راهی برای نجاتِ فرهنگِ مرگ
بارها از من پرسیده شده است که مطالعات مرگ چیست؟ برای آنهایی که با این حوزهی مطالعاتی آشنا نیستند باید بهصورت ساده و آسانی بگویم که مطالعات مرگ را میتوان به عنوان یک مطالعه میانرشتهای در باب مرگ، مردن، تدفین و آخرین اشکال و صورتهای مناسک مرگ درنظر گرفت. در این حوزهی مطالعاتی دانشجویان، محققان و متخصصان مراقبت بهداشت تقریبا به شکلی یکسان از مرگ به عنوان یک دریچه در جهتِ فهمِ نحوهی شکلگیری تمدنها و فرهنگهای گذشتگان استفاده میکنند. برای مثال باستانشناسان از گورستان برای دریافت عمیق تاریخ بهره میبرند و در حفاریهایشان از بقایای اجساد و نوع تدفینشان به دنبال بازسازی الگوهای شخصیتی و خویشاوندی هستند. پژوهشگران ادبی نوشتههای روی سنگقبور را به مثابه بازنمایی از افکار، حال و احوال نسلهای گذشته و وصیتهایشان به زندگان در نظر میگیرند و یا مورخان… مورخان قبرستانها را به مثابهی یک آرشیو و آینهی عبرت برای نسل جدید میبینند.
نوشتههای مرتبط
اما نکتهی مهمی که مایلم در اینجا به آن اشاره کنم آن است که باید یادمان باشد که مطالعات مرگ از هر منظر و رویکردی در نهایت زندگی را منعکس میکند. شاید این پرسش مطرح شود که مطالعات مرگ در نهایت زندگی را منعکس میکند چه معنایی دارد؟ اگر کمی با دقت به پژوهشها نگاهی بیاندازیم درمییابیم که تمامیِ آنچه در مطالعات مرگ ظهور کرده است در جهت نمایان و آشکار ساختنِ «زندگی» جوامع است. نمایان ساختن سیستمهای سیاسی، آداب و رسوم اجتماعی، هنجارها، ارزشها، و باورهای دینی آنها. زمانی که کتاب مرگ در دنیای جدید: مواجهات بینافرهنگی [۱] اریک سیمن را با ولع میخواندم دیدم که او به این مساله اینگونه اشاره میکند که: شیوههای مرگ و مردن (منظورش همان شیوهها، آداب و رسم و رسوماتِ پس از مردن است که میتواند شامل شیوههای دفن، مراسم تشییعجنازه، عزاداری، مراقبت از اجساد باشد) به انسانهای امروزی نشان میدهد که فرهنگهای گذشته چه کسانی بودهاند و حتی شاید مهتر اینکه چه کسانی نیستند. سیمون در بحث خود دربارهی فرهنگهای جهان آتلانتیک به وضوح نشان میدهد که از نظر تاریخی شیوههای مرگ یک ویژگیِ متمایزکننده بین فرهنگها بوده است به طوری که وقتی فرهنگها با یکدیگر درگیر میشوند مرگ یک عامل تعیین کننده کلیدی برای برچسب زدنِ کسی «مثلِ ما» یا «مانندِ ما» نیست. دقیقا همین تفاوتِ ما در مقابلِ آنها منجر به «دیگری» شد که نقش مهمی در استعمار اروپایی، امپریالیسم، مجموعه بردهداری/زمینداری، تبعیض، ظلم و حق انحصار ایفا کرد.
هرچند به اجبار یا به زور، این سیستمهای قدرت و انحصارطلب بودند که از طریق جذب و یا فرهنگپذیری از نحوهی مواجهه جوامع با مرگ و آداب مرگ عبور میکردند و آنها را به زیر میراندند. چگونه؟ خب باید بگویم استعمار اروپایی از طریق بردگی، جنگ و نسلکشی، شیوهها و آدابِ مرگِ ملتها، فرهنگها و اشخاصی را که «دیگری» تلقی میشوند را به حاشیه برد، بیاهمیت دانست و حتی کاملا نفی کرد. برای فهم بهتر بیاید نگاهی به تاریخ آمریکا بیاندازیم. شاید برخی از شما کتاب فاجعه سرخپوستان آمریکا[۲] را خوانده باشید هنگامی که حکومت استعماری در این منطقه مستقر شد و نسلکشی گستردهای صورت گرفت. نکته مورد توجه این است که بعدها و در قرن بیستم نهتنها گورستانهای بومیان آمریکا بهعنوان یک فضای مقدس درنظر گرفته نشد بلکه برای باستانشناسان آمریکایی این مکانها به مثابه فضایی جهت کشف گذشتهی دست نیافتنیِ بومیان بود که به واسطهی حفر قبور آنها رشتهی باستانشناسی را گسترش بدهند. این موضوع تا سال ۱۹۹۰ هم ادامه داشت و عمل حفاری و ویران کردن قبور مقدس سرخپوستان بومی برای کشف بیشتر تاریخ مفید بود تا آنجا که ترسی از به نمایش گذاشتن استخوانها و اجساد بومیان در موزههای آمریکایی امری طبیعی تلقی میشد. همین صورتها و اشکال را امروزه نیز در کشور کانادا شاهد هستیم. برای منی که این روزها تجربهی زیسته در سرزمین نیمهبکر کانادا را دارم، و اتفاقا در شهری زندگی میکنم که بیش از دیگر کلانشهرهای این کشور روح وحشی و طبیعیبودن بیشتر در آن حفظ شده است، اخبار مرتبط با مرگِ بومیان نقطهی کانونی چالش دولت سفیدپوست اروپاییتبار در میان یک کشور چندفرهنگی است. اعلام کشف گورهای دستهجمعی کودکان بومی در چندین حیاطِ کلیسا و فشار جامعه بر دولت بر پذیرش خطا و بهبارآمدن فاجعهای به این بزرگی مدیریت را بر دولتمردان سخت کرده است. آنچنان که نخستوزیر به این گورستانهای دستهجمعی میرود و بجای عادیسازی چنی رویدادی سعی در تقدیس این فضاها دارد تا فشار اندوهی که بر جامعه آمده و قدرت سیاسی کشور را به لرزه درآورده کم کند. اما این پایان این ماجرا نیست. مایکل اندرسون و جما ووتیکی[۳] که هر دو از متخصصان پزشکی و مراقبتهای بهداشتی و از نژاد بومی هستند معتقدند که در دوران معاصر نهتنها مکانهای دفن بومیان آمریکا، یا نخستین ملت و یا افراد بومی نیاز به حفاظت دارد بلکه باید به دنبال درک عمیقی از این مساله بود که چطور استعمار اروپایی میخواهد شیوههای مرگ بومیان را مجددا پیکرهبندی کند. این دو متخصصِ بومی معتقدند که مرگ نباید یک رویداد پزشکی درنظر گرفته بشود و بهنظر من همین فقدانِ یافتنِ کلمهای برای تعریف مرگ از سوی آنها تاکیدیاست بر اینکه چگونه بومیان تجربهی پایانِ زندگی را به شیوهی خودشان، یعنی شیوهای متفاوت، معنادار میکنند.
از اواخر قرن نوزدهم شیوهای که انسان امروزی برای مرگ درنظر گرفت آن بود که مرگ را به مثابهی امری طبیعی نپذیرفت و در بیمارستان بستری کرد. همین ورودِ به بیمارستان مرگ را از پیکرهی زندگی انسانها جدا کرد. و این دقیقا برعکس تجربه بومیان از تجربه و مواجه با مرگ بوده است. اندرسون و ووتیکی هم به این مساله اشاره میکنند که در میان بومیان و ملل اول مرگ تنها مربوط به جسم و کالبد نیست و روح مسالهی مهمی است که از طریق مناسک شفا میگیرد. این امر به این دلیل است که تولد و مرگ از بُعد معنوی با هم ارتباط دارند. روح بین تولد و مرگ در حال گذار است. اما تجربهی متخصصان بومی نشان میدهد که بومیان خود را یک روح میبینند که تجربهی انسانی دارد درحالیکه جهانبینیِ استعماری مرگ را از طریقِ یک لنزِ خطی، زیستپزشکی و فیزیکی میبیند، نوعی استعمار و از طریق همین استعمار سعی در ازبینبردن و بیاهمیت جلوهدادن شیوههای مرگ و مردن دارد و موجب میشود که شیوهی مراقبت تسکینی در میان بومیان بسیار محدود شود. خب راه حل چیست؟ شاید راه حل این باشد که بتوانیم مکانی را، برای افراد بومی مبتلا به بیماری سخت و در روزهای اخر زندگیشان، در خارج از بیمارستان و مکانهای مرتبط با سیستم پزشکی در اختیارشان قرار بدهیم تا به شیوه یا شیوههای خودشان با مرگ مواجه شوند. حال شاید این پرسش مطرح شود که این موضوعات چه ارتباطی با مطالعات مرگ و پژوهشگران مطالعات مرگ دارد؟ بهنظر من دقیقا همینجا است که استعمارزداییِ مطالعات مرگ ضرروی میشود. یعنی پژوهشگر حوزهی مطالعات مرگ باید بتواند از طریق تحقیق و پژوهش نشان بدهد که اهمیتِ نحوه مواجهی فرهنگهای بومی در سراسر جهان با مرگ و زندگی به شیوههای خودشان همانقدر مهم است که سرکوبِ آنها میتواند بسیار برای آن فرهنگ یا فرهنگها مضر باشد. پس برای چنین کاری در حوزه مطالعات مرگ باید به دنبال این باشیم که نشان دهیم چگونه استعمار بر شیوهها و نحوهی مواجه فرهنگها با مرگ تاثیرگذاشته است و همزمان برای متمرکزسازی هنجارهای مرگ آن فرهنگ بومی تلاش کنیم.
شاید این سوالِ بله یا خیر برای هر یک از خوانندگان این متن ایجاد شود که آیا اساسا استعمارِ مرگ در جامعهی ایرانِ امروزی نیز ورود پیدا کرده است؟ بله ورود پیدا کرده است و من در این مجموعه نوشتارها تلاش میکنم که به نحوهی ورود استعمار به فرهنگ مرگ در جامعهی ایران اشاره و تغییراتِ متاثر از این ورود را بررسی کنم و نشان دهم که فرهنگ چگونه این استعمار را خلاقانه پس میزند و بهنوعی استعمارزادیی میکند.
پایان بخش اول
Michael Anderson and Gemma Woticky, “The End of Life is an Auspicious Opportunity for Healing: Decolonizing Death and Dying for Urban Indigenous People,” International Journal of Indigenous Health 13, 2: (2018): 49-60.
[۱] Death in the New World: Cross-Cultural Encounters
[۲] Bury My Heart at Wounded Knee: An Indian History of the American West
[۳] Michael Anderson and Gemma Woticky