فصل دوم : هرمنوتیک و ساختار
۱. رابطه هرمنوتیک و ساختار (ادامه از قبل)
با این حال نظریه لوی ـ استروس نکته قابل تأمل و جالب توجهی دارد. وی معتقد است از اینرو قادر به ارتباط، درک، و شناخت فرهنگهای متفاوت هستیم که از کارکردهای ذهنی مشابهی برخورداریم. ممکن است در وهله اول پذیرش چنین ادعایی به نظرمان دشوار آید، اما اگر فهم تاریخی از نوع گادامری را به کارکردهای ذهنی بیافزاییم این ادعا پر بیراه نیست. زیرا فهمی است مشتمل بر آگاهیِ در ـ زمانی؛ آگاهیای که از آنجا که تاریخی است، خواهی نخواهی اجتماعی، فرهنگی و مکانی نیز خواهد بود…؛ به قول کانت، انسان در هر زمان و هر مکانی که باشد هرگز شناختاش فارغ از زمان و مکان نخواهد بود. اینکه چگونه ژول ورن قادر بود آثار علمی ـ تخیلیاش را به منزله پیشبینیهای علمی ـ تکنولوژیکی درآورد، و نحوه زندگی کردنِ انسان مدرن و امروزی را پیشاپیش از راه تخیل به شناخت و درک ناشی از آن به بیان درآورد، خود مبین قوانین ساختاریِ عملکرد ذهن انسان و نیز از سویی دیگر خصلت یا امکان آگاهی و فهم در ـ زمانیِ بشر است. اگر به گفته گادامر، گذشته همواره در امروز حاضر است و آینده نیز به همان نسبت در امروز و زمان حال مشارکت دارد، و فهم تاریخی هیچگاه بسنده به یک افق زمانی ـ تاریخی نیست، این گفته خود مبین انضمامیِ بودن نحوه ساختاریِ عملکردی ذهن نیز هست.
اینکه فرضاً پیشگوییهای مارکس در مورد تقدسزداییِ دوران مدرن درست از آب درآمد، جدا از تأمل و مداقه جدی وی در شناخت جامعه سرمایهداری، متکی بر فهمِ در ـ زمانی و تاریخیِ وی بوده است. بدون چنین اتکایی محال است شناخت شکل گیرد. در نظر داشته باشیم که عمل پیشبینی، خود نوعی از شناخت و معرفت نسبت به چیزی است.
باری، هنگامی که به واسطههای معرفتیِ هر دو نظریه دقیق میشویم: از یک سو ساختاری و منطق روابط درونی، و از سویی دیگر در ـ تاریخی و تعاملات فهمی درون آن، متوجه میشویم که انسانها به طور طبیعی و غیر ارادی، به هنگام شناخت و فهم از چیزها، عملاً از هر دو نظریه بهره میبرند. و این دو شیوه از هم جدایی ندارند. به عبارتی، فهم تاریخی با تمامی پیشفهمهای تاریخیاش، همکار توأمان و بیادعایی است برای منطق عقلانیت انسان که از طریق صورتها، علائم، نشانهها، و روابط ساختاری موجود میان آنها بهمنزله مجموعهای از پیشفهمها پدیدار میگردد. ویتگنشتاین فیلسوفی است که بهطور جدی به هر دو سو نظر انداخته است. او از طریق قلمروهای زبانی و نیز بازی زبانی، هم پرده از روی ضرورت پیشفهمها برمیدارد و هم از روی ضرورت ساختارسازی و نیز قوانین کارکرد ذهن که همچون کارخانهای در فضایی هرمنوتیکی، بیلحظهای وقفه، دائماً در حال تأویل و متعینسازی چیزهاست.
دریافت و به کارگیری هر نشانه و صورتی، خود گواه اعتراف به وجود ساختاری است که از بستر ارتباطیِ آن، آن نشانهها، برخاسته است. هر نشانه بهمنزله پیامی است که در پیش و پس خود متصل به نشانه دیگری است. اما مگر میشود درون حلقههای ارتباطیِ ساختارها قرار گرفت و بیداشتن پیشفهمی از نشانههای پیشین، نشانه پیشِروی را مورد شناسایی قرار داد و با آن ارتباط گرفت! این پیشفهم، خواهی نخواهی وجهی تاریخی یا در ـ تاریخ بودنِ فهم را به معرض نمایش میگذارد. یعنی همان امری که به زبان کانتی، در ـ زمانی بودن صورتهای ذهنی را نشان میدهد. بنابراین میتوان گفت هنگامی که ساختارگرایان، مبنای شناخت را بر نظام واحدهای صورتمند و روابط بین آنها میدانند، به طور ضمنی فهم در ـ زمانی، یا به تعبیر هرمنوتیکی، فهم تاریخی را در شناسایی و به کارگیری آن صورتها حمل میکنند و، بالعکس، هنگامی که هرمنوتیکگرایان حصول معرفت را ناشی از فهم در ـ تاریخ میدانند، به گونهای ضمنی از روشهای ساختاریِ متکی بر صورتها و روابط بین آنها در صورتمند کردن فهم در ـ تاریخ بهره میگیرند.
پس شاید بتوان شناخت انضمامی و واسطهمند را حاصل ادغام لایههای متفاوت (اما با هدفی مشترک) دانست: لایهای با سازوکار فهم تاریخی و نیز، از سویی دیگر، لایهای با سازوکار صورتمند و ساختاری کردن روابطِ بین صورتها.
از چنین منظری، آنچه از دید منتقدان ساختارگرایی، فرضاً در قلمرو جامعهشناسیِ آلتوسری به حذف کنشگران ختم میشود، به لایه تاریخی اضافه شده و از طریق آن لایه و ورود به امکان تاریخمندی بشر، مبدل به بخشی از واقعمندیِ آن چیزی میگردد که به اصطلاح بدان وضعیت عینی و عملی در قلمرو روزمره میگوییم. اصلاً کدامین هرمنوتیک تاریخی قادر خواهد بود که نظامهای اجتماعی، فرهنگی، و اقتصادی را با تمامیکارکردهای ارتباطیِ درون ساختاریشان، و نیز ارتباط متقابل هر یک از نظامها نسبت به هم را، بخشی از واقعمندیِ انسانِ تاریخی ـ در ـ جهان حتی به گونهای ضمنی در تلقی نداشته باشد. ساختارهایی که به گونهای ذاتی در ـ تاریخ انسانی واقعاند، در ـ تاریخ انسانی نیز درک و فهمیده میشوند، در ـ تاریخ انسانی متحول میشوند، و بالاخره در مقام صورت، معرفت انسانِ تاریخی را شکل میبخشند.
به اعتقاد متن حاضر، آنچه آلتوسر را واداشت تا بازخوانیِ آثار مارکس را در سمت و سوی ساختارگرایی پیشنهاد کند، و از این راه، دو شیوه تألیف برای مارکس (مارکس پیش از ۱۸۴۵ و مارکس پس از آن) تحویل مخاطب دهد، غفلت وی از وجه در ـ تاریخ بودن ساختارهایی است که مارکس به قول آلتوسر در آثار علمیاش آشکار میکند. اگر مارکس در آثار پس از ۱۸۴۵ و خصوصاً سرمایه که مطلوب آلتوسر بوده، روابط ساختاری را مورد توجه قرار میدهد، به هیچ وجه قصد ساختن گونهای فضای متافیزیکی برای ساختارها و اعطای قدرت مطلق کنشگری برای آن و از این راه بیرون راندن کنش انسانی را در سر نداشته است. این همان خواستی است که از نظر مارکس، هواداران نظام سرمایهداری همواره خواهانش بوده و هستند. اتفاقاً کوشش مارکس در جهت افشای چنین خواستی است و نه تثبیت و محق جلوه دادن آن؛ مارکس با نگاهی کاملاً تاریخی و به قول آلتوسر مجهز به زبان علمی، به پدیدارشناسی نظام سرمایهداری و روابط درون ساخاریِ آن میپردازد و این عمل تنها در جهت شناخت است که صورت میگیرد.
راه حل پیشنهادی مارکسِ معتقد به رابطه کار و سرمایه در ساختارهایی که سرمایهداری را برپا میکنند، خود گواه همچنان پیوسته بودن وی به ایدههای انسانی ـ فلسفیِ نخستیناش است. اینکه به دلیل پیشنهادی و مورد نظر مارکس جهت مقابله با نظام سرمایهداری، در نگرش انتقادی امروزی تا چه حد از اعتبار پیشین برخوردار است، بحث ما نیست. بحث بر سر معرفت ساخاریِ وی در بستری تاریخی است، و نیز بالعکس؛ بین معرفت ساختاری و معرفت تاریخی رابطه دوری ( circle) در جریان است. و البته منظور دورِ هرمنوتیکی و دیالکتیکی است؛ بنابراین وقتی میگوییم «بستری تاریخی»، فهم عملی ما به تاریخی اشاره دارد که در ساختارهای واقعمندی آن، انسان زاده میشود، فهم و معرفت خود را توسط یک چنین وضعیتِ همواره گشاده به روی آینده متعین میکند و به دلیل بُعدِ سیال ـ در ـ زمانیِ فهماش از قدرت نقد برخوردار میشود و بالاخره این نقد به دست آمده، او را در مقام انسان متأمل و کنشگر در رده دارنده اراده متحول سازی قرار میدهد.
(ادامه دارد…)