رولان بارت، برگردانِ آرزو مختاریان
۱ اوت ۱۹۷۸؛ {شاید قبلاً یادداشت شده باشد} همیشه (دردمندانه) شگفتزده میشوم که توانستهام –عاقبت- با اندوهام زندگی کنم، که یعنی پس قابل تحمل است. ولی – بیشک- به خاطر این است که من میتوانم کمابیش (به عبارتی با این حس که من ترتیب این کار را نمیدهم) آن را بر زبان بیاورم، در قالب کلمات بریزمش. فرهنگ من، ذائقهی نوشتاریِ من، این قدرتِ آپوتروپائیک یا یکپارچه را به من میدهد که: در خود-با زبان مجموع* شوم.
نوشتههای مرتبط
اندوهِ من غیرقابل بیان است ولی در عین حال قابل ادا کردن است. همین واقعیت که زبانْ کلمهی “غیرقابل تحمل” را در اختیار من میگذارد، بلافاصله تحمل معینی دستیافتنی میشود.
* ورود به یک کل- متحد شدن – اجتماعی کردن، اشتراکی کردن، گروهی کردن
۱ اوت ۱۹۷۸
مأیوس از مکانها و سفرهای مختلف. هیچ جا راحت نیستم. خیلی زود، این زاری: میخواهم برگردم خانه! ( ولی کجا؟ وقتی او دیگر هیچ جا نیست، که زمانی بود و میتوانستم به آن جا برگردم). دنبالِ جای خودم میگردم. Sitio.
۱ اوت ۱۹۷۸
ادبیات، این است: که نمیتوانم بدون غصه، بدون خفگی در اثر حقیقت، بخوانم، هرچه پروست در نامههایش راجع به ناخوشی، شهامت، مرگ مادرش، اندوهاش و غیره نوشته.
۱ اوت ۱۹۷۸
فیگور مهیبِ سوگواری: رخوت، سختدلی: کجخلقی، ناتوانی عشقی. مضطربم چون نمیدانم چطور بخشندگی را به زندگیام برگردانم- یا عشق را. چطور باید عاشقی کرد؟
– به مادر ِ (کشیشِ) برنانوآسِ نزدیکتر تا به طرح فرویدی.
– چطور عاشق مامان بودم: هیچوقت برای دیدارش معطل نمیکردم، دیدارش (تعطیلات) را جشن میگرفتم، درون “آزادی”م جاش میدادم؛ خلاصه اینکه عمیقاً و با وسواس، همراهیاش میکردم. رخوت از همین دلتنگیها میآید: هیچکس دور و بر من نیست که دلِ انجام همان کارها را برایش داشته باشم. اگوئیسم.
۱ اوت ۱۹۷۸
سوگواری. در مرگ عزیز، مرحلهی حادِ خودشیفتگی: از مریضی پا میگیرد، از خدمتگزاری. بعد اندک اندک، آزادی رنگاش کبود میشود، دلتنگی جاگیر میشود، خودشیفتگی راه را برای اگوئیسم غمگنانه باز میکند، غیاب بخشندگی.
۳ اوت ۱۹۷۸
گاهی(مثل دیروز، در حیاط کتابخانه ملی*)، چطور این فکر زودگذر را که مثل برق میگذرد، که مامان دیگر هرگز اینجا نیست، بیان کنم؛ بال سیاهِ (امر قطعی) از روی سرم میگذرد و نفسام بند میآید؛ دردی شدید که انگار مجبورم برای نجات، فوری سروقتِ چیز دیگری بروم.
——————————————-
*.Bibliothèque Nationale
۳ اوت ۱۹۷۸
کشف نیازِ (ظاهراً مبرم)ام به انزوا: و البته نیازِ (همانقدر مبرم) که به دوستانام دارم.
پس باید: ۱) خودم را مجبور کنم گاه به گاه بهشان “زنگ بزنم”، تواناش را پیدا کنم، با بی علاقگیام– به ویژه از نوع تلفنیاش- بجنگم ۲) ازشان بخواهم درک کنند که باید بگذارند من بهشان زنگ بزنم. اگر کمتر و نامنظمتر به من زنگ بزنند، معنیاش برای من این است که باید من خودم بهشان زنگ بزنم.
۳ اوت ۱۹۷۸ سوگواری
دلام نمیخواهد سفر بروم مگر آن که وقت نکنم بگویم: میخواهم برگردم خانه!
۱۰ اوت ۱۹۷۸
پروست، SB- 87 *
“زیبایی عالیترینِ تصوراتمان نیست، یک نوع انتزاع که پیش چشم آورده باشیم، بلکه برعکس، یک نوع جدید و غیر قابل تصوریست که واقعیت به ما عرضه میکند.”
] به طور مشابه: اندوهِ من عالیترینِ دردها نیست، یا اعراضها و غیره، یک نوع انتزاع (که با فرازبان به آن رجوع کنیم) بلکه بر عکس یک نوع جدید است و غیره.[
——————————————-
* Contre Sainte-Beuve، مارسل پروست،, انتشارات گالیمار، ۱۹۵۴. شماره صفحهای که بارت نوشته مربوط به نسخهی کاغذیست (Idées Gallimard، ۱۹۶۵)-
۱۰ اوت ۱۹۷۸
پروست. Contre SB، ۱۴۶۱
دربارهی مادرش:
… “و خطوط زیبای چهرهاش…، عمیقاً ممهور به حلاوتِ مسیحیت و شهامتِ ژانسنیستی۲]پروتستنان[۳…”
————————————-
۱. Proust, Contre Sainte-Beuve, 146
۲. بارت کلمهی توی کروشه، “پروتستان” را خودش اضافه کرده که اعتقاد مادرش بوده است.
۳.ژانسنیست: یکی از مشربهای مسیحیت.-م
۱۰ اوت ۱۹۷۸
SB، ۳۵۶۱
“ساکت ماندیم هر دو.”
صفحاتِ دردناکِ جداییِ پروست و مادرش:
“ولی اگر بنا بود ماهها جدا بمانم، یا سالها یا…”
“ساکت ماندیم هر دو… غیره”
و: “گفتم: تا ابد. ولی امشب (…) ارواح نامیرا هستند و یک روز به هم میپیوندند…
——————–
۱. Sainte-Beuve, 356
۱۰ اوت ۱۹۷۸
بهتزده از اینکه مسیح، لازاروس را دوست داشت و قبل از زنده کردنش گریست. ( یوحنا، ۱۱)
“سرورم، اینک، او که دوستش میداری بیمار است.”
“وقتی فهمید که پس بیمار است دو روز از آنجا که بود قدم برنداشت.”
“دوستمان لازاروس به خواب فرو رفته؛ من میروم شاید که او را از خواب بیرون آورم” {زنده کنم}
“… مسیح در خودش نالید. در تعب بود…”
۱۱.۳۵ ” سرورم، بیا و ببین” مسیح گریست. و یهودیان سرانجام گفتند ” آنک چطور او را دوست میدارد!”
پس باز در خودش نالید…
۱۰ اوت ۱۹۷۸
{تصویر پروست از مادربزرگ رابرت دو فلر، که تازه مرده است. (کرونیکوس. صفحهی ۷۲)۱
“من که اشکهای او را دیدهام وقتِ مادربزرگ بودناش– وقت دختربچه بودناش – …}
——————————————–
۱. مارسل پروست، Chroniques. انتشارات گالیمار.۱۹۲۷. متنی که به آن گریز میزند عنوانش هست “Une grand’mère” (“یک مادربزرگ”) و در فیگارو (Le Figaro) چاپ شده است (۲۳ جولای ۱۹۲۷). ایتالیکها از بارتاند ولی شماره صفحه نادرست است. در واقع باید صفخات ۶۷-۶۸ باشد.
۱۱ اوت ۱۹۷۸
ورق زدنِ صفحههای آلبومی از شومان، فوری یادم میافتد که مامان از اینترمتزیاش (که یک بار توی رادیو برایش درخواست کرده بودم)خوشاش آمده بود.
مامان: چند کلمهای رد و بدل کردیم، من ساکت ماندم (عبارتی از برویر به نقل از پروست) ولی جزئیترین سلیقهاش، قضاوتاش یادم هست.
۱۲ اوت ۱۹۷۸
(هایکو. مونیه۱. صفحهی XXII)2
آخرهفتهی آرام پانزدهم اوت: وقتی رادیو شاهزادهی چوبی بارتوک را پخش میکند، من این را میخوانم (دیدار از معبد کاشینو، روایتِ بلندِ سفر باشوْ): “مدتی مدید در سکوتی مفرط همانجور نشستیم.”
در دم حالتی از ساتوری سراغام میآید، ملایم، سرخوش، انگار سوگواریام صیقل میخورد، تصفیه میشود، متعالی میشود، برساخته میشود، عمیق میشود بی آنکه ته بکشد- انگار که “خودم را بازمییافتم.”
——————————————
۱. . Roger Munier, Haiku, Fayard, “Documents spirituals”, 1978
۱۸ اوت ۱۹۷۸
چه شده که دیگر تابِ سفر ندارم؟ چرا تمام وقت، مثل یک بچهی گمشده دنبال اینم که “به خانهی خودم برگردم” – با اینکه مامان دیگر آنجا نیست؟
ادامهی “سخن گفتن” با مامان (زبان مشترک تبدیل به یکجور حضور میشود) تحت تاثیر دیسکورس درونی نیست (هیچ وقت قبلاً باهاش “سخن نگفتهام”) ولی در طرز زندگی: سعی میکنم روز به روزِ زندگی را مطابقِ ارزشهای او ادامه بدهم: برای اینکه چیزی از خوراک دادن او یادم بیاید، خودم خوراک درست میکنم، نظم و ترتیبِ خانهداریاش را حفظ میکنم، آن اتحادِ اخلاقیات و زیبایی شناسی که منش غیر قابل قیاس او در زندگیاش، در روزمرهی او بود. حالا، که “تشخص یافتن” تجربهی خانهداری در سفر ممکن نیست – جز در خانه ممکن نیست. سفر، جدا شدن من از اوست- حتا حالا که دیگر اینجا نیست- حالا که او دیگر چیزی جز بلافصلترین امر روزمره نیست.
۱۸ اوت ۱۹۷۸
موقعیتِ اتاقی که او در آن مریض بود، که در آن مُرد و حالا من در آن زندگی میکنم، به دیوار که سر تختاش بهش تکیه داشت، شمایلی – نه که از سر اعتقاد- گذاشتهام و هنوز روی میز گل میگذارم. رسیدهام به جایی که دیگر نمیخواهم سفر کنم، برای اینکه بتوانم اینجا باشم، برای اینکه گلها خشک نشوند.
۱۸ اوت ۱۹۷۸
شریک شدن در ارزشهای روزمرهی صامت (پخت و پز، تمیزکاری، لباسها، زیباییشناسی و گذشتهی اشیاء)، این راهِ (صامت) من برای گفتگو با او بود. – و برای همین با اینکه دیگر اینجا نیست، هنوز میتوانم این کار را بکنم.
۲۱ اوت ۱۹۷۸
در واقع ویژگی معمولِ افسردگیها، لحظاتی که حال و روزم خوش نیست (سفرها، موقعیتهای اجتماعی، وجوهِ مشخصی از اورت، مایحتاج عاشقانه) این خواهد بود: که نمیتوانم چیزی را که – حتا برای امداد- در ذهنام جانشین مامان بشود تحمل کنم.
و جایی که بدیاش به حداقل میرسد، وقتیست که من در موقعیتی باشم که به نوعی امتدادِ زندگی من با او(آپارتمان) است.
۲۱اوت ۱۹۷۸
چرا کوچکترین عقبهای بخواهم، کوچکترین دنبالهای، وقتی کسانی که بیشتر از همه دوست داشتهام، بیشتر از همه دوست دارم، چیزی جا نمیگذارند، نه من را نه بازماندههای درگذشته را؟ برایم چه اهمیتی دارد که بعدِ رفتنام در نامعلومِ سرد و جعلیِ تاریخ دوام داشته باشم، وقتی خاطرهی مامان در من و دیگرانی که او را میشناختند، و یک روز به نوبهی خود میمیرند، دوامی ندارد؟ من “بنای یادبود” برای خودم به تنهایی نمیخواهم.
۲۱ اوت ۱۹۷۸
اندوه خودخواهانه است.
فقط راجع به خودم حرف میزنم. راجع به او حرف نمیزنم، نمیگویم چطور بود، پرترهی طاقتفرسایی از او نمیسازم ( مثل آن که ژید از مدلین۱ ساخت)
(با این همه: همهاش حقیقت دارد: ملاحت، قوّت، نجابت، مهربانی)
۲۱ اوت ۱۹۷۸
به نظر من دورترین، ناهمخوانترین با اندوه من: خواندن روزنامه لوموند است و مشی تند و تیز و اخبارش.
۲۱ اوت ۱۹۷۸
میخواهم به JL توضیح بدهم (ولی به یک جمله منتهی میشود):
همهی زندگیام، از بچگی، دلخوشیام این بود که با مامان باشم. عادت نبود. از تعطیلات در اورت سرِ شوق میآمدم (بااینکه چندان بیرونشهر را خوش ندارم) چون میدانستم تمام وقت با او خواهم بود.