار دهد.( گرچه ممکن است کلیشه های نژادی در بسیاری موارد به درستی تقبیح شوند اما رحمانیان برای ساختن کاراکترهایش و شکل گیری هرچه بهتر فضا و کاراکتر در ذهن مخاطب، از این گفتمان ها استفاده می کند. این تکنیک همزمان می تواند هدف انتقادی نیز از بازنمایی این کلیشه ها داشته باشد.) نعیم و صفیه هر دو عرب الجزایری اند. و هردو از جنگ و سختی های به دنبال آن، در رنج اند. جالب است که در ” دیگر مرا صدا نزن مادر!” رحمانیان در متن نمایشنامه، آنجا که بحث منطقه ای به نام “مستغانم” می شود، مستقیما به تضاد حاصل از این گفتمان های نژادی اشاره می کند:
صدا- یه بار با اتوموبیل از کنارش رد شدم. تضاد بین فرانسویا و عربا وحشتناک بود!…خیال می کنم این تضاد بعد از انقلاب حل شده باشه.
صفیه- این تضادو صدتا انقلاب دیگه هم نمی تونه حل کنه…چون تضادش سیاسی نیست،جغرافیاییه…بین عربا و فرانسویا یه درّه س!
صدا-خوبا این طرف، بدا اون طرف.
صفیه-تا منظورتون از خوب و بد چی باشه…
این تغییر، یعنی حل شدن تضاد بین فرانسوی ها و عرب ها در این مناطق، تنها تغییری نیست که در نگاه کاراکتر های این نمایشنامه غیرممکن بنظر می رسد.
تغییر شرایط در نگاه نعیم و صفیه، اساسا امر غیرممکنی است. باز می توان برگشت به ایده ی کلی نمایشنامه که : چیزی که طبیعتمان است را نمی توانیم عوض کنیم! که اگر بخواهیم گناهانمان را از بین ببریم یا پنهان کنیم، بالاخره یک جایی بیرون می زنند وفاش می شوند.