رولان بارت، برگردانِ آرزو مختاریان
۵ ژوئیه ۱۹۷۸
نوشتههای مرتبط
(Painter II, p.68)1
سوگواری/اندوه
(مرگِ مادر)
پروست از اندوه حرف میزند، نه از سوگواری (یک کلمهی جدیدِ روانکاوانه، که از ریخت میاندازد)
——————————————————-
۱. George D. Painter، مارسل پروست. جلد دوم: بزرگسالی.
۶ ژوئیه ۱۹۷۸
Painter II, p.4051
پاییز ۱۹۲۱
پروست در شُرف مرگ است (مصرف بیش از حد ورونال)
– آسمانی: “دیدار به وادی یهوشافاط۲.
– اه. واقعاً خیال میکنید قرار است دیدار کنیم؟ اگر، از دیدار دوبارهی مامان مطمئن بودم، به شخصه، درجا میمردم.”
————————————————————-
۲. “آنگاه جمیع امّتها را جمع کرده، به وادی یهوشافاط فرود خواهم آورد …” کتاب مقدس/ یوئیل نبی- م
۹ ژوئیه ۱۹۷۸
موقع ترک آپارتمان به طرف مراکش، گُل را از آن جا که مامان ناخوش افتاده بود، برمیدارم- و دوباره ترسی مهیب (از مرگاش) بر من مستولی میشود: ر.ک وینیکات: چقدر حقیقی: ترس از آنچه اتفاق افتاده. ولی غریبتر اینکه: و نمیتواند دوباره اتفاق بیفتد. که معنای صریحِ امر قطعیست.
۱۳ ژوئیه ۱۹۷۸.
سوگواری
مولای بو سلهام۱
پرستوها را میبینم که در عصر تابستان پرواز میکنند. به خودم میگویم – همچنان دلخسته از مامان- : چقدر اعتقاد نداشتن به روح- به نامیرایی روح وحشیانه است! حقیقتِ ابلهانهی ماتریالیسم!
—————-
۱. از توابع کازابلانکا
سوگواری
RTP II, 7691
{مادر بعدِ مرگِ مادربزرگ}
“… این تضادِ غیرقابل فهم خاطره و نابودگی”
———————————————–
۱. مخفف À la Recherche du Temps Perdu (“در جستجوی زمان از دست رفته”)، جلد دوم، انتشارات گالیمار، “Bibliothèque de la Pléiade”، ۱۹۶۵.
۱۸ ژوئیه ۱۹۷۸
سوگواری
(کازا)
دوباره خوابِ مامان. بهم میگفت –چه جفاکار!- که واقعاً عاشقاش نبودهام. ولی من به خونسردی برگزارش کردم، چون میدانستم حقیقت ندارد.
این ایده که مرگ یکجور خوابیدن باشد. ولی اگر مجبور بودیم تا ابد خواب ببینیم، وحشتناک میشد.
(و امروز صبح، تولدش. همیشه بهش یک شاخه رز میدادم. دو شاخه از بازارچهی مرس سلطان خریدم، که گذاشتم روی میزم.)
۱۸ ژوئیه ۱۹۷۸
هر یک از ما آهنگِ اندوهِ خودمان را داریم.
۲۰ ژوئیه ۱۹۷۸
سوگواری
ناممکنیِ- بیمتانتیِ – وا دادن به یک دارو- به بهانهی افسردگی – انگار اندوهِ من یکجور ناخوشی بوده باشد، یکجور “تسخیر شدگی” – یکجور از خود بیگانگی (چیزی که شما را بیگانه میکند)- که البته عضویست لازم، محرم …
۲۱ ژوئیه ۱۹۷۸
سوگواری
مهیولا- بعد از چپ و راست ناخوشی( تا حد جلو انداختن تاریخ برگشتنام)، در M قدری آرامش و خوشحالی نصیبم میشود: افسردگی کنار میکشد. بالاخره میفهمم چه را نمیتوانم تاب بیاورم: دنیوی، دنیا، حتا خوش آب و رنگ که باشد (مولی بو سلهام،کازا) و به چه احتیاج دارم: یک تبعیدِ ملایم: غیابِ دنیا (دنیای من) بدون انزوا (حتا در الجدیده، که دوستانی پیدا کردم، از اینجا کمتر حس خوب داشتم)؛ ولی اینجا من کسی را ندارم جز موکا که به زحمت حرفاش را میفهمم (بااینکه اغلب با من حرف میزند)، زنِ ساکت و دلربایش، بچههای وحشیاش، جوانهای عود، انجل که طبقهای بزرگ سوسن و گلالیول زرد برایم میآورد، و سگها (قیل و قالشان در شب) و غیره .
۲۴ ژوئیه ۱۹۷۸
سوگواری
مهیولا
در هر سفر، آن گریه عاقبت هست- هر بار که به او فکر میکنم: میخواهم برگردم! (میخواهم برگردم خانه۱!)- با اینکه میدانم او آنجا نیست که منتظرم باشد.
(برگشتن به خانهای که او نیست؟ که هیچ چیز غریبهای، هیچ چیز بیتفاوتی آنجا نیست که یادم بیاورد او دیگر آنجا نیست)
]اینجا در مهیولا، جایی که من به انزوای قابل تحملی، اینقدر نزدیک بودهام،جایی که بهترینِ سفرهام را حس کردهام، اینجا، که تا سر و کلهی ” دنیا” پیدا میشد(دوستانِ کازایی، رادیوی کوچک، دوستانِ ال جدیدی و غیره)، حالام بهتر از آن نمیشد.[
۲۴ ژوئیه ۱۹۷۸
سوگواری
مهیولا
آخرین روز در M.
صبح. آفتاب، پرندهای با آواز خاصِ ادیبانه، سر و صداهای روستایی (موتور)، انزوا، آرامش، بدون پرخاش.
و با این همه- در این هوای ناب، بیشتر از همیشه به گریه میافتم، وقتی یاد حرفهای مامان که همیشه دلام را خون میکند، میافتم: R ِ من. R ِ من (هیچ وقت نتوانستهام این را به کسی بگویم).
۲۴ ژوئیه ۱۹۷۸ سوگواری
چیزی که مامان به من داده: باقاعدگی در بدن: قانون نه، بلکه قاعده (کارایی ولی دسترسپذیری خیلی کم)
۲۴ ژوئیه ۱۹۷۸ سوگواری
یا Φ۱
عکسِ باغ زمستانی: دیوانهوار دنبال گفتنِ مضمون معلوم میگردم.
(عکس: ناتوان از گفتنِ آن چه معلوم است. تولدِ ادبیات)
“معصومیت”: که هیچوقت صدمه نمیزند.
————————————————————
۱.نمادِ کلمهی “phtographie” (عکس) که رولان بارت مدام در یادداشتهای مقدماتی La Chambre Claire (اتاق روشن) به کار میبرد.
]دیشب، ۲۶ ژوئیهی ۷۸، برگشتنه از کازا، شام با دوستان. در رستوران(Pavillon du Lac)، پل غیباش میزند؛ JL فکر میکند بابتِ حرف و نقلشان است. مضطرب میرود دنبالاش بگردد، خیس عرق برمیگردد، پریشان و مقصر- تهدید به خودکشیهای P را به یاد میآورد، دوباره میرود توی پارک دنبالاش میگردد، و غیره[.
بحث این است: از کجا میشود دانست؟ P دیوانه است (نمایش میدهد) یا بیرحم(من میگویم- و منظورم: خشن است) (همیشه همین مشکل دیوانگی).
← و فکر میکنم: مامان به من فهمانده آدم نمیتواند کسی را که عاشقاش است برنجاند.
هیچ وقت کسی را که عاشقاش بود نمیرنجاند. این تعریفِ او بود، “معصومیت” او.
۲۹ ژوئیه Bibliothèque Nationale
Bonnet 291
نامهی پروست به آندره بونیه بعدِ مرگِ مادرش، ۱۹۰۶.
پروست شرح میدهد که فقط با اندوهاش میتوانست خوشحال باشد… (ولی برای اینکه، با مزاج بیمارش، موجب اضطراب مادرش شده بود، احساس گناه میکرد) “اگر این فکر بیوقفه آتش به جانام نمیزد، در جُستنِ خاطره، در بقا، در عشا ربانی بینقصی که با آن زندگی میکنیم، حلاوتی میچشیدم که هنوز نمیدانم چیست.”
صفحهی ۳۱. نامه به جرج دو لوری که مادرش را تازه از دست داده(۱۹۰۷)
“الان یک چیز میتوانم بهتان بگویم: شما حظِّ حلاوتهایی را خواهید برد که هنوز نمیتوانید درک کنید. وقتی مادرتان را داشتید، به روزهای فعلی که دیگر او را ندارید، خیلی فکر میکردید. الان به روزهای گذشته که هنوز او را داشتید، فکر خواهید کرد. وقتی به این چیز دهشتناک که تا ابد در گذشته باقی میماند، عادت کنید، دوباره نرم نرمک حس میکنید دارد جان میگیرد، برمیگردد جایش را بگیرد، تمام جایش را، نزدِ شما. در این لحظه هنوز چنین چیزی ممکن نیست. خودتان را رها کنید. صبر کنید آن قدرت غیرقابل فهم (…)که شما را در هم شکسته، شما را کمی معمور کند، میگویم کمی، چون همیشه چیزی درهم شکسته در شما خواهد ماند. این را هم به خودتان بگویید که وقتی بدانید که هیچوقت عشقتان کم نخواهد شد، خودش حلاوتیست، که هیچوقت تسلی نخواهید یافت بلکه پیوسته بیشتر و بیشتر به یاد خواهید آورد.”
——————————————–
۲. Henri Bonnet, Marcel Proust de 1907 à ۱۹۱۴, Nizet, 1971
۲۹ ژوئیه ۱۹۷۸
(یک فیلم از هیچکاک دیدم، در برج جدی)
اینگرید برگمان(دور و بر ۱۹۴۶): نمیدانم چرا، نمیدانم چطور بگویم، این هنرپیشه، بدنِ این هنرپیشه مرا به هم میریزد، به چیزی در من تلنگر میزند که مرا به یاد مامان میاندازد: سیمایش، دستهای دوست داشتنی آنقدر سادهاش، طعمی از طروات، یک زنانگیِ نا-خود شیفته…
۳۱ ژوئیه ۱۹۷۸ پاریس
در اندوهام ساکن شدهام و همین خوشحالام میکند.
هرچه مرا از سکونت در اندوهام دور کند برایم غیرقابل تحمل میشود.
۳۱ ژوئیه ۱۹۷۸
هیچ توقعی ندارم مگر اینکه در اندوهام ساکن شوم.