اتنوگرافی: مترو به مثابه بازار
یک مقایسهی اتنوگرافیک بین متروی تهران و اصفهان با تکیه بر عامل دستفروشی
دستفروشی به عنوان یک شغل، موضوع جدیدی نیست و از زمانهای قدیم افرادی که محصولاتی برای عرضه داشته اما شرایط و تواناییِ کاسبی در مکانی مشخص که غالبا مغازه یا دکان نامیده میشد نداشتند، به این شغل روی میآوردند. محمدرضا زمانی در جستاری که در رابطه با دستفروشی و ابعاد حقوقی و تاریخی آن نوشته است، اولین حقوق دستفروشان در قوانین ایران را اینگونه عنوان میکند: « کلمهی دستفروشی برای اولین بار در قانون مطبوعات که دو سال بعد از صدور فرمان مشروطه در سال ۱۳۲۶ ه.ق.(۱۲۶۰ ه.ش.) به تصویب رسید، مورد توجه قانونگذاران قرار گرفت. در ماده ۲۳ این قانون که ذیل بخش «دستفروش» آمده، مقرر شده که “هر کس بخواهد روزنامه و کتب در معابر شهر و گذر بگرداند و بفروشد، باید خودش را به کدخدای محله معرفی کرده پته(مجوز) بگیرد. اسم منزل، محل تولد، اسم پدر و مدت اقامت در آن محله باید روی پته نوشته شود؛ پته مزبور مجانی است.” در ماده بعدی نیز مقرر شده که اگر دستفروشی مجوز مذکور را اخذ نکند، مشمول مجازات خواهد شد». پس از آن نیز قوانین مختلفی در رابطه با دستفروشان به تصویب رسید؛ اما با توسعه شهرها، ازدیاد جمعیت این صنف و عدم وجود زیرساختهای صحیح برای فعالیتِ دستفروشان مشکلات زیادی گریبانگیر جوامع شده است.
علی فاضلی، رئیس اتاق اصناف در مراسم روز ملی اصناف سال ۹۷ اعلام کرد در ایران حدود یک میلیون دستفروش وجود دارد. تمرکز دستفروشان بر مکانهای شلوغ و پر رفتوآمد است و در حوالی مکانهایی مثل بازارها و مراکز خرید، اماکن زیارتی و تفریحی و مراکز شلوغ شهرها بیشتر دیده میشوند. در سالهای اخیر مترو و ایستگاههای آن نیز به یکی از مراکز فروشِ پرقدرت دستفروشان در شهر تهران بدل گشتهاند و با وجود قوانینی که آنها را از این کار منع میکند، به نظر میرسد توانایی کنترلشان از دست خارج شده است. در مورد دستفروشی در مترو بین عامهی مردم دو نظریه رواج دارد: عدهای معتقدند وجود دستفروشان علاوه بر ضربهای که به اقتصاد کشور میزنند باعث اخلال در آرامش و رفتوآمد مردم شده و باید به هر بهایی آنها را از ایستگاههای مترو جمعآوری کرد. دستهی دیگر اعتقاد دارند رواج دستفروشی در مترو به علت عدم وجود زیرساختهای اقتصادی برای کسب درآمدِ صحیح این افراد است و اگر مجبور نبودند قطعا این کار را نمیکردند، لذا باید تا زمان فراهم آمدن زیرساخت مناسب با آنها مدارا کرده و اجناسشان را خرید.
در اتنوگرافی پیش رو سعی شده است در قالب دو روایت تجربهی سفر با متروی دو شهرِ تهران و اصفهان با حضور دستفروشان و بدون حضور آنها برای خواننده بازگو گردد.
***
روایت اول
قطارِ خالی در ایستگاه مبدأ، در انتظار مسافرگیری – منبع: اینترنت
مترو تهران – ساعت پنج عصرِ یک روز شلوغ- ۱۳۹۸.۰۹.۲۰
با کولهپشتی سنگینم مردد ایستادهام و دو دو تا چهارتا میکنم، دست آخر بین بیآرتی و مترو، مترو برنده شده و من با وجود اینکه خیلی خستهام و بار زیادی نیز همراه دارم، راهم را به سمت ایستگاهِ غربی مترو تجریش دور میکنم تا شاید آهنگ دلانگیز آقای آکاردئون نوازی که میدانم همیشه در این ساعت درست در انتهای اولین ردیف پلههای ایستگاه در حال نواختن است روح خستهام را از این همه هیاهو جدا کند. خوبیِ مترو تجریش این است که ایستگاه اول است و در بازههای زمانی کوتاهی حرکت میکند، همین عامل سبب میشود که نسبت به بیآرتی شانس بیشتری برای نشستن داشته باشم؛ حالا روی صندلی یا زمین، برای من فرقی ندارد. عامل مهم دیگری که باعث شد با وجود پنج ردیف پلهی طولانیِ ایستگاه مترو، آن را به بیآرتی ترجیح دهم این بود که خوشبختانه مترو در ترافیکِ عصرگاهی تهران که قابلیت این را دارد «هر» انسانی را به مرز جنون برساند گیر نمیکند! ( اگر شما هم بیش از یک ساعت بین تجریش تا نیایش گیر کرده باشید، درک میکنید چه میگویم). نزدیک ایستگاه ردیف دستفروشانی قرار دارد که در بساط های جذابشان از شیر مرغ تا جان آدمیزاد یافت میشود، بساطهایی که میزان شلوغیِ اطرافشان با میزان نزدیکی به ایستگاه مترو رابطهی مستقیم دارد؛ انگار که این نزدیکی به هر دو طرف ( فروشندگان و خریداران) نوعی مشروعیت حقیقی و حقوقی میدهد. مشروعیتی که هیچ جا نامی از آن برده نشده است اما هر متروسوارِ کمتجربهای نیز از آن باخبر است. فضا چنان پرشور است که حتی من که نه قصد خرید دارم و نه وقت و انرژی کافی برای تماشا، ناخودآگاه مکث کرده، اجناسِ مختلف را از نظر گذرانده و برخی از آنها را قیمت میکنم. با وجود اینکه به هیچ کدام از این اجناس احتیاج ندارم و تازه همیشه نسبت به خرید از دستفروشان مردد هستم، اما حسوحال حاکم بر این فضا چنان بر من غالب شده که فکر میکنم اگر هیچ چیز نخرم ضرر کردهام. با این حال، به سختی پاهایم را به حرکت وادار کرده و از در ورودی وارد ایستگاه میشوم. در فضای بازِ قبل از پلهها معرکهای برپاست دیدنی! بیرون انگار عرصهی عرضهی صنعتیجات بود، اینجا اما انواع طبیعیجات به فروش میرسد؛ از کاکتوسهای خوش آب و رنگ و بامبوهای تزئینی گرفته تا نان و کلوچهی خانگی، ادویهجات و ترشیجات محلی و حتی خرگوشهای مینیاتوری. جاذبهی همهی اینها به علاوهی نوای ملایمِ آکاردئونی که از پایین پلهها به گوش میرسد، باعث میشود به بهانهی بیشتر گوش دادن به موسیقی هم که شده، درنگ کرده و محصولات را از نظر بگذارنم. دلم میخواهد خرگوشهای کوچک را نوازش کنم اما میدانم فروشنده از این کار خوشش نمیآید. کاکتوس فروش که مرد تقریبا میانسال و خوشمشربی است، چهرهی مشتاقم را که میبیند صدایم میکند و از ویژگیهای کاکتوسهایش میگوید. با اینکه میدانم در دست داشتن گیاه و تلاش برای مراقبت از آن در متروی همیشه در حالِ انفجارِ عصرگاهی کار چندان منطقیای نیست، اما در نهایت قشنگیِ کاکتوسها و سروزبان فروشنده بر منطقم غالب شده و یک گلدان میخرم. با یک کولهپشتی سنگین، یک کیسه در دست و یک گلدان در دست دیگر روی پلهبرقی میروم و صدای آهنگِ ملایم قویتر میشود. آقای آکاردئوننواز در حال نواختن است و یک آقای نابینا که همیشه در موقعیت روبرویی او ایستاده و فال میفروشد، با ریتم آهنگ دست میزند. چند نفری گوشه و کنار راهرو ایستادهاند و یک نفر هم فیلم میگیرد. من کمی دورتر شده و میایستم. حالا که اینجا هستم و گوش میدهم، از تصمیمم برای دور کردن راهم و آمدن به این ایستگاه عمیقا احساس رضایت میکنم. جلوتر که میروم، باز هم اجناس متنوعتر و بازار گرمتر میشود. سربازی که در حالت سینهخیز تیراندازی میکند، اسبی که دور یک میدان فرضی یورتمه میرود و یک ماشین که تبدیل به آدمآهنی میشود بساطِ مرد اسباببازی فروش را تشکیل میدهد. جلوتر مردی روسریهای رنگارنگ نخی میفروشد و جلوتر از وی مرد دیگری پیراهنهای زنانه را از ساکش در آورده و با صدای بلند معرفی میکند. پیرمردی نشسته در گوشهی راهرو، جوراب مردانه میفروشد و مدام از مردم تقاضا میکند از او خرید کنند تا بتواند خانوادهاش را سیر نگه دارد. یک دخترک تقریبا هفت ساله هم کناری نشسته، دستمالها و آدامسهایش را سمت چپش قرار داده و بیاعتنا به هیاهوی این کارزار، دفترش را جلویش باز کرده و در حال نوشتن تکالیفش است. اوایل دیدن این بچهها قلبم را به درد میآورد و در برابر انجام هر واکنشی مستأصل بودم، حالا اما انگار عادت کردهام به دیدنشان و گذشتن از کنارشان. پایم را که روی پله برقی دوم میگذارم پشیمان میشوم اما مجبورم تا انتهای این ردیف تحمل کنم. به خاطر ازدیاد جمعیت پلهها بسیار کند و سنگین حرکت میکنند و من سرم را با تماشای تابلوهای تبلیغاتی روی دیوار گرم میکنم. انتخابِ دیگرم گذاشتن هندزفری در گوشهایم است اما نمیخواهم از فضا جدا شوم. با خودم فکر میکنم هر برند برای اختصاص تابلویی جهت تبلیغ محصولش در این مکان شلوغ و پر رفتوآمد، چقدر هزینه کرده است؟ در ذهنم مقایسهی ناخودآگاهی شکل میگیرد بین برندینگ و بازایابی این شرکتهای بزرگ با بازاریابیِ دستفروشان. هر دو در نوعِ خود قابل توجهاند. در آخرین پاگرد که یک سالنِ بزرگ است به سمت باجهی شارژ کارتبلیط میروم. کارم که انجام شد قدمهایم را تند کرده و به سوی گیتِ ورودی میروم تا زودتر سوار قطار شوم. در این سالن به علت وجود مأمورینِ مترو و فضای رسمیِ حاکم خبری از دستفروشها نیست (۱) اما مغازههای متعدد با اجناس و خدمات مختلف نمیگذارند مسافران خلأ وجود آنها را حس کنند؛ هر چند جذابیت محصولات و نوع عرضهی مغازهدارها به گرد پای دستفروشان پاگردهای قبلی هم نمیرسد! از گیت میگذرم و آخرین پلهبرقی را هم طی میکنم. هرچقدر سالن قبلی خالی از فروشنده بود، اینجا، در قسمت ابتدایی و انتهاییِ سالن انتظار که مخصوص بانوان است انواع و اقسام فروشندگان به چشم میخورند. لباسِ زیر، شلوارهای جین ارزانقیمت، لوازم آرایشی، روسریهای طرحدار و ساده، انواع لوازم بهداشتی، شارژر و هندزفری، وسایل دیجیتال و خوراکیهای مختلف تنها بخشی از اجناس این بازارِ متحرک را تشکیل میدهد. در این هیاهوی فروشندگان و مسافران یک جای خالی کنار دیوار پیدا کرده و با تکیه بر آن روی زمین مینشینم. لحظهای چشم بر هم میگذارم اما صدای گفتوگوی دو خانم که روی صندلیهای کنارم نشستهاند توجهم را جلب میکند:
_ به نظرم زودتر عقدت رو رسمی کن .ایشالا که همیشه همینقدر خوشحال و راضی بمونی و هیچوقت به فکر جدایی نیفتی، اما اگه خدایی نکرده زبونم لال بینتون مشکلی پیش اومد و خواستی جدا شی، با صیغه دستت به هیچ جا بند نیست.
+ راستش هم خودم، هم مامانم اینطوری راضیتریم. سرِ ازدواج اولم تا تونستم طلاق بگیرم روزگارم سیاه شد. چند سال طول کشید و تهشم مجبور شدم مهریمو ببخشم.
_ عزیزم… میدونم چی میگی… حالا چرا طلاق گرفتی اصلا؟
+ از اول هم به خواست خودم اردواج نکردم. چارده سالم بود که اومدن خواستگاریم. بابام خیلی وقت بود فوت کرده بود. مامانم گفت به نظرم آدم خوبیه، دستشم که به دهنش میرسه، هرچی باشه بهتر از وضعیت الآنته. منم بچه بودم نمیفهمیدم چی به چیه، حرف مامانم رو گوش کردم. اما طرف معتاد بود و چند ماه که از ازدواج گذشت دست بزن هم پیدا کرد. اوایل خیلی باهاش مدارا میکردم. میگفتم کمکم خوب میشه. اما هی بدتر و بدتر شد. خدا رو شکر بچهدار نشدم ازش که کلاهم پس معرکه بود دیگه. درخواست طلاق که دادم پنج سال رفتم و اومدم تا تونستم ثابت کنم این مرد زندگی نیست. قانون که پشتمو نمیگرفت هیچ، تازه تهدیدهای وقت و بیوقت شوهره هم بماند. خیلی عذاب کشیدم. برای همین الان میخوام آزاد باشم.
_ الهی بمیرم برات. حق داری پس. ولی خب حواست باشه خیلی. به مردا نمیشه اعتماد کرد. نذار بی حق و حقوق بمونی. شوهرت چیکاره هست حالا؟ وضعش خوبه؟
+ ای بد نیست. پیک موتوریه. نهایت ماهی دو، دو و نیم درمیاره که اونم نصفش برا اجاره خونه میره. منم همین دو تومن اینا درمیارم اگه هر روز کار کنم. عوضش خیلی مهربون و خوشاخلاقه. منم خیلی دوست داره. همش میگه بهتر از اینا رو برات فراهم میکنم در آینده. مرد خوبیه.
_ ایشالا که همیشه همینجوری بمونه. ولی برو دنبال عقد رسمی، تو که میگی آدم خوبیه و دوسِت داره. دو روز دیگه مشکل پیدا میشه برات ها، از من گفتن بود…
+ زندگیمون خوبه، منم خیلی دوست داره. ولی راستش دلم نمیخواد انقدر کار کنم. دلم شوهر پولدار میخواد. دلم میخواد بشینم تو خونه و هرچی دلم میخواد بخرم و برم اینور اونور…
صدای نزدیک شدن قطار که میآید، چشمم را باز میکنم و در حال بلندشدن از روی زمین، نگاهی به دو زن میاندازم. با توجه به مدلِ گفتگویشان و سخنانی که رد و بدل کردند، انتظار داشتم ظاهرشان سنتی و ساده باشد. هر دو زن با چیزی که در ذهنم ترسیم کرده بودم متفاوتاند. زنی که تازه ازدواجِ موقت کرده بود، در واقع دختری است بیست و دو سه ساله که چسبِ روی دماغش نشان میداد تازه آن را عمل کردهاست. پوستش برنزه شده است و موهای چتریِ لختش در صورتش ریخته. لباسهایش اسپرت هستند و صفحهای پارچهای در دست دارد که زیورآلاتِ پر زرق و برقِ فروشیاش را به آن آویخته است. آن یکی، زنی تقریبا سی ساله است که لوازم آرایشی میفروشد و چهرهاش در عین ظرافت، سخت و خشن مینماید. قطار که میرسد هر دو بلند میشوند و همراه سایر مسافران روی جایگاه باز شدن درب میایستند. هنوز دارند با هم پچ پچ میکنند اما من دیگر صدایشان را نمیشنوم. درهای مترو که باز میشود همه با سرعت عجیبی به سمت صندلیهای سراسر خالی هجوم میبرند، انگار که این سرعت در هنگام ورود به قطار، بخشی از فرهنگِ نانوشتهی مترو شده است و بزرگ و کوچک آن را رعایت میکنند؛ حتی در این ایستگاه که با مشاهدهی نسبت میان جمعیتِ حاضر و صندلیهای خالی هرکسی میتواند خاطرجمع باشد که حتی اگر عجله نکند باز هم جایی برای نشستن به او تعلق خواهد گرفت. روی صندلیِ آبی رنگ که مینشینم، کیسهام را در فضای خالیِ پشت پاها و کوله پشتیام را روی پاهایم قرار میدهم. در حالی که گلدان کاکتوسم را در دست راستم نگه داشتهام، سعی دارم کتابم را از کیفم دربیاورم تا در این مسیر طولانی مطالعه کنم. هرچند موفق شدم کتاب را از بین انبوه وسایل پیدا کرده و از کیف خارج کنم، اما به محض بلند شدنِ صدای اولین فروشنده حواسم پرتِ وی شده و از خواندن دست میکشم. زن با صدای نازک و کشیدهای رو به جمعیت تکرار میکند:
_ خانومای گلم خانومای قشنگم، روسری دارم چه روسریهای قشنگی. جنس اصله و تُل نمیندازه. چروک نمیشه. برای گرما و سرما مناسبه. رنگبندی هم کامله. هرکی خواست بگه بیارم خدمتش.
بلافاصله بعد از اتمام معرفی نفر اول، فروشندهی بعدی شروع میکند:
_خانوما مسواک ذغالیِ اصل دارم فقط پونزده تومن. دو سر داره برای تعویض، مناسب برای شستشوی دندان،لثه و زبان. با عمر شیش ماههی باکیفیت. همین کارو داروخونه داره بالای چهل میده. من چون مستقیم از شرکت میارم به قیمت خرید میدم. هر کی نخره ضرر کرده.
و پشت سرش نفر بعدی و بعدی و بعدی. یک اصلی در مترو هست که صدای فروشندگان قطع نمیشود فقط از یک نفر به نفر بعدی پاس داده میشود. این اصل با شلوغی مترو رابطهای خطی و مثبت دارد. هرچه تعداد مسافران بیشتر بوده و مترو شلوغتر باشد این صدا ممتدتر و بیوقفهتر است.
کتابم را به کولهام بازمیگردانم. ترجیح میدهم به فرهنگ مترو احترام گذاشته، به صدای فروشندگان گوش دهم و اجناسشان را نظاره کنم. تیپ و مدل فروشندگانِ داخل قطار با دستفروشان داخل سالن انتظار و پاگردها متفاوت است. اغلب فروشندگان ظاهری مناسب و معمولی داشته و به نظر نمیرسد وضع مالی چندان بدی داشته باشند. تعداد دخترهای جوانِ خوشپوش در بین این فروشندگان قابل توجه است. بعضی از فروشندگان صورت خود را با ماسک میپوشانند اما تعداد آنها زیاد نیست. فروشندگانِ مترویی با اعتماد به نفس و صرفا در نقش فروشنده محصولات خود را عرضه میکنند و حتی از خدمات دیجیتال برای جابجایی پولِ مشتری نیز استفاده میکنند. خسته که میشوند نقش خود را به مسافر تغییر داده و روی صندلی یا زمین مینشینند. فروشندگان داخلِ مترو معمولا در هر خط ثابت هستند، همدیگر را میشناسند و هوای یکدیگر را دارند. یکی از نمونههای همدلیِ بالای میان آنها، این است که اگر یکی از خریداران بخواهد کارت بکشد و فروشندهی مورد نظر دستگاه کارتخوان نداشته باشد، فروشندهای که کارتخوان دارد برای مسافر کارت کشیده و به فروشندهی دیگر پول نقد پرداخت میکند. گاهی در میان این تیپ از فروشندگان افرادی هم یافت میشوند که با تضرع و در نقش تکدیگرانه سعی در فروش اجناسِ نامرغوب خود دارند. مشاهدات چندسالهی من از مواجهه با این افراد نشان میدهد اغلب مسافران توجهی به آنها نداشته و نه خریدی از آنها میکنند و نه کمکی به آنها. در عوض فروشندگانِ معمولیِ اجناس، مشتریهای مختلفی دارند و اگر جنسشان منحصربهفرد نیز باشد، میزان فروش بالایی خواهند داشت. مثل همین خانم خیاطی که الان دارد پیشبندهای آشپزخانهای که خود طراحی کرده و دوخته است، میفروشد. آنقدر پیشبندهایش خلاقانه، زیبا و بدون مشابه است که حتی اگر اهل آشپزخانه هم نباشی ترغیب میشوی یکی از آنها را بخری.
با شلوغ شدن مترو از جایم بلند شده و نزدیک به درِ خروجی میایستم، میدانم اگر سرجایم بنشینم محال است در ایستگاه دروازه دولت بتوانم از بین جمعیت خارج شوم. بندکیسهام را داخل دستم انداخته و آن را حائلِ گلدانم میکنم تا فشار جمعیت به آن آسیبی نرساند. جمعیت مدام بیشتر و بیشتر میشود و من پس از هر نوبت مسافرگیری فکر میکنم محال است حتی یک نفر دیگر هم جا بشود، فرضیهای که با رسیدن به ایستگاه بعدی و هجوم خیل مسافران به داخل قطار صد در صد باطل میگردد. انگار بدنههای قطار خاصیت ارتجاعی داشته و متناسب با حجمِ جمعیتِ مسافر، کش میآیند. در حالیکه بهخاطر فشار بیش از حد جمعیت روی نوک پاهایم ایستادهام تا بتوانم راحتتر نفس بکشم، خانم فروشندهای به زحمت و با تنه به مسافرانِ در حال له شدن راه را برای خود و ساک بزرگش باز میکند تا خود را به واگن بعدی رسانده و اجناسش را برای مسافران جدید عرضه کند! اوایل که سوار مترو میشدم این رفتار برایم بسیار عجیب بود؛ در حالیکه مسافران به زور جایی برای ایستادن دارند و فشار زیادی روی همه است فروشندگان با پشتکار و خونسردی قابل توجهی به کار خود ادامه میدهند. جالبتر از رفتار فروشندگان، برخی مسافران هستند که در آن وضعیتِ غیرقابل توصیفی که در بعضی از نقاط کور واگنها بیم خفگی نیز میرود (۲) دست به خرید میزنند! به هرحال این قضیهی «فروش در هر شرایطی»، بخش تفکیک ناپذیری از فرهنگ مترو شده است و کمتر کسی پیدا میشود که به فروشندگان در این شرایط اعتراض کند.
بالاخره به دروازه دولت میرسیم. صدای ضبط شده از بلندگوها بلند میشود: « ایستگاه دروازه دولت- مسافرین محترمی که قصد تغییر مسیر به سمت ارم سبز یا اکباتان را دارند در این ایستگاه پیاده شده و … ». اینجا غول مرحلهی آخر است، غولی که از اول مسیر استرس مواجهه با آن را داشتم. در باز میشود و قبل از اینکه کسی مجالی برای پیادهشدن پیدا کند مسافرانِ منتظر با فشار به داخل رانده میشوند. عدهای فریاد میکشند که بگذراید اول پیاده شویم سپس سوار شوید. در مقابل عدهی دیگری فریاد میکشند هل ندید. بچهای با صدای بلند جیغ میکشد و مادرش فریادکشان از جمعیت میخواهد کمتر فشار بیاورند. مسافران سواره و مسافران پیاده هر دو با فشار و زور راه خود را باز میکنند، گروه اول برای پیاده شدن و گروه دوم برای سوار شدن. من که با ناامیدی در حال آخرین تلاشهایم برای پیاده شدن هستم، با کمک دو خانم کناریم و فشاری که به من وارد میکنند به بیرون پرتاب شده و در حالی که سعی میکنم گلدانم را بالا نگه دارم خودم را از بین جمعیت جلوی در مترو خلاص میکنم.
ایستگاه دروازه دولت، آذر ماه ۱۳۹۸ – منبع: اینترنت
با این تجربهی نه چندان خوشایند و برای حفظ جانِ کاکتوسم، تصمیم میگیرم عطای مترو را به لقایش بخشیده و بقیهی مسیر را با تاکسی طی کنم. داخل و خارج از ایستگاه، همچنان دستفروشان در حال تبلیغات و عرضهی محصولات متنوع خود هستند و من قدمزنان از ایستگاه دور میشوم. یاد حرف دوستی میفتم که هر وقت میخواست خرید کند به شوخی میگفت باید سری به مترو بزنم. در حالیکه لبخند روی لبم است دستم را برای تاکسی بلند میکنم.
***
روایت دوم
یکی از ایستگاههای مترو اصفهان- منبع: اینترنت
مترو اصفهان- ساعت پنج عصر یک روز شلوغ- ۱۳۹۸.۰۷.۰۸
چندماهی میشود که اولین خط از متروی اصفهان افتتاح شده و من هنوز از آن استفاده نکردهام. راهم را به سمت ایستگاه کج کرده و وارد میشوم. هرچند بههیچوجه انتظارِ شلوغی و هیاهوی فضا را ندارم، اما خلوتیِ بیش از حد سالن اصلی غافلگیرم میکند. غیر از یک مأمور بلیطفروش که در باجهی مخصوص نشسته، هیچکس دیگری را نمیبینم. تابلوهای اطلاعرسانی هم چندان گویا نیستند و من با کنار هم چیدن چند نشانه به سمت راست پیچیده و از پله برقی پایین میروم. در مسیرِ رسیدن به قطار هیچ نکتهی خاصی توجه را جلب نمیکند، غیر از فضایی که حکایت از نیمهساز بودن دارد. اینطور که معلوم است کارگران هنوز در حال کارند. به سکوی انتظار که میرسم، تعداد انگشت شماری مسافر و چند مأمور که بسیار مسئولیت پذیر مینمایند و با حواس جمع مراقبند هیچ کس از خطِ مجازِ سکو عبور نکند، دیده میشوند. صدای رادیو اصفهان در سالن پیچیده و فضا را پر کرده است. چند دقیقهای منتظر قطار میمانیم. قطار که میرسد همه سوار میشویم. از آنجایی که روی صندلیها جا نیست به دیوارهی واگن تکیه میدهم و روی زمین مینشینم. چند خانم با تعجب و شاید کمی تأسف نگاهم میکنند و زنِ میانسالی از جایش بلند شده و با مهربانی به من میگوید میتوانم آنجا بنشینم چون او ایستگاه بعد از قطار پیاده میشود. در حالی که لبخندی روی صورتم پهن میشود به او میگویم جایم راحت است و تشکر میکنم. داخل قطار هیچ نکتهای وجود ندارد غیر از مسافرین معمولیای که گوشبه زنگِ رسیدن به ایستگاه مورد نظرشان هستند. تا رسیدن به مقصد در آرامش کتاب میخوانم و ایستگاهِ انقلاب از قطار پیاده میشوم. اینجا مرکز شهر است و طبیعتا پرجمعیتتر از ایستگاهِ مبدأم میباشد، اما باز هم نه آنقدر که بتوان آن را شلوغ خواند. تند تند از پلهها بالا میروم تا به سالن اصلیِ ایستگاه میرسم. در سالن، معماریِ فضا چنان مرا میگیرد که مدتی طولانی به در و دیوار و سقفِ بلند آن خیره شده و از ذوق نمیدانم چه کنم. معماریِ سالن اصلی ایستگاه انقلابِ متروی اصفهان نمونهی ایدهآلی است از سبکی که همیشه به عنوان یک طراح معتقد بودم باید در فضاهای شهری به آن روی بیاوریم. تلفیقی از معماری مدرن_سنتی که هم آرامش و اصالتِ بناهای تاریخی اصفهان در آن موج میزند و هم سادهگراییِ پرمحتوای مینیمالیستها (۳). سقف بلندی که قوسهای محرابی شکل دارد و دیوارههایی که از جنس بتن هستند، با آن تخلخلهای جذابشان حسی چندوجهی درونم ایجاد میکنند، حسی که معنویت و خلأ در رأسِ آن موج میزند. انگار دنیا و مافیها دیگر مهم نیستند. دلم میخواهد زیباییِ فضا را با چند عکس ذخیره کنم اما میدانم هیچ عکسی نمیتواند حسی که در این لحظه دارم را به من منتقل کند. موبایلم را در جیب گذاشته و از ایستگاه خارج میشوم، در حالی که با خودم فکر میکنم چقدر زمان باید بگذرد که این فضا آنقدر پرهیاهو شود تا دیگر هیچکس نتواند این حسِ ناب را تجربه کند.
ایستگاه متروی انقلاب اصفهان در دستِ ساخت – منبع: اینترنت، خبرگزاری IMNA
ایستگاه متروی انقلاب اصفهان پس از ساخت – منبع: اینترنت، وبلاگ isfahancity
پانوشت:
- طبق بند ۲ ماده ۵۵ قانون شهرداری مصوبه ۱۳۴۵ : «سد معابر عمومی و اشغال پیادهروها و استفاده غیرمجاز آنها و میدانها و پارکها و باغهای عمومی برای کسب و یا سکنی و یا هر عنوان دیگری ممنوع است و شهرداری مکلف است از آن جلوگیری و در رفع موانع موجود و آزاد نمودن معابر و اماکن مذکور فوق توسط مأموران خود رأساً اقدام کند.»
- بنده شخصا دو بار تجربهای نزدیک به خفگی را در این وضعیت داشته که با مشاهدهی شرایط، خوشبختانه مردم راه را برای خروج باز کردهاند.
- Minimalism- مینیمالیسم یا هنر موجز یک مکتب هنری است که اساس آثار و بیان خود را بر پایه سادگی بیان و روشهای ساده و خالی از پیچیدگی معمول فلسفی یا شبه فلسفی بنیان گذاشتهاست. سادهگرایی نمونهای از ایجاز و سادگی را در خود دارد و بیانگر سخن رابرت براونینگ است: Less is more (کمتر غنیتر است).
منابع:
- radiozamaneh.com
- salamatnews.com
- blogfa.com
- fa.shafaqna.com
- imna.ir