موریس گودولیه ترجمه ی مهرداد امامی
*مقدمهی مترجم: متن پیش رو ترجمهی بخشی از کتاب امر ذهنی و امر مادی (۱۹۸۶) موریس گودولیه (۱۹۳۴- )، انسانشناس برجستهی فرانسوی است که آثار او نقشی عمده در شکلگیری شاخهی انسانشناسی مارکسیستی در علم انسانشناسی داشته است. از دیگر آثار گودولیه میتوان به دیدگاههایی در انسانشناسی مارکسیستی (۱۹۷۳)، عقلانیت و ناعقلانیت در علم اقتصاد (۱۹۶۹) و معمای هدیه (۱۹۹۶) اشاره کرد. بخش-هایی از کتابهای گودولیه، بهویژه در مورد چیستی گرایش انسانشناسی اقتصادی در علم انسانشناسی و نیز روششناسی کتاب سرمایه مارکس، به همین قلم در دست ترجمه است.
نوشتههای مرتبط
**
هر رابطه یا مناسبت اجتماعی (social relation)، همانطور که دیدیم، هم درون اندیشه وجود دارد و هم بیرون از آن، و بخش درون اندیشه بنابراین متعلّق به اندیشه و واقعیتی ذهنی است. اما اگر این بخش به اندیشه تعلّق دارد، این تعلّق چه شکلی به خود میگیرد؟ اگر این تعلّقی ذهنی است، به کدام معنا چنین است؟
بخش ذهنی یک رابطه یا مناسبت اجتماعی در وهلهی نخست متشکل است از مجموعهای از بازنماییها، اصول و قواعدی که باید «بر حسب آنها عمل کرد» تا موجب شد که آن رابطه میان افراد و گروهها به وجود آید که برسازندهی جامعه است، جامعهای که نیازمند تبدیل آن رابطه به شیوهی انضمامی سازماندهی زندگی اجتماعی افراد است. بگذارید مثالی بزنم. نمیتوان تصوّر کرد که افراد با یکدیگر ازدواج کنند بدون آنکه بدانند ازدواج چیست یا بدون آنکه ناآگاه از قواعد زناشویی رایج در جامعه یا بیاطلاع از پیامدهایی باشند که ازدواج آنها برای نسلهای بعدیشان به همراه خواهد داشت، به بیان دیگر، بدون آنکه شناختی از قوانین وراثت داشته باشند. از این رو، میتوان متوجه شد که بخش ذهنی هر رابطهی خویشاوندی در ابتدا مجموعه-ای از قوانین زناشویی (marriage) و وراثت (descent) است که افراد و گروهها باید بر حسب آنها عمل کنند تا این ترتیب مناسبات میانشان ایجاد شود. البته زناشویی و وراثت تنها اجزای مناسبات خویشاوندی نیستند. باید قوانین مرتبط با سکونتگاه یعنی قوانین مربوط به وارثت زمین، پایگاه ]اجتماعی[ و غیره را نیز به آنها افزود.
آنچه در رابطه با خویشاوندی نهادینه شده، همچنین میتواند برای هرگونه رابطهی اجتماعی دیگر صادق باشد.
به همین خاطر من این گزاره را که بخش ذهنی هر رابطهی اجتماعی در وهلهی نخست مجموعهای از بازنماییها، اصول و قواعدی است که باید آگاهانه بر حسب آنها عمل کرد تا چنین رابطهای را در کنش اجتماعی، هم فردی و هم جمعی، به وجود آورد، بسط خواهم داد.
اما افراد و گروههایی که جامعهای را شکل میدهند که در آن، این رابطهی اجتماعی یکی از شیوههای سازمان-دهی است، همواره آن را کم و بیش مشروع یا حتی نامشروع درک، زندگی یا اندیشه میکنند. در این صورت، بخش ذهنی یک رابطهی اجتماعی همچنین شامل ارزشها، هم مثبت و هم منفی مرتبط با این رابطه، و قوانین و اصول آرمانییی میشود که آن را قادر به ایجاد آن رابطه میسازد. در اینجا منظور من از «ارزش-ها» هم اصول و داوریها و بازنماییهایی است که سرشار از نیروی جذب یا دفع هستند.
به همین خاطر، این دو مؤلفهی ذهنی مناسبات اجتماعی به این واقعیت مسلّم پیوند میخورند که این مناسبات تنها از خلال آمیزش و مفصلبندی دو نوع کنش فردی و جمعی تولید و بازتولید میشوند. در کنش فردی، رابطهی اجتماعی به عنوان وسیلهای برای دستیابی به اهدافی معیّن وجود دارد- مثلاً مناسک گذار (initiation rituals) که به منزلهی وسیلهای لازم که به نسلهای جدید اجازه میدهد به دانش سرّی بزرگانشان دست یابند و نیروهای نهانی را با آنها شریک شوند، برگزار میگردند. کنش جمعی این رابطهی اجتماعی را به عنوان واقعیتی که ارزش بازتولید دارد فرض میگیرد (یا نمیگیرد)، به مثابهی ابزار الزامی سازماندهی بخشی از مناسبات انسانها با یکدیگر و با طبیعت و از همین رو به منزلهی رابطهای که شامل سایر روابط نمیشود- به عنوان یک هنجار و غایت.
هیچیک از اینها دلالت بر این ندارد که بخش ذهنی واقعیت اجتماعی را میتوان به بخش آگاهانهاش تقلیل داد. من به دقت واژهی «اندیشه» را به کار بردم و شکی نیست که به زعم من، اندیشه به نحوی قابل توجه از آگاهی (و زبان) فراتر میرود. اندیشه مجموعهای از سازوکارهاست که غالباً کارکردی ندارد اگر کسی از آن آگاه نباشد. اساساً میدانیم که اندیشه مبتنی است بر قسمت پیچیدهای از مادهای فعال- مغز- که (در میان سایر چیزها) توانایی فهم مناسبات همارزی و ناهمارزی میان «اشیا»، روابط، و مناسبات روابط (relations of relations) را دارد و میتواند مجموعههای سامانیافتهی بازنماییهای این اشیاء، روابط و مناسبات روابط را ایجاد کند یا به وجود آورد- بازنماییهایی که فینفسه در آگاهی حضور دارند و در آن و بر حسب آن عمل میکنند. ما همچنین میدانیم که تاریخ معاصر و بسترها و مسائلی که در آنها و بر مبنای آنها این تاریخ جریان مییابد، این ظرفیت برای فهم مناسبات همارزی را به وجود نیاورده. ما این ظرفیت را به ارث میبریم و اگر بخواهیم اصل آن را ردیابی کنیم، باید به تاریخی ارجاع دهیم که مدتها پیش از بشریت وجود داشته: تاریخ طبیعت پیش از ظهور تاریخ بشریت ولو آنکه دومی از خلال برهمکنش با طبیعت پیرامونی متعاقباً فی-نفسه نقشی در تکامل مغز انسان ایفا کرده باشد.
در جهت یادآوری به خودمان در این مورد که اندیشه چیزی بیش از آگاهی است، نباید از یاد ببریم که بخش روانیِ آگاهِ مناسبات اجتماعی ماست که به عنوان حامی اصلی کودکان در نوآموزی این مناسبات اجتماعی کارکرد مییابد یعنی در فرآیند شکلگیری اجتماعی افراد- فرآیندی که البته نمیتوان آن را به انتقال آگاهانه و «درونی کردن» قوانین حاکم بر تولید این مناسبات و ارزشهای اجتماعی، اخلاقی، عاطفی و غیره تقلیل داد که مرتبط با آنها هستند. به رغم آنچه جامعهشناسان و روانشناسانی خاص همچنان اعتقاد دارند، شکلگیری اجتماعی افراد را نمیتوان به درونی کردن هنجارهای رفتاری بیرونی از جانب کودک فروکاست که آنگاه به شکلی فزاینده تبدیل به همهچیز شوند غیر از عادتهایی بیچونوچرا. حتی برای کودک، مناسبات اجتماعی که درونش زاده میشود، هرگز به طور کلی بیرون از شخص او وجود ندارند. به همین علت است که چیزی بیش از تکامل اندیشه در خود و بر مبنای خود برای مناسبات اجتماعی ضرورت دارد تا ظاهر مشروع خود را از دست بدهند و برای اندیشه در این فرآیند ضروری است تا تبدیل به مخالف خود شود.
اما کاملاً بارز و مشخص است که یک واقعیت اجتماعی به لحاظ تاریخی خاص، سایر جوامع و مناسبات اجتماعی را به مثابهی امکانهای متصوّر یا مطلوب یا حتی مطرود دربرمیگیرد. حتی اگر در جامعهای تنها یک نظام خویشاوندی یا سازمان تولید وجود داشته باشد که هر روز فعالیت دارد و تولید میشود، این نظام یا سازمان به واقع هرگز به تنهایی وجود ندارد. بلکه همواره در سطحی ذهنی، همراه با یک یا دو نظام دیگر که هر دو ممکن و شناخته شده اما ]از جنس[ اندیشه و کنش اجتماعیاند (لزوماً اندیشه و کنش اجتماعی مربوط به افراد و گروههای به لحاظ تاریخی معیّن) که نادیده گرفته و بیرون گذاشته میشوند یا برعکس، کم و بیش به شکلی موفقیتآمیز تلاش میشود که تحقق یابند، همزیستی دارد. به واقع، «پیرامون» هر رابطهی اجتماعی مجموعهای کموبیش متعدّد و کموبیش پیچیدهای از سایر مناسبات اجتماعی وجود دارد که در رابطه با دگرگونی منطقی همراه آن است و صرفاً به شکل ذهنی دارای هستی است. برای مثال، این مناسبات آرمانی خود را یا به عنوان تصویر واژگونهی رابطهی «واقعی» یا به منزلهی یکی از دگردیسیهای ممکن در یک یا سایر جنبههای آن عرضه میکنند.
بنابراین در جامعهای مادرتبار که برای مرد هنجار این است که کالاهای خود را به خواهرزادهاش منتقل کند، افراد بیاطلاع از این واقعیت نیستند که فرد میتواند در غیر این صورت کار دیگری انجام دهد و کالاها را به پسر خود انتقال دهد. در موقعیتهایی خاص، این ایده که معمولاً نادیده گرفته میشود، دیگر از قلم نمی-افتد. این ایده تبدیل به وسوسهای برای همه میشود و نخست یک مرد تسلیم آن میشود، سپس دیگری و به همین ترتیب؛ از این نظر، خود را مخالف منطق کلی نظام خویشاوندی خود مییابند و در سایر وجوه به مخالفت ادامه میدهند. در بلندمدت، این کنش عمیقاً میتواند باعث فروپاشی نظام شود به طوری که رفتهرفته راه را برای نظامی پدرتبار یا فرمولی ترکیبی با انتقال زمین از پدر به پسر، هموار میکند در حالی که قدرت سیاسی همچنان از دایی به خواهرزادهی تنی (uterine nephew) منتقل میشود.
در بسیاری از جوامع، بازنماییهایی وجود دارند که توصیفگر جهانی دوردست یا ناپدیده شدهاند که در آن، رویدادها به نحوی مخالف با جریانشان در جهان حقیقی خود، به وقوع میپیوندند. از این رو، در جوامعی که سلطهی مردانهی شدیدی وجود دارد، با اسطورههایی مواجه میشویم که زمان قدیمی را توصیف میکنند که در آن زنان بر مردان سلطه داشتند. البته فارغ از توجیه قدرت زنان یا ردیابی عینی روزگار گذشته، این اساطیر بیشتر ابزار سلطهی مردانهاند زیرا به نحوی تغییرناپذیر، بینظمیها و بلاهای به وجود آمده توسط اِعمال قدرت زنان را نشان میدهند. برای نظم بخشیدن به این امور، مردان میبایست قدرت را از چنگ زنان درآورند و پس از آن، خودشان آن را به منظور ارضای نیازها به کار گیرند در حالی که تلاش میکردند تا از هرگونه بازگشت به بیراهههای قدیمی خودداری ورزند.
از این رو، هر رابطهی اجتماعی حقیقی یا تحققیافتهای در اندیشه و از خلال آن با سایر مناسبات اجتماعی ممکن همزیستی دارد. این مناسبات در عدد محدودند و همواره نشانی از مناسبات اجتماعی انضمامی را که با آن تمایز مییابند و گاهی اوقات در سطحی ذهنی با آن مخالفت پیدا میکنند، حفظ میدارند.
با این وجود، اشتباه است که آنچه را واقعی است با آنچه ممکن است، در تقابل قرار داد، زیرا امر ممکن بخشی از امر واقع است. در حقیقت، یک رابطهی اجتماعی «به راستی» نمیتواند وجود داشته باشد یا دگرگون شود بدون آنکه به طور همزمان سایر اَشکال اجتماعی ممکن سربرآورند که فارغ از انفعال در اندیشه، در آن پیوسته «به کار افتند» و بنابراین در و بر مبنای آن فعالیت نمایند.
پیش از این نمونهای از سازوکار امر ممکن درون امر واقع را از نظر گذراندیم زمانی که به وسوسهی فزاینده-ای استناد کردیم که در جوامع مادرتبار، میراث مرد را به پسرش انتقال میدهد در عوض آنکه به خواهرزادهی تنی او یعنی تنها وارث مشروع انتقال دهد. اما مثال سادهتر و کلیتری هم وجود دارد. این ایده- حاضر در تمام جوامع- که یک فرد (که در این مورد باید آن را فردی مذکر فرض کنیم) میتواند مرتکب زنای با محارم (incest) شود یعنی با مادر یا خواهرش؛ این ایدهای است که در همهجا حاضر و البته ممنوع است.
در واقع، همانطور که لوی-استروس نشان داده، عمل زنای با محارم نظام خویشاوندی را از هم فرومی-پاشاند؛ از این رو، چنین نظامی تنها زمانی میتواند وجود داشته باشد که این امر ممکن ممنوع باشد و ایدهی آن سانسور و سرکوب شود. تولید و بازتولید حقیقی مناسبات خویشاوندی به نفی زنای با محارم بستگی دارد که حقیقت گفتهی اسپینوزا را اثبات میکند مبنی بر اینکه هر تعیّنی یک نفی است. حال، تمام مناسبات اجتماعی را میتوان به یک نحو از نظر گذراند. آنها تنها در شرایطی میتوانند بازتولید شوند که افراد و گروهها به طور پیوسته بر مبنای خود و مناسبات خود با دیگران عمل کنند تا سایر شیوههای ممکنِ انجام امور و نیز سایر اَشکال ممکن سازمان جامعهگانی (societal) را که در آگاهی اجتماعی حضور دارند اما به عنوان تهدیدی برای بازتولید جامعه در نظر گرفته میشوند، منع و سرکوب کنند یا نادیده بگیرند.
البته در تاریخ، تهدید واقعیت بالقوه به منظور ایجاد یک دگرگونی اجتماعی، کافی نیست. این امکان باید تبدیل به هدف بخشی از آن جامعه، افراد و گروههایی بشود که در جهت تحقق آن فعالیت میکنند، کسانی که این اندیشه را تبدیل به نیرویی جمعی میگردانند که در و مبتنی بر جامعه فعلیت مییابند و مسیر حرکت آن را عوض میکنند. این گفته در هر سطحی صحّت دارد اگر خود را منحصر به وجوه درونپیدایشی (endogenous) تکامل یک جامعه کنیم؛ اما ممکن است مواردی را از قلم بیاندازد (در واقع مواردی متعدّد) مثلاً یک جامعه، تابع جامعهی دیگری میشود که اَشکال سازمانی خود را بر آن تحمیل میکند. در مورد بالقوگیهای موجود در واقعیت اجتماعی، باید میان آنهایی که وجود خود را به این شرط حفظ میکنند که هرگز بر حسب خود عمل نکنند (برای مثال، امکان زنای با محارم)، و آنهایی که، بدون اِعمال تهدیدی مستقیم به وجود خود، پیشاپیش اندیشه و عمل را به مسیرهایی ارجاع میدهند که به منظور دگرگونی آن دنبال میشوند و نظم اجتماعی دیگری برقرار میکنند، تمایز قائل شد. در واقع، شرایط وجود نمیتوانند به واسطهی اندیشه به مناسبات اجتماعی جدید یا اَشکال جدید مناسبات قدیم تبدیل شوند- تفسیری که به آنها معنا نسبت میدهد و همراه با کارِ سازماندهی جامعهای است که به آنها شکل و ساختاری نهادی ارزانی می-دارد.
همچنین باید به یاد داشت که در بسیاری از جوامع، نه یک شکل بلکه اَشکال متعدّد تولید اجتماعی، و نه یک نظام بلکه چند نظام خویشاوندی وجود دارند و اینکه یکی از همین اَشکال، به طور کلی بر سایرین تفوق دارد. از این رو، در سدههای میانه، کار مزدی به مثابهی شکل بهرهمندی از توان کار دیگران وجود داشت اما گاهگداری بود و اهمیت کمینهای داشت. چیزی فراتر و بیشتر از تلاشها و دگرگونیهای فکری لازم بود تا این شکل سازماندهی کار چیرگی یابد و در جوامع ما حاکم شود. این اتفاق نمیتوانست بدون تلاش فکری آگاهانه به منظور بسط این نوع مناسبت تولیدی به وجود آید و بهتدریج سبب شود که بر دگرگونی شرایط و اهداف تولید تأثیر گذارد.
اجازه دهید مختصراً اشاره کنیم که این سرمایهداری نبود که کار مزدی، استفاده از پول برای سود و مالکیت خصوصی را ابداع کرد. پیش از سرمایهداری، این مناسبات اجتماعی در موقعیتهایی گوناگون در تاریخ و در شماری از جوامع وجود داشتند. بدین ترتیب، تکوین ناهمسان آنها، تبارشناسی نظام سرمایهداری را به دست نمیدهد که در برابر، از دل ترکیب پیوسته مکرّر از ابتدای قرن شانزدهم این مناسبات متمایز با خاستگاههای متفاوت سربر آورد. اما این ترکیب، همانند مواجههی کور چند کِشتی که هر کدام از نقطهی خاص خود در غبارهای تاریخ سفر میکنند، به وقوع نپیوست. تاریخ صرفاً محصول رویشها و تخریبهای ناخواسته نیست. تاریخ از دل تأثیرات دو نوع عقلانیت ارادی و غیرارادی بیرون میآید. اما تأثیر غیرارادی را نمیتوان به پیامدهای ناخواستهی کنشهای انسان فروکاست؛ این تأثیر به عرصهای اشاره دارد که فراختر از کنشهای انسانهاست. عرصهای که ویژگیهای موجود مناسبات اجتماعی، ظرفیتهای آنها برای بازتولید درون مرزهایی معیّن، آن را به وجود آورد- ویژگیها و محدودیتهایی که منابع غایی آنها در اندیشه قرار ندارند. از این رو، تأثیر غیرارادی واقعیتی نیست که بتوان گفت یا پیش یا پس از تاریخ حرکت میکند؛ در واقع این خود تاریخ است که برآمده از کنشهای انسانی است اما شامل هر چیزی میشود که ورای مقاصد و تلاش-های انسانها قرار دارد.
مشکلاتی که به یکباره در زمان تلاش برای فهم مناسبات موجود میان ساختارهای اجتماعی و بستر تاریخی آنها پدیدار میشوند و نیز هنگامی که کسی میکوشد نقش اندیشه در دگرگونی این بسترها و ساختارها را تحلیل نماید، آشکار و بارزند. زیرا تحلیل باید شکافهای گوناگون را که میان ساختار و محیط آن وجود دارند، به حساب آورد. [مشکلات بدین قرارند[: این واقعیت مسلّم که این ساختار ممکن است چندین دفعه-ی گوناگون و در بسترهای متفاوت تاریخی سربر آورده باشد؛ این واقعیت که این ساختار با ساختارهای دیگر پیش و پس از خود همزیستی دارد و بر آنها تسلط دارد یا تحت تسلطشان است؛ این حقیقت که این ساختار امکان دارد فینفسه در احاطهی هالهای از اَشکال ممکن مناسبات اجتماعی آرمانی باشد- که بعضی از آنها تحققیافتنیاند هرچند سایرین نه (که شاید صرفاً تخیلی یا اتوپیایی باشند)؛ و بدین ترتیب، برخی دیگر جایی به وجود میآیند که شرایط اجازه دهد. نظریهی چنین «شرایطی» باید بسط یابد.
همواره جوامع برای ما در رابطهای بیثبات و انعطافناپذیر یا متزلزل با شرایط تولید خود جلوه میکنند. همین است که منجر به تغییر آنها میشود و باعث میگردد جابهجایی را به جان بخرند و اغلب اوقات ناپدید و از حافظهی بشر محو شوند. جوامعی که پیش از ناپدید شدنشان ترتیبی دادهاند تا تاریخ آنها برای ما باقی بماند یا در سایر اَشکال تا به امروز جان سالم به در بردهاند، تبدیل به دغدغهی تخصص ما- چه تاریخدان باشیم یا انسانشناس- و عرصهی کل علوم انسانی شدهاند.
منبع:
Maurice Godelier, The Mental and The Material: Thought Economy and Society, 1986, translated by Martin Thom, Verso: pp. 169-175