تصویر: آرامگاه رودکی در روستای پنجرود تاجیکستان/ نیم ساعت اول جاده سبز و زیبا بود و بعد سرد و برفی شد. صبح کوهها ریزش کرده بودند و مدتی جاده بسته بوده. در مسیر ما هم، کوه در حال ریزش بود و من در حال زهره ترک شدن و دعا خواندن. ۲ تا راهدار وسط جاده مشغول فعالیت، جابجا کردن و جمع کردن سنگها با دست بودند. وسیله یا ماشینی برای کمک بهشان نبود و مجبور بودند خودشان به تنهایی حتی سنگهای نسبتاً سنگین را جابجا کنند. کمی توقف کردیم تا سنگهای بزرگ را از وسط جاده بردارند.
بین راه ایستادیم و من خانه یک خانم مسن دستشویی رفتم. به خانمهای مسن میگفتند «اَپه جان». مرا دعوت کرد به چای. گفتم باید بروم پنجکنت و او هم گفت: «از پنجکنت برگرد خانه ما!». به این نتیجه رسیدم که این از برکات زن بودن است که اینقدر ازم دعوت میکنند؛ وگرنه اگر یک مرد تنها بود، کِی این همه محبت و دعوت میدید!؟
نوشتههای مرتبط
دوباره از برفها گذشتیم و هوا مطبوع شد. ۲ مردِ پشت سری مشغول صحبت با راننده بودند و من هم از منظرههای زیبای بین راه لذت میبردم. درختهای قشلاق (روستاهای ییلاقی) کنار جاده پر از شکوفههای سفید و صورتی بودند و روح من در حال پرواز. راننده این ماشین هم مانند اکثر رانندههای بینشهری «ناس» مصرف میکرد. ناس، گیاه سبز رنگ و تلخی از خانواده مخدرهاست. اوایل تصورم این بود که فقط رانندههای بینشهری مشتریاش هستند. از یکیشان شنیده بودم برای اینکه خوابش نبرد این را استفاده میکند. اما بعداً فهمیدم که درصد قابل توجهی از مردها در تاجیکستان بهش اعتیاد دارند. آن را روی زبانشان میگذارند و بعد از نیم ساعتی تف میکنند. کالای ممنوعی هم بهنظر نمیآمد برای اینکه کنار جاده میشد فروشندههایش را به سادگی پیدا کرد.
دو راهی عینی را رد کردیم. در روستاهای بعدی لباس مردم تغییر کرد. زنها توی جاده و خیابان به ندرت دیده میشدند. مردها لباسهای بلند و ضخیمی به تن داشتند؛ مانند پالتو که همجنس خوبی داشتند و هم دوخت خوبی. به نظرم شیک میآمد و خوشتیپشان کرده بود.
به پنجکنت رسیدیم. راننده و همراهانش به دکتر زنگ زدند که بیاید دنبال من. دکتر اَحرار خودش توی شهر نبود و پسرش مقصود آمد. راننده هم دبه کرد که کرایه ۱۵۰ سم میشود و من هم گفتم نه. به شاعره زنگ زدم که مگر نگفته ۸۰ و او هم خلاصه بعد از صحبت با شاعره ۱۲۰ سم به زور ازم گرفت. این هم آن روی سکه زن بودن که مردهای طبقه پایین از لحاظ اخلاقی و انسانی تمایل بسیار دارند که سرت را کلاه بگذارند یا بهت زور بگویند. منهم حداکثر توانم را به کار میبرم تا به این مدل رفتاری عادت نکنند.
مقصود خان کولهام را برداشت و پیاده تا خانه رفتیم. چند آپارتمان پشت به ابتدای جاده اصلی پنجکنت ساخته شده بودند. جلوی درب آپارتمانها خاکی و تپه ماهوری بود و من در فکر اینکه خب چرا اینها را صاف نمیکنند و خاکهای اضافه را برنمیدارند تا رفت و آمدشان راحتتر شود؟ نتیجه احتمالی اینکه بعضی به یک نحو زندگی عادت میکنند، حتی اگر زندگی کنار زبالهها باشد و دیگر اصلاح به ذهنشان خطور نمیکند.
ورودی آپارتمان دری که بسته شود نداشت. باز بود و همه میتوانستند وارد ورودی آپارتمانها شوند. حتی خاک و سنگ هم کنارش ریخته بود. طبقه دوم رفتیم. داخل آپارتمان بزرگ و شیک بود. کسی استقبال نیامد. یعنی تنها زندگی میکند؟ الان دارم فکر میکنم که هر چقدر هم که خانم خانه دستش بند باشد، استقبال مهمان آمدن یک جور احترام است، مگر اینکه دلت آن مهمان را نخواهد! یک اتاق بزرگ را بهم نشان داد و من هم وسایلم را گذاشتم آنجا. محیط اتاق سرد بود. حمام و دستشویی شیک و تمیز بود. برای من آن شامپو و صابونهای مارکدار را گذاشته بودند یا مصرف خودشان بود نمیدانم. یک دوش خوب بعد از مدتها میچسبید. روبروی اتاق من یک اتاق نشیمن بزرگ بود که داخلش فقط یک میز کوتاه و دور میز پتو برای نشستن پهن کرده بودند. نان، بادام، پسته، شکلات و چای برای عصرانه مهیا بود. پرسیدم بقیه کجایند؟ گفت: ما آن طرف هستیم و اشاره کرد به پشت اتاق نشیمن. صدای بچهاش را شنیدم. دو پسر ۱.۵ ساله و ۹ ماهه بهنامهای محمدجان و محمود جان. محمدجان خیلی خوشگل بود. پوست سفید با چشمهای آبی و بسیار شیطون که عاشق آبمیوه بود. همهاش میآمد داخل اتاق و بعد میدوید بیرون. پدرش بهش میگفت چشمکبود.
سراغ همسرش را گرفتم و گفت: پای خوراک هست. کمی گپ زدیم و عصرانه خوردیم. راجع به خودم، ایران و سفرم به تاجیکستان پرسید. شام، آشپلو بود. دو نفری خوردیم و درباره حکومتهای دو کشور، شغلمان، مسافران خارجی که قبلاً میهمانش بودند صحبت کردیم. همچنین راجع به رسم و رسوم ازدواج در دو کشور کلی سوال داشتیم که از هم بپرسیم. من هم که کنجکاو، بهترین موقعیت را پیدا کرده بودم. معمولاً داماد بزرگتر از عروس هست. عروس حداقل تا ۵ سال خانه پدر و مادر شوهر میماند و خدمت میکند. زود بچهدار میشوند و بچههای بعدی را هم به فاصله کم میآورند. پسرهای متاهل بزرگتر مستقل میشوند و پسرهای متاهل کوچکتر جای آنها را میگیرند.
راجع به حجاب در ایران پرسید و بهم گفت: یک عکس با حجابت را بهم نشان بده. خلاصه سوالهای هر دو مان تمامی نداشت. مقصود، لیسانس حقوق داشت. میگفت در یک پروژه تحقیقاتی ۴ ساله که انگلیسیها درباره خانوادههای تاجیکی داشتند شرکت کرده و الان هم برای یک شرکت کار میکند و معادل دلار حقوق میگیرد. وضع مالیشان خوب بهنظر میرسید. حدود ساعت ۱۰ گفتم میروم که بخوابم. خانمش برایم جا پهن کرده بود و یک شوفاژ برقی هم روشن کرد، اما اتاق سرد بود. حسابی لباس پوشیدم و رفتم زیر پتو.
چهارشنبه ۵ فروردین بود. بیدار شدم و تصمیم گرفتم تا وقت هست و شوفاژ گرم، کمی لباس بشویم. برای صبحانه به اتاق نشیمن رفتم. قیماق (خامه) به اضافه تخممرغ آبپز و سوسیس سرخشده یک صبحانه شاهانه بود. دوست مقصود، پسر جوانی که ماشین داشت هم به جمعمان اضافه شد. دیدم که همسر مقصود کفشهایش را واکس زد و جلوی پای شوهرش جفت کرد. با گذراندن این چند صباح در بین این سه خانواده، حس کردم که شاید در ظاهر زنها بیشتر سرویس میدهند، اما در باطن تئوریسین خانه، زن است.
رفتیم به موزه پنجکنت. ۸ تالار داشت. کسی جز ما آنجا نبود و خانمی تماممدت مرا همراهی میکرد و توضیح میداد. یک تالار مختص رودکی بود. عکسهای سال ۲۰۰۸ که جشن ۱۱۰۰ سالگی رودکی برگزار شده بود، روی دیوار نصب بود. پسر جوان که اسم سختی داشت و من اصلا سعی نکردم یاد بگیرم، توی موزه عکاسی را به عهده گرفت و همین بود دلیل خراب شدن خیلی از عکسهای من.
از آنجا رفتیم شهر سَرَزم که ۲۰ کیلومتری با پنجکنت فاصله داشت. شهری ۵۵۰۰ ساله که اسکلتهایی با قدمت ۳ تا ۴ هزار سال با زینت آلاتشان در آنجا پیدا شده بود. میگفتند بیشترشان را بردهاند آثارخانه ملی دوشنبه. ۵-۶ قطعه از زمینهای آنجا را سقف زده بودند و شهر را با کوچهها، خانهها و اتاقهایشان با سرعت خیلی کم کاوش میکردند. بخشهایی از زیر خاک بیرون آمده، بدون شیشه، حفاظ یا نگهبان رها شده بود. زیر یکی از سقفها رفتیم. پسر گفت: برو آن وسط بایست ازت عکس بگیرم! گفتم: نه؛ اینها میراث ارزشمند شماست و نباید بگذارید کسی برود رویش بایستد. آنطرفتر یک موزه کوچک هم بود. رفتیم دیدیم و برگشتیم پنجکنت. محمدجان و پسر جوان پیاده شدند و من و مقصود رفتیم به سمت پنجرود.
حدود ۱.۵ ساعت راه بود. از بین روستاهای زیادی گذشتیم. چون تعطیل بود و هوا آفتابی شده بود مردم بیشتر بیرون خانه بودند. توی یک روستا معرکه (جشن) گرفته بودند و اهالی داشتند دور هم جمع میشدند. مسیر سبز، درختها پرشکوفه و کوهها زیبا. فقط مشکل جاده خراب بود که باعث میشد ساعتها روی ویبره باشی و حال آدم بد شود.
به پنجرود رسیدیم. مقبره رودکی ساختمانی آجری با گنبدی فیروزهای، خودنمایی میکرد. میشد ساعتها نشست و نگاهش کرد و خسته نشد. نمیدانم جو گرفته بود مرا یا واقعاً عاشقش شده بودم. وارد محوطه باغ مانندش شدیم. دو ساختمان دیگر، یکی چایخانه و دیگری موزه رودکی هم داخل باغ بود. آقایی که متولی آنجا بود با خوشرویی جلو آمد و خوشآمد گفت. اولین جملهاش این بود که ۱۰ دقیقه قبل یک گروه ایرانی اینجا بودند. فهمیدم توی عید سرش شلوغ است و ایرانیهای زیادی به زیارت رودکی میآیند. وارد ساختمان مقبره شدیم. دیوارهای سفید و درخشان، ستونها و گچبریهای ساده با طرح اسلامی، نور ملایم روز از لابلای پنجرههای کوچک و سنگ سیاه و مرمرین مقبره، فضا را معنوی کرده بود. سه چهار تا صندلی هم آنجا گذاشته بودند.
متولی نشست و دعا خواند. شبیه روزه سر قبرها بود که کودکیام توی بهشت زهرا شنیده بودم. صدایش میپیچید و گوشنواز بود. فضای مقبره حال و هوای خوبی داشت. حس عاشقی… اشک توی چشمهایم و بعد از متولی نوبت خوندن من بود:
بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتیهای او پیش پایم پرنیان آید همی…..
نمیتوانستم از آنجا دل بکنم. چند دقیقه کم بود برای دیدنش. همیشه فکر میکردم که این شعر را اولین بار توی شهر بخارا خواهم خواند. اما خواندنش در پیشگاه خود شاعر توفیق دیگری است.
به موزه کوچکش سر زدیم و به رسم ایرانیها در دفتر خاطرات یادگاری نوشتم. از آنجا خیلی عکس گرفتم، اما حیف که عکس، حس محیط را منتقل نمیکند. هنوز اثری از جایگاهی که خاتمی و امامعلی برای مراسم افتتاح در آن ایستاده بودند، دیده میشد. مقبره رودکی با هزینه ایران و در زمان محمد خاتمی ساخته و افتتاح شد. واقعا این حرکت جای قدردانی داشت! اما پس از مدتی بر اثر بارانهای منطقه آسیب دید و خودشان این بار با طرحی سادهتر آنرا ساختند.
از محوطه بیرون رفتیم به سمت رودخانه و مجسمه نیمتنه رودکی و تابلوهایی که اشعار رودکی به دو زبان فارسی و تاجیکی روی آنها چاپ شده بود. عجب شعرهایی دارد و چه عارف بزرگی بوده و من خجل از اینکه چیز زیادی راجع بهش نمیدانم. تصمیم گرفتم بعد از برگشت به ایران دیوان شعرش را بخوانم.
با اکراه بسیار از آن روستای دوستداشتنی جدا شدم. توی نیمهراه برگشت، کنار آشخانهای توقف کردیم و ناهار خوردیم. مقصود شراب سفارش داد و گفت: مال کارخانهای است نزدیک پنجکنت بهنام پرندیس که رتبه اول را در آسیای میانه دارد. صاحب آشخانه پرسیده بود که من مجردم یا نه؟ و اینکه پسرهای خوب اینجا داریم. عجیبند آنهایی که فکر میکنند میشود خیلی راحت یک برند را به یک برند دیگر جوش داد و افکار و خواستههای یکی را روی دیگری آپلود کرد. کسانیکه احترامی برای فرهنگ، روحیات، آداب و رسوم، ارزشها و… قائل نیستند. فقط میشود لبخند زد، تشکر کرد و رد شد.
توی باقیمانده راه، مقصود راجع به دو مکان دیدنی برایم صحبت کرد. یکی ۷ کُل (کوه) که ۷ تا چشمه نزدیک به هم دارد که رنگ آب هر کدام با یکدیگر فرق میکند. در این موقع سال به دلیل برف نمیشد رفت و دیگری اسکندر کُل که نزدیکش هم یک معدن طلا است و مدتی است با همکاری ختایی(چینی)ها در حال بهرهبرداری از آن هستند. چین پروژههایی نظیر راهسازی و تونلسازی را هم در تاجیکستان بهدست گرفته.
کمی استراحت کردم . ساعت۷ شب بیدارم کردند که برویم مهمانی. تولد یک خانم ۵۰ ساله بود. لباس پوشیدم در حالیکه هنوز گیج و خواب بودم. عصبانی و بداخلاق شده بودم. فهمیدم که طی کردن مسیرهای طولانی و خراب و بدخوابیهای شبانه، خستهام کرده. دلم نمیخواست بیرون بروم. اما نمیشد، بیادبی بود.
با مقصود و خانوادهاش رفتیم تولد. خدا را شکر مهمانی اصلی صبح بود و ما آخرهایش رسیده بودیم. وارد حیاط بزرگی شدیم. دو تا از اتاقهای منزل یکی زنانه و یکی مردانه، محل پذیرایی مهمانها بود. چون مردهای غریبه هم به مهمانی میآمدند، مردانه را جدا کرده بودند. از خانم مسن گرفته تا بچهسال تعداد کمی داخل اتاق بودند. سفرهای پهن و داخلش کیک، شیرینی، شکلات، میوه، چای و سمبوسه بود. کانون توجه بودم و بهم خیلی تعارف میشد. خانم مسنی بهم گفت: چند وقت اینجا بمانی مثل ما چاق میشوی. واقعا هم همینطور بود. من با اضافه کردن وزن به ایران برگشتم!
توی مهمانی با مسعود و ادیبا با وایبر در تماس بودم که مقصد بعدیام کجا باشد بهتر است؟ مسعود میگفت: «قلعهحصار» در نزدیکی دوشنبه برای دیدن خوب است. پدر ادیبا میگفت: «فرقانتپه» در ولایت «ختلان» و آقای خراسانی گفته بود: «کولاب». آقای خراسانی هر سال تورهایی در مسیر جاده ابریشم برگزار میکند.
در تخیلاتم به قرنها قرن برگشتم. زنهایی از نسلهای مختلف توی غار دور هم نشسته بودند و صحبت میکردند. وظایفشان سرویس دادن و کمک کردن به پدر و مادر و بعد شوهرداری و بچهدار شدن بود. در نوجوانی ازدواج میکردند و سالهای بعد یک عالمه بچه داشتند. دور هم از پخت و پز میگفتند و بچهداری و این جور چیزها. تفریحشان مراسم تولد، ازدواج و ختنه بود.
دختر جوانی را دیدم که بهم گفتند دو سه هفته دیگر عروسیاش است. شادی توی چشمانش برق میزد. به همین چیزها قانع بودند و با آن شاد.
توی اتاق پر بود از بچههای چند ماهه تا ۱۲-۱۳ ساله. زنهای تاجیک قبل از ازدواج متناسب و خوشهیکل و بعد حداقل سهشکم زاییدن کمی از هیکل میافتادند. از حدود ۴۰ سال رو به چاقی میرفتند و ۵۰ به بالا دیگر گرد و قلمبه میشدند.
دو سه تا دختر کوچولو دور و بر من میگشتند. اسم یکیشان مهرناز بود. حدود ۵ سالش بود. با سن کمش آنقدر مهربان و بخشنده بود که نگو. دختر دیگر چشم نداشت که بادکنکی دست کسی جز خودش ببیند. بادکنک مهرناز را هم میخواست و او هم خیلی راحت مال خودش را میبخشید تا همبازی حسودش گریه نکند. بهنظرم فطرت هرکس از همان ابتدای بچگیاش پیداست.
ساعت ۱۰ با همان اپل سفیدی که امروز در اختیارمان بود به خانه برگشتیم. توانسته بودم با همسر مقصود دوست شوم. دیگر میآید توی اتاق بهمان سر میزند. بعد از کمی صحبت با مقصود، رفتم بخوابم. گفت: فردا شب هم بمان و جمعه برو. گفتم: دیگر بیشتر از این بهتان زحمت نمیدهم.
صبح پنجشنبه قبل از ساعت ۷ بیدار شدم و ساکم را بستم. بعد از صبحانه راهی بازار پنجکنت شدیم. وسط خیابان منتهی به بازار کنفیکون بود. چینیها خیابان را کنده بودند و داشتند از نو پیریزی میکردند. به زحمت میشد رفت و آمد کرد. داخل بازار همه چیز بود: گوشت، مرغ، نان، خشکبار، ترشیجات، اسباببازی، لوازم پلاستیکی، ابزار آلات باغبانی و… . دیویدی کنسرت و کلیپهای نگینه را خریدم. چرخی زدیم و برگشتیم. مقصود گفت: امروز آن پسر جوان با خانوادهاش برمیگردند دوشنبه و من میتوانم ساعت ۱۰ با آنها بروم. روی کارتی که همراه داشتم نام، آدرس، ایمیل و شماره تماسم توی ایران را نوشتم و تعارف کردم که اگر آمدید ایران، پیش من بیایید. تا حالا از جانب پدر و مادرم چند نفر را به خانه دعوت کردم. اگر بدانند! ازشان خداحافظی کردم و با پسر جوان، همسر، پسر یکساله و دو برادر زنش همراه شدم. مقصود گفت: ۱۰۰ سم بهش کرایه بده. شنیدم پسر بین حرفهاش به مقصود میگفت: پولم تموم شده.
۵-۶ ساعتی راه در پیش بود. راههایی که بیشترش جادههای خاکی و سنگی بودند. دو راهی شورجه را رد کردیم. بعد از دو ساعت گرما، دوباره هوا خنک شد. جایی بین راه ایستادیم، مثل آبشارهای کوچکی که وسط جاده چالوس هست و خودروها کنارش توقف میکنند. آنجا نوشابه، تنقلات، کشک و… میفروختند. فروشنده تا چشمش به من افتاد قیمت نوشابه را برد بالا و گفت: دلار بالا رفته! پسرک روی ظرف نوشابه را خوند و با خنده گفت: اینکه تولید تاجیکستان است، به دلار چه ارتباطی دارد؟ انگار دلار توی کشورهای اسلامی، فقیر و عقبمانده بهانه خوبی شده برای چاپیدن جماعت.
اوضاع زندگی آن پسر و خانوادهاش چندان خوب بهنظر نمیرسید. البته این وضعیت بیشتر مردم این کشور است. قبل از سوار شدن به خودرو، عینک آفتابیاش از جیبش افتاد وسط جاده. من که شاهد این اتفاق بودم دست تکان دادم تا ماشین بایستد، اما از رویش رد شد. بهش گفتم. او هم نگاه کرد و گفت: اشکالی ندارد. تعجب کردم در عین نداری، به مال و اموالش بند نبود. خیلی راحت برخورد کرد و اثری هم از کوچکترین ناراحتی در چهرهاش نبود! من از او بیشتر ناراحت شدم!
دوباره حرکت کردیم. گرسنه بودم. فقط یک تکه نان و پنیر مال ۲-۳ روز قبل که نصفش را صبح به پرندهها داده بودم داشتم. آنها که این صحنه را دیدند، کیسهای که تویش شیرینیهای تولد شب قبل بود بهم تعارف کردند و من همان انتخاب دیشب را کردم: کرهای با یک کرم فوقالعاده سبک و خوشمزه.
دو راهی عینی را رد کردیم. کمی توی راه چرت زدم. پسر جوان نزدیک ساختمان پلیسراه توقف کرد و توی داشبورد دنبال پول خرد گشت. یک اسکناس ۱ سم پیدا کرد و گذاشت لای مدارکش. پرسیدم و گفت که باید بدهی تا بگذارند رد شوی. ۵۰۰ تومن رشوه از هر ماشین برای آنها مبلغ خوبی است. توی راه متوجه شدم خودرو مشکل دارد. میگفت: اینقدر جادههای ما خراب است که خودروها تیز تیز (تند تند) باید تعمیر شوند. جایی ایستاد تا ترمزش را تعمیر کند. از جوی بزرگ خشک کنار جاده بهعنوان چال سرویس استفاده میکردند.
توی این جاده بهخاطر خرابی راه و تونل ساخت ایران، شغل ماشینشویی هم منبع درآمد برخی محلیها شده. به این ترتیب که کنار جاده از آب آبشارها، رودخانهها و چشمههای بین راه شیلنگ کشیده تا لبه جاده و ماشینهای سر تا پا گلی شده را دعوت میکنند به یک حمام کوتاه و پرفشار.
حدود ساعت ۳ به دوشنبه رسیدیم. اول یکی از برادرزنها پیاده شد. بهعنوان کرایه یا شاید کمک به پسر جوان کمی پول داد. بعد همسر و پسرش را گذاشت خانه. گفت: برایت تاکسی بگیرم؟ گفتم: نه، عجله ندارم، با خودت میآیم. امیدوار بودم مرا برساند خانه. برادرزن دومش را هم برد کنار دانشگاه. ازش پرسیدم چه رشته دانشگاهی برای کار توی تاجیکستان خوبه و آینده دارد؟ گفت: اقتصاد. خودش هم اقتصاد خوانده بود و توی بانک کار میکرد. اوقات بیکاری هم مسافرکشی میکرد. یک شماره توی ماشینش دیدم. هر مسیر مشخص توی شهرها یک شماره دارد. مثلا سواریهای شماره ۸ از فرودگاه دوشنبه به سمت خیابان رودکی میروند و بالعکس. این شمارهها روی کاغذ نوشته شده و پشت شیشه جلو تاکسیها و مسافرکشها قرار داده میشود و یا با دست یا آوا شماره را بهت اعلام میکنند.
تلفنی همان آپارتمان قبلی را توی دوشنبه اجاره کردم. پسر جوان لطف کرد و مرا رساند دم آپارتمان. برای رساندنم ۲۰ سم اضافه بر کرایه بهش دادم. ازش پرسیدم که فردا میآید دنبالم که مرا ببرد قلعهحصار؟ گفت: نه. یادم افتاد امروز روز آخر تعطیلات (شش روزه) نوروزی در تاجیکستان است و فردا باید سر کار بروند. وسایلم را توی خانه گذاشتم و رفتم خرید. مقداری تنقلات برای صبحانه و هدیهای برای ستایش دختر آقای تاجیک که امشب به تولدش دعوت شده بودم خریدم. بعد از کمی استراحت به مهمانی رفتم. حدود ساعت ۷ آنجا بودم. خانواده کریمی و چند خانم و آقای تاجیکی مهمانشان بودند. آقایی بهنام شوکت که رقصندهها و بازیگران تاتر را تعلیم میداد هم جزو مهمانها بود. ۷:۳۰ نشده شام دادند و خیلی زود میهمانهای تاجیکزبان رفتند. خانمی بهنام گلشن که همکار مسعود بود هم دیرتر آمد. اهل ولایت خودمختار بدخشان (پامیر) بود. بیشتر اهالی آنجا مذهب اسماعیلیه (شیعه ۷ امامی) دارند و دولت تاجیکستان هم دل خوشی از آنها ندارد. مراسم کیکبُری، رقص و عکس برگزار شد. با گلشن و خانواده کریمی مسیر کوتاهی را تا نزدیک خانه آمدم.
جمعه صبح زود با صدای انفجار بسیار نزدیک و نور شدید شبیه آتشبازی از خواب پریدم. نفهمیدم چراغهای کنار خیابان بود یا کابلهای اتوبوس برقی که مرا زهرهترک کرد. بعد از صبحانه زدم بیرون به سمت موزه. هنوز خیلی نرفته بودم که آقای تاجیک تماس گرفت که چکار میکنی؟ گفت: دارم میروم بیرون، بایست تا بیایم. آمد و تا نزدیک مجسمه قدم زدیم. کمی فرصت شد و از کار و بارش توی دوشنبه گفت؛ که ظرفهای پلاستیکی وارد میکرده و توی بازاری بهنام سخاوت میفروخته. الان کار کمی کساد شده و گاهی جنسها روی دستشان میماند. گفت: دارد میرود بازار کاروان برای خرید. جایی شبیه بازار بزرگ تهران. گفتم: من هم میآیم. با دو خط رسیدیم آنجا.
خوشبختانه خلوت بود و عریض. آدم راحت همه چیز را میدید. آقای تاجیک برای پسر ۵ سالهاش که از زن اولش داشت میخواست شلوار بخرد. من هم فقط غرفهها را نگاه میکردم. توی بازار دو تا کلاه، بلوز و شلوار استتار خریدم. از آقایی که ازش خرید میکردم پرسیدم غرفهات را اجاره کردی؟ گفت: نه، ۴ سال پیش خریدمش. یک مغازه ۶ متری را ۲۵۰۰ دلار خریده بود. به نسبت بازار تهران قیمتش عالی بود. البته آنها مانند بازاریهای ما پولدار نیستند.
اغلب فروشندههای بازار کاروان سنیهای مذهبی و متعصب بودند. روسری خانمها نه، یک دستمال پشت سر بلکه سفت و سخت بسته شده بود و مردها ریشهای بلند طالبانیمانند داشتند. آقای تاجیک با یکی از فروشندههای ریشبلند که از قبل باهاش آشنا بود خوش و بش کرد و پرسید ایران نمیروی؟ او هم گفت: نه، دولت و مردم شما دیگر ما را نمیخواهند!
بعد از کاروان رفتیم بازار سخاوت که کوچکتر از کاروان بود. این دو بازار از هم فاصله زیادی ندارند. رفتیم غرفه آقای تاجیک که توی یک محل سولهمانند بود. آقای کریمی آنجا نشسته بود. اسفند ۹۳ نمایشگاهی بازرگانی برگزار شده بود که ۱۰- ۱۵ شرکت ایرانی توی همان سوله غرفه گرفته بودند. اکثراً فروش جالبی نداشته و برخی از وسایلشان هنوز آنجا مانده بود. تک و توک آدم میآمد، سوالی میکرد و میرفت. مردم تاجیکستان درآمد و پول زیادی ندارند که بخواهند صرف خرید غیرضروری یا تجملات هر چند کوچک کنند. بنابراین صادرات به آنجا ممکن است در خیلی موارد جواب ندهد.
بعد از یک ربع تصمیم گرفتم که برگردم خانه. گفتند که عصر مراسم رقصی برگزار میشود که آقا شوکت مدیریتش میکند. آدرس دادند و گفتند بیا. اما من حوصلهاش را نداشتم. از آنجا با یک ون تا سیرک رفتم. بعدش هم نقشه گوشی را روشن کردم و پیاده راه افتادم. خیابان سعدی شیرازی را مستقیم رفتم. از یکی دو نفر سوال کردم. یکی که روس بود و فارسی و انگلیسی نمیدانست. یکی دیگر هم میگفت: «نَمیدانم». من مانده بودم که آدم اسم خیابان اصلیای که تویش هست را چرا نباید بداند!؟
در راه، پرچم ایران را کنار یک ساختمان دیدم. دفتر رایزنی ایران در تاجیکستان بود و مقابلش سفارت ازبکستان قرار داشت. به میدان عینی رسیدم و خیابانهای شمارهدار عینی را مستقیم رفتم تا به تقاطع رودکی رسیدم. توی local گوشیام موزه ملی بهزاد را همانجا نشان میداد. ساختمان قشنگ و بزرگی بود که الان تابلوی دانشکده صنعت بالایش آویزان بود. ناکام برگشتم به خانه.
عصر بیهدف خیابان رودکی را به سمت بالا پیاده رفتم. اینجا هم مثل روسیه بهخاطر هوای سرد زمستان، توی خیابانها زیرگذر هست نه پل عابرپیاده. هوا تاریک بود و باران میآمد. رفتم تا جایی که دیگر به ندرت کسی را توی خیابان میدیدم. دور زدم و برگشتم. خانمی را زیر درختها کنار خیابان دیدم. فقیر بود. در طول سفرم ۳-۴ نفر را دیده بودم که گدایی میکردند. هیچ کدام برایت روضه فقر نمیخواندند و دلت را خون نمیکردند. ۲ تایشان حتی دستشان را هم دراز نکرده بودند. فقط یک جا جلوی محل عبور مردم نشسته بودند.
رفتم تا از داخل پارک رودکی رد شوم. کسی تویش نبود. دلم گرفته بود. رستوران ایرانی جامی سر راهم بود که چند بار از کنارش رد شده بودم. رفتم داخل شاید احساس تنهاییام کمی برطرف شود. آقای ماهیصفت نامی مسئول آنجاست. سفارش سیبزمینی و نوشابه دادم. گفت: کمی طول میکشد. چند نفر تاجیک جشن تولد کوچکی گرفته بودند. خواننده، فارسی میخواند و آقایی هم کیبرد میزد. مهمانهای خانم، پردهای سهطرفشان کشیده شده بود و پشت پرده دور از چشم مردها با لباس مهمانی نشسته بودند. خواننده بعد از خواندن چندتا آهنگ رفت و به مهمانها خوشآمد گفت. غذا را نیاوردند و من هم که حوصلهام سر رفته بود از رستوران آمدم بیرون. توی خانه کمی لباس شستم و سفرنامه نوشتم.
شنبه ۸ فروردین روز آخر سفرم بود. تصمیم گرفتم حداکثر استفاده را ازش ببرم. ۸ صبح بیرون زدم. باران میآمد. خیابان رودکی را به سمت کاخ امامعلی و بعد پرسان پرسان به سمت پرچم رفتم. سرش توی مه بود و خوب دیده نمیشد. پرچم، درون پارکی بود که حوض بزرگی داشت. برای گردش مردم محل خوبی بود. میشد تصور کرد که روزهای عادی شلوغ میشود. اما بهدلیل بارش باران چندان کسی آن دور و بر نبود. ساختمان بزرگی را از دور دیدم که علامت تاجیکستان بالایش نصب شده بود. حدس زدم آثارخانه (موزه) ملی تاجیکستان باشد. به بلندی یک ساختمان ۴-۵ طبقه که دور تا دورش ستونهای بلند تختجمشید مانندی فرا گرفته بود. پسری، بیرون درب موزه به انتظار ایستاده بود. پرسیدم کی باز میشود؟ به تابلویی اشاره کرد. ساعت شروع کار موزه در روزهای اداری ۱۰ و روزهای تعطیل ۱۱ بود. نمیدانستم نزدیک یک ساعت زیر باران چکار کنم. از درب اصلی محوطه موزه و پارک خارج شدم. روی تابلوی سر در اصلی پارک نوشته شده بود: باغ فرهنگی. رسمالخط تاجیکی که با رسمالخط روسی کمی تفاوت دارد را یک ماه پیش از سفر یاد گرفتم. بیشتر روزها به سایت سفارت تاجیکستان توی ایران سر میزدم و خبرهایش را میخواندم تا راه بیفتم.
رفتم توی خیابان تا محدوده آنجا دستم بیاید. دو تا چهارراه با خیابان رودکی فاصله داشت. از کنار بیمارستان قلب سینا رد شده و دوباره وارد محوطه پارک شدم. داشتم میچرخیدم و سلفی میگرفتم که پسر عکاسی آمد که ازت عکس بگیرم. گفتم نه و راه افتادم. باهام چند قدمی آمد و پرسید افغانی هستی یا ایرانی و اینکه چرا تنها آمدی سفر..؟
همینم مانده بود که برای او هم توضیح بدهم! بهش گفتم خَی (خداحافظ) و قدمهایم را سریعتر کردم. جایی به چشمم خورد شبیه کافیشاپ که چتر و صندلیهایش را بهخاطر باران جمع کرده بودند. آنجا نشستم که از باران در امان باشم. دوباره آمد که چیزی میخوری؟ دیدم نمیخواهد برود. گفتم: میشود بروی؟ میخواهم تنها باشم.
تا ۱۰ چیزی نمانده بود. به سمت موزه رفتم. توی پارک چند تا مجسمه از فردوسی و داریوش نصب شده بود. گروه آقای خراسانی از مشهد را جلوی درب ورودی موزه دیدم. با آنها وارد شدم. نگهبان موزه مرد بداخلاقی بود که میخواست از راهنمای تور هم بابت بلیت پول بگیرد. ورودی ۱۵ سم بود که من مهمان گروه ایرانی شدم. از چند سالن در طبقات -۱، همکف و اول دیدن کردیم. موزه حاوی سکهها و پولهای قدیمی، تکههایی از مجسمهها و عمارتها، کوزه و ابزارهای دوره پارینهسنگی و لباسها و نقاشیهای قدیمی بود. کمی با گروه ایرانی که سه کشور ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان را زمینی از مشهد طی کرده بودند صحبت کردم. چقدر از سمرقند تعریف میکردند که از اصفهان هم قشنگتر است و من هم هوایی میشدم.
از گروه خداحافظی کردم و یک گشت کوتاه دیگر توی موزه زدم. خوبی با گروه بودن توی موزه این است که یک راهنما بهت اختصاص میدهند و خوبی تنها بودن این است که سر فرصت و بدون عجله میتوانی موزه را ببینی. قبل از ۱۲ موزه را به سمت باغ بوتانیکال (گیاهشناسی) ترک کردم. با خط ۳ اتوبوس میشود خیابان رودکی را از ابتدا تا انتها طی کرد. شاگرد راننده علیرغم سپردن من، خبرم نکرد و مجبور شدم دوباره مسافتی را پیاده برگردم. داخل خیابان بنبستی که ابتدایش سفارت چین بود پیچیدم و سردر باغ را دیدم. با دادن ۳ سم وارد باغ شدم. تنوع درختان و گیاهانش خیلی زیاد نبود، ولی من همیشه از رفتن توی باغهای سرسبز لذت میبرم. عروس و دامادها به همراه تعداد محدودی همراه را میشد اینسو آسوی پارک دید. باران کمتر شده بود. چند تا آلاچیق چوبی بزرگ و زیبا که برای مراسم عروسی یا جشنها ازش استفاده میشود آنجا بود. کبوتر، کلاغ و مینا به وفور دیده میشد. ۳ تا سنجاب با مزه هم دیدم که داشتند میوههای درختها را میجویدند. لپهایشان قلمبه بود و من کلی قربان صدقهشان رفتم و باهاشان حرف زدم. بعد از یک ساعت از باغ بیرون رفتم و با اتوبوس به خانه برگشتم. علیرغم توصیههایی که بهم کرده بودند، از دکهای توی خیابان ساندویچ خریدم. ساندویچ محقری بود. بهزور تویش مواد گذاشته بودند.
باران بند آمده و هوا عالی بود. توی اتاقم روی تشک دراز کشیده و منتظر بودم ببینم گروه آقای خراسانی عصر به قلعه حصار میروند یا نه؟ که برنامهشان کنسل شد. طی کردن ۱۲ روز سفر زمینی توانشان را گرفته و عملا برنامه تاجیکستانشان سمبل شده بود. بعد از چرت کوتاه و یک دوش خوب، رفتم بیرون به سمت ساختمان اپرا ولت. نگهبانش هفته قبل بهم گفته بود که ۲۸ مارچ کنسرت دارند. رفتم دیدم سوت و کور است! جدول برنامهها را که جلوی درب ورودی قرار داشت چک کردم و دیدم ساعت ۳ یک تئاتر کمدی داشتند و نه کنسرت شبانه! میناها دسته دسته روی دیواره اپرا ولت نشسته بودند و همخوانی پر سر و صدایی میکردند.
دقایقی توی پارک کوچکی نزدیک آنجا نشستم و به سفر تمامشدهام فکر کردم. رودکی را تا خیابان عینی پیاده رفتم و توی راه با تمام کسانی که مرا مهمان کرده بودند تماس گرفته، تشکر و خداحافظی کردم. ادیبا میگفت: مامانم دلش برایت خیلی تنگ شده. در همان حین آقای تاجیک تلفن کرد و گفت: داریم با خانواده یک سر میآییم پیشات. سریع رفتم که خانه را مرتب کنم و بعد رفتم سر کوچه دنبالشان.
همان موقع آقای کریمی بهشان خبر داد که جلوی خانهشان منتظر است. بنابراین آمدند توی خیابان پیش ما و زود برگشتند. گلشن زنگ زد و گفت: نزدیک برج دوقلوها توی یک کافه است. همگی رفتیم آنجا و کمی دور هم نشستیم. ساعت ۹ بود که ازشان جدا شدم. به یک فستفود نسبتا شیک رفته و شام آخر را جشن گرفتم. موقع برگشت سعی میکردم تا شب زیبای دوشنبه را توی خاطرم ثبت کنم.
سفرم را مرور کردم. هر جا نیاز داشتم، از قبل، دستی برای همراهیام تدارک دیده شده بود تا سر وقتش به کمکم بیاید و هر جا هیچ دستی ندیدم معنیاش این بود که خودم به تنهایی از پسش بر میآیم…
بخش نخست این سفرنامه را از اینجا بخوانید.
بخش دوم این سفرنامه را از اینجا بخوانید.
رایانامه نویسنده moon_sunrise@yahoo.com
مطالب مرتبط دیگر:
سفرنامه دو بخشی فرشته درخشش از تاجیکستان: خجند و پنجیکنت
سفرنامه هشت بخشی امیر هاشمی مقدم از تاجیکستان: ورود، دوشنبه، اسلام در تاجیکستان، انتخابات تاجیکستان، خجند، استروشن، پنجیکنت، پنجرود و آرامگاه رودکی