انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

روزنوشت عزا (یادداشت‌های رولان بارت): بخش دوازدهم و سیزدهم: سپتامبر و اکتبر

رولان بارت، برگردان آرزو مختاریان

۱۳ سپتامبر ۱۹۷۸

عبوسیِ

خودخواهی (خودپسندی)

از سوگواری

از اندوه

اخلاقیاتِ من۱

-شهامتِ تمیز دادن

– شهامت باشهامت نبودن است

————————————————–

۱. این مدخل تاریخ ندارد و قلم خورده است.

۱۷ سپتامبر ۱۹۷۸

از موقع مرگ مامان، به رغم – یا به سبب- آن، تلاش جدّی جهتِ راه انداختن پروژه‌ی بزرگِ نوشتن، تغییر تدریجیِ اعتماد به خودم– به آنچه می‌نویسم.

۳ اکتبر ۱۹۷۸

فروتنی عمیقی که او داشت – و باعث می‌شد نه که اصلاً( بدون ریاضت‌کشی)بدون متعلقات، بلکه با متعلقاتِ کم باشد- انگار می‌خواست موقع مرگ‌اش “خلاصی” از آنچه به او تعلق داشت، درکار نباشد.

۳ اکتبر ۱۹۷۸

(چه) طولانی‌ست، بدون او.

۶ اکتبر ۱۹۷۸

]امروز بعداز ظهر- ازدیادِ نفس‌گیر کارهای عقب افتاده. سخنرانی‌ام در کالج ← ذهن‌ام درگیرِ جمعیتی‌ست که خواهند آمد ← برانگیخته ← ترس. و این را کشف(؟) می‌کنم:[

ترس: نزد من همیشه مسجل – و مکتوب- است. قبلِ مرگِ مامان، این ترس: ترسِ اینکه از دست‌اش بدهم.

و حالا که از دست‌اش داده‌ام؟

من همیشه می‌ترسم و حتا الان شاید بیشتر، چراکه، به طرز متناقضی شکننده‌ترم (پافشاری‌ام به پا پس کشیدن برای همین است، به عبارتی، کشف مکانی کاملاً محفوظ از ترس).

ترس، پس، ولی از چه، دیگر؟ – از اینکه خودم بمیرم؟ بله، بی‌شک – ولی ظاهراً، کمتر – این را حس می‌کنم- چراکه، مُردن، چیزی‌ست که مامان (روح نیکخواهِ: پیوستن به او)انجام داده.

-بنابراین، در واقع: روان پریشیِ وینیکات، من از فاجعه‌ای که پیشاپیش رخ داده می‌ترسم. من بی‌وقفه این را با هزار جایگزین درون خودم از سر می‌گیرم.

– پس، به‌جا، تمام افکار و تصمیماتِ غیرمترقبه.

– دفع کردن این ترس، با رفتن به جایی که می‌ترسم بروم ( جاهایی که می‌شود راحت تعیین کرد، به لطفِ نشانه‌های برانگیختگی).

– کنار زدنِ خستگی‌ناپذیر هرچه جلوی راه‌ام را بگیرد، هرچه از نوشتن متنی درباره‌ی مامان جدایم می‌کند: عزیمتِ فعالانه‌ی اندوه: جلوسِ اندوه به موقعیتِ فعالانه.

{متنی که باید درباره‌ی این مدخل، درباره‌ی این پیش‌درآمدِ (انتقالِ، ترکِ) ترس} تمام شود.

۷ اکتبر ۱۹۷۸

من در خودم بازتولید می‌کنم – ملاحظه می‌کنم که ویژگی‌های ریز مامان را در خودم بازتولید می‌کنم: کلیدهام را، میوه‌هایی را که از بازار خریده‌ام، فراموش می‌کنم.

حواس‌پرتی که وجه مشخصه‌ی او شده بود (شِکوه‌های محجوبانه‌اش درباره‌ی این موضوع یادم هست) از آنِ من می‌شود.

۸ اکتبر ۱۹۷۸

در مورد مرگ، مرگ مامان این حتمیتِ (قبلاً انتزاعی) را به من داد که همه‌ی آدم‌ها مُردنی‌اند – که هیچ تمایزی در کار نیست – و حتمیتِ باید مردن بر اساس این منطق، آرام‌ام کرد.

۲۰ اکتبر ۱۹۷۸

آن روز دارد می‌رسد سالروز مرگ مامان. بیشتر و بیشتر، می‌ترسم، انگار در این روز (۲۵ اکتبر) قرار است بمیرد دوباره.

۲۵ اکتبر

سالروز مرگ مامان.

آن روز در اورت.

اورت، خانه‌ی خالی، قبرستان، سنگ قبر تازه (زیادی بلند، زیادی حجیم، برای او، که آخرش آنهمه ریز شده بود)؛ قلب‌ام آرام نمی‌گیرد؛ خشکم، بدون هیچ تسلای درونی. نمادگرایی سالگرد چیزی برایم ندارد.

۲۵ اکتبر ۱۹۷۸

از داستانِ تولستوی، پدر سرگئی (اخیراً فیلم بدش را دیدم) به فکر فرو می‌روم. اپیزود آخر: به آرامش (معنا، یا معافیت از معنا) می‌رسد با دخترکی از دوران بچگی‌اش مواجه می‌شود که حالا مادربزرگی شده، ماورا، صرفا دل‌نگران خانواده‌ی دلبندش‌ است، بی اینکه مسئله‌ی حضور، پرهیزکاری، کلیسا و غیره پیش کشیده شود. به خودم می‌گویم: این مامان است. او هیچوقت یک فرازبان، یک ژست، یک تصویر تعمدی به کار نمی‌برد. “پرهیزکاری‌” همین است.

]این تناقض: من، اینقدر “انتلکتوئل”، دست کم متهم به آن، من، اینقدر تحت تسلط یک فرازبان (که از آن دفاع می‌کنم)، او به من بالاترین درجه‌ی نا‌زبانی‌ را پیشکش می‌کند[