ترجمه مهرداد امامی
سوال: اخیراً شاهد انتخاب دولتی کارگری در استرالیا بودهایم، پیروزی بزرگی که مشابه آن، سه یا چهار دهه است که اتفاق نیافتاده. همچنین شاهد انتخاب دولتهای سوسیالیست در فرانسه، اسپانیا و یونان و افول متناظر احزاب کمونیست در این کشورها بودهایم. در عین حال، به نظر میرسد حزب کارگر بریتانیا خود را دربارهی این سوال که آیا میتواند یا باید بدیلی «انقلابی» عرضه دارد، تکهتکه میکند. این تحولات چه معنایی برای سیاست سوسیالیستی و سنت انقلابی دارند؟ آیا این جریانها به نگرشی خوشبینانه کمک میکنند آنطور که آرای عمومی عظیم به چپ گرایش مییابند، یا این تحولات مانعی برای سیاست سوسیالیستیاند؟
نوشتههای مرتبط
مندل: حداقل چیزی که میتوان گفت این است که جریانات متناقضاند. من سوال خوشبینی و بدبینی را کنار میگذارم. معنای این رأیها چیست؟ اینها نخستین شکل واکنش طبقاتی در برابر حملهی ریاضیتی کارفرمایان، دولت بورژوایی و دولتهای محافظهکار پیشین است. در این مورد چیز شگفتانگیزی وجود ندارد. اگر شما به طور نظاممند از جیبهای فرودستان پول بیرون بکشید تا آنها را در کیفدستی ثروتمندان قرار دهید و حق رأی همهگانی را از آنِ خود نگاه دارید، دستآخر روزی میرسد که مردم در برابر شما قد علم کنند. این اتفاق بسیار واضح و آشکار است به طوری که به سختی میتوان باور کرد که زیرکترین سیاستمداران بورژوا آن را پیشبینی نکرده باشند. ما شاهد انتخاباتی با رکورد جهانی بودیم: در موریتیس جایی که تحت حکمرانی دولتی محافظهکار و با کنترل تماماً محافظهکارانهی رسانههای جمعی، سال گذشته انتخاباتی سراسری برگزار شد که در آن، ۱۰۰% نمایندگان پارلمانی چپ بودند و حتی یک نمایندهی پارلمان از جناح راست انتخاب نشد. البته موریتیس کشوری فقیر است: کاهش دستمزدهای واقعی یعنی سقوط آزاد به سمت گرسنگی به معنای واقعی کلمه. اگر دموکراسی پارلمانی را تحت این شرایط حفظ کنید، واکنش مردم گریزناپذیر خواهد بود.
تناقض در کجاست؟ تناقض این است که مردم علیه سیاستهای ریاضتی، یا بگذارید بگویم، سیاستهای ریاضتی کمتر، رأی دادند، اما قرار نیست آن خواسته را از این دولتهای سوسیال دموکرات دریافت کنند. دولتهای سوسیال دموکرات قصد دارند سیاستهای ریاضتی وضع کنند. نمیخواهم هیچ پیشبینییی در مورد استرالیا انجام دهم؛ قصد ندارم خود را در سیاست استرالیا دخیل کنم، اما در فرانسه، اسپانیا و موریتیس چیزی که گفتم کاملاً واضح است. این دولتها، نظر به اینکه آمادهی گسستن از منطق اقتصاد سرمایهداری نیستند، بهویژه با ادغامشان در اقتصاد سرمایهداری بینالمللی، مسلماً در صدد تکرار سیاستهای ریاضتی راستها هستند. بنابراین اینجا با تناقض طرفیم. اگر پرسش از انقلاب را از منظری ایدئولوژیک طرح کنید، آن را به گونهای طرح میکنید که حلنشدنی است. انقلابهایی که در زندگی واقعی رخ میدهند، از حیطهی ایدئولوژی ناشی نمیشوند بلکه پیامد عرصهی تنشها و نزاعهای اجتماعی تعمیقشدهاند. از این رو، انقلابها نقشی اساسی ایفا میکنند اگر به اندازهی کافی باهوش باشند و خطاهای زیادی مرتکب نشوند و رابطهی قوا به ضررشان نباشد البته این ربطی به خاستگاه انقلاب ندارد. این سوال به طوری طرح میشود که نمیتوان پاسخی برایش یافت زیرا هیچکس پیامبر نیست و نمیتواند بگوید تودهها تا کجا در ده سال آینده علیه این سیاستهای ریاضتی واکنش انفجاری نشان میدهند، اما آنچه با اطمینان کامل میتوان گفت این است که نمیتوانید از سیاستهای ریاضتی بدون تلاش برای گسستن از سرمایهداری، فاصله بگیرید. اینکه این گسست به نحوی انقلابی یا غیرانقلابی صورت گیرد، ماجرای دیگری است. امروز سیاست اقتصادییی که به راستی خواهان دفاع از سطح زندگی، دستمزدهای واقعی، اشتغال کامل و مزایای ناشی از تأمین اجتماعی است که طبقهی کارگر در طول بیست سال گذشته آنها را به دست آورده، باید از منطق سود و اقتصاد سرمایهداری بینالمللی بگسلد. اگر درون آن منطق باقی بمانید، ناگزیر به به اِعمال سیاستهای ریاضتی خواهید بود. شما نمیتوانید از اشتغال کامل، دستمزدهای واقعی و مزایای تأمین اجتماعی طبقهی کارگر به واسطهی پذیرش منطق سود سرمایهداری دفاع کنید. این ناممکن است. به بیان ناخوشایندتر، باید بگویم که آن سیاست اجماعی یا بات-اسکِلیسم [نام دو تن از رهبران احزاب محافظهکار و کارگر انگلستان در دههی ۱۹۵۰. م.] که در طول دوران شکوفایی اقتصادی در انگلستان چنین نام گرفت، در دورهی رکود اقتصادی هم ادامه دارد اما البته با محتوایی کاملاً متفاوت. سیاست اجماعی در دوران شکوفایی به معنای آن بود که محافظهکاران آمادگی اعطای اصلاحاتی به نفع کارگران به منظور باثبات نگه داشتن نظام داشتند. این سیاست در زمان بحرانهای رکود به این معناست که سوسیال دموکراتها کاهش مخارج در سطوح زندگی کارگران را میپذیرند، آن هم با تظاهر به عدم گسست از اقتصاد بینالمللی آنطور که آن را نام میدهند- منظور حقیقی آنها اقتصاد سرمایهداری در مقیاسی بینالمللی است. اما محدودیتی جدی برای این تز در میان است. هر چیزی که تا به اینجا از من پرسیدهاید و من پاسخ گفتهام، به رهبری رسمی این احزاب و اتحادیهها برمی-گردد. آنچه درون این احزاب و اتحادیهها در حال روی دادن است، مسئلهای به کلی متفاوت است. در آنجا، تأثیر رکود و حملهی ریاضتی کارفرمایان و دولت، فرآیند تشخیص و تبیین و بازساختمندی کلییی است که در جنبش سازمانیافتهی کارگری در اروپای غربی آغاز شده است. این فرآیند اکنون در حال خارج شدن از مرزهای اروپای غربی است و به آمریکای شمالی در حال عزیمت است. احتمالاً این اتفاق در ژاپن و استرالیا نیز میافتد؛ همچنین در تمام کشورهای امپریالیست و صنعتیترین کشورهای وابستهای چون برزیل، آرژانتین، مکزیک و دیگران. بخشهایی از جنبش سازمانیافتهی طبقهی کارگر، سیاستهای ریاضتی را نخواهد پذیرفت. در این مورد اطمینان دارم.
مطمئن نیستم در بریتانیا این پذیرش سیاستهای ریاضتی بیشترین گستره را پیدا کند، زیرا در تحلیل نهایی، این فرآیند قطبیسازی تکرار میکنم که فرآیندی ایدئولوژیک نیست بلکه فراگردی اجتماعی است، از این رو در کشورهایی که شمار اعظم کارگران در مبارزات واقعی شرکت دارند، این فرآیند نیرومندترین است. متأسفانه در بریتانیا شاهد دورهی افول مبارزات کارگری و شکستهای آن بودهایم و این امر اتفاقی نیست که جناح راست حزب کارگر، حملهی خود را علیه چپ در چنین دورهای صورت داده، زیرا این تنها دورهای است که شانس موفقیت دارند. در عوض من به کشورهایی چون فرانسه، زادگاهم، مینگرم: بلژیک، ایتالیا، پرتغال، اسپانیا، کشورهایی با سنتهای مبارزاتی کارگری که در سالهای آینده شکوفا میشوند و ممکن است شاهد شگفتیهایی از سمت کانادا و ایالات متحده هم باشیم.
سوال: رابطهی میان جنبشهای اجتماعی و سیاستهای سوسیالیستی امروز چیست؟ شما جنبشهای اجتماعی را که اکنون به نظر میرسد بر سیاست رادیکال غرب سیطره دارند، چگونه میبینید؟
مندل: جنبشهای اجتماعی به طور کلی به عنوان جنبشهای تکموضوعی (single issue) پیشرو هستند، به این معنا که موضوعات راستین رهایی برای طبقهی کارگر و بشریت را در کل خاطر نشان میسازند. آنها به نحوی عینی انگارهها و ارکان اصلی جامعهی بورژوایی را به چالش میکشند. این جنبشها به سبب عدم حضور جنبش کارگری سنتی، تکموضوعی نام میگیرند. در یک چهارچوب اجتماعی معمولی، بگذارید بگوییم در وضعیتی که پیش از جنگ جهانی اول در اروپا داشتیم، در دههی بیست در برخی کشورهای اروپایی همچون آلمان، در ابتدای دههی بیست در ایتالیا و بعدها در اسپانیا، این جنبش سازمانیافتهی کارگری بود که این موضوعات را به میان کشید، که به شکلی عظیم برای رهایی زنان در برابر رانهی جنگ متشکل شد و غیره. غیاب جنبش کارگری است که فضایی تهی باقی گذاشت که بعدها این جنبشهای اجتماعی آن را پر کردند. ضعف جنبشهای اجتماعی در پویاییِ تکموضوعیشان نیست- که امری مثبت است- بلکه در ناتوانی آنها به منظور ادغام اهداف انضمامی پیشرو در راهحل اجتماعی کلییی است که عموماً برای آن مبارزه می-کنند. شما میتوانید در برابر رانهی جنگ مبارزه کنید اما نمیتوانید چشمان خود را بر روی حملهی همهجانبه-ی جناح راست به آزادیهای دموکراتیک ببندید. شما میتوانید برای حق سقط جنین رایگان در چتر حمایتی تأمین اجتماعی مبارزه کنید، اما نمیتوانید چشمانتان را بر روی دولت پلیسی رو به گسترش ببندید. برای مثال، زمانی که بخشهایی از جنبش رهایی زنان مسئلهی مجازاتهای فزونییافته علیه متجاوزان به عنف، مجازاتهای افزایشیافته توسط دولت بورژوایی را مطرح میکنند و از دادگاههای بورژوایی پاسخ میخواهند، به آنها میگوییم: «شما در اشتباهید، دعوی شما عادلانه است، مشکل شما را درک میکنیم اما لازم است متوجه شوید که در این لحظه و در این جامعه، هرچه قدرت بیشتری به نظام قضایی و پلیس دهید، خودتان بیشتر سرکوب می-شوید- دیگر نیازی به صحبت از سایر بخشهای جامعه نیست.» ما در ابتدای رانهای به سمت یک دولت قدر قدرت و خوکامه هستیم و اگر شما پلیس و نظام قضایی را تقویت کنید، به مسیری مغایر با آنچه نیاز دارید خواهید رفت. شما باید در برابر نظام قضایی مبارزه کنید؛ علیه پلیس، علیه تقویت دولت بورژوایی و نباید به هیچوجه به آن نیرو ببخشید. این ضعف اصلی این جنبشهای اجتماعی است: آن-ها فاقد نگرشی همهجانبه در مورد بحرانهای اجتماعیاند و راهحلی کامل ارائه نمیدهند و این به غایت برای آنها خطرناک است زیرا جایگاهی مبهم در جامعه به آنها میبخشد، جایگاهی که در آن انگیزههای جناح چپ و راست را در میان مردمی که به آنها پیوستهاند، ترکیب میکنند. البته در برخی از کشورها این امری اتفاقی نیست، اما در برخی دیگر- فرانسه، آلمان و اتریش- شما شاهد حضور راستگرایان حقیقی در این جنبشها هستید. در آلمان اخیراً کاشف به عمل آمد که یکی از اعضای پارلمان که توسط حزب سبز انتخاب شده بود و سخنران روز افتتاحیهی پارلمان بود، سابقاً نازی بوده، رهبر پیشین SA [جناح شبهنظامی اصلی حزب نازی که نقشی تعیینکننده در به قدرت رسیدن هیتلر داشت، م.]. این بدین معنا نیست که حزب سبز تحت تأثیر فاشیسم است. این حرف احمقانه است. سبزها کار صحیحی انجام دادند: آنها به سرعت پس از پی بردن به این موضوع آن فرد را اخراج کردند. آنها قانون بسیار خوبی دارند، قانونی با خاستگاه مارکسیستی-لنینیستی: اینکه فرد منتخب هر لحظه میتواند فراخوانده شود. این امر بسیار مثبتی است اما این واقعیت که فرد منتخب میتواند از خلال ارزیابی مجدد تأیید شود و همچنان در آن جایگاه باقی بماند، در تمام احزاب چپ فکرنشده باقی مانده. این مورد نشان میدهد که نظارت امنیتی در سطح عمیقی صورت نگرفته و سبزها مشخصاً نگران مسئلهی نئوفاشیسم نبودند.
سوال: چگونه پدیدهی سبزها و موفقیت آنها را تبیین میکنید: آیا سبزها بازنماگر عاملیتی پرنفوذتر نسبت به احزاب سنتی برای سیاست رادیکال هستند؟
مندل: من سوال را به شکل دیگری برمیگردانم. میگویم که موفقیتهای انتخاباتی و موفقیت در بسیج توده-ای در برخی از کشورها، بازتاب جریان کلیتر قوای مستقل از احزاب سنتی طبقهی کارگر است که به لحاظ کیفی در حیات سیاسی این کشورها به نسبت گذشته اهمیت بیشتری کسب میکنند. ادعای من این است که در فرانسه، ایتالیا و پرتغال، چپ سازمانیافتهی انقلابی عملاً توان انتخاباتی یکسان یا بسیار شبیه به توان سبزها در آلمان و برخی کشورهای دیگر دارد. مشارکت بخشهایی از جناح چپ جنبش اتحادیههای انقلابی در تحرکات ضدجنگ در بریتانیا و ایتالیا، دستکم اگر بیشتر از مشارکت سبزها در آلمان نباشد، هماندازهی آن است. در جنبشهای ۳۵ ساعت کار هفتگی در برابر رانهی ریاضتی، جناح چپ جنبش کارگری به لحاظ کیفی اهمیت بیشتری از سبزها دارد، بنابراین با تصویر پیچیدهتری طرفیم. به نظر من اگر عنصر زیرکی سیاسی یا تاکتیکهای سیاسی صحیح امروزه حقیقتاً در هر کشور اروپایی واحد وجود داشته باشد، باید آن را در نیروهای جناح چپ سراغ گرفت (نه لزوماً نیروهای انقلابی، میتوانید آنها را میانهرو یا اصلاحطلبان چپ بنامید) که به صورت بالقوه بیش از ۵% آرای عمومی و در کشورهایی خاص ۱۰% آن را نمایندگی میکنند. برای مثال در دانمارک، کشوری کمتر شناختهشده و بیشتر میانهرو که در خطمقدم مبارزهی انقلابی نیست، در آخرین انتخابات سراسری، دو حزب سوسیالیست چپ که با جناح چپ حزب کمونیست فاصله داشتند، صرفنظر از حزب سوسیال دموکرات، ۱۰% آرای عمومی را به دست آوردند. این بالقوگی امروز در اغلب کشورهای اروپایی وجود دارد. این واقعیت که این اتفاق در تمام کشورهای اروپایی نیافتاده مرتبط است با اشتباه در تاکتیکها یا صرفاًً فقدان هوش سیاسی در برخی از جریاناتی که نقشی عمده در چپ ایفا میکنند، با این حال، بالقوگی مذکور وجود دارد. سبزهای آلمان صرفاً نُمودی از آن بالقوگییی هستند که بسیار عظیم-تر است. این بالقوگی به سبزها آنطور که نمایان شدهاند، خیلی ربطی ندارد؛ آنها فقط فضایی تهی را تصرف میکنند، زیرا در آلمان به دلایل تاریخی، سازمانهای چپ انقلابی به نسبت فرانسه، بریتانیا، اسکاندیناوی یا ایتالیا بسیار ضعیفتر بودند. قبول- سبزها آن فضای خالی را تصرف میکنند. در کشورهای دیگر سایر نیروها همان فضا را به تصرف خود در میآورند.
سوال: این جنبشها در سیاست رادیکال چه تأثیراتی بر وضعیت نظریهی مارکسیستی دارند؟ به چه نحو مارکسیسم نیازمند تحول و/یا تکمیل به واسطهی نظریات رادیکالی است که تمرکز بر اَشکال غیرطبقاتی سلطه دارند؟
مندل: پاسخ کامل به پرسش شما زمان بسیار بیشتری میطلبد. از این رو، صرفاً به نکتهای تاریخی بسنده می-کنم: حدوداً یکصد سال پیش برای مارکسیستهای برجستهی آن زمان، یعنی مارکسیستهای چپ حزب سوسیال دموکرات آلمان و لنین در سوسیال دموکراسی روسیه واضح و مبرهن بود که نمیتوانید بدون مبارزه علیه هر نوع استثمار و سرکوب برای جامعهای بدون طبقه بجنگید- یعنی آنچه سوسیالیسم و مارکسیسم دربارهی آنند که نه نظریهای در مورد طبقه بلکه مبارزهای برای جامعهی بیطبقه است. لنین بارها بر این مسئله در نوشتههای اولیهی خود بهویژه در چه باید کرد؟ تأکید نمود. کائوتسکی، ببل و انگلس نیز (صرفنظر از رزا لوکزامبورگ) بارها بر این مسئله در نوشتههای دههی ۱۸۹۰ خود و ابتدای قرن بیستم، تأکید داشتند. آنچه در اینجا شاهد آنیم، غیاب مارکسیسم، نه به عنوان نظامی نظری و نه به منزلهی دستورالعمل نیست. آنچه با آن طرفیم، غیاب سازمانهای کارگری بوروکراتیزه یا رهبری بوروکراتیک این سازمانهای کارگری است که عناصر بنیادی نظریه و عمل مارکسیستی را به خاطر دلایل ابتدایی همیاری طبقاتی به دور انداختهاند. صرفاً به عنوان مثال میتوان به مورد شوونیسم یا ناسیونالیسم در عصر امپریالیستی اشاره کرد. جنبش سنتی مارکسیستی در موضع شعار کارگران جهان، متحد شوید! قرار گرفت و این صرفاً یک شعار نبود بلکه یکی از مواضع برنامهریزیشده و بنیادی آن بود. آنگاه ۴ اوت ۱۹۱۴ فرا رسید و همانطور که رزا لوکزامبورگ میگفت، این موضع برنامهریزیشده جای خود را به موضعی دیگر داد: کارگران جهان در زمان صلح متحد شوید و در زمان جنگ گلوی یکدیگر را پاره کنید. البته زمانی که جنگ رخ دهد، یک جنبش صلحطلبانهی مستقل سربرخواهد آورد. مسئلهی جنگ و صلح برای بسیاری از مردم جهان کاملاً حائز اهمیت است به طوری که هنگامی که جنبش کارگری نقش خود را آنگونه که میباید، انجام نمیدهد و این کار را به مدت چند دهه دنبال کرده، سایر نیروها وارد خطمقدمی خواهند گشت که نهایتاً در اَشکال کموبیش رادیکال جنبش کارگری مجدداً ادغام خواهند شد (امری که بسته به شرایط و رابطهی قواست). همین اتفاقی که در مورد این مسئله افتاد، در بسیاری از مناطق دیگر نیز روی داده است. این غیاب مارکسیسم یا فقدان نظریه نیست، بلکه غیاب سازمانهای انضمامی است که دستکم تا حدی کارکردهای طبقاتی خود را تغییر دادهاند.
منبع:
“Thesis Eleven”, No. 7, 1983, pages 159 – ۱۶۲
از همین نویسنده و مترجم:
روشنفکران و جهان سوم / ارنست مندل:
http://anthropology.ir/node/18510
سوسیالیسم و آینده / ارنست مندل:
http://anthropology.ir/node/20621
چرا کینز پاسخ راهگشای ما نیست: افول پولگرایی / ارنست مندل:
http://anthropology.ir/node/21034
ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139