۱- با توجه به اینکه شما سالهای سال با آکادمی در موقعیتهای مختلف درارتباط بودید، چه آسیبها و نقدهایی را متوجه انسانشناسی در مقام یک رشتهی دانشگاهی،در دانشگاه تهران خصوصن و سایر دانشگاههای ایران عمومن، میدانید؟
نوشتههای مرتبط
مشکلات و کاستیها بدون آنکه بخواهم چشماندازی تیره و بدون هیچ راه حلی ترسیم کنم، زیاد و پیچیده هستند. دو سال پیش به درخواست پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، فکر میکنم، همراه با بیست نفر از اساتید دیگر که پیشینه زیادی در دانشگاه داشتند و هرکدام کتابی در این زمینه تالیف کردند، من هم کتابی گردآوری و تالیف کردم با عنوان «دانشگاهی که بود…» در این کتاب تجربههای تقریبا بیست و پنج ساله خود را از نظام دانشگاهی ایران در موقعیتهای بیشماری که تجربه آنها را داشتم تحلیل کردم . از آنجا که این کتاب مجموعه مقالات و گفتگوهایی بود که بنابر مورد در این سالها با من انجام شده بود، تصویری نسبتا روشن به خوانندگان علاقمند درباره مشکلات کنونی دانشگاه میدهد. اما برای دادن پاسخی کوتاه به پرسش شما باید بگویم که دانشگاه ما همچون اغلب نهادهای مدرن دیگری که گمان میکنیم در صدسال اخیر ساختهایم، بیشتر یک تقلید ناقص و نادرست و خیالین از نهادهای مدرن هستند. و همچون همان نهادها جه در زمینه سیاسی، چه اقتصادی و اجتماعی، بیشتر آسیبهای سنتهای موجود در حوزه کار آنها را با آسیبهای مدرنیته در همان حوزهها جمع کردهایم و به همین دلیل کلاف سردرگمی به وجود آوردهایم که گره گشایی از آن کاری سخت و توانفرسا و طولانی است که بدون یک اراده جدی و در میان مدت یا دراز مدت ممکن نیست.
مهمترین مشکلات دانشگاههای ما به نظر من، ضعف بدنه کنشگران انسانی آنها است. کنشگران اصلی دانشگاه ها مدیران سیاستگذار، اساتید و دانشجویان هستند. و در اینجا بدون آنکه خواسته باشم به دنبال متهم بگردم و یا بین این سه گروه مقصر «اصلی» و «فرعی» را معرفی کنم، باید بگویم اکثریت این کنشگران در موقعیتی که باید نیستند: مدیران یا اصولا توانایی مدیریت ندارند و یا فاقد اعتبار برای مدیریت دانشگاهی هستند که ضوابط و قواعد و نرمشها و سختگیریهای خود را میخواهد؛ اساتید اغلب در سطح مناسبی نه از نظر علمی و نه از نظر شخصیتی قرار ندارند و برای این کار ساخته نشدهاند یعنی فاقد آن حس و تمایل و اراده به انتقال دانش هستند که باید در هر معلمی وجود داشته باشد؛ بسیاری از دانشجویان نیز اغلب و هر چه بیش از پیش انگیزه و تمایل چندانی به فراگیری دانش ندارند، برای آنها دانشگاه محلی برای آزادی بیشتری در اجتماعی شدن، داشتن روابط انسانی و فعالیتهای اجتماعی – سیاسی است.
ظاهرا کسانی که به هر تقدیر مسئول تصمیمگیری در این موارد هستند و مجامعی که خود اساتید و دانشجویان در آن از روشهای متفاوتی برای نظردادن و نظرسنجی برخوردارند، چاره کار را در افزایش به شدت کمّی تمام شاخصهای دانشگاهی چه از لحاظ انسانی (استادان و دانشجویان بیشتر) ، چه از لحاظ علمی (تعداد بیشتری رشته و کلاسهای بیشتر) و چه فرایندی (نظامهای امتیازدهی تقلید شده از کشورهای دیگر، مثلا رده بندیهای ِ چاپ مقالات علمی و انتشار کتاب و غیره) یافتهاند. این امر، بدون شک، نمیتوانست و نمیتواند چارهای برای مشکلات بینهایت ما باشد، کما اینکه با نزدیک به ۵ میلیون دانشجوی در حال تحصیل و میلیونها فارغالتحصیل نمیتوانم بگویم ما با جامعهای سرو کار داریم که اثرات «تحصیلات دانشگاهی» در آن نشانههای خود را نشان بدهد، مثلا بهتر اداره شود، تصمیمات عقلانی ترگرفته شوند و مردم رضایت بیشتری از مدیریتها و تاثیر علم در زندگی شان داشته باشند. در یک کلام دانشگاه و دانشگاهیان هدف خود «افزایش کمّی» و «در خود» گرفتهاند و این امر به یک مازاد بینهایت بزرگ رسیده که خود سبب به راه افتادن چرخههای منفی در کاهش هرچه شتابزده تر کیفیت در همه ردهها و فرایندهای نامبرده است. این افزایش کمّی نه فقط به ناچار درون خود سیستم سبب سقوط کیفی دروس و نظام عمومی تدریس و فرایندهایش میشود و اثر بعدی خود را در سقوط کیفی پژوهش ها نیز نشان میدهد، بلکه نوعی «تورم» دانشجو، استاد، دانشگاه در جامعه ایجاد میکند که سبب بیاعتمادی اکثریت مردم و مسئولان به این رشتهها میشود و توجه داشته باشیم که حتی پیش از این رویداد نیز بیاعتمادی زیادی وجود داشته است. از این رو نباید تعجب کرد که هر چند وقت یکبار در ایران یا مسئله تعطیل کردن علوم اجتماعی انسانی به طور کلی مطرح میشود و یا دستکم مسئله مهندسی کردن و مهندسی دیدن این علوم. و اگر تا کنون این اتفاق نیافتاده دلیل نه صرف نظر کردن مسئولان از این فکر، بلکه در تضاد قرار گرفتن با سیستم جهانی دانشگاهی است که مشکلات زیادی برای آنها ایجاد خواهد کرد.
۲-آیا با این گزاره که “آنچه در ایران تحت عنوان انسانشناسی تدریس میشود با آنچه در آکادمیهای غربی تدریس میشود، کاملن متفاوت است” موافقید؟ اگر بله چه تفاوتهای در این بین وجود دارد؟به چه شکل میتونیم این خلا را برطرف کنیم و آیا تلاشی در این زمینه در حال انجامگیری است؟
ما تا این حد کلی، نمیتوانیم صحبت کنیم زیرا در جهان، انسانشناسی در سنتهای مختلفی تدریس میشود که سرنوشتهای متفاوتی داشتهاند. من اینها در کتابهای مختلفم توضیح دادهام، اما اینجا تنها خلاصهای میگویم. دو گرایش اصلی انسانشناسی و مردمشناسی که ابتدا دو واژه کمابیش مترادف با یکدیگر بودند، از یک سو در مردم شناسی استعماری اروپایی به ویژه فرانسه و بریتانیا ظاهر شدند، این سنت مردمشناسی بسیار سخت جان بود و حتی با از میان رفتن مستعمرات باز هم در دوران استعمار نو و در کشورهای به ظاهر مستقلی نظیر ایران دوران شاه به حیات خود ادامه داد و این همان مردمشناسی اروپایی به ویژه در فرانسه و بلژیک، وهمچنین تا حد زیادی بریتانیا بود که بعد از انقلاب به کلی از میدان ایران، خارج شد. اما در کشورهای دیگر نیز به دلیل تربیت شدن انسانشناسان ملی یا بومی دیگر جایی برای آن در کشورهای مرکزی نبود و دولتهای این کشورها نیز نمیتوانستند بودجههای سنگین ماموریتهای مردمشناسی را تقبل کنند. این رشته با همین نام مردمشناسی امروز در کشوری مثل فرانسه رو به انقراض است. به صورتی که مرکز ملی مطالعات علمی فرانسه حتی چند سال پیش تصمیم داشت بودجه مردمشناسی را قطع کند، چون آن را علمی تمام شده، میدانست و با امضاهایی که همکاران ما از فرانسه در سراسر جهان جمع کردند، توانستند از این کار جلوگیری کنند. اما شکی نیست که با کنار رفتن آخرین مردمشناسان اروپایی – نظیر کریستیان برومبرژه متخصص گیلان – و غیره، مردمشناسی به معنی کار روی جوامع دورافتاده از میان خواهد رفت. از این رو، انسانشناسان فرانسه مایل هستند خود را با تکیه بر سنت دورکیمی یا استروسی یا جامعهشناس به طورعام بنامند و یا انسانشناس، زیرا اعتقاد دارند وظیفه آنها امروز این است که که بر سوژههای نزدیک یعنی بر خود کشورهای غربی کار کنند و یا دستکم با برخی از کشورها نظیر کشورهای خاورمیانه و آفریقا و آمریکای لاتین برنامههای پژوهشی مشترک اجرا کنند که محور اصلیاش توسعه و فرهنگ باشد نه شناخت فلکلوریک. انگلستان و آمریکا، اما وضعیت بهتری داشتهاند به ویژه آمریکا، زیرا سنت استعماری نداشت و از ابتدا اختلاف میان جامعهشناسان و انسانشناسان در آنجا پررنگ نبود از این رو، وقتی بوآس و شاگردانش در فاصله دو جنگ، مطالعه بر تمام جوامع باقیمانه سرخپوست در این کشور را تمام کردند، شاگردان به سوی مطالعات جدیدی مثل مطالعه بر فرهنگهای مهاجر و رابطه میان آنهارفتند. در ضمن در آمریکا، انسانشناسی رشتهای بسیار کاربردی نیز بود و از این رو برای آن تقاضای اجتماعی کار وجود داشت از این رو در حال حاضر باید گفت بهشت انسانشاسان کشورهای آمریکا و کانادا هستند. در کشور آلمان، تجربه فاشیسم و سوء استفاده هایی که به خصوص از انسانسنجی و انسانشناسی ِ جسمانی در دوره هیتلر انجام شد، این رشته را تقریبا کاملا بیاعتبار کرد و آنچه امروز وجود دارد یا همان سنت شرقشناسی است که بسیار کوچک شده و یا یک سنت فلکلوریک ژرمانی و یا یک انسانشناسی مدرن که در همکاری با جامعهشناسی بیشتر به برنامههای مشترک همکاری با جهان سوم برای رشد و توسعه روی آورده. البته در همه این کشورها بحران مهاجرت سبب بالا گرفتن مطالعات انسانشناسی هم شده. و سرانجام ما در شرق از چین تا روسیه سنت انسانشناسی مارکسیستی را داریم که با سقوط کمونیسم که از ابتدای دهه ۱۹۸۰ آغاز و در انتهای این دهه به پایان رسید، مردم شناسی و جامعهشناسی مارکسیستی هم که بیشتر رویکرد تطوری در خوانش ماتریالیسم تاریخی داشت از بین رفت و بیشتر نوعی مردمشناسی ِ قومشناسانه باقی ماند.
اما در ایران نه تنها حوزه های سنتی هنوز باقی ماندهاند و جا برای کار کردن به ویژه با روشها و رویکردهای مدرن بر آنها امکان دارد، حوزههایی مثل انسانشناسی شهری و کاربردی، آینده بسیار خوبی دارند. اما به شرط آنکه بتوانند قابلیت خود را در مفید بودن برای حال جامعه نشان دهند و این کاری بسیار مشکل است. تا زمانی که انسانشناسان ما به واژه مردمشناسی چسبیدهاند عملا از از بیرون این طور دیده میشود که آنها کاری به کار جهان مدرن و این تعداد بیشمار مشکلاتی که ما در زندگی معاصرمان از لحاظ فرهنگی داریم، ندارند و این تصویر باید تغییر کند. منتها نه صرفا با تغییر یک نام بلکه با دخالت واقعی انسانشناسان در مسائل روز. اگر تصویر گذشته از انسانشناسان که با واژه مردمشناسی گویی به وجودشان چسبیده از میان برود، میتوانند تقریبا در همه حوزههای مدرن زندگی وارد شوند، حتی در همان حوزههای کلاسیک ولی با دید مدرن.
۳- و در آخر تحلیل شما درمورد کیفیتِ محتوای آموزشی رشتهی انسانشناسی در سطوح مختلف(کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری) به چه شکل میباشد؟آیا دانشجویان میتوانند از طریق دانشگاه، به تقویت پایههای نظری خود بپردازند؟درکنار تقویت پایههای نظری، به وجوه عملی این رشته در دانشگاه ایرانی توجهای شده است؟به عبارت دیگر آیا دانشگاه ایرانی توانسته نقشِ آموزشی خود را بخوبی ایفا کند.
رشتههای علوم اجتماعی و انسانی از تمام مشکلاتی که به طور عام دانشگاه ایرانی با آنها سروکله میزند، برخوردارند، اما علاوه بر مشکلات دیگر و شاید بزرگتری نیز دارند: نخست بیاعتمادی مسئولان و مردم و حتی متخصصان دیگر به آنها که با ادعا کردن و شعار دادنها، نمیتوان این بی اعتمادی را از میان برد، بلکه باید چنان خوب خود را نشان داد و شناساند و در حوزه های دیگر نه فقط اطلاعات کافی داشت، بلکه بتوان ثابت کرد که دانشی افزون بر آن اطلاعات نیز داریم که بتواند در فرایندهای مدرن فناورانه بکار گرفته شود. وظیفه سخت آن است که به مسئولان و متخصصان دیگر تفهیم کنیم که یک جامعه بدون فناوری ممکن است زنده بماند، ولی بدون فرهنگ قطعا از میان میرود و این وظیفه بر دوش انسانشناسان است ولی انسانشناسان برای این کار، ابتدا باید مشکلات را میان خودشان حل کنند و به پهنههای نسبتا گسترده درک مشترک از رشته خود، واژگان و مفاهیم و مباحث و نظریاتش برسند تا سپس بتوانند دیگران را قانع کنند. به نظر من یکی از اتفاقات مهمی که باید در سطح گروه های آموزشی در سالهای آتی بیافتد، این است که شاخههای تخصصی خود را از یکدیگر جدا کنند، یعنی ما باید وارد ساختار چهار شاخه متعارفی که در همه جای دنیا به وجود آمده یعنی تفکیک انسانشناسی تاریخی و پیشا-تاریخی، انسانشناسی زبان شناختی، انسانشناسی زیستی و انسانشناسی فرهنگی برویم. از طرفی در خود انسانشناسی فرهنگی نیز شاخههای تخصصی بسیار زیاد شده، مثلا انسانشناسی پزشکی، ربط اندکی به انسانشناسی شهری یا به انسانشناسی هنر دارد. در نتیجه، حتی اگر امکان عملی این کار در حال حاضر به وجود آمد، باید به صورت دخالت در برنامه درسی و جذب نیروهای متخصص در حوزههای مختلف این کار را کرد و برای چنین تخصصی شدنی که البته بعد میتوان از طریق تشکیل آزمایشگاههای مطالعات بینرشتهای و بینتخصصی تکمیل شود، میتوان از سطخ تحصصی شدن صرف فراتر رفت.
این مطلب در نشریه انجمن علمی انسانشناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، ندا، شماره ۲۵ ، دی ماه ۱۳۹۹ منتشر شده است.