معرفی کتاب پوست سیاه و صورتکهای سفید فرانتس فانون
فرانتس عمر فانون در جزایر مارتینیکی که تحت قوانین استعماری فرانسه بود به پایتختی فور دو فرانس، در سال ۱۹۲۵ به دنیا آمد. او به زبان فرانسوی مینوشت و پس از جنگ جهانی دوم در لیون به تحصیل روانپزشکی پرداخت . فانون یک روانپزشک و جامعهشناس، و یکی از مهم ترین نویسندگان در دوران مبارزات آزادی خواهانه ضداستعمار بود. او در سال ۱۹۶۱ درگذشت و دریکی از گورستانهای ارتش آزادیبخش ملی در الجزایر به خاک سپرده شد.
فانون در کتاب پوست سیاه و صورتکهای سفید به بررسی اثر روانشناختی و روانکاوانه ی استعمار و تفکرات استعماری پس از فائق شدن بر افراد بومی ساکن مناطقی که تحت استعمار درآمده اند و حتی بر روی خود استعمارگران می پردازد. در این اثر بیشتر تمرکز فانون بر روی سیاه پوستان تحت استعمار فرانسه است اما در بعضی قسمتهای کتاب صحبتهایی از اعراب و سیاهپوستان آمریکا نیز به میان میآید. این کتاب شامل بخش مقدمه و هشت بخش دیگر می شود که بهتفصیل به توضیح آنها می پردازیم. او در این کتاب کوششی علمی برای دست یابی به ادراک رابطه ی میان سیاه پوستان و سفید پوستان به عمل می آورد(سیاهپوستان مارتینیک که تحت استعمار فرانسه قرارگرفتهاند محوریت بحث این کتاب هستند. ) و سعی میکند تمایلات این خودشیفتگی دوگانه و انگیزههای الهامبخش آن را مشخص کند. ازنظر فانون واقعیت آن است که سفید پوست خودش را برتر از سیاه پوست می داند و سیاهپوست می خواهد به هر قیمت شده غنای اندیشه ی خویش و تساوی قدرت فکری خویش را به سفید پوستان اثبات کند و این امر ایجاد یک دور باطل می کند. فانون باور دارد فقط با تفسیر روانکاوانهی مسئله ی سیاه پوست می توان بی قاعدگی های عاطفی که مسئول ایجاد این عقدهها هستند را شناسایی کرد و به این دور باطل پایان داد این کتاب مطالعهای بالینی است که نویسنده اظهار میکند دفعات بیشماری باحالتهایی که در کتاب تشریح می کند، مواجه شده است.
نوشتههای مرتبط
در بخش مقدمه فانون خطاب به کسانی که کتاب را برای آنها نوشته است، می گوید که قصد دارد با این اثر حرفهایی را که در مورد تأثیر استعمار بر افراد مستعمرات زده، اثبات کند تا جای شکی در آن باقی نماند. او هدفش را از نوشتن این کتاب پذیرفته شدن یک سیاهپوست مانند سایر انسانها عنوان میکند. او اذعان میکند که نه به دنبال اثبات برتری سیاهپوست است و نه زبونی آن . ازنظر او سیاهی که میخواهد نژادش را سفید کند همانقدر بدبخت است که سیاهی که فریاد کینه نسبت به سفیدها برمیآورد. اما او باور دارد در شرایط فعلی سیاهپوست فقط یک سرنوشت دارد و بس و آن سفید شدن است. برای اینکه سیاهپوست از این وضعیت خارج شود باید عقدهی ازخودبیگانگی در او رفع شود و برای تحقق این امر باید بر واقعیتهای اجتماعی و اقتصادی آگاه باشد. ازنظر فانون اگر حقارتی وجود دارد نتیجهی دو امر است : یک. مسئلهی اقتصادی و دو. درونی شدن یا پوستی شدن احساس این حقارت. باید واقعیت را به نحو کامل دریافت کرد و باید برای آن راهحلی عینی و ذهنی ارائه کرد. او سعی میکند موضعی که سیاهپوست نسبت به تمدن سفید به خود میگیرد را کشف کند. باور فانون بر این است که به دلیل رودررو قرار دادن نژادهای سفید و سیاه یک عقدهی نفسانی وجودی جمعی ایجادشده است که او میخواهد با تجزیهوتحلیل این عقده، درصدد رفع آن برآید. او در بخش مقدمه میگوید: من بهراستی میخواهم برادر خود سیاه یا سفید را وادار کنم باقدرت تمام این لباس شرمآوری که قرنها عدم تفاهم بر تن آنها دوخته تکان دهند و از خود دور کنند. در انتهای این بخش به توضیح مختصری در مورد بعضی از فصول کتاب میپردازد.
نام فصل اول این کتاب سیاهپوست و زبان است. در این بخش به بررسی پدیدهی زبان در میان استعمارگر و استثمارشونده، پرداختهشده زیرا این بعد وجودی اثر زیادی بر درک یک فرد یا جامعه از دیگری دارد. فانون میگوید این مسئله بدیهی است که این تفاوت رفتار، از فرضیههای گوناگونی شکل میگیرد که تلاش داشتهاند تا انسان سیاه را بهعنوان یک مرحله از تکامل تبدیل میمون به انسان معرفی کنند و آنها را موجودات پستتر از انسان سفیدپوست، که بهترین نوع انسان و انسان واقعی انگاشته میشود، قرار دهند . سفیدپوستانی که وارد کشورهای تحت استعمار شدهاند این معنا را برای مردم آن مناطق جا انداختهاند که مرحلهای از تکاملاند و یا طبق نص صریح کتاب مقدس به خاطر گناههایشان چهرهشان زرد یا سیاه شده و این افکار آنقدر تکرار میشود تا برای افراد تحت استعمار درونی شده، و آن را میپذیرند. بهعبارتدیگر در دیدگاه استعماری، خدا در مرکز(کشور استعمارگر) است و اهالی کشورهای مستعمره به دلیل احساس حقارتی که در اثر به گور سپردن اصالت فرهنگی محلی درونشان شکلگرفته هر چه خودشان را در موقعیتی قرار دهند که به مرکز نزدیکتر باشند، گمان میکنند به خدا و نیکی و ارزش و البته انسانیت نزدیکترند. مثلاً مارتینیکی که مرکز را دیده حکم یکنیمه خدا را پیدا میکند. فانون در کتاب خود از لفظ (کاکا سیاه) استفاده میکند که به افراد سیاهپوستی اطلاق میشود که مربوط به آفریقای سیاه هستند مثل سنگالیها و چون ملاک برتری و بهخوبی، نزدیک بودن، رنگ پوست سفید است و ملاک پستی رنگ پوست سیاه، آنتیلیها خودشان را پستتر از فرانسویها میدانند و تمام تلاششان را میکنند که از طریق پوشش، زبان، آدابورسوم و فرهنگ به آنها نزدیکتر شوند و حتی بعضی از اینکه با زبان خودشان صحبت کنند احساس خجالت میکنند و در مقابل هرگاه آنها را سنگالی بخوانند برافروخته میشوند که چرا جایگاه آنها را تنزل دادهاند. این احساس حقارت را افراد کشورهای تحت استعمار در مدارس یادمی گیرند که چطور زبان خودشان را خوار و حقیر تلقی کنند و از طرفی دوست دارند هر چه بیشتر به استعمارگر شبیه شوند البته نه به خاطر اینکه افرادی چون روسو و ولتر زاییدهی خاک فرانسه هستند، بلکه به این دلیل که این افراد از زمانی که چشم گشودند تنها استعمارگران را در ردههای بالا و قابلتحسین اجتماعی دیدهاند مثل پزشکان،روسای ادارات، افراد برجستهی نظامی و به این باور درونی رسیدهاند که از سفیدپوستان پستترند. فانون در بخشی از فصل اول اضافه میکند که هنگامی هم که عدهای از سفیدپوستان از روی ترحم و انساندوستی میخواهند با سیاهپوستان رابطهی دوستانهای برقرار کنند انگار بیشتر به این دیدگاه پستتر بودن آنها از خودشان دامن میزنند مثل یک پزشک که با بیمار دارای ضعف عقلی صحبت میکند و خودش را در جایگاه بالاتر از آن فرد میبیند . یعنی بازهم خودشان را بالاتر از فرد سیاهپوست میدانند و سعی میکنند از موضع بالا او را مورد تفقد قرار دهند درحالیکه هیچ یافتهی علمی این ادعای برتری را ثابت نکرده است. در پایان، این فصل را میتوان در این جمله خلاصه کرد که دلیل اینکه یک آنتیلی (فرد استعمار زده) نمیخواهد به زبان خودش صحبت کند و ترجیح میدهد زبان کشور استعمارگر را بدون هیچ خطایی به کار بندد، زیرا میخواهد در برابر سفیدپوستانی که سراپایشان را پیشداوری نژادی پرکرده است، به اثبات تمامیت شخصیت خویش بپردازد و برای این منظور چارهای ندارد جز هر چه بیشتر سفید شدن و زبان بهترین ابزار است برای رسیدن به این هدف، زیراکسی که به زبانی حرف میزند فرهنگ و دنیای آن زبان را عهدهدار میشود و شاید زبان برای یک استعمار زده کلید درهایی است که بدون دانستن آن هرگز به روی او باز نمیشود.
فصل دوم کتاب زن رنگینپوست و مرد سفیدپوست نام دارد. در بخش اول این فصل بهنقد کتاب (من زنی مارتینیکی هستم ) نوشتهی مایوت کاپسیا پرداختهشده است . این کتاب به قلم مایوت و دربارهی زندگی خودش است اما در این کتاب که مشخص نیست با چه نیتی نوشتهشده و چرا در بعضی محافل بدین اندازه مورد استقبال قرارگرفته است، بهخوبی نشان دادهشده که این زن غیر سفیدپوست فقط به دلیل علاقهاش به سفیدی و عقدهی حقارتی که در وجودش نهفته بوده، عاشق مردی سفیدپوست میشود و هر رفتار ناروایی را از جانب او بهراحتی میپذیرد و تنها به این میاندیشد که چگونه میتوان یک مرد سیاهپوست را به دست آورد. او در صفحاتی از کتابش راجع مادربزرگش صحبت میکند که کانادایی(سفیدپوست) بوده و با مردی سیاهپوست ازدواجکرده. با خود میاندیشد چگونه ممکن است یک سفیدپوست عاشق یک سیاهپوست شود و حسرت میخورد که کاش مادربزرگش عاشق یک سفیدپوست میشد تا او الآن سفیدتر بود. کاپسیا پسازاین کتاب، کتاب دیگری بانام( زن سیاهپوست سفید) نوشته است و سعی کرده در آن به سیاهان اعتبار و ارزش ببخشد اما از دیدگاه فانون ضمیر نا هوشیارش مانع این امر شده که هدفش را حتی در کتاب دوم به سرانجام برساند. سپس در بخش دیگری از این فصل، فانون، کتاب عبدالله ساجی ،که معلمی در آفریقای سیاه است، به نام (نینی) را به بوتهی نقد میکشد و مثالهایی را از کتاب میآورد که بیانکنندهی پذیرش این مسئله توسط نویسنده است که زن دورگه نسبت به زن سیاهپوست جایگاه رفیعتری دارد و زنان دورگه تمایل دارند تا با یک سفیدپوست ازدواج کنند که آنها را به سفید بودن نزدیکتر میکند و هیچچیز غیرمنطقیتر از این نیست که یک زن دورگه با یک سیاه ازدواج کند که دوباره او را به عقب برگرداند. وجه اشتراک این دو کتاب این است که مایوت کاپسیا حلقهی کنیزی (آندرهی ارباب سفیدپوست) را به گوش میکند و ماکتان هم علقه ی غلامی (نینی ) دورگه را به گردن میاندازد .در هردوی این آثار کوششی درراه به دست آوردن ارزشهای اساسی ممنوع، از راه درونی ساختن آنها صورت گرفته است. درنهایت میتوان گفت، زن سیاهپوست ازآنجاکه احساس حقارت میکند، میخواهد به دنیای سفیدپوستها راه یابد و در این راه از پدیدهای کمک میگیرد که به آن تحریک غیرعادی و شدید عاطفی میگویند. پسازاینکه شرح نحوهی تمایل به سفیدتر شناخته شدن در این بخش از کتاب با برداشت از دو اثر فوق تمام میشود، فانون ازنظر روانشناختی به بررسی این موضوع میپردازد.
فصل سوم مرد رنگینپوست و زن سفیدپوست نام دارد. در این بخش از کتاب نیز به شرح مسیری که یک مرد سیاهپوست از گذرگاه آن میتواند به سفیدی برسد، پرداختهشده و آن گذرگاه به چنگ آوردن زنی سفیدپوست است که مرد سیاهپوست درمییابد با به دست آوردن او تمدن و ارج و ارزش او را به دست میآورد که میتواند او را از حقارت سیاه بودن برهاند و به تمدن و انسان بودن نزدیکتر کند بعلاوه این ازدواجها بعضاً حس انتقامگیری غرورآمیز را به مرد سیاهپوست القا میکند از سوی دیگر چنین ازدواجهایی برای آنها در حکم تحصیل برابری کامل با برترین نژاد زمین است. در این بخش از کتاب هم به شیوهی فصل پیشین به بررسی کتاب (رنه ماران) که زندگی خود اوست پرداختهشده . شخصیت اصلی این داستان ژان ونوز است که به مخاطبان در فهم عمیق حالات نفسانی یک سیاهپوست کمک میکند. پسازآن فانون این تمایلات را در مردان سیاهپوست موردبررسی روانکاوانه و روانشناسانه قرار میدهد. فانون شخصیت ژان ونوز یا بهعبارتدیگر رنه ماران را دچار بیماری عصبی ترک و جدایی میداند و میپندارد شاید ریشهی شکل گرفتن این بیماری در فرد سیاهپوست همین تفکر پستی سیاهان است. این بیماری در اثر ترک و جدایی در سنین کم، پدیدار میشود، پرخاشگری نتیجهی این ترک و جدایی میشود و بیارزش انگاشتن خویش نتیجهی نهایی آن است و افرادی که مبتلا به این بیماری هستند میخواهند دیگر دوست داشته نشوند و به دلیل پرخاشی که دارند به دنبال حس انتقام هستند. و فانون در این فصل شرح میدهد که چگونه شرایط حاکم بر زندگی سیاهپوستان باعث شکلگیری این بیماری در افراد این گروه میشود، مثلاً این فرد درزمانی که کودک بوده توسط پدر و مادر در یک مدرسهی شبانهروزی در فرانسه رها میشود تا یک فرانسوی واقعی بار بیاید و او دچار رنج ترک والدین شده و این رنج ترک شدن، بیماری عصبی ترک و جدایی را در او ایجاد می کند. فرد مبتلا به این بیماری احساس میکند که ارزش دوست داشته شدن ندارد و از طرف دیگران درک نمیشود و این رویکرد که این افراد هم از طرف جامعهی مبدأ و هم جامعهی مقصد پذیرفته نمیشوند این احساس را در آنها تشدید میکند.فانون میگوید عدهای میخواهند از دوشخصیتی که در فصل دوم توضیح داده شد و از ونوز الگوی کلی از رفتار زنان و مردان سیاهپوست در برابر سفیدپوستان بدهند که این اصلاً درست و پذیرفته نیست.
فصل چهارم در باب عقدهی بهاصطلاح وابستگی فرد استعمار زده نام دارد. در این فصل فانون به تحلیل و بررسی کتاب(روانشناسی استعمار) نوشتهی اکتاو مانونی پرداخته است . فانون عقیده دارد که آقای مانونی بااینکه دویست و بیستوپنج صفحه را به بررسی وضع استعماری اختصاص داده اما خصوصیات و مختصات حقیقی چنین وضعی را درک نکرده است. در این فصل فانون بخشهایی از کتاب فوق را میآورد و دلیل موافقت و یا مخالفتش را با این بخشها شرح میدهد. برای مثال مانونی در کتابش عنوان میکند که کارگران سفیدپوست گاه از رهبران مملکت و کارفرمایان، نژادگراترند. او درواقع میخواهد اثبات کند که نژادگرایی کار کسبهی جز و افراد سفیدپوستی است که زحمت زیادی کشیدهاند اما موفق نشدهاند و این بازتاب وضع اقتصادی نیست، درصورتیکه فانون تأکید میکند که اصلاً چنین نیست، بنیان آفریقای جنوبی بنیانی نژادگرایانه است و در آفریقای جنوبی همهی روابط و شرایط بر اساس برتری نژاد سفید مهیا شده است. در آفریقای جنوبی بومیان را از اروپاییان جدا کردهاند- ازنظر ارضی، ازنظر اقتصادی و هم ازنظر سیاسی و سعی کردهاند حداقل تماس ممکن میان دو نژاد وجود داشته باشد و این راهی است برای اعادهی حیثیت سفیدپوستهای فقیر و حالا هر چیزی که باعث شود بومی یا انسان رنگینپوست همتراز آنها شود باعث بروز انزجار جسمانی میشود.
فصل پنجم واقعیت سیاهپوستی است. این فصل با این جملهها آغاز میشود که (( پا به دنیا گذاشتم و سراپا از این انباشته بودم که برای هر چیزی معنایی پیدا کنم. ذهن من پر بود از میل وصول به سرچشمهی دنیا و اینک کشف میکردم شیء ای هستم در میان اشیای دیگر)) در این فصل احساسات یک سیاهپوست از زمانی که در میان سفیدپوستان قرار میگیرد، از زبان یک فرد سیاهپوست شرح داده میشود. این فرد بیان میکند که چگونه افراد با دیدن رنگ پوستش سریعاً برچسبهایی را به او میچسبانند که در ذهنیت آنها از سیاه وجود دارد، انگار که ذیل رنگ پوست او تمام این اطلاعات نهفته است که هر سفیدپوستی صرفاً با دیدن رنگ پوست، همهی آنها را به او الصاق میکند. مثلاً اینکه او نیمه انسان است، بتپرست، آدمخوار، کثیف و …… . او میگوید بااینکه همهی آزمایشها اثبات کردهاند که سیاه و سفید هر دو انساناند اما این تفکر غالب چنان در افراد رسوخ کرده که حتی خود سیاهپوست هم نمیتواند بگوید که آن را قبول ندارد. در این فصل فرد سیاهپوست عنوان میکند نژادپرستی برای سیاهان بسیار دردناکتر از یهودیان است. زیرا یهودیان معمولاً در نگاه اول قابلتشخیص نیستند. اما سیاهپوست ابزار شناساییاش بیرونیترین بخش وجود اوست و این دردناک است. در این بخش از کتاب فرد سیاهپوست عنوان میکند در پس نگاه افرادیکه سعی دارند سیاهپوستان را از پشت عینک نژادگرایی هم نبینند، اثری شدید از افکار نژادگرایانه است. مثلاً میگویند ما دکترهای سیاهپوست زیادی داریم و سیاهپوستها دیگر مثل گذشته نیستند، اما بهمحض اینکه اشتباهی از این دکتر سیاهپوست سر بزند، همانطور که میتواند از دکتری سفیدپوست سر بزند، همهچیز بهیکباره تغییر میکند. شاید نویسنده میخواهد اثبات کند در پس تمام نگاههایی که به سیاهپوستان میشود تفکر تحقیرآمیزی نهفته است، حتی نگاه افرادی که ادعا میکنند نژادپرست نیستند. در این شرایط سیاهپوست از هر فرصتی استفاده میکند تا به سفیدپوست اثبات کند که او هم وجود دارد در قد و قوارهی یک انسان دقیقا شبیه او اما در چنین مواردی سفیدپوستان سعی میکنند سریعاً این ادعا را سرکوب کنند.
فصل ششم سیاهپوست و شناخت بیماریهای روانی نام دارد . فانون در بخشی از این فصل عنوان میکند که در این قسمت از کتاب به بررسی روانی افراد سیاهپوست پرداخته، کسانی که قبلاً از این منظر کمتر موردتوجه قرارگرفتهاند. نویسنده در آن سعی میکند که از منظر روانشناسانه و روانکاوانه به بررسی علل و ریشههای رفتارهای عصبی و بیماریهای روانی شکلگرفته در استعمار کنندگان و استعمار شوندگان و رفتارهای آنان در مواجهه با یکدیگر و باورهایشان نسبت به هم بپردازد و برای این منظور از نقد و بررسی چند کتاب، داستان و فیلم استفاده کرده است. ازنظر فانون باورهای استعمارگر در اعماق ذهن استعمار شده جایگزین میشود و وظیفهی افراد استعمار شده حفاظت از آن باورهاست همانطور که یک پادگان نظامی وظیفهی حفظ شهری فتحشده را دارد، و سپس ادامه میدهد در قرن بیستم که افراد داعیهی برابری نژادی دارند و دیگر کودکان سیاهپوست شاید بعضاً شاهد رفتار خشونتآمیز و نژاد زده با افراد خانوادهی خود نباشند، چطور از طریق محصولات رسانه(مجله، فیلم، مطبوعات) این باور بازهم در ذهن نسل جدید گنجانده میشود. زیرا همیشه قهرمان داستانها سفیدپوست و به دنبال افراد شرور و آدمخوار و …. رنگینپوست میباشند، پای ثابت این فیلمها، میسیونرهای قهرمانی هستند که ممکن است سیاههای بدجنس و وحشی آنها را بخورند. در بخشی از این فصل جملهای آمده که حسادتهای نژادی باعث جنایات نژادگرایانه است و فانون در بخشی از این بحث نشان میدهد که بعضی از باورهایی که در زن و مرد سفیدپوست نسبت به مرد سیاهپوست وجود دارد(توسط آموزش استعمار در آنها ایجادشده) سبب میشود سفیدپوستان در برابر آنان، دچار حسرت و احساس ضعف شوند.(عنوان میکند که این مسئله در مورد یهودیان هم وجود دارد) این احساس کمبودها باعث ایجاد رفتار پرخاشگرانه و درنهایت رفتارهای سادیسمی در آنها میشود و سیاهپوستان هم که این رفتارها را تاب میآورند درنهایت به مازوخیزم مبتلا میشوند، درحالیکه این باورها فاقد هرگونه سند علمی هستند. اما این تفکرات و این باورها که احساس کمبود و حسادت را در سفیدپوست برمیانگیزد از کجا آمده ؟ از همان آموزشهایی که سردمداران استعمار در مورد سیاهپوستان به سفیدان دادهاند اینکه ازنظر جسمی قویتر از آنها هستند و یک فوبی زیستی در آنها ایجاد کردهاند. در بخش دیگر این فصل فانون اشاره میکند فرهنگی که میخواهند برای سیاهپوست بسازند، مانند مفهوم ترقی، بازهم ریشه در تفکرات استعماری دارد. ازنظر فانون در موقعیتی که سیاهپوستان داشتهاند امکان به وجود آمدن فرهنگ واقعی وجود نداشته است زیرا ازنظر او زمانی میشود از نبوغ سیاه صحبت کرد که او مقام واقعی خویش را مجدداً به دست آورد. سپس بهنقد این نظریه از یونگ میپردازد ضمیر ناهشیار جمعی ذاتی است و مربوط به ساختمان مغزی میباشد. فانون میگوید سیاهپوست در ضمیر ناهشیار جوامع غربی وحشی است، مظهر گناه است و علامت این صفات همرنگ سیاهپوست است و تا کسی این قضیه را نفهمیده باشد، حرف زدن او از سیاهان بیهوده است و چون سیاه در اروپا نماد سیاهی است این طبیعیست که مردم از سیاهی گریزان و متمایل بهروشنی باشند. در ممالکی هم که تحت سلطهی استعمارگراناند همین روح ناهشیار جمعی شکلگرفته و وابسته توارث مغزی نیست بلکه وابسته به تحمیل غیر متفکرانه فرهنگی است به همین دلیل است که آنتیلیها هم از سیاهپوستان متنفرند و آنها را حاملین بدبختی میدانند. درست است که این افراد سیاهپوستاند اما نمیدانند که سیاهپوستاند زیرا از ابتدا مادرانشان در خانه برایشان شعر فرانسوی میخوانند و با کتابهای سفیدپوستان بزرگ میشوند و اندکاندک تعصبها، پیشداوریها و اسطورهها و فرهنگ مردم اروپایی را جذب میکنند. درواقع فرد آنتیلی یک سفیدپوست است با رنگ سیاه و کلیهی عدم تفاهمها ناشی از این عوضی گرفتن است. سیاهپوستان اینچنینی با غرق کردن هر چه بیشتر خود در فرهنگ سفید و شبیهتر شدن در منش و روش به سفیدپوستان از دیگران میخواهند که سیاهی پوستشان را فراموش کنند. در آخرین بخش از این فصل فانون میگوید تصوری که از سیاهپوست وجود دارد ممکن است که در مرحلهی نهایی بهصورت عامل قاطع ازخودبیگانگی تمامعیاری در افراد جامعهی استعمارگر درآید و با یک مثال روانکاوانه روی یک دختر سفیدپوست که در کودکی دچار بیماری وحشت از سیاهپوستان شده، فصل را به پایان میرساند.
فصل هفتم سیاهپوست و شناسایی ارج نام دارد. این فصل به دو بخش تقسیمشده : بخش اول (سیاهپوست و ادلر) و بخش دوم(سیاهپوست و هگل). که با استفاده از نظریات این دو نفر به بررسی (عقدهی حقارت) و (مفهوم ارج) در افراد سیاهپوست آنتیلی میپردازد. فانون میگوید ادلر خالق روانشناسی فردی است حالا روانشناسی فردی را در مورد اهالی آنتیل اعمال میکنیم تا ببینیم چه نتیجهای در پی دارد. فانون میگوید هر کاری که یک آنتیلی انجام میدهد برای تائید گرفتن از دیگری است و خط هادی او از درون دیگران عبور میکند و دائماً میخواهند اثبات کنند که از دیگری برتر هستند. آنها دائماً میخواهند تصویر شایستهی خود را در آینهی دیگران ببینند و اگر بازخوردی که میخواهند را از آینه نگیرند، آن را از ارزش خواهند انداخت. عقدهی حقارت از خصایص آنتیلی است و این جامعه ازنظر عصبی بیمار است اما ریشهی این بیماری در کجاست؟ سیاهپوست سعی میکند علیه حقارتی که ازنظر تاریخی بر او تحمیلشده، دست با اعتراض بزند و برای این کار به توسل به عقدهی برتری دست میزند. وقتی سیاهپوست به اوج درد میرسد، فقط یک راه باقی میماند و آن اینست که سفید بودنش را به خود و دیگران اثبات کند. سیاهپوست خودش را با سفیدپوست مقایسه نمیکند بلکه خود را بر اساس نمونهی سفید با همنوع خود مقایسه میکند و این آسیب به دلیل فعالیتهای آموزشوپرورش و دولتهای استعماری در مناطق تحت استعمار اتفاق میافتد که حدود بیست سال تلاش میکنند سفید بودن را به سیاهپوستان یاد بدهند و آنگاه آنها را بهیکباره رها میکنند و به آنها میگویند شما نبست به سفیدپوستان عقدهی وابستگی دارید. پسازآن به مسئله شناساندن ارج به دیگری میپردازد. در ابتدای بخش دوم این فصل فانون تفسیری از الکساندر کوژو میآورد و آن تفسیر این است :(( انسان تنها به آن اندازه انسان است که بخواهد خود را بر انسان دیگر تحمیل کند، تا او را به شناسایی ارج خود وادار سازد، تا زمانی که ارج او به نحوی اثربخش توسط دیگری شناختهنشده باشد، آن دیگری هدف و کار کنش اوست. ارزش او و واقعیت انسانیاش به آن دیگری، یعنی شناخته شدن ارجش از جانب او وابسته است و معنای زندگی او در وجود دیگری خلاصه میشود.)). بین سیاهپوست و سفیدپوست مبارزهی علنی وجود ندارد اما مسئله اینجاست که روزی ارباب سفید، بدون مبارزه، سیاهپوست را بردهی خودساخته، اما امروز آن بردهی قدیم میخواهد ارج خود را بازشناساند. این موضوع را به این شکل به جدل هگلی ارتباط میدهد که در بنیان جدل هگلی تقابلی مطلق وجود دارد. دو طرف وقتی باهم در ارتباطند با شناسایی ارج متقابل یکدیگر، ارج خویشتن را بازمیشناسند. اگر این حرکت دوطرفه غیرقابل تحقق و مسدود شود، آن دیگری درون خود محبوس شده و سرانجام از خود نیز بیگانه میشود. سیاهپوست هم برای شناساندن ارج خویش آرزو میکند و دست به مبارزاتی میزند تا وجودش را اثبات کند. او تلاش میکند تا ارزش ذهنی خاص خود را، به حقیقتی عینی و به شکل عام، معتبر، تبدیل کند.
فصل هشتم در حکم نتیجه است و در آن نویسنده از مطالبی که در کتاب عنوانشده به یک جمعبندی میرسد. در این فصل فانون عنوان میکند، همانطور که شکل ازخودبیگانگی برای افراد مستعمره بسته به جایگاه اجتماعی و سطح سواد و … شأن متفاوت است، شکل مبارزهی آنها هم علیه استعمار و سلطهی فکری آن متفاوت خواهد بود. مثلاً یک پزشک سیاهپوست مانند کارگر مزرعهی نیشکر نسبت به شرایط حاکم اعتراض نمیکند. او ازخودبیگانگی را محصول جامعهی بورژآ میداند، و جامعهی بورژآ را به این شکل تعریف میکند ((جامعه ای که در شکل های معینی فلج شده باشد و هر نوع پیشرفت و ترقی و اکتشاف را ممنوع سازد.))
او در پایان کتاب می گوید ((سیاه می خواهد مانند سفید باشد، برای سیاه تنها یک سرنوشت وجود دارد و آن هم سفیدی است. مدت هاست که سیاه برتری بلامنازع سفید را پذیرفته و تمام هم وغم او اینست که وجودی سفید برای خودش دست و پا کند………….. درد انسان رنگین پوست اینست که به بردگی کشیده شده و درد ناانسانیت سفید پوست اینست که در جایی انسانیت را کشته……………….. من به عنوان انسان رنگین پوست خواهان یک چیزم و آن اینکه هرگز ابزار بر انسان مسلط نگردد. اینکه اسارت بشر به دست بشر –یعنی اسارت من به دست دیگری برای ابد پایان پذیرد. سیاه پوست و سفید پوست وجود ندارد. باید هر دوی آن ها به اصوات غیر انسانی، که صدای اجداد آنان بوده، پشت کنند تا ارتباطی واقعی و اصیل بین آن ها اتفاق بیافتد.))