انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

شهر و زندگی دانشجویی؛ مصاحبه با دو دانشجو در دو شهر متفاوت

یکی از مسائلی که از دیرباز در زندگی افراد جویای تحصیل و به معنای دقیق‌تر، “دانشجویان” وجود داشته ترک خانواده و زندگی مستقل در شهر محل تحصیلشان است. این جدایی از خانواده و رویارویی  با واقعیات زندگی فرد را با چالش‌های مختلفی مواجه می‌کند که باید به تنهایی بر آن‌ها غلبه نماید. این چالش‌ها وقتی با شدت بیشتری بروز پیدا می‌کنند که بین شهر ( یا روستای) محل زندگی و شهر محل تحصیل دانشجو تفاوت‌های کیفی و کمی عمیقی از نظر شهری وجود داشته باشد؛ بدین منظور که در یک سر این پیوستار یک روستا یا شهر کوچک و در سر دیگر آن یک “کلان‌شهر” قرار گرفته باشد. کلان‌شهر از نظر معنایی در مقابل شهرستان و روستا قرار گرفته و به شهرهایی اطلاق می‌شود که از نظر وسعت جغرافیایی، ازدیاد جمعیت و تراکم امکانات در مقایسه با سایر مناطق یک کشور در وضعیت بالاتری قرار دارند. من خود نیز تجربه‌ی تحصیل در شهری متفاوت از شهر محل زندگیم را دارم و این دوگانگیِ محل سکونت در ابعاد مختلف زندگی من اثرگذار بوده است، البته در تجربه‌ی من هم محل زندگی (اصفهان) و هم محل تحصیلم (تهران) در دسته‌بندی کلان‌شهرها قرار گرفته و از این جهت احتمالاً متحمل کمترین تعارضات شده‌ام؛ اما همانطور که پیشتر اشاره شد چالش‌های زندگی دانشجویی وقتی  محل زندگی و محل تحصیل تفاوت‌های جدی داشته باشند به صورت عریان‌تری بروز پیدا کرده و اثرات آن نه فقط در طول دوران تحصیل فرد نمایان است،
بلکه درتصمیم وی برای بازگشت یا عدم بازگشت به محل زندگی سابقش نیز نقش به سزایی ایفا می‌نماید.

در ادامه به منظور فهم تجربه زیسته و چالش‌های این دسته از دانشجویان به مصاحبه با دو تن از دوستانی که در شهرهای مختلف تحصیل کرده‌اند پرداخته‌ام؛ یکی از این افراد در کلان‌شهر زندگی می‌کند و برای تحصیل به یک شهرستان کوچک عزیمت کرده و دیگری در روستا زندگی می‌کند و به تحصیل در یک کلان‌شهر پرداخته است.

نکته‌ای که قبل از ورود به متنِ مصاحبه لازم به ذکر می‌باشد این است که  “چالش‌های زندگی دانشجویی” در ذهن من و به معنایی که در مقدمه آورده‌ام،  لزوماً بار منفی نداشته و خیلی از مواقع به عنوان یک اتفاق خوب و سازنده اطلاق می‌شود. مصاحبه با این افراد به صورت مجازی و از طریق شبکه‌های اجتماعی صورت گرفته است. سؤالات مطرح شده تقریباً یکسان است و هر دوی این افراد به تازگی فارغ التحصیل شده و به محل زندگی سابق خود بازگشته‌اند.

 

مصاحبه اول

ص. ت – ۲۴ ساله

فارغ التحصیل رشته طراحی صنعتی، مقطع کارشناسی دانشگاه تهران

ساکن در روستای هرنگ شهرستان بستگ، استان هرمزگان

تاریخ انجام مصاحبه: ۱۳۹۹.۰۳.۲۲

 

لطفا در مورد دوران قبل از دانشجوییت و زندگی تو فضای روستاتون یه توضیحی بده. اینکه چقدر با فضای روستا مواجهه داشتی؟ استقلال شخصیت در این فضا چقدر بود؟ کلاً در رابطه با کیفیت زندگیت در رابطه با فضای روستا و محل زندگیت تو سالای کودکی و نوجوانی می‌خوام بدونم.

اول از همه بگم با اینکه من روستاییم و از روستا اومدم ولی روستامون اون مدلی نیست که بقیه اغلب تو  تصورشون از روستا دارن. روستامون خیلی شبیه شهره. یعنی اون روستایی که تو ذهن همه هست، خونه‌ها کاهگلیه و همه دامدارن و کشاورزی اینا میکنن نیست. خیلی نزدیک به شهره. جمعیت شیش هفت هزار نفری داره. قبل دانشجویی بیرون رفتنم مدرسه و اینا بود، تا راهنمایی مدرسمون اونجا بود بعدش برای دبیرستان رفتم شهر بستک. دیگه اینکه خونه اقوام اینا میرفتم. کارای اجتماعی و اینا که  خیلی کاری نمی کردم. با خانواده بودم بیشتر وقت دیگه. من قبل اینکه برم دانشگاه اصن نمیدونستم استقلالِ شخصیت چی هست. اینکه من کیم و چیم و باید خودم باشم و اینا رو تازه تو دانشگاه فهمیدم و همش تو ذهنم اینطوری بود که هرچی مامان بابا میگن و این حرفا. بعد اینکه من بچه اول بودم خیییلی کمرو و سر به زیر و حرف گوش کن و اینا بودم. تازه نوه اول هم بودم و همه ازم انتظار داشتن دختر خوبی باشم همیشه، البته هنوزم همینجوریه. با اینکه روستایی بودیم ولی کیفیت زندگیمون در مقایسه با سایر افراد روستا خیلی بهتر بود و هست، حس می‌کنم خیلی پیشرفته‌تریم حتی نسبت به خیلی از خانواده‌های شهری. احتمالاً به خاطر مامانم یا بابام چون خیلی ذهن بازی داشت و از تکنولوژی های جدید خیلی استقبال می‌کرد. اولین نفری بود توی روستامون که کامپیوتر داشت. اینترنت آورده تو روستا. تو این زمینه‌ها ما خیلی پیشرفته بودیم حتی دوران بچگی، ما شبکه‌های انگلیسی زبان  یا کارتونای انگلیسی-عربی می‌دیدیم. اون زمان این چیزا خیلی خفن بود. به نظرم سال‌های کودکی و نوجوانیم با اینکه تو روستا بودیم ولی اطلاعات و امکاناتمون در حد بچه‌های شهری بود. من و داداشم سرگرمیمون کامپیوتر و آتاری بود. ولی خب کنارش کارای مخصوص روستا مثل تو کوچه بازی کردن و گِل بازی و با دوستا بیرون رفتن و اینا هم بود. مثلا ما با دوستامون که همسایمون بودن خونمون نزدیک به کوه بود. با هم می‌رفتیم کوه مثلا، سنگ جمع می‌کردیم. کلی ماجراجویی داشتیم. چیز قایم می‌کردیم زیر خاک بعد می‌رفتیم پیدا می‌کردیم. تو مدرسه هم همینطور بودیم. مدرسه آخر روستا نزدیک کوه و دشت بود ما با بچه‌ها می رفتیم آخر مدرسه گنج قایم می‌کردیم. کلاً از این کارا زیاد می‌کردیم. از طرفیم من مامانم مدیر مدرسه دبستان روستا بود. بابام هم معلم بود.  توی یه جای کوچیک همه معلم‌ها رو میشناسن دیگه. از نظر اجتماعی خیلی شناخته شده بودیم، این  منو اذیت می‌کرد مخصوصاً توی مدرسه. یعنی می‌ترسیدم خودم باشم. همش می‌ترسیدم سر کلاسا، سر همه‌ی درسا باید خیلی درس می‌خوندم که کسی نره به مامانم چیزی بگه. یا مثلا نمی‌تونستم زیاد شیطونی کنم حتی توی راهنمایی. اونجا هم همه دبیرا دوستای مامان بابام بودن و هیچکاری نمی‌تونستم بکنم. برای همین بچه‌ها کلی خاطره از شیطونیای دوره بچگیشون میگن ولی من ندارم همچین چیزی. یا شایدم یادم نمیاد… ولی خب اگرم باشه خیلی کمه. کلاً برای همین موضوع که مامان بابام معلم بودن همه منو می‌شناختن مثلا من می‌رفتم عروسی خیلیا سلام می‌کردن و آشنا بودن درحالی‌که من نمی‌دونستم اونا کین. همین الانم همینجوریه.

توی اون سال‌ها شاخص‌ترین اِلِمان‌های هویتی روستاتون چی بود برات؟ اگه بخوای روستای هَرَنگ رو از دید خودِ اون موقع‌هات تصویر کنی چه چیزهایی برات پررنگ‌تره و سریع‌تر تداعی میشه؟

اول از همه گرما بود. یعنی من تا روستا رو تصور می‌کنم گرما میاد تو ذهنم، تابستونای وحشتناک گرم. رعد و برقا و بارونای عصرای تابستون. دیگه… باغ لیمویی که با بابام و داداشم می‌رفتیم از اونجا لیمو می‌گرفتیم و صاحب اون باغ برامون لیموناد درست می‌کرد. راجع به رعد و برقا بگم که من به شدت ازشون می‌ترسیدم و یکی از ترسای بزرگ دوران کودکی و نوجوانیم بود. هر روز بعد از ظهر بارونای شدیدی میومد اولشم طوفان و رعدو برق بود بعدش طوفان می‌شد و به تگرگ منتهی می‌شد. ولی بعدش لذتبخش‌ترین اوقات بود. چون آب همه جا رو می‌گرفت دشتا و اینا… بعد همه افراد روستا می‌رفتن تو طبیعت و لذت می‌بردن و فیلم می‌گرفتن از این که از دشت داره آب میاد پایین. مردم خوشحال بودن که چقدر بارون اومده و برکه‌هامون و سدمون داره پرآب میشه. چون اکثر اوقت خشکسالی داشتیم برای همین اینطوری بودن. یکی دیگه از ترسای دوران کودکی منم همین بود که خشکسالی یا قحطی بشه! بعد از اون بارون‌ها ممکن بود برق‌ها برای یه مدت قطع بشن و ما تا شبش برق نداشتیم. من و داداشم بچه بودیم و آرزو داشتیم برق نیاد تا ما شب رو تو حیاط بخوابیم و با هم ستاره‌ها رو ببینیم. چون وقتی برق می‌رفت واقعاً ستاره‌ها خیلی خوشگل و مشخص میشدن. یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های زندگیم همین بود که شب‌ها که تو حیاط می‌خوابیدیم و چراغ‌ها خاموش بودن یا برق می‌رفت، ستاره‌ها رو تماشا می‌کردیم . بابام صور فلکی رو نشونمون می‌داد و من اون آسمون رو به یاد میارم هنوز. هنوز هم آسمون منو مجذوب می‌کنه.

قبل از قبولی در تهران، آیا به کلانشهرها سفری داشتی؟ یا احیانا توشون زندگی نکردی؟

قبل قبولیم توی تهران در حد سفر تفریحی به اصفهان و شیراز و اینا رفته بودیم. ولی تو شهرای بزرگ زندگی نکردم. تهران هم نرفته بودم قبل از دوره دانشجوییم.

یکم در مورد اینکه قبل از قبولی چه ذهنیتی در مورد تهران داشتی بگو. اصلا چرا انتخابش کردی؟ نظر خانواده نسبت به زندگی توی این شهر چی بود؟

قبلش بگم که من کلاً دوست داشتم وقتی میخوام برم دانشگاه خودم رو به چالش بکشم. یعنی برم یه جای کاملاً جدید و با افراد جدید دوست بشم. افرادی از اقوام مختلف باشن که من برم زبوناشونو یاد بگیرم، کردی و ترکی و اینا. این کلاٌ رؤیای من بود. راجع به تهران خب ما از روستامون خیییییلی کم داشتیم افرادی که تهران قبول شن. مثلا یه نفر قبل از من توی روستای خودمون تهران قبول شده بود و همه تو ذهنمون این بود که تهران یه جای دور و بزرگ و دست نیافتنیه و مثلاً مامانم خیلی دوست داشت که من تهران قبول بشم. یکمم حس می‌کردم به خاطر چشم و هم چشمی و اینا باشه ولی خودمم دوست داشتم. خیلی برام باکلاس بود انگار… به چیز دیگه‌ای شاید فکر نکرده بودم. یه چیز دیگه هم این بود که چون تهران پایتخت بود و امکاناتش از همه جا بیشتر بود دوست داشتم تجربش کنم. اون چالش برانگیز بودنش هم برام خیییلی جذاب بود، اینکه من خودم تنها میرم تهران!  خانوادم هم خیلی اوکی بودن با اینکه من برم یه شهر دور از خودمون. با اینکه سمت ما خیلی کم پیش میاد که خانواده‌ها سمت ما چنین مسائلی رو بپذیرن. من بابام خیلی اوکی بود و ذهنیتش این بود ما رو آزاد بذاره که هرجا می‌خوایم بریم بریم. مامانم هم که گفتم خیلی دوست داشت من تهران قبول شم هرچند می‌دونستم سختشه به خاطر دوری، ولی دوست داشت. قبل اینکه من بیام ترس داشتن از اینکه من تنهایی برم ولی با اصل قضیه موافق بودن که من این تجربه رو به دست بیارم. حتی قبل از اومدنم مامانم بهم می‌گفت دوستم بهم گفته چجوری دلت میاد دخترتو بفرستی تهران؟ از طرف دیگه من چون رشته انتخابیم طراحی صنعتی بود، خب انتخاب‌های زیادی نداشتم غیر از تهران. تهران بود و اصفهان و تبریز که قطعاً بین اینا تهران بهتر از همه بود و منم بیشتر دوسش داشتم. رؤیای دانشگاه تهران و هنرهای زیباش خب زیبا بود!

لطفا در مورد اولین مواجهت با فضای شهر تهران توضیح بده. وقتی پات رو گذاشتی تهران چه چیزهایی بیشتر از همه برات قابل توجه بود؟ چه مثبت چه منفی فرقی نداره، هر دو رو بگو.

اولین مواجهم با اتمسفر تهران در واقع میتونم بگم قبل ورود به شهر و توی قطار شکل گرفت. برای اولین بار من و بابام اومدیم برای ثبت نام و جاگیر شدن من. توی قطار با یه دختر و پسر هم کوپه‌ای بودیم که با هم دوست بودن و من اونجا اولین مواجهم بود با این فضای راحتِ رابطه‌ای. بعدشم که اومدیم تهران رفتیم خونه دوست پدرم و خیلی حس وحشتناکی داشتم. فکر می‌کردم خیلی تنهام و خیلی مسیر سختی جلوی رومه. با بابام رفتیم  برای ثبت نام دانشگاه و اصلا نمی‌تونستیم دانشگاه تهران رو با همه‌ی شاخص بودنش پیدا کنیم. اصلا نمی‌دونستیم کجاست و هی می‌پرسیدیم. منم هی خجالت می‌کشیدم که بپرسیم کجا دانشگاهه کجا فلان جاست و … . ولی بابام هی می‌پرسید. اونجا خودم رو کاملاً روستایی تصور کردم مثل خیلیای دیگه که بعداً میومدن و مثل من سرگردان بودن و همه چیو می‌پرسیدن. انگار یه معصومیتی تو نگاهشون هست. من دقیقاً خودم روهمونجوری تصور می‌کنم الان تو اون شرایط. حس می‌کنم اگه خودم و بابام رو از دور نگاه می‌کردم اون موقع، انگار افرادِ نزاری بودیم که نمی‌دونستیم باید چیکار کنیم  و خیلی حس بدی بود. اون فضای شهری شلوغی که همه زبونشون خیلی بیشتر از من بود بهم فهموند راه سختی در پیش دارم و باید خیلی قوی و سر و زبون دار باشم تا بتونم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون. برا ثبت نام که دیر رسیدیم و اصلا هم نمی‌دونستم چی به چیه و باید چیکار کنم. بعدشم رفتم خوابگاه اونجا هم کلی منو دعوا کردن که چرا ثبت نام اینترنتی نکردی و اینا. حالا خوابگاه بهت نمیدن دیگه! دیگه من اونجا کلی گریم گرفته بود. دوباره رفتیم خونه‌ی همین دوست بابام کلی گریه کردم و اصلاً شب خوبی نبود برام. خیلی ناراحت بودم که چرا مامانم باهام نیومد و نتونست بیاد چون مدیر بود و دستش بند بود. در کنار این حس بد یه حس کنجکاوی و  جذابیت هم برام وجود داشت که می‌خوام یه دوره جدیدی رو تو زندگی برا خودم بسازم و چیزای جدیدی رو قراره تجربه کنم. با افراد جدید قراره دوست بشم. وقتی رفتم خوابگاه کلی هیجان داشتم که قراره با افراد جدید هم اتاقی و دوست بشم و با این قضیه خیلی اوکی بودم. اما قبل اومدن به تهران یه نگاه دیگه داشتم، یعنی اطرافیان می‌گفتن خیلی مواظب باش، داری میری تهراااان! باید خیلی گرگ باشی و حواست باشه که گولت نزنن و اذیت نشی. ولی وقتی اومدم اونقدریَم که تو تصوراتم برام خطرناکش کرده بودن نبود. خلاصه که اولین مواجهه‌ی مستقیمم با تهران توی دانشگاه اتفاق افتاد. با کارمندای دانشگاه و دانشجوهای سال بالایی که اومده بودن برای روز آشنایی با دانشگاه به ما کمک کنن.  با خود شهر کمتر مواجهه داشتم چون دوست بابام باهامون بود و ما رو می‌رسوند. بیشتر شلوغیش توی چشمم زد. چندین برابر محل سکونت ما شلوغ بود تهران!

در ادامه که ساکن شدی اونجا، آیا اون ذهنیت اولیه‌ات در مورد شهر همونطور باقی موند یا تغییر کرد؟ در موردش توضیح بده.

خب نه قطعا. کسی که قراره از روستا بیاد شهر اطرافیانش مخصوصاً اگه خیلی تجربه حضور در شهر رو نداشته باشن اون ذهنیتی که خودشون دارن رو بهش منتقل میکنن. انگار کل شهر رو برام مثل یه دشمن خطرناک کرده بودن. همینطور خوابگاه و دانشگاه و… که خیلی برام سخت کرده بودنش. خودم خیلی اینطوری نبودم، وقتِ اومدن انقدر بهم گفته بودن مراقب باش و حواست باشه و باید خیلی قوی باشی که من ترسیده بودم دیگه. اما به مرور وقتی موندم توی تهران و با دوستام آشنا شدم دیدم نه اونقدرا هم سخت نیست و خیلی افراد دیگه هم مثل من هستن. اگه خودت خوب رفتار کنی و خوب باشی زندگی تو شهر سخت نیست. خیلی برام جالب و جذاب بود هر روز که جاهای جدید رو کشف می‌کردم. محدوده‌ی انقلاب و اطرافش خیلی برام جذاب بود، اینکه میدیدم چقدر فروشگاه‌ها و کتاب فروشی‌های خوب هست  و من چقدر کتاب می‌تونم بخرم. هجوم امکانات و سرویسای حمل و نقل مثل مترو خیلی برام جذاب بودن و اونقدرا هم برام استفادشون سخت نبود. هی هر روز چیزای بهتری کشف می‌کردم. البته من یه ویژگی هم که دارم اینه که همیشه جنبه خوب ماجرا رو می‌بینم و چیزای خوب رو سعی می‌کنم ازشون تأثیر بگیرم و بیشتر ببینم. کم کم قشنگیای شه، اون سردی و خنکی که داشت و من تو شهر خودمون تجربه نکرده بودم اصلاً و تجربه‌های جدید دیگه که اتفاق افتاد مثل وجود دوستام، خیلی برام تهران رو جذاب کرد.

در طول سکونتت چه نکته‌ای در ارتباط با شهر و فضاش بیشتر از همه اذیتت کرد؟ و چه موردی در مقایسه با روستای خودتون برات امتیاز مثبت محسوب میشد و دوستش داشتی؟

همونطور که گفتم من زیاد چیزای بد رو نمی‌دیدم. الان که فکرش رو می‌کنم هیچ نکته‌ی بدی از خود شهر تو ذهنم نیست. یکم شاید از دست بعضی افراد خاص اذیت شدم. حتی یه چیزایی که از نظر عامه بده منو اذیت نکرد. حتی آلودگی و شلوغی شهر برای من جالب و جدید بود و همش به خودم می‌گفتم دارم یه چیز جدید رو تجربه می‌کنم. شاید به خاطر این بود که چون از روستا اومده بودم همه چیزِ شهر برام باکلاس بود یه جورایی… میشه اینجوری گفت. شایدم نه، به خاطر مثبت‌بینی خودم بود. یکم بچه‌های کار ناراحتم می‌کردن فقط. البته شایدم این اذیت نشدنه به خاطر این باشه که من توی یه محدوده‌ی کوچیکی از تهران زندگی کردم و رفت و آمد داشتم. شاید اگه  جاهای دیگه رو می‌دیدم اون تهرانی که بقیه تصویر می‌کنن رو می‌شناختم. ممکنم هست خیلی توجه نمی‌کردم به این مسائل چون اونقدر چیزای جدیدش برا من زیاد بود و جذاب که چیزای اذیت کننده رو نمی‌دیدم. اون اولا یکم بزرگی و شلوغی برام اذیت کننده بود ولی کم کم تکنولوژی خیلی کمکم کرد که بتونم توی شهر دووم بیارم. ترافیک هم برام اذیت کننده بود البته.

در مقابل چیزای خوب از دید من زیاد داشت. اول از همه اینکه کسی اونجا منو نمی‌شناخت ( برعکس روستامون) و اینجا اولین جایی بود که فهمیدم “خودم” یه چیز دیگه است و “خودم بودن” اینجا جذاب‌تره چون کسی نیست و کسی منو نمی‌شناسه. هرجور که دلم بخواد می‌تونم بگردم و وجود داشته باشم، رفتار کنم، صحبت کنم و … . چیزای کوچکتر دیگه‌ای هم بودن. البته دومین چیزی که مهم بود برام امکانات بود. قطعاً کسی که از هر شهر دیگه‌ای میاد تهران حتی شهرای نزدیک تهران و حتی سایر کلانشهرهای ایران، اول از همه امکانات تهران براش قابل توجهه و واقعاً هم همینه. هر چیزی که می‌خواستی دم دستت بود دیگه. یه چیز دیگه هم این بود که من به یکی از رؤیاهام رسیده بودم و این رؤیا چیزی نبود جز اینکه من بتونم برای خودم گل بخرم! گلِ طبیعی. چون ما تو شهرمون اصلاً گل فروشی نبود و ما باید از یه شهر دیگه سفارش می‌دادیم که برامون بیارن. من همیشه در رؤیای این بودم که برای خودم گل بگیرم روی میزم بذارم و از اینجور رؤیاپردازی‌ها برای خودم زیاد داشتم که بهش رسیدم. چیزای خوب زیاد داشت… مثلا من اولین تجربم رو از برف توی تهران داشتم. اونجا برف رو دیدم و خیییلی جذاب بود برام. کتابفروشی‌ها، مترو، بی آرتی، دوستای جدید، دانشگاه خوب و … . اینکه توی دانشگاه به اینکه من هیچی نمیدونم رسیدم هم خوب بود!

 

یکی از اصلی‌ترین مواردی که دانشجوهایی که شهرهای دیگه درس میخونن باهاش مواجه هستن کمیت و کیفیت ارتباط با خانوادشونه در طول زندگی در یک شهر دیگه. برای تو چجوری بود این قضیه؟ با چه مکانیزم‌هایی روابط خانوادگیت رو نگه داشتی و پیش بردی در سال‌های تحصیلت؟

قضیه خانواده برای خودم هم خیلی عجیب بود که دوری اصلاً برام سخت نبود. یعنی اولش یه خورده بود، اکثر بچه‌ها گریه می‌کردن ولی من انقدرکه برام محیط جدید و تجربه‌های جدید جذاب بود دلتنگیم کمتر بود. اولین باری که دلتنگی رو حس کردم و گریم گرفت روز عید قربان سال اول بود. سمت ما این عیدا خیلی مهمه و دور هم جمع می‌شیم و جشن می‌گیریم. من اون عیدو نبودم خونه و اولین عیدی بود که کنار خانواده نبودم. زنگ زدم خونه و دیدم همه دور هم جمع شدن، اونجا خیلی حالم بد شد و دلتنگ شدم و گریه کردم. در واقع اولین و آخرین باری بود که گریه کردم برای دوری از خانواده. ولی ارتباط رو به صورت معقول داشتم، یعنی نه خیلی زیاد مثل خیلی از بچه‌های دیگه که هرشب باید با پدر مادرشون صحبت می‌کردن، نه خیلی کم. در حد تماس مداوم با مامانم بود بیشتر اما کم کم فهمیدم بابام دلش بیشتر تنگ میشه ولی بروز نمیده. دیگه به پدرم هم زنگ می‌زدم. مامانم خودش بیشتر بهم زنگ می‌زد ولی بابام رو خودم می‌زدم. اینجوری با ارتباطمون اوکی بودم یعنی نه زیاد بود که اذیت بشم نه خیلی کم بود که دلتنگ بشیم. مشکلی نداشتم در کل. هفته‌ای یکی دوبار مفصل با مامان بابام حرف می‌زدم و از همه تجارب و کارایی که کرده بودم تعریف می‌کردم با جزئیات.

یکم در مورد استقلالت در زندگی مستقل توی تهران بگو. تا چه حد بود این قضیه و چقد در مقایسه با زندگی خونوادگیت تو زندگی شخصیت اثرگذار بود این استقلال؟

تو زمینه استقلال واقعاً یه تأثیر به شدت پررنگ تو زندگی من داشت. حتی می‌تونم بگم دوره‌ای که اومدم تهران و یه زندگی مستقل رو تجربه کردم برام تولد دوباره بود. من انگار دوباره متولد شدم. همیشه تهران رو با شهر خودمون مقایسه می‌کنم و میگم وطن آدم جاییه که آدم توش به دنیا میاد.  من نسبت به تهران هم دقیقاً همین حس رو دارم چون اونجا هم یه بار متولد شدم؛ به خاطر این استقلالم و شخصیتی که اونجا ساخته شد. شخصیتی که یه چیز کاملااااً متفاوت بود با قبلم.

می‌تونم بگم قبل اومدن به تهران یه بچه‌ی لوس سوسول وابسته به خانواده بودم و اصلاً نمی‌تونستم تصور کنم یه روزی تنها برم یه شهر دور. حتی اردوهایی که می‌خواستیم بریم من از قبلش انقدر استرس داشتم که حالم بد می‌شد روزی که می‌خواستیم بریم. برای خودم خیلی غیرقابل باور بود که تنها اومدم تهران و دارم زندگی می‌کنم  و داره بهم خوش هم می‌گذره. خیلی کارا رو تونستم بدون خانواده و تنها انجام بدم. هیچکس حتی خودم انتظار نداشتیم که من از پسِ زندگی مستقل در یه شهر دور بربیام ولی تونستم. برای خودم هم تعجب برانگیز بود ولی حس خوبی داشتم از تجربه چیزای جدید و همچنین قوی شدن، از این قوی شدنه خیلی خوشم میومد. قبلش کمرو بودم البته این کمروییم ادامه پیدا کرد ولی یه مدل دیگه، یه جوری که همراه با اون می‌تونستم از پس خودم و زندگیم هم بربیام.  کلاً برای همه پیشنهاد می‌کنم که همچین تجربه‌ی استقلالی داشته باشن. خودم به هرکسی که برای انتخاب رشته‌ی دانشگاه ازم مشورت میخواد جدا از اینکه برای درس بهش مشورت میدم بیشتر اصرارم بر اینه که بره یه شهر دور تا بتونه این زندگی مستقل رو تجربه کنه حتماً. حتی میگم که درس و اینا اصلاً مهم نیست، مهم اینه تو بری زندگی مستقل رو یه جای دور تجربه کنی. وقتی کنار خانواده باشی انگار نمیشه اونقدر مستقل بود، مخصوصاً وقتی جای کوچیکی زندگی می‌کنی. وقتی بابات هست، برادرت هست، مادرت هست و … که بیشتر از تو توی روستا رفت و آمد دارن و توی جامعه هستن، با وجود اونا تو خودت نمیری یه سری کارارو انجام بدی و اونا برات انجام میدن همش. یعنی انگار این تفکر هست که دختره مامان باباش هستن چرا خودش بیاد بیرون کارای اداری و اینا رو انجام بده. در واقع هیچ استقلالی نداشتم و همش خانواده کارام رو انجام می‌دادن و من خیلی وابسته بودم. تهران که اومدم مجبور شدم همه کارها رو خودم انجام بدم دیگه. البته این مجبور بودنه خوب بود خیلی من دوستش داشتم. از خرید گرفته تا کارای اداری و بانکی و … . تقریبا اولین تجربیاتم در زمینه‌های مختلف در تهران اتفاق افتاد و اینجا بود که فهمیدم من خیلی پتانسیل‌ها دارم و خیلی کارها می‌تونم انجام بدم و اعتماد به نفسم خیلی بالا رفت.

 

آیا در سال های‌تحصیلت دوست داشتی برگردی روستای خودتون یا وقتی توی تهران جا افتادی و با شرایط تطبیق پیدا کردی دیگه روال بود برات همه چی؟

خب دلتنگ که آره می‌شدم مخصوصاً زمان‌هایی که فشار کاری و درسی روم زیاد بود. آخر ترم‌ها موقع امتحان‌ها و تحویل پروژه‌ها واقعا دوست داشتم برگردم خونه. ولی در حالت عادی نه، چون انقدر با دوستام و اینور اونور رفتن و کارای مختلف مشغول می‌شدم که زیاد دلم تنگ نمی‌شد و دوست نداشتم برگردم. فقط همون زمان‌هایی که خیلی فشار روم بود دلتنگ می‌شدم. من یه شخصیَم که خیلی سریع با شرایط تطبیق پیدا می‌کنم، در نتیجه خیلی سریع با شرایط ساختم و برام روال شد. برای همین به اون صورت دوست نداشتم برگردم خونه، هر شرایطی که بود باهاش می‌ساختم به خصوص تو خوابگاه. وقتایی که تحت فشار بودم خب حساس‌تر می‌شدم و ناراحتی‌هام بیشتر بروز پیدا می‌کرد ولی در حالت عادی من با همه چیز اوکی بودم. حتی تو خوابگاه با بچه‌هایی که یکم با روحیات من سازگار نبودن در شرایط سخت و فشار باهاشون کنار نمیومدم ولی در حالت عادی باهاشون مشکلی نداشتم. خلاصه که من خیلی زود با شرایط تطبیق پیدا کردم و خیلی هم بهم خوش می‌گذشت.

 

وقتایی که در تعطیلات برمیگشتی خونه رابطه‌ات با فضای روستا و خودش و همچنین خونواده چجوری بود؟

وقتایی که برمی‌گشتم خیلی اعتماد به نفسم بالا بود. کلی باکلاس بودم تو اجتماع. تو تجمعات و اینور اونور خیلی سعی می‌کردم عادی برخورد کنم و نمی‌خواستم اینجوری به نظر بیام که بقیه بگن چون رفته تهران خودش رو بالا می‌گیره. از طرفی خوشحال بودم از این قضیه البته. اما رفتارم رو خودمونی و خاکی نگه داشتم تا مغرور به نظر نیام. با افرادِ دیگه خیلی راحت‌تر می‌تونستم ارتباط بگیرم و صحبت کنم. در مورد فضای روستا رابطم اینجوری بود که وقتی رفته بودم شهر تازه فهمیده بودم روستا چه چیزای خوبی داره که توی شهر وجود نداره. و اون چیزها رو خیلی بهتر می‌دیدم و درک می‌کردم. مثلاً یکیش طبیعت روستا بود. اون ماه و خورشید کاملی که ما تو روستا می‌دیدیم توی شهر خیلی کمتر دیده می‌شد، همش پشت ساختمون‌ها بودن. ولی ما توی روستامون از ابتدای طلوع خورشید تا انتهاش رو کامل می‌تونستیم ببینیم. اینا برام جذاب‌تر شده بود، چیزایی که قبلا اصلاً بهشون توجه نمی‌کردم. یا اون صمیمیتی که وجود داشت بین اهالی که توی شهر وجود نداره. حتی بارونایی که میومد رو من بیشتر حس می‌کردم. دیگه اون ترسی که گفتم رو از رعد و برق نداشتم و دلم لک میزد برای رعد و برق‌های روستامون. توی تهران همچین چیزی نداشتیم آخه. یه رعد و برق کوچیک که میزد سریع بارون شروع می‌شد و خیلی کم پیش میومد رعد و برق بزرگ بزنه. برای همین وقتی برمی‌گشتم  روستا و چنین رعد و برقی میزد خیلی خوشحال می‌شدم. یا اینکه اون بویی که بعد بارون میومد ، بوی خاک بارون خورده خیلی کم بود. اگرم بود بوش فرق داشت. توی تهران بیشتر بوی گیاهایی بود که بارون خوردن ولی اینجا چون همش خاکیه وقتی بارون میاد یه بوی گِلِ خاصی بلند میشه که خیلی خوبه. این چیزا رو من تا وقتی برم تهران و برگردم نمی‌تونستم ببینم و لمس کنم. درسته که میگن تو قدر عافیت رو تازه وقتی میفهمی که از دستش داده باشی. برای من دقیقاً همینجوری بود. این چیزای ریز و جزئی رو نمی‌دیدم تا وقتی که رفتم جایی که این‌ها وجود نداشتن. حتی ماه و ستاره‌ای که شبا اینجا پیدا میشه و میشه دید اونجا نبود اصلاً. اینا بعد از رفتنم به تهران برام پررنگ شد.

در مورد رابطم با خانواده، اگه تعداد روزای تعطیلات کم بود مثلا بین ده روز تا دوهفته بود اوکی بود همه چی. همش اون حالت دلتنگی بود و اینکه تو تازه اومدی و همه چی برات باید اوکی باشه بود و این قضایا بود. ولی از یه مدت که حضور بیشتر می‌شد و عادی می‌شد، چهره‌ی دیگه‌ای از خونه خودش رو نشون می‌داد. مشکلاتی که وجود داره، چالش‌ها و دعواها شروع به بروز می‌کردن و من کلافه می‌شدم. نمی‌خواستم این چیزا رو ببینم. حتی با گذشت زمان خیلی از تفکرات من عوض شده بود، دیگه نمی‌تونستم خیلی چیزا رو تحمل کنم. با اینکه خانواده‌ی ما با خیلی از قضایا اوکی بودن ولی بازم من یکم به مشکل می‌خوردم. یکی از چیزایی که یکم سرش عصبانی می‌شدم این بود که ما چون سنی مذهب هستیم، وقتی میومدم اینجا می‌دیدم اطرافیان خیلی از اهل تشیع بد میگن و من هیچکدوم از اون بدی‌ها رو تو دوستام و افرادی که باهاشون آشنا شده بودم نمی‌دیدم، برای همین می‌خواستم مقاومت کنم و بگم نه اونا اینجوری نیستن، یه مدتم اینکارو می‌کردم ولی وقتی دیدم تو کتشون نمیره رها کردم. البته این مشکل رو با اقوام دورتر داشتم، بابا مامانم اوکی بودن. ما خودمون دوستای اهل تشیع زیاد داشتیم و داریم و مذهب خیلی توی خانواده اصلیمون مطرح نبود. اما بزرگ‌ترای فامیل روی این قضیه حساس بودن و اعتقادات سفت و سخت‌تری داشتن. منم خیلی گارد می‌گرفتم ولی بعدش دیگه مهم نبود برام. یا یه مشکل دیگه که با اقوام درجه دو داشتم در مورد حجاب و رابطه‌ی راحت با پسرها بود که خیلی در موردش حساس بودن، اما خانواده خودم نه.

 

درسِت که تموم شد چی؟ دلت میخواست برگردی یا میخواستی بمونی؟ چرا؟

هم دوست داشتم برگردم هم دوست داشتم بمونم. چون هم اونجا یه سری وابستگیا داشتم هم اینجا. آخرکار که درگیر دفاع و قضایای فارغ‌التحصیلی بودم خیلی خسته شده بودم و دوست داشتم زودتر برگردم بیام خونه. به هیچ چیز فکر نمی‌کردم فقط تنها چیزی که ناراحتم می‌کرد جدایی از دوستام بود و اینکه معلوم نیست بعداً کی بتونم ببینمشون. ولی اینکه نخوام برگردم خونه و بخوام تهران زندگی و کار کنم زیاد برام مطرح نبود. چون می‌دونستم تو شهر خودمون هم می‌تونم کاری رو کنم که دوست دارم و بیکار نمی‌مونم. از طرفیم چون دوستام می‌خواستن تهران خونه بگیرن دوست داشتم باهاشون تهران زندگی کنم، ولی زیاد علاقه نداشتم تهران کار کنم. دوست داشتم اگر هم می‌خوام کاری انجام بدم یه کارِ شخصی  باشه که خودم راه انداخته باشم، نمی‌خواستم برم برای کسی کار کنم. در نهایت برگشتم خونه. اما الان که برگشتم همش با خودم فکر می‌کنم برای کسی که چهار سال تهران درس خونده یکم بد نیست که دوباره اومده توی این روستا داره زندگی می‌کنه و یکم هم کار می‌کنه؟ حس می‌کنم من باید برم یه جای دیگه، انگار دیگه نمی‌تونم اینجا باشم، انگار این فضا دیگه مناسب من نیست، انگار اگر بخوام بمونم در حق خودم نامردی کردم … چهارسال رفتم تهران درس خوندم و باز برگشتم اینجا دارم یه کار ساده انجام میدم… حتی در آینده هم ممکنه با یکی از اهالی همینجا ازدواج کنم ولی خودم دوست ندارم این اتفاق بیفته. حالا که برگشتم همش دارم به این فکر می‌کنم که من چرا برگشتم؟ فکر می‌کنم باید برم یه جایی، حالا نه لزوماً تهران، مهم اینه که نمی‌خوام اینجا بمونم.

انگار زندگی در یه شهر بزرگ‌تر من رو بلندپروازتر و پرتوقع‌تر کرده، در کنار اینکه توی یه رشته خوب در یه دانشگاه خوب درس خوندم .این دو عامل باعث شده توقعم از خودم بالا باشه و نخوام برگردم به اون شهر و روستای کوچیکی که ازش اومدم. چون من دیگه اون شخصی نیستم که از اینجا رفتم… اصلا نمی‌تونم خودم رو متصور بشم که همینجا بمونم، همینجا به زندگیم ادامه بدم، همینجا تشکیل خانواده بدم و … توی این روستای کوچیک بخوام همه‌ی عمرم رو بگذرونم. اصلاً نمی‌تونم همچین چیزی رو برای خودم متصور بشم. قبل از اینکه درسم تموم بشه هم افرادی رو که رفته بودن یه شهر دیگه درس خونده بودن رو می‌دیدم  که برگشتن به روستا و هیچی به هیچی. مثل اول شدن باز. خودمم این اتفاق برام افتاده الان اما نمی‌خوام همینطوری ادامه بدم، می‌خوام برم یه جای دیگه که فعلاً توی ذهنم خارج از کشور، دوبی و اینجور جاهاست چون اونجا آشنا داریم. البته فعلاً که کرونا مانع تحقق این تصمیم شده.

 

حالا که برگشتی چه تفاوت‌هایی توی رابطه‌ات با  روستا و فضاش به عنوان یه دختر  ۲۴ ساله که تجربه مستقل زندگی کردن رو داره در مقایسه با دختر ۱۸ ساله‌ای که هرنگ رو ترک کرد ایجاد شده؟ طبیعتاً الان زاویه دید و تجاربی داری که اون‌موقع نداشتی.

خب قطعاً متفاوت شده اون شخصی که رفته و اون شخصی که برگشته. زاویه دیدم، دغدغه‌هام و همه چیم عوض شده. الان سعی می‌کنم حرف مردم برام مهم نباشه و خیلی آزادتر شدم توی همه چی که مشخص‌ترینش پوششمه. برام مهم نیست بقیه چی میگن و چی فکر می‌کنن. حتی توی رفتارم خیلی عوض شدم. توی روستامون خیلی عیب می‌دونن دختر دوچرخه سواری کنه ولی ما کم کم شروع کردیم با خواهرم توی روستا دوچرخه سواری می‌کنیم. البته از شب شروع کردیم که کمتر کسی باشه توی فضا ولی همینم مردم رو متعجب کرده. یه بار که داشتیم می‌رفتیم با دوچرخه مامانم هم همراهمون بود. دوتا خانم آشنا ما رو دیدن و گفتن خیلی خوب کاری می‌کنید دارید دوچرخه سواری می‌کنید. به حرف مردم زیاد گوش ندید ما انقدر حرف مردم برامون مهم بود که کل زندگیمون نابود شد. البته کم کم مردم هم اوکی شدن با این قضیه، همونطور که من چهارسال تهران زندگی کردم و تغییر کردم اونا هم تغییرات زیادی کردن. حتی خانواده‌ی خودمون مثلا داییام و خاله‌هام خیلی ذهنشون بازتر شده و تغییرات زیادی داشتن. منم از این بابت خیلی خوشحالم.

بیشترین چیزی که من توی این چهارسال از زندگی در تهران دریافتم آزادی و استقلال شخصی بود. اینکه کسی کاری به دیگری نداشت. عیب ندونستن خیلی چیزها برام خیلی خوب بود. وقتی برگشتم روستا خیلی نسبت به این چیزها حساس‌تر شدم و نسبت بهشون گارد می‌گیرم. اینکه مردم هرچیزیو میشینن تحلیل می‌کنن و بهش برچسب خوب و بد می‌زنن درحالی که من به درست بودن خود عبارت “درست” و “غلط” شک دارم. من خیلی دغدغه‌ها و طرز فکرم عوض شده از وقتی برگشتم. حالا نمیدونم به خاطر خود شهر تهران بود یا دانشگاه یا دوستایی که داشتم، به هرحال ذهنیتم کلی تغییر کرده و احترام به نظرات و کارای بقیه به شدت برام مهم شده. یه چیز دیگه هم اینه که دغدغه‌هام کلاً بیشتر شده بعد از برگشتن. یه نکته خیلی مهمیم که بعد از برگشتنم خیلی درگیرشم تفکیک زباله توی روستاست. خیلی نگران این قضیه هستم چون هیچ تدبیری براش اندیشیده نشده و داره به شدت به طبیعتمون لطمه می‌زنه. الان دوست دارم این قضیه رو برای شورای شهر مطرح کنم و پیگیری کنم. کلا احساس مسئولیتم بیشتر شده و دوست دارم روستامون رو رو به شهر آرمانی ذهنم نزدیک کنم. هرچند خیلی در راستاش قدمی برنداشتم، چون حس می‌کنم روستامون با پیشرفت و مدرن شدن خیلی فاصله داره و یکی از دلایلش هم عدم اتحاد مردممون هست به نظرم و همچنین چشم و هم‌چشمی. فکر می‌کنم تا این عوامل از بین نره شهر و روستامون به هیچ جایی نمی‌رسه و پیشرفتی صورت نمی‌گیره.

من از وقتی اومدم دارم یه جورایی هنجارشکنی می‌کنم مثل همون قضیه دوچرخه… یه جور لجبازی هم قاطیشه البته، می‌خوام یه کاری کنم که اینجا عیب می‌دوننش. اونا یه چیزایی رو میگن اشتباهه من دقیقاً میرم همون رو انجام می‌دم. خوبیش اینه که خانوادم باهام همراهن و مشکلی ندارن با این قضیه. با همه این احوالات حس می‌کنم اون زشت بودن بعضی کارها ته ته ذهنم هست همیشه و من دارم آگاهانه باهاش میجنگم.

 

رابطه‌ات با خانواده چی؟ آیا توی اون تغییراتی ایجاد شده ؟

رابطه‌مون هم قطعاً عوض شده. بعد از اون‌همه دوری هر دوطرف خیلی چیزها فهمیدیم.اینکه چقدر برای همدیگه مهمیم. من خیلی چیزا رو فهمیدم، یکیش اینکه برخلاف نظر من که فکر می‌کردم بابام اونقدرها دلش برام تنگ نمیشه فهمیدم بابام خیلی حساس‌تر از مامانم هست ولی به روش نمیاره. وقتی برگشتم هر دو طرف نظرمون نسبت به هم عوض شده بود، اونا الان منو خیلی بالا می‌بینن و ازم خیلی حساب می‌برن. تو همه مسائل منو صاحب نظر دونسته و ازم نظرمی‌خوان، البته یه دلیلش هم اینه که بچه بزرگم. اما حتی داییا و خاله‌ها و سایر فامیل خیلی به نظرات من اهمیت میدن و براشون مهمه تو اکثر زمینه‌ها نظرم. رابطم با خانواده بعد از برگشتم خب یه مشکلاتی پیدا کرده در کنار خوبی‌هایی که داره. الان بیشتر قدر هم رو می‌دونیم و همدیگه رو درک می‌کنیم. من خیلی از یه جهت صبورتر شدم. یه سری مشکلاتم هست ولی نسبت به بقیه افرادی که با خانوادشون مشکل دارن خیلی کمتره. این یکم منو می‌ترسونه چون خانواده خیلی بهم وابسته است و من اگه یه روزی بخوام برم جای دیگه، خیلی اذیت میشن. حتی بیشتر از موقعی که برای تحصیل رفتم تهران. چون الان خیلی از مسئولیتای خونه روی دوشم افتاده، تصمیم‌گیریا، حل مسائل و مشکلات خونه ، کارای خونه ، کمک به بابام و… . یه جوری شده که من نمی‌تونم بهشون نه بگم و نمی‌خوام از دستم ناراحت بشن ولی از طرفیم همه ازم انتظار دارن تو هر مسئله‌ای بهشون کمک کنم. حتی اگه چیزی باشه که من ندونم. انگار فکر می‌کنن من که رفتم دانشگاه دیگه خیلی چیزا رو بلد شدم و تو هر زمینه‌ای حرفی برای گفتن دارم، در واقع انتظار دارن که بدونم. این خیلی شرایط رو برام سخت کرده و گاهی کلافه میشم از اینکه هر روز دارم به این و اون جواب میدم و بهشون مشورت میدم. کمتر می‌تونم به خودم بپردازم و خودم باشم. اما تا حدیم برام لذت‌بخشه که حس می‌کنم خیلی بزرگ و مفید شدم. همه یه احترام و ارزش خاصی برام قائلن و این خوشاینده؛ اما همین که همش مشغول دیگرانم و کمتر به خودم می‌پردازم سخته یکم. مثلا بابام چون کارش به رشته من مربوطه انتظار داره وردستش باشم و کمکش کنم همش، ولی خودم خیلی دوست ندارم. مامانم دوست داره من تو خونه کنارش باشم و باهاش برم اینور اونور. مادربزرگم دوست داره هر شب بهش سر بزنم و … . به خاطر همین مسائل نمی‌تونم خیلی مستقل باشم و برا خودم تصمیم بگیرم. نمی‌تونم یه روز کاملم رو برنامه‌ریزی کنم و طبق همون پیش ببرم چون هی کار پیش میاد. در مقایسه با تهران که من همه‌ی زمانم برای خودم بود خیلی سخته.

اینکه بخوای از جایی که همه زمانت برای خودت بوده بیای جایی که باید زمانت رو تقسیم کنی بین همه تا ناراحت نباشن از دستت، یکم برای من چالش برانگیزه. یعنی با خودم میگم بالاخره زندگی همینه، تو همیشه نمی‌تونی فقط خودت باشی، افرادی میان توی زندگیت و تو باید زمانت رو مدیریت کنی تا بتونی یه بخشیش رو اختصاص بدی به بقیه. به هر حال ما انسانیم و اجتماعی هستیم، نیاز داریم تو اجتماع باشیم و با بقیه در ارتباط قرار بگیریم. وقتی یه مشکلی پیش میاد تو خانواده، بحثی دعوایی چیزی.. برای هر عضو از اعضای خانواده ممکنه یه مشکلی پیش بیاد که الان از تو به عنوان عضو تحصیلکرده خانواده و فرزند ارشد انتظار میره در حلشون مداخله کنی. من خیلی وقتا از این قضیه کلافه میشم و میگم کاش من اینجا نبودم و نمی‌دیدم این مشکلات رو. خودخواهیا اذیتم می‌کنه چون برام خیلی اذیت کننده است که کسی بخواد با خودخواهی بقیه اعضای خانواده رو اذیت کنه، فکر می‌کنم چقدر درکشون پایینه که باعث ناراحتی و تشنج در خانواده میشن. من همش احساس مسئولیت می‌کنم و همین مسائل منو خیلی اذیت می‌کنه. شاید هم برای همین مسائله که من دلم می‌خواد گاهی از خونه برم تهران یا هرجای دیگه… وگرنه غیر اینا مشکلی ندارم زیاد. منظورم اختلاف اعتقادی و این مسائله که اکثرا بین دانشجوهایی که میرن یه شهر دیگه با خونوادشون پیش میاد، خوشبختانه من ندارم اینو.

 

کسی که چند سال مستقل زندگی کرده وقتی دوباره برمیگرده به زندگی خانوادگی یکم براش تطبیق با شرایط سخته، نه؟ تو چجوری به این تطبیق رسیدی؟ چه چالش هایی در این زمینه داشتی یا داری؟

توی سؤال قبلی تقریبا جواب این سوال رو هم دادم، آره یکم تطبیق با شرایط سخته. اینکه یهو از یه جایی که فقط خودت بودی و خودت اهمیت داشتی میای جایی که همه هستن، به همه باید یه درصدی توجه داشته باشی در جایگاه خودشون، بری دیدنشون، احوالشون رو بپرسی. مشکل اعتقادی تفکری توی خانواده خودمون خیلی کم بهش برخوردم. من خودم با شرایط خیلی زود تطبیق پیدا می‌کنم و بهش عادت می‌کنم. حس می‌کنم همیشه همینجوری بوده. شاید اولش برام سخت باشه ولی سریع اوکی میشم و مشکل واقعیم از ذهنم میره. من الان اگرم مشکل خاصی داشتم یادم نمیاد!بیشترهمین راضی نگه داشتن همه اذیت کننده است دیگه. بعضی وقتا خونه مامان بزرگم که همه جمعن هرکی یه سوالی میپرسه ازم.. در مورد همه چیز!

یه نکته مهم دیگه که وجود داره الان که من درسم تموم شده و برگشتم شهرمون همه اینطورین که خب حالا می‌خوای چیکار کنی؟ برنامت چیه؟ بحث ازدواج و اینا هم خیلی وسط میاد. خانواده هی حرف می‌زنن میگن عروسیت فلان کارو می‌کنیم و نقشه می‌ریزن و من از این بحثا اذیت میشم. ولی خب خداروشکر اجباری به ازدواج نیست.

بعضی چیزا که توشون با خانواده اختلاف نظر دارم چون جزئین و مهم نیستن من سعی می‌کنم بگذرم و روی نظرم اصرار نکنم. سعی می‌کنم زیاد توی تفکراتشون دخالت نکنم و فقط توی ذهن خودم ازشون ایراد می‌گیرم. انگار حالش رو ندارم باهاشون حرف بزنم خیلی وقتا. زندگی می‌کنم دیگه… سعی می‌کنم برام مهم نباشه تضادهای جزئی. در کل هم اگه حرفی بزنم اکثر اوقات مورد قبول واقع میشه. انگار چون تنها عضوی از خانواده هستم که توی شهر تحصیل کرده نظرم براشون ارزشمنده و موضع‌گیری ندارن اصلاً.

 

نسبت به تهران به عنوان شهری که چهارسال توش تحصیل و زندگی کردی چه حسی داری ؟ آیا تعلق خاطری وجود داره؟ در موردش بگو.

آره . همونجور که گفتم تهران رو شهری می‌دونم که توش دوباره متولد شدم و خیلی حس خوب و مثبتی بهش دارم. تهران جائیه که من خودم رو توش پیدا کردم، توش دوباره متولد شدم و “منی” که الان وجود داره اصلش از اونجا سرچشمه می‌گیره. خیلی حس با ارزشی دارم نسبت بهش. تهران شهر تجربه‌های منه. شهر اولین‌های منه. شهریه که منِ واقعی توش به وجود اومد، بزرگ شد  و خودش رو شناخت.

پررنگ‌ترین تداعی‌هایی که در رابطه با تهران و فضای شهریش به خاطرت میان چیا هستن؟

جاهایی که توش بودم بیشتر.  خوابگاهمون که نزدیک برج میلاد بود باعث شد یه تصویر پررنگ از برج میلاد تو ذهنم بمونه. سر در دانشگاه و حیاط دانشکده چیزایین که همیشه حس خوبی بهم میدن. یعنی همیشه تو تصوراتم از تهران اونا هستن. همچنین میدون انقلاب، شلوغیاش، کتابفروشی‌های اونجا و مسیرایی که خودم تنها  یا با دوستام  پیاده طی می‌کردیم. هر جایی که رد می‌شدیم اون حس‌ها و بوها عوض میشد. یه لحظه بوی نون، یه لحظه بوی گل، یه لحظه بوی شیرینی، بوی بارون… روزایی که بارون میومد و بوی چمنای بارون خورده… اینا خیلی حسای خوبی هستن  و چیزایین که همیشه از تهران توی ذهنم میاد. بازار بزرگ و شلوغیاش و چیزای باحالی که توش بود… مترو و بی آر تی و وسایل حمل و نقل و همچنین برف، چیزایین که از تهران توی ذهنم تداعی میشن سریع.

در پایان اگر نکته‌ای در مورد رابطه‌ی خودت و این دو مکان وجود داره که در موردش صحبت نشده و دوست داری بهش اشاره کنی، بگو لطفا.

در آخر میخوام بگم چیزایی که من در رابطه با روستای خودمون الان بیشتر حس می‌کنم، مسائلین که وقتی رفتم تهران اونا رو کمتر دیدم و وقتی دوباره برگشتم به روستامون تازه اونا رو حس می‌کردم. مثل چیزی که در مورد آسمون گفتم. شبایی که ستاره‌ها پیدا میشدن  و تو تهران کمتر میشد اونا رو دید، یا غروب خورشید که تا انتهاش و وقتی که میره پشت کوه دیده میشد، چیزی که من تو تهران ندیدم اصلا. این رو وقتی متوجه شدم که یه شب که می‌گفتن ماه به بزرگترین حالت خودش در سال درمیاد، من کلاس زبان بودم و از ساختمون اومدم بیرون که ماه رو ببینم اما نتونستم… یعنی ساختمون‌ها جلوش رو گرفته بودن کامل… اونموقع آرزو کردم که ای کاش خونه خودمون بودم و می‌تونستم قشنگ ماه رو ببینم. اونجا فهمیدم چقدر زیبایی‌هایی تو روستای خودمون هست که من هیچوقت بهشون توجه نکردم… بعد از اون وقتی میومدم خونمون بیشتر به جزئیات اطرافم توجه می‌کردم، به همه چیز.. وقتی توی جاده و سفر بودیم می‌دیدم خورشید داره غروب می‌کنه در حالیکه روبروی ماست… ما با ماشینمون داریم میریم سمت خورشید و اون جلوی ما داره غروب می‌کنه… دیدنش برام چندین برابر لذتبخش بود چون فقدان این‌ها توی تهران باعث میشد من با تمام وجود حسش کنم… الان به این نتیجه رسیدم که شاید یه چیزی که باعث شده من زندگی توی شهر خودمون رو راحت تر بپذیرم و از اینکه از تهران برگشتم اینجا اذیت نشم خیلی، همینه که چیزهایی رو اینجا می‌بینم و حس می‌کنم که توی تهران نیستن اصلا… و ازشون لذت میبرم. شاید خیلی چیزای کوچیکی باشن ولی همینا باعث شده من زندگی در اینجا رو راحت تر بپذیرم و ازش لذت ببرم.

▪ خیلی ممنون بابت همکاریت، موفق باشی.

 

مصاحبه دوم

ف. م – ۲۴ ساله

فارغ التحصیل رشته صنایع غذایی، مقطع کارشناسی دانشگاه علوم پزشکی نیشابور

ساکن در اصفهان

تاریخ انجام مصاحبه: ۱۳۹۹.۰۳.۲۱

 

تو توی یه کلان‌شهر بزرگ شدی و زندگی کردی تا ۱۸ سالگی. لطفا یه شرحی بده که تا قبل از دانشجو شدن و رفتن به نیشابور، چقدر توی فضای شهری اصفهان بودی و چقدر مواجهه داشتی باهاش؟ حالا به صورت مستقل یا با خانواده و دوستان و … فرقی نمیکنه. کلاً میخوام کیفیت زندگیت رو از بُعد شهری توی اون سال‌ها بدونم.

اکثرا رفت و آمدهام در دوران تحصیل مدرسه به عهده خودم بود و با وسایل نقلیه عمومی رفت و آمد می‌کردم و این برام خوشایند بود. ممکن بود زمان بیشتری ببره یا متحمل گرما و سرما و شلوغی بشم اما حضور توی شهر و احساس استقلال در رفت و آمد برام ارزشش رو داشت. کلاس‌های غیر درسی هم انتخاب و رفت و آمدشون بر عهده خودم بود و بهم کمک می‌کرد مسیرهارو یاد بگیرم،  گاهاً برای پیدا کردن محل مورد نظرم از مردم سوال کنم  یا برای گذراندن وقتم مواقعی که منتظر بودم با آدم‌ها هم صحبت بشم. اینا برام لذت بخش و مفید بودند.

کودکی رو گاهاً با بچه‌های اقوام و همسایه توی کوچه بازی می‌کردیم و این میشه گفت اولین برخوردهای من با فضای شهری محسوب میشد. این حضور بهم احساس سرزندگی می‌داد، اصلا احساس ناامنی نداشتم مواقعی که نزدیک خونه و با دوستام توی کوچه بودیم. توی کودکی و سنین ۵ تا ۷ سال به واسطه‌ی خونه ساختن پدرم با ساخت و ساز و قواعد و ساختارهای ساده و سطحی ساخت و ساز در شهر آشنا می‌شدم و از دیدن فرآیندش لذت می‌بردم. به دلیل دور بودن منزل پدربزرگِ مادریم و دانشجو بودن مادرم خیلی وقتا با وسایل نقلیه عمومی مرسوم اون زمان (تاکسی و مینی بوس) مسافت‌های یک الی دو ساعته رو می‌گذروندیم که به دلیل کیفیت پایین و امنیت پایین این وسایل این تجارب جزو تجارب ناخوشایند من در کودکی در رابطه با فضای شهریست.

 

شاخص‌ترین اِلِمان‌های هویتی شهر برات چیا بودن توی اون سال‌ها ؟ اگه الان بهت بگم اصفهانِ دوران کودکی و نوجوانیت رو توصیف کنی، چه چیزهایی برات از همه چیز پررنگ‌تره و سریع تداعی میشه؟

اول از همه رودخونه و فضاهای سبز اطرافش و خاطراتی که باهاشون دارم. تروتمیز بودن شهر. درختای قدیمی و تنومند. نظم و قانونمندی .گاهاً شلوغی و معطلی.

تو توی نیشابور درس خوندی. یکم در مورد اینکه قبل از قبولی چه ذهنیتی در مورد این شهر داشتی بگو. اصلاً چرا انتخابش کردی؟ نظر خانواده نسبت به زندگی توی این شهر چی بود؟ آیا اصلاً رفته بودی اونجا قبل از ثبت نام دانشگاه؟

ذهنیت چندانی نداشتم فقط می‌دونستم به مشهد نزدیکه و قبلا در کودکی یک بار سفر کرده بودیم که فقط آرامگاه خیام رو یادم هست فقط از اون سفر. نمیدونم چرا انتخابش کردم. کلاً شهرهای دور تر از پونصد ششصد کیلومتر رو انتخاب نکرده بودم و تنها انتخاب راه دورم مشهد و نیشابور بود. میشه گفت علت انتخابم اضافه شدن رشته من به این دانشگاه در دفترچه اصلاحیه انتخاب رشته کنکور بود. چندان دیدگاه وسیعی از تحصیل در شهری با این فاصله نداشتم  و انتظار قبولی رو هم نداشتم؛ صرفا برای تجربه انتخاب رشته انجامش دادم و دیدم که قبول شدم.

قبل از تصمیم قطعی به ادامه تحصیل در نیشابور  من و خانوادم روی گزینه‌های دیگه‌ای مثل دانشگاه‌های آزاد و غیرانتفاعی نزدیک و یا پشت کنکور ماندن و متحمل شدن محرومیت یک ساله از کنکور به دلیل قبولی رو بررسی کردیم ولی در نهایت به این نتیجه رسیدیم که برم و این زندگی مستقل رو تجربه کنم. از طرفی من ورودی بهمن بودم و از زمان ثبت نام تا شروع تحصیلم مدت زمانی وجود داشت برای آمادگی ذهنی من و خانواده برای متحمل شدن این فاصله مکانی و این مرحله. این بازه زمانی خیلی شرایط رو راحت‌تر کرد برامون.

 

▪  لطفاً یکم در مورد اولین مواجهه‌ات با نیشابور توضیح بده. با توجه به اینکه از یه کلان‌شهر به اونجا رفتی و ذهنیت شفافی هم در موردش نداشتی، وقتی پات رو گذاشتی اونجا چه چیزهایی بیشتر از همه برات قابل توجه بود؟ چه مثبت چه منفی فرقی نداره، هر دو رو بگو.

اولین مواجهه‌ام میشه گفت با مردم نیشابور بود که در برخورد اول وقتی متوجه مسافر بودن ما می‌شدن ابراز لطف می‌کردن. برای مثال توی ورودی شهر وقتی برای خرید نان توقف کردیم، مردمی که توی صف نانوایی بودن خودشون از نانوا خواستن تا اول کار مسافر رو راه بندازه. مسئولین دانشگاه هم خیلی برخورد خوب و دلگرم‌کننده‌ای داشتن و این برای من و خونوادم خیلی خوشایند و دلگرم کننده بود.

اما از لحاظ بافت و فضای شهر  اولین مواجهه‌ی من با شهر توی قسمت‌های سنتی و قدیمی‌تر اتفاق افتاد و اونجا احساس کردم که اشتباه کردم که این شهرو برای چهار سال انتخاب کردم. در کل چند ترم اول از این موصوع شاکی بودم و حس می‌کردم دیر فهمیدم که توی انتخاب رشته چیزی که ارجحه شهره نه رشته؛  چون تو قراره تو اون شهر زندگی کنی و بزرگ بشی و رشد کنی و گوشه های شخصیتت رو بیابی و بسازی. اما کم کم این مسئله رو پذیرفتم و باهاش کنار اومدم.

 

در ادامه که ساکن شدی اونجا، آیا اون ذهنیت اولیه‌ات در مورد شهر همونطور باقی موند یا تغییر کرد؟ در موردش توضیح بده.

در بدو ورود خوابگاهی که درش ساکن شدیم در بافت قدیمی و ستتی شهر بود و با تکمیل شدن هر طبقه از خوابگاهِ جدید بچه‌ها گروه گروه به خوابگاه جدید منتقل می‌شدند. این خوابگاهِ جدید هم از مزیتِ بودن توی شهر بهره‌مند بود هم از مزیت بافت شهری جدید‌تر و در نتیجه احساس امنیت بیشتری ایجاد می‌کرد. با ساکن شدن در خوابگاه تازه و گذراندن ماه اول؛ ماحراجویی برای کشف شهر و قسمت های دیدنی و دنجش شروع شد و رفته رفته دلبستگی به شهر شکل گرفت.

 

در طول سکونتت چه نکته‌ای در ارتباط با شهر و فضاش بیشتر از همه اذیتت کرد؟ و چه موردی در مقایسه با اصفهان برات امتیاز مثبت محسوب میشد و دوستش داشتی؟

امکان دسترسی سریع به همه قسمت‌های شهر و تسلط به نقشه‌ی کلیِ شهر از مزایاش بود، نقشه‌ی شهر نیشابور جوریه که راحت توی ذهن می‌مونه. همچنین اینکه نیشابور به نسبت شهرستان‌های دیگه خیلی دانشجویی طوره خیلی خوب بود. چون از قدیم دانشگاه توش بوده و رفت و آمد دانشجوها توش عادیه و مردمشم اینو پذیرفتن. عیبیش هم امکانات کمتر بود، مخصوصاً امکانات آموزشی در دانشگاه.

 

یکی از اصلیترین مواردی که دانشجوهایی که شهرهای دیگه درس میخونن باهاش مواجه هستن کمیت و کیفیت ارتباط با خانوادشونه در طول زندگی در یک شهر دیگه. برای تو چجوری بود این قضیه؟ با چه مکانیزم‌هایی روابط خانوادگیت رو نگه داشتی و پیش بردی در سال‌های تحصیلت؟

من بر خلاف تصور خودم، خیلی زود با این شرایط ‌کنار اومدم اما بازهم دوری بیش‌تر از حدود ۵۰ روز فشار بهم وارد می‌کرد که توی سایر جنبه‌های زندگیم و ارتباطاتم به خصوص درس و رابطه با دوستان و هم‌اتاقی‌هام تاثیرگذار بود. من با خانوادم تماس روزانه داشتم و گاهاً تماس‌های تصویری برای تازه شدن دیدارها و در جریان امور قرار گرفتن اون‌ها.

 

یکم در مورد استقلالت در زندگی مستقل توی نیشابور بگو. تا چه حد بود این قضیه و چقد در مقایسه با زندگی خونوادگیت تو زندگی شخصیت اثرگذار بود این استقلال؟

در مورد استقلال؛ من همیشه خودم فکر می‌کردم که ذاتاً دختر مستقلی هستم و از پس خودم برمیام. زندگی دانشجویی تو شهر دور هم تأیید کننده‌ی این ذهنیت بود. استقلال روانی هم داشتم و برای حل و فصل کردن مسائلی که برام پیش میومد در زمینه‌های مختلف اجتماعی، درسی، دوستانه و عاطفی با توجه به تجارب خودم، به نظرم می‌تونستم مستقلاً تجزیه و تحلیل کرده و به تناسب اقدام کنم. استقلال مالی رو به صورت کسب درآمد تجربه نکردم اما درمورد مدیریت هزینه تا حدی میشه گفت استقلال مالی رو هم آزمودم در مورد خودم ونسبت بهش رضایت دارم. خوشایند بود برام؛ باتوجه به اینکه نسبت به زندگی خانوادگی زندگی دانشجویی راه دور مسئولیت‌ها و مخارج بیشتری داره.

 

آیا در سال‌های تحصیلت دوست داشتی برگردی اصفهان یا وقتی در نیشابور جا افتادی و با شرایط تطبیق پیدا کردی دیگه روال بود برات همه چی؟

خیلی زود با شرایط آداپته شدم و هربار خیلی برای برگشتن عجله نمی‌کردم، با این حال طولانی شدن دوری از خانه و خانواده بیش از یک حدود مشخص به وضوح روی عملکرد و سایر روابطم تأثیر منفی میذاشت.

البته اواخر دوره تحصیلم  با توجه به شرایط نامناسبی که پیش اومده بود برای انجام پروژه نهایی کارشناسی، مشتاق به زودتر تمام کردن دوران کارشناسی و برگشت به اصفهان بودم.

 

▪ وقتایی که در تعطیلات برمیگشتی اصفهان رابطه‌ات با شهر و فضای شهری و همچنین خونواده چجوری بود؟

من به دلیل فاصله بسیار زیاد شهرمحل سکونتم و شهر محل تحصیلم کمتر اصفهان میومدم و معمولاً مدت زمان بودنم در حد یک هفته ده روز بود در نهایت،  که بیشتر به دیدار خانواده و آشنایان می‌گذشت تا برقراری ارتباط با خودِ شهر.اما معمولاً فعالیت‌های خانوادگی بیرون از منزل درنظر گرفته می‌شد مثل گردش، سینما، شهربازی، خرید. تقریباً ارتباطم با فضای شهری تو مدت تعطیلاتی که به اصفهان برمی‌گشتم مستقل نبود، بیشتر خانوادگی بود و جنبه تفریحی داشت.

رابطم با خانواده در مواقع تعطیلات سالم و شاد بود و طرفین تلاش می‌کردند بعد از مدت زیادی دوری، قدر این فرصت محدود هم‌جواری رو بدونن و در راستای افزایش روحیه‌ی یکدیگر اقدام کنند.

 

▪  درسِت که تموم شد چی؟ دلت میخواست برگردی یا میخواستی بمونی؟ چرا؟

خب از طرفی دوست نداشتم تموم شه و برگردم… چون چهارسال زمان کمی نیست! مخصوصاً برای منی که فاصله‌ام خیلی زیاد بود و رفت و آمدهام کم، تقریباً ۸۰ درصد این چهارسال در نیشابور سپری شده بود و اتفاقاً این چهار سال در رشد و شکل‌گیریِ شخصیت من نقش حیاتی داشت. در واقع همه‌ی این چیزی که هستم و دوستش دارم رو اونجا ساخته بودم  پس از یه طرف دلم نمی‌خواست برگردم. اما از طرف دیگه فشار کارِ پروژه، روابط نامطلوب استاد شاگردی،  سال‌ها دوری از خانواده  و میل به شکل دادن به آینده‌ای معین باعث تمایل به برگشت میشد. در کل حس تمایل به برگشتم غالب بود.

 

حالا که برگشتی چه تفاوت‌هایی توی رابطه‌ات با  شهر و فضاش به عنوان یه دختر  ۲۴ ساله که تجربه مستقل زندگی کردن رو داره در مقایسه با دختر ۱۸ ساله ای که شهر رو ترک کرد ایجاد شده؟ طبیعتا الان زاویه دیدی داری که اونموقع نداشتی.

بله تفاوت‌هایی ایجاد شده.

اما نکته‌ای که هست برای من که شهر محل تحصیلم نسبت به شهر محل زندگیم کوچک‌تر و کم برخوردارتر بود  برگشت به اصفهان با یه استرسی هم همراه بود، در واقع احساس می‌کردم که چهار سال من از فصای شهریِ شهر خودم دور بودم و تغییرات زیادی شکل گرفته که من ازشون بی خبرم و این اعتماد به نفسم رو برای حضور در اجتماع شهریِ بزرگتر خیلی کم می‌کرد.

اما در عوض هر کار جدیدی که باهاش روبرو می‌شم  اعم از اداری و غیر اداری، الان دیگه توانایی تنها انجام دادنش رو در خودم می‌بینم و احساس وابستگی کمتری به خانواده برای انجام امورات شخصی دارم.

 

▪ رابطه‌ات با خانواده چی؟ آیا توی اون تغییراتی ایجاد شده ؟

آره قطعاً ایجاد شده. بزرگترین مسئله برای بچه‌های دانشجوی راه دور این هستش که خانواده سیر رشد بچه ها رو از هجده نوزده سالگی تا بیست و سه سالگی ندیدن و برگشت فرزند به خانواده برای والدین و اعضای خانواده، برگشتِ فرزند ۱۸ سالشونه. مدتی زمان میبره تا اون‌ها  ببینن و باور کنن که تو دیگه یک انسان مستقل و توانمند هستی.

از طرفی روابط بین فرد دانشجو و خانواده زماتی که برای تعطیلات به صورت موقت برمی‌گشت و زمانی که برای همیشه به شهر خودش رجوع کرده متفاوته؛ در واقع تعارض‌ها تازه بعد از رجوعِ کامل خودشون رو نشون میدن. هم خانواده انتظارات دیگه‌ای از فرد داره  هم خودِ فرد دانشجو به زندگی تنهایی خودش خو گرفته وهمین باعث سوء برداشت هایی برای طرفین میشه.

 

کسی که چند سال مستقل زندگی کرده وقتی دوباره برمیگرده به زندگی خانوادگی یکم براش تطبیق با شرایط سخته، نه؟ تو چجوری به این تطبیق رسیدی؟ چه چالش های در این زمینه داشتی یا داری؟

بله مشکله. برای من برگشت به این صورت بود که برای ترم آخر تحصیلم که در واقع کارورزی بود به اصفهان برگشتم و این خیلی کمک کرد به کم کم برگشتن ما به هم،  یعنی یک مرتبه از مجاورت‌های کوتاه چند روزه با فاصله‌ی دو سه ماهه به مجاورت دائمی برنگشتم. کم کم این اتفاق افتاد، اما باز هم مسائلی در رابطه با سازگاری ایجاد شد.

بعد از برگشت کم کم خودم نقش و مسئولیت‌هایی توی خونه برای خودم انتخاب کردم و سعی کردم بیش از اندازه تو روابط سایر اعضای خانواده که تو این چهار سال برقرار بوده وارد نشم و دخالت نکنم. یه جاهایی احساس نیاز به استقلال و سودمندی داشتم و به دنبال مشاغل موقت رفتم که این مسئله کمک کرد به تعادل رابطم با اعصای خانواده. اما در نهایت به دلیل شروع ویروس کرونا و خانه نشین شدن همه اعضای خانواده و مجاورت بیست و چهارساعته با یکدیگر بعضی تنش‌ها شکل گرفتند و  تداخل نقش‌هایی پیش اومد که من راهکار شخصیم کناره گیری از امور منزل و امور جمعی بود؛ راهکاری  که فکر می‌کنم خوب جواب نداده.

 

▪ نسبت به نیشابور به عنوان شهری که چهارسال توش تحصیل و زندگی کردی چه حسی داری ؟ آیا تعلق خاطری وجود داره؟ در موردش بگو.

بله وجود داره. دوسش دارم و همیشه به عنوان شهری که درش رشد کردم ازش یاد می‌کنم. هرجا اسمش رو می‌شنوم یک احساس نزدیکی در من ایجاد میشه و دوست ندارم به کلی ارتباطم باهاش قطع بشه.  دوس دارم هر ۴_۵ ماه یک بار رفت و آمد داشته باشم؛ البته این احساس مربوط به فصای دانشگاهی نمیشه. بیشتر فضای شهریِ نیشابور مدنظرم هست.

 

▪ پررنگ ترین تداعی‌هایی که در رابطه با نیشابور و فضای شهریش به خاطرت میان چیا هستن؟

وسعت شهریش به عنوان یک شهرستان. چون فکر کنم توی شهرستان‌ها بزرگترین وسعت رو داره. اِلِمان‌های شهرش مثل آرامگاه خیام و عطار  یا مجسمه سیمرغ اولین چیزاییه که خاطرم میاد. از لحاظ شهری، شهرک‌های جدیدترش که تازه ساخت‌تر، منظم‌تر و دلبازتر طراحی و ساخته شده بود حس خوبی برام ایجاد می‌کنه در تداعی‌هام.

در پایان اگر نکته‌ای در مورد رابطه‌ی خودت و این دو مکان وجود داره که در موردش صحبت نشده و دوست داری بهش اشاره کنی، بگو لطفاً.

موقع تحصیلم، گاهی فک می‌کردم به دلیل فشارهایی که توی نیشابور و از محیط آموزشی معیوبش بهم وارد شد بعد از دوران تحصیلم ازش به خوبی یاد نکنم و به خوبی برام ماندگار نشه؛  اما بر خلاف انتظارم الان می‌بینم که شهر محبوبیه برام و همیشه بهش حس آشنایی خواهم داشت.

در دوران دوری از اصفهان و مشکلاتی که به دلیل بزرگ‌تر شدن و مستقل شدنم در نیشابور با انجام امورم در شهر داشتم، باعث شد اصفهان رو برای خودم به بت بی‌نقصی تبدیل کنم و همیشه فکر می‌کردم خیلی از مشکلاتی که در نیشابور دارم حتی مشکلات اداری رو در اصفهان نخواهم داشت؛  صرفاً چون شهر محل زندگیم و کلان شهر هست. اما وقتی به اصفهان برگشتم  با چهره‌ی دیگه‌ای از شهر مواجه شدم که با ذهنیتم فرق داشت. اونجا بود که متوجه شدم که بعضی از مسائل و مشکلات همه جا هست و خیلی به شهر و وسعتش مربوط نیست. الان احساس تعلقم به اصفهان کمتر شده و احساس تعلقم به نیشابور هم دیگه دلیلی نداره و طبیعتاً کمتر شده و به مرور زمان کمتر هم میشه. میشه گفت بعد از بازگشت این احساس عدم تعلق به هیچ کجا برام شدیدتر بود و اذیتم می‌کرد که به مرور داره بهتر میشه.

 

▪ بابت همکاریت ممنونم. موفق باشی.