گزارش گفتوگوی زنده رضا دبیرینژاد درباره سیاست و موزه
صفحه اینستاگرامی انسانشناسی و فرهنگ (anthropology_iran) در هشتمین هفته گفتوگوهای آنلاین و زندهاش، به میزبانی زهره دودانگه، سؤالات مهمی را در حوزه موزه و سیاست مطرح کرد و مخاطبان پاسخهای قابل توجهی را از زبان رضا دبیرینژاد، نویسنده کتاب «موزهخوانی» شنیدند. شرح مفصل این گفتوگو را در ادامه بخوانید.
نوشتههای مرتبط
مفهوم موزهایشدن چیست؟ چرا تصوری وجود دارد که انگار هر پدیدهای که موزهای شود، کارکرد روزمره خودش را از دست میدهد و صرفا به یک امر نمایشی تبدیل میشود؟! ریشه چنین خوانشی از مفهوم موزه در جامعه ما چیست؟ و دستگاههای سیاستگذار در ترویج چنین رویکردی چه نقشی دارند؟
من دو یادداشت در سایت انسانشناسی و فرهنگ با چنین موضوعی یعنی «موزهایشدن» داشتم که یکی از منظر «موزهخوانی» است با نگاه نشانهشناسی. اینگونه توضیح دادهام که «هر اثری که موزهای میشود، در دل یک متن قرار میگیرد.» دیگری، موزهایشدن از منظر گفتمانی است که همین بحث پیش روست. یعنی رابطه سیاست و موزه. از همینجاست که موزهایشدن با آن نظام ارزشگذار (چه نظامی علمی باشد یا فرهنگی) اعتبار پیدا میکند. اجازه بدهید از منظری دیگر هم به موضوع نگاه کنیم. از میان کل آثار هنری که در طول تاریخ بشریت تولید شدهاند، تنها تعدادی را در موزه قرار میدهیم. تعدادی که برای ما ارزش ویژهای دارد. آثاری که دارای ارزش نمادین هستند و میتوانند این اعتبار را پیدا کنند. درواقع آن نظام یا سیاستی که انتخاب میکند، به آنها اعتبار میبخشد. تحولات فرهنگی و تمدنی اتفاق میافتد و شکل و سبک زندگی تغییر میکند. بهخصوص درمورد اشیایی که جنبه انسانی دارند. اینکه ما برعکس سعی کنیم با نگهداری و بهنمایشگذاشتن، به آنها اعتبار دوچندان ببخشیم و سبب حفظ آنها شویم، بیشتر در حوزه موزههای مردمشناسی اتفاق میافتد؛ چرایی آن هم به دلیل نگاه اولیهای است که به انسانشناسی و مردمشناسی وجود داشته است که موزه یک امر مدرن را در برابر جوامع سنتی قرار میدهد و موزهها بهعنوان پدیدههای شهری، جوامع سنتی را از کاربرد و سبک خودشان جدا میکنند و بخشی از آثار را میآورند و در دل خود جای میدهند و ما درواقع با اشیای تمامشده سر وکار داریم.
امروزه اما در تعریف موزه با این موضوع و مفاهیم سروکار نداریم. با جداشدن موزهها از جایی که محل نگهداری و انبار اشیا بوده است و جلوترآمدنشان و تبدیل موزهها به قطبهای فرهنگی آنها را اینگونه تعریف میکنیم که نهادهایی در دل جامعه هستند و باعث پویایی جامعه میشوند و سود میرسانند و درواقع ما با اشیای تمامشده طرف نیستیم، با زیست دوباره آثار مواجهیم. یعنی به قدری مفهوم موزه وسیع و سیال شده که دیگر نه موزه را صرفا مکان تلقی میکنیم و نه دیگر با مسئله اشیا مانند سابق مواجهیم. بلکه باید بگوییم امروزه در موزهها با مفاهیم و نمودها سروکار داریم. وقتی صحبت از اکوموزهها یا سایت موزهها میکنیم، در واقع با خود آن محوطه زیست سروکار داریم و خود سبک زندگی یک جامعه بشری برای ما مسئله میشود.
شماری از انسانشناسان به موزههای مردمشناسی نقدهایی را وارد میکنند و میگویند این موزهها صرفا به جایی تبدیل شدهاند که بخشی از فرهنگ محلی و بهخصوص لباسهای محلی را نمایش میدهند؛ اما چندان ارتباطی با دانشهای مردمشناسی و انسانشناسی ندارد.
بهتر است بگویم این حرفی که دوستان میزنند، تصویر فریزشده موزه در یک قرن پیش است. همانطور که ما هم مردمشناسی را در یک قرن پیش بیشتر با نگاه قومنگاری دنبال میکردیم و مونوگرافیهای قومی اتفاق میافتاد که فقط دادههای نمودهای فرهنگی جوامع محلی و سنتی را گردآوری میکرد. درحالیکه تفکر مردمشناسی اعم از قومشناسی یا قومنگاری و بعد مردمشناسی و انسانشناسی و شاخههای متعددی که برای آن متصوریم و حتی نسبتی که انسانشناسی با شاخههای دیگر مثل باستانشناسی دارد بسیار وسیع شده است؛ تعاریف جدید و نگرشهای جدید نتوانسته است در موزههای ما تجلی پیدا کند. به دلیل اینکه موزههای ما در استانها که نام مردمشناسی را یدک میکشند فقط بخشی از قومنگاری را تجلی میدهد. یعنی نگفتیم مثلا ما موزه مردمشناسی را به عنوان یک نهاد در منطقه ایجاد میکنیم که مدام و پیوسته روی حوزه فرهنگی خودش بخواهد کار مطالعاتی کند و دستاوردها را ارائه دهد و تحلیل کند و بعد مثل یک زنجیره یک شبکه بین موزههای مردمشناسی کشور وجود داشته باشد که اینها داد و ستد کنند و این داد و ستد تصویر فرهنگی و انسانشناسانهتر از کل جامعه ایران را با ظرفیتهایش ارائه دهد. برایتان مثال بزنم: ما در یکی از شهرهای شمال به موزه مردمشناسی رفتیم. یک سرباز در را باز کرد، بلیت فروخت، دکمه کنتور برق را زد. بعد ما رفتیم دور زدیم. پشت سرمان آمد و در نهایت برق را خاموش کرد و در را قفل کرد. یعنی یک موزه به یک مکان با یک سرباز بسنده شده است. در حالیکه اگر به موزه به مثابه نهاد فرهنگی نگاه کنیم، مغز متفکری نیاز دارد. باید تفکر مردمشناسی در پشت آن وجود داشته باشد. تفکر فقط یکبار به وجود نیاید. تفکر یک امر زنده و پویاست و برای این پویایی نیاز به کارشناس دارد. موزههای ما فاقد کارشناسهای مردمشناسی و انسانشناسی هستند و نسبتی با نهادهای مردمشناسی اعم از پژوهشکدهها و انجمنها و مراکز مطالعاتی انسانشناسی و مردمشناسی ندارند.
چطور موزههای مردمشناسی پویا داشته باشیم؟ و مشکلات فعلی موزههای مردمشناسی از کجا نشئت میگیرند؟!
در شماری از این موزهها، تعدادی لباس و عَلَم و چیزهای دیگر را که در موزه روز اول گذاشتند همانها باقی مانده و تغییر نکرده است. انگار فقط یک تصویر در یک دوره ثبت شده است و در نتیجه برای آن تحلیلی اتفاق نمیافتد و بعد برای همین خلط مبحث بهوجود میآید، من در یک موزهای در ماسوله میروم بعد سبد حصیری میناب را به عنوان صنایعدستی آنجا میبینم. کدام کارشناس آنجاست که بگوید این غلط است و حذفش کند؟ کجاست کسی که این سوءتفاهمها را حل کند؟ اینجاست که میتواند ضربه فرهنگی ایجاد کند و مضر باشد. اگر متوجه نباشیم که عملا این رفتار موزههای مردمشناسی فرهنگ جامعه را به «دیگری» تبدیل میکند و چون جامعه محلی مدام میخواهد خودش را بهروز کند، در مواجهه با جوامع دیگر عقب نماند، مواجهه با گذشته خودش و با فرهنگ گذشته خودش را به یک دیگریِ دورتر تبدیل میکند و همین نمودهای فرهنگی را از خودش حذف میکند و کمکم تبدیل به یک خاطره دور میشود.
مشکـــــــل کجاســـــــت؟ یکی اینکـــــــه سیاســـــــتگذاری برای مـــــــوزههـــــــای مردمشناسی در همان تفکر دیریـــــــن و اولیه مانده است و هیچوقت بازنگری نکردند. در باستانشناسی هم همین است. مثلا در موزه ایران باستانمان نحوه مواجهشدن همان تفکری است که آندره گدار در سال ۱۳۱۶ ایجاد کرده است یا موزه مردمشناسی که در سال ۱۳۱۵ بنیانگذاری شده است. اینها تازه قرار بوده است که موزه مادر برای حوزه دانشی خود باشند؛ در حالیکه جامعه خیلی تغییر کرده است. وقتی سیاستگذاریها جزیرهای باشند و با نهادهای علمی مرتبط نباشند، طبیعتا موزهها هم نمیتوانند نقش پویای خودشان را داشته باشند و روایت نوتری را ارائه بدهند. درحالیکه مواجهه ما امروزه در سطح مواجهه فیزیکی است و اشیای مردمشناسی را مثل اشیای باستانشناسی نگاه میکنیم. پانویسها در زیر این اشیا محدود به این است که اسم اثر چیست؟ جنس این اشیا از چیست و کجا استفاده میشوند، نه چیزی بیشتر از این. اینجاست که تأثیرگذاری آنها را کوچک و کوچکتر میکند و عملا نقش موزه را کوچک میکند و نمیتوانند در امروز جامعه نقشی ایفا کنند. جامعه مسیر خودش را میرود و تغییر میکند و هر چیزی را که نتواند در حیاتش نقش ایفا کند، حذف میکند.
یک نکته که شما به آن اشاره کردید رابطهای است که باید بین موزههای مردمنگارانه و اقوام در شهرهای مختلف باشد تا بتواند بازتابی از جامعه ایران و فرهنگ جامعه ایران ارائه دهند. اگر موزهها را به سه دسته تقسیم کنیم (ایران باستان، پس از اسلام و مردمشناسی که عمدتا موزههای محلی هستند) آیا اینها هم میتوانند در یک نظام فرهنگی پیوسته همخوان قرار بگیرند؟ ساختار واحد و یکپارچه داشته باشند و بتوانند معنایی یکپارچه را به ما ارائه دهند؟ اصلا رابطه این سه دسته موزه با همدیگر در ایران به چه صورت است؟ آیا مستقل عمل میکنند؟
بهنظر میرسد که این دستهبندی را نمیشود پذیرفت؛ اگرچه در کتابهای سنتی اولیه اینگونه دستهبندیها وجود دارد. مثلا میگویند: موزههای باستانشناسی، موزههای هنری و موزههای مردمشناسی. متأسفانه این تقسیمبندی وجود دارد و ضمنا همیشه باستانشناسی غلبه داشته است. دلیلش هم این است که بنیاد موزه با تفکر باستانشناسی نهتنها در ایران که در همه دنیا غالب بوده است. باستانشناسی بهعنوان مرکز و محور است و همیشه این تفکر پیش و پس از اسلام در ایران وجود داشته است. حالا دیگر دستهبندیها از منظر دانشهاست و شما از این منظر میتوانید با توجه به دستهبندی دانشها دستهبندی موزهای داشته باشید.
البته این را هم بگویم کمتر تقسیمبندی ایران باستان و ایران اسلامی داریم. همان زمان که موزه ایران باستان ایجاد میشود، در طبقه بالای آن موزه ایران اسلامی ایجاد میشود و آثار موزه ایران اسلامی به عنوان دادههای باستانشناسی وجود داشته است. مثلا وقتی به موزه آذربایجان در تبریز یا موزه آستانه حضرت معصومه (س) در قم که تأسیس ۱۳۱۴ است، سر میزنید، آثار پیش از اسلام قمرود را میبینید، اشیای اسلامی را هم میبینید.
اما این تفکر و شکل تقسیمبندی از کجا میآید؟ تفکر سیاستگذاریها از اول بر مبنای همین تقسیمبندیها وجود داشته است. برجستهسازی ایران باستان بهخصوص در دوره پهلوی اول بوده و ایجاد موزه ایران باستان و موزه تخت جمشید در راستای تاریخ سازیها و باستانگراییها بوده است و بعد در دوره پهلوی دوم و سیاستگذاری فرهنگی دیگر، چند اتفاق را شاهدیم. در این دوره هم مدرنگرایی وجود دارد که نمونهاش موزه هنرهای معاصر است و هم در کنارش یک نوع تاریخسازی که موزه رضا عباسی یا موزه آبگینه در این دستهاند و در هر دو آثار پیش و پس از اسلام را میتوان مشاهده کرد. همچنین موزههای مردمشناسی در کاخ گلستان یا موزه مردمشناسی حمام گنجعلیخان کرمان و امثال اینها بهوجود میآید که حتی از غیر ایرانیها استفاده میشود و انگار تلاش در این جهت بوده است که نوعی تفاخر فرهنگی ایجاد شود و حتی برای موزه برج آزادی هم سعی میشود از اشیای پیش از اسلام استفاده شود و همینجاست که انگار موزهها تبدیل به یک نوع ابزار سیاسی میشوند.
بعد از انقلاب توجه به تاریخ بعد از اسلام پررنگتر میشود. موزه دوران اسلامی با ساختمانی مفصل ایجاد میشود. موزههای منطقهای مثل موزه خراسان و یا موزه منطقه همدان و کرمانشاه در سیاستگذاریها قرار میگیرد، اما بعد با بهوجودآمدن سازمان میراث فرهنگی در ایجاد موزههای استانی و منطقهای سیاستها به این سمت میرود که همه را با هم ببینند. برای همین میگویند یک طبقه مردمشناسی باشد، یک طبقه موزه باستانشناسی و حتی یک بخش تاریخ طبیعی.
بعد از انقلاب حتی بر خلاف تصور، تاریخ معاصر هم خیلی پر رنگ شد. در همین دوره تاریخ معاصر یکصدساله در هر دو شکل مذموم و محبوبش خیلی زیاد پرداخته شد. شکل مذمومش کاخ موزهها هستند و موزههای عبرت با ساختمان ساواک، یا مثلا باغ موزه قصر به عنوان زندان سیاسی یا مواردی از این دست، و شکل محبوبش موزه شهدا و دفاع مقدس که معطوف به دوره معاصر است؛ یعنی اگر آمارگیری کنیم بیشتر موزهها درباره تاریخ معاصر است. اما اینکه بین اینها چگونه میشود شبکه ایجاد کرد باید گفت با همان تفکر بینافرهنگی میتوان شبکه ایجاد کرد. علتش هم این است که مسئله تکوجهی نیست، وقتی شما درباره سبک ادبی خراسان صحبت میکنید، در نگارگری و معماری و تاریخ معاصر خراسان هم مفاهیم مشترکی پیدا میکنید و این تجلی را در همه عرصههای منطقه خراسان میبینید. اینجاست که اگر حوزهای ببینیم، مثلا حوزه فرهنگی خراسان، یا حوزه فرهنگی جنوب، یا شمال و استانهای شمالی بهشدت میتوان بین اینها ارتباط ایجاد کرد. یعنی اسناد و مدارک تاریخی و تاثیرش بر فرهنگ عامه یا محیط زیست و حتی تبادلات بین فرهنگی داخل ایران و بیرون ایجاد کرد، چراکه فرهنگ مرز ندارد و ما با تونالیتههای فرهنگی و تداومهای فرهنگی سروکار داریم.
البته این را هم اشاره کنم که این ارتباطات در ذات میتواند وجود داشته باشد، اما به دلیل همان مرزکشی موزهها این اتفاق نیفتاده است. چون سیاستهای موزههای ما بر مبنای مرزگذاری و انحصاریکردن است. این سیاست باعث میشود که یکسری آثار و موضوعات و جنبهها حذف شوند. چون برخی چیزها خوشایندمان نیست. درحالیکه مثلا در موزه ایران باستان نمایشگاهی برگزار میشود که نسبت طبیعت و محیط زیستبوم را در ادوار تاریخی و نقوش جانوران در ایران را نشان میدهد. یادم هست در دهه هشتاد نمایشگاهی به اسم نواهای گمشده برگزار شد که به روایت موسیقی بر روی آثار باستانی میپرداخت. یا نمایشگاهی با موضوع سرو در موزه ملک داشتیم که به پیشینه اسطورهای و اینجور موضوعات پرداخته بود.
میخواهم این را بگویم که موزه میتواند چنین امکانهایی را فراهم کند و برای مخاطبان هم جذاب است.
جدای از بحث موزههای خصوصی که راهکارهای خودشان را دارند، در موزههای دولتی سیاستگذاریها برای کسب درآمد بهجز فروش بلیت به چه شکل است؟ آیا نمیتوان مثل سایر کشورها به سمت روشهای جایگزین مثلا برگزاری نمایشگاه در موزه رفت؟
تقریبا از اوایل دهه هشتاد بحث گردشگری و توسعه و بسط روابط بینالمللی بیشتر با دنیا مطرح شد. با بالا رفتن حجم توریست و تا حدی بهتر شدن وضعیت رفاهی جامعه، این موضوع عنوان شد که به جاذبههای گردشگری بیشتر توجه کنیم. اولین فکر این بود که موزهها؛ پدیدهها و جاذبههای گردشگری هستند و میتوانند در صنعت گردشگری به مثابه فرایند اقتصادی نقش ایفا کنند. نتیجه این اتفاق منجر به ادغام دو سازمان میراث فرهنگی و گردشگری شد. از طرفی، با اولویتبخشیدن به بحث گردشگری گویی میراث فرهنگی و موزهها ابزاری برای توسعه گردشگری شدند. این برابر با زمانی بود که ما از ۱۵۰ موزه به ۷۰۰ موزه رسیده بودیم. دو مسئله و چالش در این سیاستگذاریها وجود داشت؛ چالش اول به خود مسئله گردشگری برمیگشت که به نظرم تصور اشتباهی داشتیم. فکر میکردیم ایران به دلیل کثرت منابع و یا به عبارتی جاذبهها یا بهتر بگویم پدیدهها و قطبهای گردشگری میتواند مثل خیلی از بزرگترین شهر و کشورهای دنیا شود غافل از اینکه توسعه گردشگری فقط به ارزشمندبودن پدیدهها نیست. بلکه به سیاستگذاریهای روابط بینالملل، سیاستگذاریهای اقتصادی و بسترهای دیگر هم مرتبط است و ما نمیتوانیم روی هر بنایی یا هر موزهای اسم جاذبه گردشگری بگذاریم. به همین دلیل چون موزههای ما فاقد برنامه در حوزه سیاستگذاری گردشگری هستند نمیتوانیم آنها را جاذبه گردشگری تلقی کنیم. چون مثلا وقتی موزههای ما سایت دو یا سه زبانه ندارد یا برنامهای برای توریست خارجی ندارند و اوجش نوروز میشود که عدهای مسافر میآیند که عمدتا موزهگرد هم نیستند و توجهشان بیشتر به سمت کاخ موزهها میرود که بیشتر تفرجگاه هستند؛ آنوقت نمیتوانیم در این حوزه موفق باشیم.
موضوع بعدی هم اینکه همه موزهها را نمیشود به عنوان جاذبه گردشگری حساب کرد چون مثلا موزههایی داریم مثل موزههای دانشگاهی یا موزههای طبیعی و علمی با موقعیت قرارگیری در شهرهای خاص (شهرهایی که اصلا گردشگرپذیر نیستند). مگر میشود آنها را جاذبه گردشگری تلقی بکنیم؟ اینها تصور اشتباهی بود که ایجاد شد و بار انتظار درآمدزایی هم به آن اضافه شد. موزههای دولتی ما برنامه درآمدزایی و حتی امکان درآمدزایی هم نداشتند و بسترش را هم نداشتند.
رابطهای که موزهها با شهر برقرار میکنند به چه صورت است؟ و به چه صورت باید باشد؟
ببینید ما مثلا شهری مثل رشت داریم که شهر خلاق غذاست یا اصفهان که شهر صنایعدستی است. باید برای اینها برنامه داشته باشیم. یونسکو از ما برنامه میخواهد. در بحث گردشگری نمودهای این موضوع چه هستند و کجای شهر هستند؟ یعنی توریستی که به رشت یا اصفهان میآید این غذا یا صنایع دستی را کجا باید ببیند؟ موزهها این امکان را دارند که ویترین شهرها شوند. موزههای میتوانند در قالب نمایشگاهها و بسیاری امور دیگر این ارتباط را با شهر داشته باشند. راهنماهای موزه میتوانند راویان بسیاری از موضوعات در شهر برای بحث گردشگری باشند. مثلا ایجاد QR Code ها که در سطح شهر و نقشی که میتوانند داشته باشند و همان کارکردی را داشته باشند که موزهها در بحث روایت شهری دارند.
چطور میتوانیم از موزهها در زمینه رشد فرهنگ عمومی استفاده کنیم؟
در این سالها تورهای شهرگردی مثل تهرانگردی زیاد شده است. توجه به تورهای داخلی و حتی رشد اقامتگاههای بومگردی به برخی موزهها کمک کرده است. اما شاید مهمترین سیاستگذاری برای موزهها با این کثرت این است که خودشان برای خودشان مخاطبسازی کنند و پیوسته با مخاطب خودشان در ارتباط باشند. مثلا ما در کشور با یک تعداد زیادی زوار شیعه به عنوان توریست روبهرویم که یک محور از قم تا مشهد دارند و موزههای این دو شهر مخاطب زیادی دارد. در حدی که پر بینندهترین موزهها موزههای آستان قدس رضوی هستند که سالی سهمیلیون بازدیدکننده دارند. یا مثلا توریستهایی داریم که با اهداف کنجکاوانه وارد کشور میشوند، مثلا از کشورهای عربی میآیند که گرایش به سمت خطه شمال و طبیعت سبز ایران دارند. یا توریست اروپایی که گرایش به سمت کویر دارند. یا بسیاری از توریستهای جوان اروپایی این مسائل سیاسی معاصر برایشان سؤال است و از موزههای سیاسی دیدن میکنند. توریستهای شرق دور وجوه تاریخی و باستانی ایران برایشان بیشتر مسئله است. اما ما کمتر به سمت سیاستگذاری هدفمند یا بهعبارتی بازاریابی یا مخاطبسازی برای اینها رفتیم. بهویژه اینکه مخاطبسازی هم تنها از درون موزه اتفاق نمیافتد. یعنی موزهها باید بتوانند با ارگانهای مرتبط نظیر سفرای فرهنگی، وزارت امور خارجه ارتباط برقرار کنند. اگر در داخل و روی مخاطب داخلی کار میکنیم نیاز است که با شهرداریها و نهادهای همجوار موزهها ارتباط وجود داشته باشد. چون موزههای ما اینقدر قدرتمند و سرمایهدار نیستند که خودشان بتوانند بازار تبلیغی داشته باشند. از طرفی هم بهجای اینکه اینقدر بیاییم و خانه فرهنگ و فرهنگسرا بسازیم خود موزهها عملا میتوانند چنین کارکردی داشته باشند و پاتوق محلی باشند و این تعامل دو سویه باشد.
من در این دو سال اخیر کرونایی همیشه بهعنوان یک موزهدار دغدغهام این بود که موزهها چه نقشی میتوانند ایفا بکنند؟ یک بخش از آن تذکر به تجربههای تاریخی از بحرانهایی است که پیش از این پشت سر گذاشتهایم و الان هم درگیر یکی از آن بحرانها هستیم. یک بخش هم چالش فعلی کشورمان کثرت فردگرایی و جدا شدن افراد از همدیگر و کمشدن مفهوم انسانیت و همدردی و همنوعپذیری است و مقابله با منفعتطلبیهایی است که حس وحدت ارگانیک جامعه را تهدید کرده است. حتی مقابله با مسائلی که وحدت ملی را تهدید میکند. یک بخش دیگر هم اینکه ما به مُسکنهای اجتماعی نیاز داریم که در این بحران دردها کمی بتوانیم خودمان را تسکین دهیم و در واقع نوعی امید ایجاد کنیم در شرایطی که یک افسردگی فراگیر در کشورمان داریم و هیچ تصویری از آینده نداریم در حالیکه ما در پس آینده گذشتهها ایستادهایم. موزهها یک عمق فرهنگی در درون خودشان دارند و میتوانند این تذکر را به ما بدهند که اگر میخواهیم کار فرهنگی کنیم کدام محصول یا اثر خلق شده میتواند نام اثر فرهنگی به خود بگیرد؟ حال ما را خوش کند؟ و اندکی نقش تسکین دهنده را برای ما داشته باشد. ما با فقدان دغدغه فرهنگی روبهرو هستیم و برای همین کمبود فرهنگی داریم که بتواند دردها و آلام ما را تسکین دهد.
موزهها هم این روزها دچار خمودگی و افسردگی هستند برای همین نمیتوانند حال جامعه را خوب کنند. باید اول فکری به حال افسردگی موزهها کرد تا اولا از گذشتهگرایی صرف بیرون بیایند و بعد به امروز و فردای بهتری فکر بکنند که چطور میتوانند با ظرفیتهایشان به پیش بروند. موزههای ما در یک سکوتی فرو رفتهاند که حاصل همین افسردگی در برابر چالشهاست پس باید ابتدا به این درمان فکر کرد و سپس به فکر توسعه فرهنگی و آموزش و بقیه مسائل باشیم.
این گزارش قبلا در اصفهان زیبا منتشر شده است.