انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پاسداران اندیشه، سرچشمه‌های ایدئولوژی

مشیت علایی

 

«روشنفکر کسی است که در آنچه به او مربوط نیست دخالت می‌کند.»/ ژان پل سارتر۱

 

 

 

در زبان‌های اروپایی، کلمه‌ی واحدی که معادل «روشنفکر» و «روشنفکری» باشد وجود ندارد. در این زبان‌ها، واژه‌هایی است که بر «روشنی» و «روشن ‌کردن» -به مفهوم مجازی- دلالت دارند، و همچنین کلماتی که بر «عقل» و «فکر» دلالت می‌کنند. واژه‌ی «منورالفکر» آمیزه‌ای است که در زبان عربی از جمع دو کلمه‌ی «تنویر» و «فکر» ساخته شده است و به لحاظ دستوری، نظر به متعدی بودن «تنویر»، باید «منوِّر» (به کسر واو) یعنی اسم فاعل باشد و نه -طبق ضبط بعضی لغتنامه‌ها- «منوَّرالفکر» (به فتح واو) -که اسم مفعول است. یک علامت کوچک قراردادی، یعنی کسره‌ای که زیر یک حرف یا نشانه‌ی دیگر (تشدید) قرار می‌گیرد کلمه‌ای را در ساحت زبان از حالتی (مفعولی) به حالت دیگر (فاعلی) تغییر می‌دهد، اما دلالت آن در ساحتی فرازبانی دو گفتمان به غایت متفاوت و، به لحاظ سیاسی، ماهیتاً مغایر یکدیگر حکایت می‌کند. یکی -اسم مفعول- از وضعیتی ایستا و منفعل، و در خوش‌بینانه‌ترین نگاه از وضعیتی مطلوب و مثبت خبر می‌دهد. جمع صاحبان اندیشه و تخصص از چنین صفتی برخوردارند. دیگری -اسم فاعل- اما ناظر به وضعیتی پویا و ستیهنده و درگیر است که با «چراغی در دست» و «چراغی در برابر» به «جنگ تاریکی» و تیرگیِ برخاسته‌ از بی‌عدالتی می‌رود. آن که فکر روشن دارد الزاماً به روشنی ‌فکر دیگران نمی‌اندیشد. برای چنین کسی حوزه‌هایی از عالم طبیعت و جامعه و درون انسان در پرتو علم و تامل، روشن شده است. او قادر است خطابه‌های فصیح در ستایش مفاهیم عام و مقولات کلی، که ارزش جاودانه دارند و در حقانیت و معنویت‌شان هیچ‌کس تردید نمی‌کند، ایراد کند. ژولین بندا، که مولف یکی از نخستین کتاب‌ها در باب روشنفکری است، روشنفکران را به سبب داشتن همین صفت -دفاع از ارزش‌های جانشمول- می‌ستاید و از آنها با تعبیر «وجدان بشریت» یاد می‌کند. اما این وجدان‌های بیدار آن گاه که از طرح معیارهای ازلی ابدی حقیقت و عدالت و آزادی باز ایستند، به تعبیر او، «خائن» محسوب می‌شوند زیرا به اصول اخلاقی فراگیر پایبند نیستند. عدول از موازین روشنفکرانه، که بندا از آن به خیانت تعبیر می‌کند، هنگامی اتفاق می‌افتد که روشنفکر اهداف کاربردی را دنبال کند. روشنفکر مطلوب بندا به آرمان‌هایی از سنخ آرمان‌های عرفا و روحانیون باور دارد و معتقد است که «قلمرو من این‌جهانی نیست».۲ با این حال، تعهدگریزی، برج‌عاج‌نشینی، اعراض از امور دنیوی و پرداختن به مسائل آن‌جهانی و غرق شدن در موضوعات رمزی از دیدگاه بندا مردود است، همچنان که از سوی دیگر نفی فساد و جنگ‌طلبی، دفاع از ستمدیدگان، مبارزه با قدرت‌های نامشروع را تکلیف روشنفکر می‌داند (بندا، ص۵۲). روشنفکر، اما، همین که به تعقیب اهداف کاربردی بپردازد و خود را از لذت تجربه‌ی کارهای هنری و علمی، یا تعمق در مسائل و موضوعات متافیزیکی محروم کند، و به جای آن به اموری که بندا آنها را جزیی و کم‌اهمیت می‌نامد بپردازد، رسالت روشنفکری خود را از یاد برده است. از نگاه سارتر، اما، ارزش‌های جهانشمول و موضوعات فراگیر معنایی ندارند. کسانی که به تامل در موضوعات ازلی ابدی می‌پردازند در بهترین حالت دانشمند یا فیلسوفند، اما الزاماً روشنفکر نیستند. وجه فارق روشنفکر از صاحبان اندیشه همانا «عمل» و دامنه‌ی تاثیرگذاری‌ آن در سیاست است. عمل یا پراکسیس، که از مولفه‌های بنیادین تفکر مارکس است، تغییر جهان است و نه تفسیر آن، و این چیزی است که سارتر خود را به آن ملتزم می‌داند، و به خلاف بندا که پاسداری از «ارزش‌های آرمانی و معنوی» را تبلیغ می‌کرد، التزام نویسنده را، که سارتر در ادبیات چیست؟، او را همتای روشنفکر می‌داند، در «جبهه‌ گرفتن در مبارزات سیاسی و اجتماعی و حمایت از آزادی عینی و روزمره»۳ تعریف می‌کند. نویسنده در روش ژولین بندا «به هیچ کس زحمت نمی‌دهد، هیچ کس طرف خطابش نیست» (ص۱۰۲). در این شیوه، ناسیونال سوسیالیسم هیتلری و دموکراسی لیبرال و همین طور کمونیسم به یکر اندازه از عبارت‌پردازی‌های انتزاعی درباره‌ی آزادی جاوید و «معنویت کل» استقبال می‌کنند (همان). سارتر، در تایید مفهوم پراکسیس یا عمل می‌‌گوید: «نویسنده‌ی ملتزم می‌داند که سخن همانا عمل است… که آشکار کردن تغییر دادن است و نمی‌توان آشکار کرد مگر آنکه تصمیم بر تغییر دادن گرفت. نویسنده ملتزم آن رویای ناممکن را از سر به در کرده است که نقش بی‌طرفانه و فارغ از جامعه و از وضع بشری ترسیم کند» (ص ۴۲). جهان پیرامون انسان در همه حال حضور دارد، و نویسنده، از آنجا که محاط در جهان است، به ناگزیر با طرح خود جهان را هم مطرح می‌کند، از این رو به باور سارتر، جهان را حتی در شخصی‌ترین و رمزآمیزترین و وهم‌آلودترین نوشته‌ها نمی‌توان پنهان کرد (در دفاع از روشنفکران، ص۱۱۳). این گفته‌ی سارتر دَینی است که او شجاعانه و خلاقانه به واقع‌گرایی ادا می‌کند. به عبارت دیگر، از رئالیسم گریزی نیست. خیالپردازی‌های عنان‌گسیخته و ترفندهای سبک‌شناختی و بدعت‌های فرمالیستی، همچنان که شطحیات عارفانه، همه از واقعیت جهان نویسنده حکایت می‌کنند. هیچ ترفندی که هدف آن پوشاندن جهان باشد موفق نیست. نمایش لایه‌های درون پیچیده نویسنده همان نمایش لایه‌های پیچیده جهان است. نقش خود همان نقش جهان است. نهایت بینایی نویسنده بصیرتی است که جهان به او بخشیده است و نوشته او، که بخشی از جهان است، تمامیت جهان را منعکس می‌کند (ص۱۱۴). کار نویسنده مقدمتاً انتقال معرفت به خواننده نیست، اما نویسنده در ارائه تصویر جهان و ترسیم وضعیت انسان حامل معرفت و آگاهی است.

 

 

 

ادوارد سعید، منتقد و متفکر فلسطینی و عضو «شورای ملی فلسطین»، همچون سارتر، نقش سیاسی روشنفکر و نویسنده را جزء محتوم حیات فرهنگی آنها می‌داند: «سیاست در همه جا حضور دارد و هیچ راه فراری به قلمروهای هنر و تفکر ناب [و از این رهگذر] به قلمرو بی‌طرفی… وجود ندارد.»۴ روشنفکر مورد نظر سعید، همچون روشنفکر و نویسنده مطلوب آناتول فرانس، بی‌آنکه سیاستمدار باشد تکلیف سیاسی بر عهده دارد. نویسنده‌ای که واکنش نشان نمی‌دهد و اصطلاحاً موضع بی‌طرفی یا گوشه‌گیری منفعلانه اختیار می‌کند از نظر سعید روشنفکر نیست. راه ادای تکلیف سیاسی داشتن «اصول اخلاقی» و به دنبال آن «قضاوت اخلاقی» است. کار منتقد و نویسنده صرفاً تامل در گذشته یا طرح موضوعات اخلاقی و معنوی جهانشمول نیست. روشنفکر باید منتقد وضع موجود باشد و در اصلاح آن بکوشد و این جز از طریق پرداختن به مسائل و مشکلات سیاسی حاد روز ممکن نمی‌شود (به یاد آوریم واکنش شجاعانه سعید را به پیمان صلح اعراب و اسرائیل در پی صدور بیانیه اسلو در ۱۹۹۳ و جنگ‌افروزی امریکا در خلیج فارس و تجاوز آن کشور به پاناما، نظریه‌های فوکویاما و لیوتار درباره «روایت‌های کلان» و «پایان ایدئولوژی» و «پایان تاریخ» و «نظم نوین جهانی» و «برخورد تمدن‌ها») (صص ۴۰-۳۹). چنین مهمی از روشنفکران آماتور ساخته است، چرا که روشنفکران حرفه‌ای، به سبب پاداشتی که در ازای پیمان با مقامات رسمی و صاحبان قدرت بسته‌اند، فاقد استدلال فکری‌اند. سعید می‌گوید: «هموطنان روشنفکر… از او انتظار دارند تا نماینده آنها باشد» (همان ۸۱). چنین وظیفه‌ای از عهده روشنفکر آماتور ساخته است که قادر است استقلال نسبی خود را حفظ کند، و نه روشنفکر حرفه‌ای که کارگزاری حکومت یا تشکیلاتی بزرگ یا حتی صنفی را قبول کرده است (صص ۱۲۷-۱۲۶). فرق نهادن میان ارزش‌های «خودی» و «دیگران» چیزی است که سعید آن را «حیله رذیلانه» و «یاوه‌سرایی» روشنفکرانی می‌داند که ارزش‌های مشروع و دست‌یافتنی جامعه «خود» را در جوامع «دیگر» نامشروع و دست‌نیافتنی توصیف می‌کنند، همچون آلکسی دوتوکویل که بدرفتاری امریکاییان با سرخ‌پوستان و بردگان سیاه را نکوهش می‌کرد اما جنگ فرانسویان علیه مسلمانان الجزایر و قتل‌عام‌ آنها را نادیده می‌انگاشت و استعمار امپریالیسم فرانسه را، که وی از آن با عنوان «افتخار ملی» یاد می‌کرد، با دستاویز عقب‌ماندگی و فرودست بودن مسلمانان و الزام قاعده و انضباط در حق آنها، امری مشروع تلقی می‌کرد، یا جان استوارت میل که افکار و روش‌های دموکراتیک را در مورد هندی‌ها عملی نمی‌دانست، همچنان که بسیاری از روشنفکران امریکایی حمایت کشورشان از قتل‌عام‌ نیروهای اندونزی در تیمور شرقی را در سایه انتقاد از هجوم شوروری به افغانستان کمرنگ جلوه دادند (صص ۱۳۶-۱۳۵).

 

پایان رساله‌ی ادوارد سعید انتقاد به روشنفکرانی همچون داریوش شایگان است که می‌کوشند غرب و نتایج ویرانگر جنگ خلیج فارس به فراموشی سپرده شود؛ از نگاه اینان اگر تقصیری متوجه اعراب و مسلمانان است از بیماری و ناسزای خود آنان است. راه پیشنهادی این روشنفکران آن است که مسلمانان و اعراب باید تلاش کنند تا مثل غرب شوند و مرجعیت غرب را بپذیرند (ص۱۶۱). یک فیلمساز پرآوازه ایرانی هم، با تاسی از تعریف شایگان از ایدئولوژی به منزله‌ی «تجلی نامعقول و گاه هذیان‌وار یک آگاهی کر و کور»، روشنفکران انقلابی را مازوخیست‌هایی معرفی می‌کند که «به پاس فردگرایی لطیف‌شان همواره از هرگونه وابستگی به هر سازمان و تشکیلات سیاسی و اجتماعی دولتی» پرهیز می‌کنند اما در جریان انقلاب «به تب انقلابی دچار می‌گردند و خود را در غرقاب امواج توده‌ها رها می‌کنند»، خصلتی که به زعم این فیلمساز و به تایید هانا آرنت ناشی از «روحیه‌ی بیمارگونه و نهیلیستی آنهاست.»۵

 

بابک احمدی در فصل مشبعی که به بررسی مفهوم روشنفکری از دیدگاه سارتر اختصاص داده است صراحتاً اعلام می‌دارد که تعریف سارتر از روشنفکر متعهد را می‌پذیرد اما «مفهوم نویسنده‌ی متعهد را نادرست»۶ می‌داند. باری، امتیاز بخشیدن به حوزه‌ای از حیات فردی و محروم کردن حوزه‌ای دیگر از همان امتیاز شیوه مرضیه بسیاری از نویسندگان پست‌مدرن است. چگونه است که روشنفکری و تعهد در تلائم با هم، اما تعهد و نویسندگی در تزاحم با یکدیگرند؟ چرا، به زعم نویسندگان پست‌مدرن، جمع میان ایدئولوژی و تعهد از سویی، و نویسندگی و خلاقیت از سوی دیگر ممکن نیست؟ پاسخ در نگاه تاریخ‌گریز و ایدئولوژی‌ستیزی است که «بینش ماتریالیستی از تاریخ» و «تحلیل جامعه‌شناسانه، تاریخی و طبقاتی» (ص ۳۵۷) را نارسا می‌داند و «تبدیل تاریخ به علم» را «خطای منطقی [مغالطه‌ی] ایدئولوژی» توصیف می‌کند (روشنفکران رذل و مفتش بزرگ، ص۶۱). پیش از این، بابک احمدی در «قرائت پسامدرن از نوشته‌های مارکس، رها از “راهنمایی‌های” مارکس» همنوا با داریوش مهرجویی اعلام داشته بود که «علم تاریخ وجود ندارد».۷ او اکنون در قرائت پست‌مدرن دیگری، این بار از سارتر، ماتریالیسم دیالکتیکی را به دادن «پاسخ‌های ساده‌گرایانه [ساده‌انگارانه]» نظیر «ماده گوهر چیزهاست و آگاهی نتیجه تکامل مادی است» متصف می‌کند (سارتر که می‌نوشت، ص ۳۲۶). اکنون می‌توان دید که متمایز ساختن دو قلمرو خلاقیت هنری و نویسندگی و روشنفکری و ممتاز دانستن یکی -روشنفکری- بر دیگری -نویسندگی- از نگاهی منبعث می‌شود که از تسری تعهد به حوزه‌‌ی گسترده و تاثیرگذاری همچون نویسندگی و هنر سر باز می‌زند و از درک درهم‌تنیدگی دیالکتیکی روشنفکری و خلاقیت ناتوان است. کشیدن مرزهای اختیاری و «من‌عندی» میان حوزه‌های یکپارچه‌ی هستی انسان از بدایع روشنفکران پسامدرن است. نزدیک به هفت دهه پیش از این، سی. رایت میلز جامعه‌شناس بزرگ امریکایی در مقاله‌ «نقش اجتماعی روشنفکر» از «تراژدی مسوولیت‌گریزی» در حکم «عارضه‌ای اخلاقی و عقلانی» یاد کرد که خود از عوارض اقتصاد سیاسی»۸ به شمار می‌آید. همو در مقاله دیگری با عنوان «زوال چپ» در واکنش به روحیه سیاست‌گریزی «کارگزاران فرهنگی دموکراسی صوری» امریکا، اعراض روشنفکران و هنرمندان و حتی دانشمندان از سیاست، «کنشی سیاسی» توصیف می‌کند که در واقع «اعراضی دروغین» است (همان صص۲۳۱-۲۳۰). دستیابی به آزادی فرهنگی و ابقای آن بدون درگیری سیاسی از سوی هنرمند و نویسنده امکان‌پذیر نیست. به عبارت دیگر مبارزه فرهنگی و سیاسی مکمل یکدیگرند. فقط نهادهای رسمی و جریا‌ن‌های تاریخ‌گریزند که از ارتباط سیاست و فرهنگ -و مشخصاً هنر و نویسندگی- روگردانند. مبارزه‌ی مستمر و سازش‌ناپذیر با فرهنگ مستقر، به زعم سی. رایت میلز، باید حول «آرمان‌های اتوپیایی» انجام گیرد (ص۲۳۳).

 

پیش از این، حین بحث از سارتر، دیدیم که روشنفکری و تخصص حرفه‌ای یا اعتبار آکادمیک ملازم یکدیگر نیستند، هر چند الزاماً مانعه‌الجمع نیز نیستند. به عبارت دیگر، روشنفکری نه همان برخورداری از هوشمندی و توانایی و مهارتی است که هنرمندان و دانشمندان و صاحبان حِرَف از آن برخوردارند. بر گذشتن از وظایف و تعهدات حرفه‌ای در ازای ارزش‌های اساسی‌تر مشخصه‌ی روشنفکری‌ است. یک جامعه‌شناس معاصر امریکایی روشنفکران مدرن را «اخلاف پاسداران سنت مقدس و حتی خویشاوند انبیای عهد عتیق» معرفی می‌کند که «پیام‌شان بسیار فراتر از امور پیش پاافتاده دربار وکِنِشت، و متضمن نکوهش ارباب قدرت به سبب تباهی و ضلالت‌شان بود».۹ از این منظر، آنها «هرگز از وضعیت فعلی امور راضی و خرسند نمی‌شوند و همیشه حقیقت و ارزش لحظه‌ی کنونی را بر اساس حقیقت والاتری زیر سوال می‌برند: آنها خود را پاسدار حقیقت و عدالت، و حافظ معیارهای اخلاقی در برابر تهاجم صاحبان زر و زور می‌دانند» (همان).

 

تناسب روشنفکران و روحانیون موضوعی است که گرامشی اندیشمند برجسته مارکسیست، در مقاله‌ی «روشنفکران» به آن نظر داشته است. از نظر او، روحانیت کلیسا در سده‌های میانه را باید روشنفکرانی قلمداد کرد که پیوند اندموار (ارگانیک) با اشرافیت زمیندار داشتند. مراد گرامشی از پیوند انداموار آن است که آنها و اشراف از پایگاه حقوقی یکسانی برخوردار بودند و از مالکیت فئودالی زمین و امتیازات دولتی مرتبط با مالکیت یکسان بهره می‌بردند. با تضعیف مناسبات فئودالی و به تبع آن کلیسا، حکومت‌های پادشاهی که از دیرباز حریف گرمابه و گلستان روحانیت کلیسا بودند، شریک قدرتمندتری را در وجود بورژوازی بالنده یافتند. قشرها و طبقات اجتماعی جدید، نظیر مدیران، دانشمندان، پژوهشگران، نظریه‌پردازان، تکنسین‌های صنعتی، حقوقدان‌ها و فیلسوفان غیردینی، حاصل این جداسری بود. با این همه، روحانیت «ساختار احساسی» خود را حتی پس از تلاشی فئودالیسم و استقرار سرمایه‌داری حفظ کرد. در آغاز، الفاظ «انتلکتوئل» (روشنفکر) و «لائیک» (عرفی) به دو گروه متفاوت اطلاق می‌شد. «انتلکتوئل» کسی بود که واجد «انتلکت» (عقل یا فرزانگی) دینی بود، و از عقل فطری و خدایی در تمشیت امور استفاده می‌کرد. در برابر، «لائیک» (عرفی)، به معنای غیردینی، یا دنیوی، کسی بود که عقل الهی را به کار نمی‌گرفت و در نتیجه به دلیل شریک بودن در عقل مشترک و همگانی یا عقل سلیم «غیرمتخصص» محسوب می‌شد. روحانیت در سده‌های میانه، همچون مدیران و کارگزاران فرهنگی عصر سرمایه‌داری، روشنفکران ارگانیک یا اندامواره جوامع خویش بودند. چرا که هر دو کار هدایت افکار و تحقق آرمان‌های طبقاتی را بر عهده داشتند که به آنها -اشرافیت و بورژوازی- تعلق داشتند. این بدان معناست که هر طبقه اجتماعی که در پی کسب قدرت و تحصیل جایگاه برتر اقتصادی است ناگزیر از خلق گروهی از روشنفکران است که به کار سامان‌بخشی آموزه‌ها و نیازهای آن طبقه می‌پردازند. ساماندهی اجتماعی، آگاه ساختن جامعه به نقشی که طبقه حاکم عهده‌دار آن است و ترویج و تبلیغ وحدت و یکپارچگی با هدف بسط قدرت حاکمه از وظایف اصلی روشنفکران است. جذب روشنفکران نظام پیشین در بدنه نظام جدید وظیفه دیگری است که با هدف القای تداوم تاریخی صورت می‌پذیرد. روشنفکر سنتی نماینده نیروهایی است که در برابر دگرگونی درون نظام فئودالیسم یا سرمایه‌داری مقاومت می‌کنند. روشنفکران هژمونی اجتماعی خود را از طریق جامعه مدنی اعمال می‌کنند و از این راه رضایت جامعه را در خصوص حقانیت افکار و آرمان‌های طبقه حاکم به دست می‌آورند. کار این روشنفکران موید عملکرد دولت است که از طریق نهادهای قانونی و اعمال زور نظم را حاکم می‌کند. جامعه روشنفکری برآمده از مناسبات سرمایه‌داری هم سنتی است، هم نوگرا. سنتی است چون سخنگوی ارزش‌های طبقه‌ مسلطند؛ و نوگرا، چون پیشرفت فنی و فن‌سالاری و عقلانیت ابزاری را رواج می‌دهد و گذشته‌گرا نیست. سلطه اقتصادی و سیاسی طبقه حاکم در گرو هژمونی (سرکردگی) روشنفکران آن طبقه است، زیرا روشنفکرانند که آن طبقه را به اهداف خود واقف می‌سازند و جهان‌بینی آن را صورت‌بندی می‌کنند و به آن مشروعیت می‌بخشند.

 

بر این پایه، انقلاب سوسیالیستی نیز بر شالوده تمهیداتی که روشنفکران باورمند به سوسیالیسم اندیشیده‌اند، و همچنین با بسیج کارگرانی که به همت روشنگری آنان به خود‌آگاهی و عاملیت دست یافته‌اند، محقق می‌شود.۱۰

 

«روشنفکران نه فقط پاسدار اندیشه‌ها و سرچشمه‌ی ایدئولوژی‌هایند بلکه بر خلاف کشیش‌های قرون وسطی یا متعصبان سیاسی مدرن نگاهبان نگرش انتقادی نیز هستند. آنها طور دیگری می‌اندیشند و برهم‌زننده‌ی همرنگی و سازشکاری‌اند» (کوزر، پیشین). «همرنگ‌ها و سازشکارها» به تعبیر کوزر، یا «همساز»ها به زبان شاملو در شعر ماندگار «خطابه‌ی تدفین»، که «غافلانند»، زاده‌ی سکون و آرامشی گورستانی، «مردگانی به هیئت زندگان، در مرزهای آفتاب». و در آن سو، کسانی که «برهم‌زننده‌ی همرنگی و سازشکاری‌اند»، کودکانی ناهمگون که زاده‌ی توفانند، «به پای دارنده‌ی آتش‌ها» در زمهریر جهالت و بی‌عدالتی، «جویندگان شادی در مجرای آتشفشان»، که مرگ از آستان‌شان سرافکنده بازمی‌گردد، تا آنها «در برابر صاعقه بایستند، خانه را روشن کنند و بمیرند».

 

پی‌نوشت‌ها:

 

۱-‌ ژان پل سارتر، در دفاع از روشنفکران، ترجمه رضا سید‌حسینی (تهران: نیلوفر، ۱۳۸۰)، ص ۴۳

 

۲- Julien Benda, The Treason of the Intellectuals, trans. Richard Aldington (New York: Norton, 1969), P. 43

 

۳-‌ ژان پل سارتر، ادبیات چیست، ترجمه ابوالحسن نجفی و مصطفی رحیمی (تهران: زمان، ۱۳۵۲)، ص ۹۸

 

۴-‌ ادوارد سعید، نقش روشنفکر، ترجمه حمید عضدانلو (تهران: نی، ۱۳۸۰)، ص ۵۹

 

۵-‌ داریوش مهرجویی، روشنفکران رذل و مفتش بزرگ (تهران: هرمس، ۱۳۹۱)، ص۶۸

 

۶-‌ بابک احمدی، سارتر که می‌نوشت (تهران: مرکز، ۱۳۸۳)، ص ۳۵۶

 

۷-‌ بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن (تهران: مرکز، ۱۳۷۹)، صص ۴۰ و ۵۴

 

۸- C. Wright Mills, Power, Politics, and People: The collected Essays (Oxford: Oxford University Press, 1974), P. 298

 

۹-‌ لوئیس ای. کوزر، «روشنفکران»، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، به کوشش ویلیام آوتویت و تام باتامور، ترجمه حسن چاوشیان (تهران: نی، ۱۳۹۲)، ص ۵۱۵

 

۱۰- Antonio Gramsci, Selections from Prison Notebooks, ed. and Trans. Quintin Hoare and Geoffrey Nowell Smith (London: Lawrence and Wishart, 1978), PP. 5, 55-60

 

Antonio Gramsci, The Modern Prince and other Writings, trans. Quintin Hoare (London: Lawrence and Wishart, 1957), PP.51,187

 

رناته هالوب، آنتونیو گرامشی: فراسوی مارکسیسم و پسامدرنیسم، ترجمه محسن حکیمی (تهران: چشمه، ۱۳۷۴)، فصل ۶

 

مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک میان انسان شناسی و فرهنگ و سینما و ادبیات بازنشر می شود.