انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

روزنوشتِ عزا (یادداشت‌های رولان بارت) – بخش هفتم: آوریل

۱ آوریل ۱۹۷۸

در حقیقت، در کنه‌اش، همیشه این است: که مثلاً من مثل مُرده‌ای بودم.

۲ آوریل ۱۹۷۸

چه چیزی دارم از دست بدهم حالا که دلیل زندگی‌ام را از دست داده‌ام- دلیل دلواپس بودن‌ام را برای کسی.

۳ آوریل ۱۹۷۸

“من از مرگ مامان رنج می‌کشم”

(روندِ رسیدن به واقعیت تحت‌اللفظی)

۳ آوریل

یأًس: این کلمه زیادی تئاتری‌ست، بخشی از زبان است.

یک سنگ.

۱۰ آوریل ۱۹۷۸

اورت. فیلمِ “افعی‌۱″ِ وایلر۲(The little Foxes)، با بت دیویس.

– یک جا دختر از “پودر برنج” حرف می‌زند.

– تمام بچگیِ من برمی‌گردد سراغ‌ام. مامان. جعبه‌ی پودر برنج. همه چیز اینجا حیّ و حاضر است. من اینجام.

← خود، پیر نمی‌شود.

(من به همان “تر و تازگی” روزهای پودر برنج‌ام”)

————————————————-

۱La Vipere

۲. ویلیام وایلر

حوالی ۱۲ آوریل ۱۹۷۸

نوشتن برای به یاد آوردن؟ نه برای یادآوریِ خودم، بلکه در مصافِ جراحتِ فراموشی وقتی مطلق‌اش را اعلام می‌کند. آن -دمِ- “ردّی باقی نمی‌ماند”- در هیچ جا و از هیچ کس.

ضرورتِ “بنای یادبود”.

Memento illam vixisse1

———————–

۱. یادت باشد که او زندگی کرد.

۱۸ آوریل ۱۹۷۸

مراکش

از وقتی مامان دیگر نیست، دیگر آن حس آزادی را در سفر(وقتی برای مدتِ کوتاهی ترکش می‌کردم) ندارم.

سوگواری

گارده
جذبه‌ی روحی ، ۲۴ ۱

{دودلی‌ها، رنگ‌ باختن‌ها، سایه‌ی بال امر قطعی}

(هند)

= “تأکیدِ روشن بر انکاری رادیکال، مشیِ نادانیِ ذهنیِ زیسته شده‌.”

– رنگ باختنِ سوگواری = ساتوری‌ها(ص ۴۲)

“عاری از افت و خیز روحی”

(“فروپاشی هرگونه تمایز سوژه-ابژه”)

————————————

۱.لوئی گارده، جذبه‌ی روحی، ۱۹۷۰

۲۱ آوریل۱ ۱۹۷۸ ، کازا۲

سوگواری

فکر مرگ مامان: دودلی‌های ناگهانی و آنی، رنگ باختگی‌‌های مختصر، آغوش‌های تلخ و البته خالی، که جوهرشان: حتمیتِ امر قطعی‌ست.

———————————–

در این سفر مراکش بود که بارت در ۱۵ آوریل، دستخوش جادوی سرگیجه‌ای شد مشابه با “اشراقی که راوی پروست در پایان زمان بازیافته تجربه می‌کند.” این اشراق در دل پروژه‌ی ویتا نوآ(Vita Nova)(زندگی نو)ست (ر.ک یادداشت ۳۰ نوامبر ۱۹۷۷) و مبحث بارت در مورد ” La Préparation du Roman”(آماده‌سازی رمان).
کازابلانکا
سوگواری

کازا

۲۷ آوریل ۱۹۷۸

صبحِ بازگشت من
به پاریس

– اینجا، دو هفته، متصل، به مامان فکر می‌کردم و از مرگ‌اش درد می‌کشیدم.

– بی‌شک که هنوز در پاریس، آن خانه هست، به همان نظامی که وقتی او آنجا بود.

– اینجا، در دوردست، هر نظامی فرو می‌پاشد. که به شکل متنقاض‌نمایی یعنی وقتی “بیرون”ام، از “او” دورم، موقع خوش‌گذرانی‌(؟)و “حواسپرتی‌”، خیلی بیشتر درد می‌کشم. هر جا دنیا بهم بگوید “اینجا همه چیز داری که فراموش کنی”، کمتر فراموش می‌کنم.

سوگواری

کازا

۲۷ آوریل ۱۹۷۸

– بعدِ مرگِ مامان، فکر می‌کنم: آزادیِ در مهربانی کردن، او از هرچه بیشتر فشار الگو (فیگور)بودن خلاص شود و من هم از “ترسِ”( بندگی) که منشأ فرومایگی‌ست خلاص شوم (چون، از این به بعد، آیا همه چیز برای من بی‌تفاوت نیست؟ آیا بی‌تفاوتی( به خود) به نوعی شرط مهربانی نیست؟).

– ولی، دریغا، که خلاف‌اش است که رخ می‌دهد. نه تنها از هیچ منیّتی، از هیچ یک از دلبستگی‌های ناچیزم نمی‌گذرم، همچنان به “ترجیح دادنِ خودم” ادامه می‌دهم، نمی‌توانم به موجود دیگری عشق بورزم: همه برای من کمابیش بی‌تفاوتند، حتا عزیزترین‌شان. احساسِ– و سخت است- “دل‌سنگی”- می‌کنم، تلخی.