نوشتهی لارا واپنیار، برگردان گلی امامی
بچه که بودم یک خانوادهی عروسکی داشتم که توی یک جعبه کفش قرمزرنگ زندگی میکردند. جعبه را رنگ کرده بودند که شکل خانه بشود، با سقف قهوه¬ای پررنگ و سایبان زرد. توی خانه یک دست مبل و صندلی پلاستیکی به علاوه برخی وسایل مختلف منزل بود: مثل یک جعبه کبریت که تلویزیون بود، آینهای که از یک تکه کاغذ آلومینیوم درست شده بود، و یک قالی کلفت که پنهانی از یکی از پولورهایم بریده بودم. چند تا هم حیوان اهلی داشتم -یک گاو، یک خوک، یک بز و یک مرغ خیلی گنده (که از گاوم هم بزرگتر بود) که بیرون جعبه کفش زندگی میکرد.
نوشتههای مرتبط
خانواده عبارت بودند از: یک عروسک خوشگل پلاستیکی که موها و لباسش رنگی بود، که وقتی بازی میکردم، نقش مرا داشت. یک عروسک لخت کچل، که میشد حدس بزنی زن است، از جنس پلاستیک سفت براق، که نقش مادر را داشت.از یک دستمال سفید کهنه لباسی شبیه ردای
یونانی¬ها برایش درست کرده بودم و یک حلقه از موهای خودم را هم به سرش چسبانده بودم.
دو تا بچه عروسک کوچولو با جنسیت نامشخص، از جنس پلاستیکِ سختِ مات، پوشیده در قنداقی از همان جنس پلاستیک. به علاوهی یک جوجهتیغی با بدن انسان، با دامن بلند و پیشبند، و چارقدی که محکم روی موهای وزوزی¬اش بسته شده بود، و من نقش مادربزرگ را به او داده بودم. چیزی که خانوادهی عروسکی من کم داشت یک پدر بود، ولی پدرِ عروسکی چیز کمیابی بود.
هیچ یک از کسانی که من میشناختم عروسک پدر نداشتند. بیشتر بچههایی را که میشناختم حتی پدر واقعی هم نداشتند. من هم نداشتم؛ پدر من وقتی دو سالم بود مرده بود. خانوادهی من تشکیل میشد از مادرم، مادربزرگم، و من. که خیلی هم عادی بود.
پدرها معمولاً میمردند، و یا تسلیم الکل میشدند، یا خیلی ساده «پا میشدند و میرفتند» و برنمیگشتند. همسایهی بغلی ما یک شب پا شد و رفت به شمال. توی راهپلهها تصمیماش را اعلام کرد، «از ریخت همهتون حالم به هم میخوره!»
زنش فریاد زد، «میخوای همین جوری پاشی بری؟ به درک برو گورتو گم کن.» ولی دختر سه سالهشان تا یک هفته اشکش بند نمی¬آمد. صدایش را از دیوارهای نازک بین آپارتمانمان میشنیدم.
بیپدری به قدری امری عادی بود که مسوولان شوروی هم از آن آگاه بودند. مسوولان شوروی به مراقبت از شهروندانشان مشهور بودند، در نتیجه هر وقت کمبود چیزی پیش میآمد، میکوشیدند آن کمبود را کمتر جلوی چشم بیاورند. مادرم که نویسندهی کتابهای درسی بود، حتی از نام بردن اقلام کمیاب منع شده بود. مثلاً وقتی داشت مسالهی حسابی را می¬نوشت، حق نداشت اسم موز را بیاورد، چون در بیشتر نقاط روسیه گیر نمیآمد. میتوانست بگوید سیب، ولی موز نه. مرغ، ولی گوشت گاو نه. مادر ولی نه پدر. اجازه داشت بنویسد، «مادری به سه فرزندش شش سیب داد، و از آنها خواست به نسبت مساوی بین خودشان تقسیم کنند.»
ولی اجازه نداشت بنویسد پدری چنین سوالی را از فرزندانش دربارهی موز پرسید. مادرم این نکته را وقتی دبیرستان میرفتم به من تذکر داد، که من هم باورش نکردم. رفتم سراغ کتابهای درسی قدیمیام تا خلافش را به او ثابت کنم، ولی هیچ کجا نتوانستم اشارهای به موز، گوشت گاو یا پدر پیدا کنم.
در نتیجه، میتوانید درک کنید وقتی عروسک پدری به عنوان هدیه دریافت کردم، چه اندازه هیجانزده شدم. داییام در یکی از سفرهایش به بلغارستان آن را برایم خریده بود. عروسک قشنگی بود، اندازهاش هم درست بود، کمی از مادره کوتاهتر بود، ولی از بچهها بزرگتر بود. بدن سفتی داشت ولی صورتش از جنس پلاستیک نرم بود، که به رنگ قهوهای مردانه رنگ شده بود. چشمان قهوهای، لبهای قهوهای، سوراخ دماغ قهوهای. موی قهوهای از جنس چیزی که خیلی شبیه موی معمولی بود. و لبخندی قهوهای و دائمی بر لبانش. لباس محلی بلغاری تنش بود، با کلاه نمدی و چکمه، شلوار پارچه¬ای چروک گَل و گشاد، و پیراهنی گلدوزی شده، که با کمری چرمی بسته شده بود. دقیقاً همان چیزی بود که فکر میکردم پدر باید باشد.
این عروسک پدر فقط یک نقص داشت -لگنش خراب بود. در نتیجه پای چپش درست جا نمیافتاد و مدام از بدنش جدا میشد و در پاچهی شلوارش لق میزد. ولی آنقدر عاشقش بودم که حتی این عیب را هم به عنوان نقصاش نمیدیدم تا اینکه تانیا به آن اشاره کرد.
من و تانیا درست نه ماه پیش از ورود عروسک پدر با هم دوست شده بودیم. ماه سپتامبر بود و هفتهی اول باز شدن مدارس، که تانیا در مراسم سالانهی معارفهی معلمها با اولیا، جنجالی به پا کرد. ما همه در کلاسهای کوچکمان در کنار پدر و مادرها پشت میزهای بچگانهمان به هم چسبیده بودیم. کافهتریای مدرسه برایمان چای درست کرده بود، ولی از پدر و مادرها خواسته شده بود که کیک و شیرینی بیاورند، به علاوهی فنجان نعلبکی برای خودشان و بچهها. ظاهراً مادر تانیا فنجان عوضی برای تانیا آورده بود.
تانیا فریاد زد، «من فنجون آبیه با لبهی طلایی رو میخواستم. فنجونه آبیه! فنجون آبیه!»
صدایش به قدری بلند و گوشخراش بود که من فقط به فنجانم نگاه میکردم، امیدوار بودم که نشکند، درست مثل بعضی فیلمها که وقتی کسی با چنین صدای بلندی فریاد میکشید فنجان میشکست. ولی بعد متوجه شدم تماشای تانیا جالبتر است. پوستی سفید و پر از کک مک داشت. مثل گوجهفرنگی سرخ شده بود، ولی کک مکهایش به رنگ خودشان مانده بودند -من که در عمرم همچین چیزی ندیده بودم.
چشمانش را بسته بود و دستهایش را مشت کرده بود، و رگ کلفت و آبی رنگی روی شقیقهاش برجسته شده بود. همه در کلاس ساکت شدند. معلم¬مان دختر جوانی بود -احتمالاً هنوز دانشجو بود- و هیچ تصوری نداشت باید چه کار کند. ولی مادر تانیا به سادگی بلند شد و گفت میرود خانه و فنجان آبی را میآورد. زن بلند قدی بود، با بدن درشت و رنگ پوست روشن مانند تانیا. حتی موهایش هم همرنگ دخترش بود، با این تفاوت که او موهایش را پشت سرش گلوله کرده بود و مال تانیا در یک رشته قطور بافته شده بود.
جیغ و فریاد تانیا به محض خروج مادرش فروکش کرد. چشمانش را باز کرد و سر جایش نشست، و صورتش به سرعت رنگش را باخت و به صورتی کمرنگ تبدیل شد. معلم از او پرسید حالش خوب است، که سرش را تکان داد. همه شروع کردند به حرف زدن و چای ریختن و بریدن کیک، انگار نه انگار جنجالی به راه افتاده بود. ولی من نمیتوانستم چشم از تانیا بردارم. متوجه نگاه تحسینآمیز من به خودش شد، و با لبخندی بزرگسالانه پاسخ آن را داد.
گفت، «تو بدت نمیاد از فنجون عوضی چای بخوری؟»
با احترام و حرکتِ سر حرفش را تصدیق کردم، انگار با مشکلی از این دست کاملاً آشنا بودم. چیزی که در او تحسین میکردم شهامتش بود. من که هرگز جرات نمیکردم چنین جنجالی راه بیندازم. و مادرم هم هرگز چنین با صبوری برخورد نمیکرد. همین چند روز پیش، وقتی پای تلفن حرف میزد و من مثل گربه داشتم روی زمین میخزیدم و میو میو میکردم، لگدی به دندههایم زد. که سرزنشاش نمیکنم. سعی کرده بودم توی گوشی میو کنم، هر چند میدانستم دارد با رئیساش حرف میزند.
بعد از صرف چای، من و تانیا با هم قدمزنان رفتیم خانه. هر دو در یک ساختمان زندگی میکردیم، که فقط پنج دقیقه با مدرسه فاصله داشت. ساختمان نه طبقهی طویلی بود – مثل آسمانخراشی بود که به پهلو روی زمین خوابیده باشد. دوازده تا ورودی داشت. من در شمارهی دو زندگی میکردم. تانیا در شمارهی نه بود. روبهروی ساختمان ما باغ سیب بیدر و پیکری بود. معمولاً سر راه خانه به آنجا میرفتیم. از یکی از درختها بالا میرفتیم، روی شاخهای مینشستیم و پاهایمان را آویزان میکردیم و دربارهی مدرسه، کارتونهای محبوبمان، و عروسکهایمان حرف میزدیم. ولی من هیچوقت نمیتوانستم بیشتر از پانزده دقیقه بمانم، چون مادربزرگم در خانه منتظرم بود.
بک بار از دخالتهای مادربزرگم به تانیا شکایت کردم. تانیا گفت که مادربزرگش مرده. «یک سال پیش مرد. ریههاش کار نمیکرد. این جوری نفس میکشید.» و بعد خیلی ماهرانه خسخس نفس کشیدن مادر بزرگش را تقلید کرد.
من گفتم، «پدربزرگ من سکته کرد و مرد. تمام تنش فلج شده بود. حتی نمیتونست خودش کار بزرگشو بکنه. پرستاره باید دستشو میکرد تو اونجاش و اونو در میآورد.»
تانیا گفت، «خواهر مادربزرگ منم از سکته مرد. تو کما بود. فکر نمیکنم شکمش دیگه کار میکرد.»
پرسیدم، «پدرت چه طوری مرد؟»
میدانستم تانیا پدر ندارد، و به دلایلی حدس میزدم، مثل مال من باید مرده باشد.
تانیا جیغی کشید، «پدر من نمرده،» صورتش سرخ شد درست مثل آن روز معارفه در مدرسه. «برای کار رفته ماموریت! رفته امریکا. هر روزم دلش برای من تنگ میشه!»
به قدری از تغییر ناگهانی حالتش حیرت کردم که نتوانستم حرفهایش را درست بفهمم. همانطور ایستادم و به او خیره ماندم. کیفش را تاب داد، به طوری که فکر کردم میخواهد مرا با آن بزند، ولی نظرش عوض شد و دواندوان رفت طرف ورودی ساختمان خودشان. من گریهکنان رفتم خانه. تمام روز جسته گریخته گریه کردم. مادربزرگم و بعد هم مادرم یک بند از من علت گریهام را میپرسیدند، ولی من حرفی نمیزدم. خودم هم علتش را نمیدانستم. شاید احساس شرم میکردم – نه تنها به دلیل تصور وحشتناک غلطم در مورد پدر تانیا، بلکه به خاطر تحقیر عمیقتر و تهوعآورِ جدا ماندن از گروه کودکان نخبهای که پدر داشتند.
روز بعد در مدرسه کوشیدم از تانیا دوری کنم. خیلی به خودم فشار آوردم که سر کلاس به او نگاه نکنم؛ زنگ تنفس با او حرف نزدم؛ وقت ناهار هم طرف دیگر میز نشستم. بعد از تعطیلی مدرسه هم رفتم در دستشویی و انقدر صبر کردم تا همه رفتند به خانههایشان. فایدهای نداشت. وقتی بالاخره آمدم بیرون دیدم تانیا در حیاط مدرسه در انتظارم است. فکر کردم تظاهر کنم او را ندیده¬ام، ولی بعد دیدم خیلی لوس است. با هم رفتیم تا خانه.
بعد از آن ماجرا دیگر هرگز دربارهی خانوادههایمان با هم حرف نزدیم، ولی از عروسکهایمان برای هم تعریف کردیم. پز دادم عروسکهای من چندتا گاو و گوسفند دارند. «یک گاو، یک خوک، و یک مرغ خیلی بزرگ.»
و تانیا با لبخند تحقیرآمیزی میگفت، «عروسکای من تو شهر زندگی میکنن، و جایی برای حیوونا ندارن. یکیشون اسمش زیگریده، یکی آمارانتا، و آرابلا. آرابلا و آمارانتا دانشمندن، ولی زیگرید هنرپیشه است.»
یک روز تانیا مرا به خانهشان دعوت کرد. تردید داشتم بپذیرم. کلیدی با روبان بلند آبی رنگی از گردنش آویزان بود. خیلی از همشاگردیهای من در کلاس کلید از گردنشان آویزان بود. آنها باید میرفتند خانه، خودشان در را باز میکردند، و غذایشان را گرم میکردند، و صبر میکردند تا مادرشان بیاید. بلد بودند اجاق گاز را روشن کنند؛ نمیترسیدند کبریت تا ته بسوزد و انگشتشان را بسوزاند. میدانستند چگونه سوپ را از قابلمه داخل کاسه بریزند بدون آنکه روی زمین بریزد. هرگز فکر نمیکردم بتوانم به این حد از قابلیت برسم. مادربزرگم همیشه در خانه منتظر من بود. پشت پنجره انتظارم را میکشید، و به محض اینکه مرا میدید شامم را روی اجاق میگذاشت و میدوید میآمد در را باز میکرد. لزومی نداشت که در بزنم یا در را با کلید باز کنم. میترسیدم اگر به خانهی تانیا بروم بیعرضگیام آشکار شود. ولی اگر هم نمیرفتم، بیعرضگیام بیشتر رو میشد.
رفتم. تانیا قفل در را با مهارت تحسینآمیزی باز کرد. گفتم باید به مادربزرگم خبر بدهم. تانیا به تلفن اشاره کرد، که روی طبقه¬ای چسبیده به رختکن بود. زنگ زدم و دروغ پیچیده¬ای در مورد کلاس ژیمناستیک بعد از مدرسه سر هم کردم. امیدوار بودم مادربزرگم از کلاس ژیمناستیک تحت تاثیر قرار بگیرد، چون مرتب به من میگفت اگر ژیمناستیک نکنم بزرگ که شدم پشتم قوز میکند. دروغم گرفت، و به تانیا نگاه کردم، انتظار داشتم از کَلَکَم خوشش بیاید، ولی با حالت سرد و تمسخرآمیزی روبهرو شدم.
آپارتمانشان از مال ما کوچکتر بود. فقط یک اتاق داشت – ما سه تا داشتیم. تلویزیونشان کوچکتر بود، و مبل و صندلی¬هایشان کهنهتر، و ظرف و ظروفشان در قفسه مثل مال ما برق نمیزد.
تانیا پرسید، «میخوای از شام من بخوری؟»
تجسم کردم حالا کبریتی میزند یا ملاقهای سوپ میریزد در کاسه، این بود که سرم را به علامت نفی تکان دادم.
گفت، «بهتر، چون منم گرسنه نیستم. میخوای عروسکای منو ببینی؟»
میخواستم. خیلی هم میخواستم.
عروسکهای تانیا هم مثل مال من در یک جعبه کفش زندگی میکردند. با این تفاوت که جعبه کفش او سفید بود و روی لبهی کمد کوتاهی قرار داشت. توضیح داد، «این یک آسمونخراشه. مثل اونایی که تو امریکا هست.» عروسکها اسباب و وسایل زیادی نداشتند، ولی هواپیمای پلاستیکی¬ای داشتند که روی طبقهی کنار جعبه کفش نشسته بود. یک نردبان کوچولو از داخل «آپارتمانشان» به هواپیما وصل بود.
«وقتی میرن ماموریت لازمش دارن. یا اگه تو ساختمون آتیشسوزی بشه، میتونن برن تو طیاره و پرواز کنن.»
پرسیدم، «پس حالا کجا هستن؟»
«آرابلا رفته ماموریت، ولی میتونم آمارانتا رو نشونت بدم.»
آمارانتا توی وان نشسته بود. خیلی شبیه عروسک مادر من بود، ولی بزرگتر و با موی بیشتر. زیگرید هنوز در تختخواب بود. سرش روی بالش کوچکی بود و بدنش را با دستمالی پوشانده بود. عروسک موبور کوچکی از جنس چوب براق بود. خوشگل و لاغر بود و خیلی خارجی به نظر میرسید، چیزی که عروسکهای من هرگز امکانش را نداشتند.
گفتم، «چه خوشگله.»
تانیا گفت، «خیلی هم بااستعداده.»
وقتی داشتم کفشهایم را میپوشیدم که بروم خانه، چشمم به عروسک کوچک دیگری، در پشت جاکفشی افتاد. این یکی پلاستیکی بود. بازوهایش شکسته بود و صورتش خرد شده بود. حدس زدم باید آرابلا باشد.
دفعهی بعد با هم آمدیم خانهی ما. مادربزرگم سوپ جو با خوراک مرغ و پورهی سیبزمینی به ما داد. کمی نگران بودم مبادا تانیا از غذا خوشش نیاید و باز دوباره همان جنجال قبلی را راه بیندازد. ولی خیلی باادب و سریع غذایش را خورد و گفت، «متشکرم،» وقتی تمام شد بشقابش را برد در ظرفشویی گذاشت. مادربزرگم خیلی از او خوشش آمد.
بعد از شام، تانیا را به اتاقم بردم. با کنجکاوی به دور و برش نگاه کرد، مثل اینکه برای بازرسی آمده بود.
گفت، «پس تو اتاق خودتو داری؟»
سرم را تکان دادم. و بلافاصله از داشتن اتاقی متعلق به خودم احساس غرور کردم.
«بالکن هم داری؟»
«آره.»
رفت به طرف قالیچه¬ای که بالای تختخوابم به دیوار آویزان بود و ریشههایش را تکان داد.
«قالیچه و همه چی داری.»
سرم را تکان دادم و من هم ریشهها را تکان دادم.
«شماها پولدارین، مگه نه؟»
شانهای انداختم. واقعاً نمیدانستم که پولداریم یا نه.
به نظر رسید که تانیا از عروسکهای من خوشش آمده. دانه دانه را از جعبه در آورد و سری به علامت تایید تکان داد. از مادربزرگ خندهاش گرفت. گفت، «جوجهتیغی! خیلی بانمکه.» خوکم را نوازش کرد، دستی هم به سر گاوم کشید. بعد پرسید، «پس اینا مزرعه دارن؟ تو ده زندگی میکنن؟»
من هیچ وقت به این نکته فکر نکرده بودم. عروسکهایم یک مزرعه داشتند با تمام این حیوانات. بنابراین لابد روستایی بودند و در ده زندگی میکردند.
تانیا گفت، «ببین، بیا حیوونارو حموم کنیم.»
ولی درست در آن موقع مادربزرگم وارد شد و گفت وقتش است که تانیا برود خانهشان و من هم مشقهایم را بنویسم.
تانیا به کلید گردنش اشاره کرد و گفت، «این کلید رو میبینی؟ من هر وقت دلم بخواد میرم خونه و میام. ولی تو گرفتار مادربزرگت هستی. ممکنه تو پولدار باشی، ولی عوضش من آزادم.»
حتی آن زمان، در سن هفت سالگی، احساس کردم تحقیر نهفته در کلامش تهوعآور است. ولی بیشتر خوشحال شدم تا عصبانی. وقتی رفت، به دور و بر اتاقم نگاه کردم، به درِ بالکن، به قالیچه و وسایل قشنگ اتاقم، به جعبه کفش قرمز با تمام آن دهاتیها، و رضایت خاطر زیادی به من دست داد. من کلید نداشتم، خب که چی؟ ظاهراً زیاد به آزادی فکر نمیکردم.
هویت تازهیافتهام بلافاصله پس از ورود مادرم به هم ریخت. از او پرسیدم آیا ما پولدار هستیم. دو دقیقهی تمام خندید، بعد دولا شد و به کفشهایش اشاره کرد و پرسید، «به نظر تو اینا چکمههای یه آدم پولداره؟» چکمههایش کهنه، رنگ و رو رفته و پر از لکههای قهوهای بود.
آخر شب در راه رفتن به دستشویی، صدای مادر و مادربزرگم را شنیدم که دربارهی تانیا صحبت میکردند.
مادرم پرسید، «دربارهی این دخترک چی فکر میکنی؟»
«نمیدونم.»
«ظاهراً به کاتیا گفته ما پولداریم.»
«پولدار؟»
حالا نوبت مادربزرگم بود که بخندد.
سپس دماغش را گرفت و گفت، «به نظر مودب اومد.»
«مودب. هووم! باید رفتارشو با مادرش میدیدی.» و بعد مادرم ماجرای جنجال مراسم چای و معارفه در مدرسه را برایش تعریف کرد. بعد از آن شروع کرد به پچپچ کردن که نتوانستم چیزی بشنوم. از خوششانسی من، مادربزرگم هم که گوش¬هایش سنگین بود، نتوانست بشنود. مادرم مجبور شد با صدای معمولیاش حرف بزند. گفت، شنیده پدر تانیا پناهنده شده.
صدای تعجب مادربزرگم را شنیدم.
«عمهی سِوِتا میگفت که برای ماموریتی رفته امریکا و همون جا مونده. به همین سادگی. رفته پیش مسوولین اونجا و تقاضای پناهندگی یا یه همچین چیزی کرده. تصورشو بکن، بدون فکر کردن به زن و بچه¬اش. میگن مادر تانیا رو برای بازجویی بردن. قول میدم زن بیچاره هیچ خبری از نقشهی شوهرش نداشته.»
مادربزرگم گفت، «البته که نداشته.»
«با وجود این، زن بدبختو از کار برکنار کردن.»
«بیچارهی بدبخت.»
و بعد از این شروع کردند به صحبت دربارهی نشت یخچال، و این که دیگر وقتش بود کسی را صدا کنند بیاید تعمیرش کند، و من هم نوک پایی برگشتم به اتاقم.
من دقیقاً نفهمیدم منظور آنها چه بود، ولی حدس زدم کاری که پدر تانیا کرده، قاعدتاً کار زشت و نفرتانگیزی بوده، دلم برای تانیا سوخت، ولی ته دلم کمی هم خوشحال شدم. درست است که پدر من مرده بود، ولی به میل خودش که نمرده بود.
در ماه ژانویه، تانیا پیشنهاد کرد بیاییم یک کشور برای عروسکهایمان درست کنیم. اسمش را گذاشتیم کاتانیا ترکیبی از اسم دو نفرمان، کاتیا و تانیا و تصمیم گرفتیم کشور فقط دو مکان برای زندگی داشته باشد: یک ده به نام کاتوشکی و شهری به نام تی- شهر. قدم بعدی درست کردن یک نقشه بود.
چهار ورق بزرگ کاغذ برداشتیم و آنها را به هم چسباندیم و شروع کردیم به کشیدن. یک جاده از کاتوشکی به تی- شهر کشیدیم، به رنگ قهوهای معمول جادهها. این جاده از بین سبزی جنگلها پیچ میخورد، و تقریباً تا نزدیک اقیانوس میرفت، بعد دور میزد و به پلی روی رودخانه میرسید. برای درست کردن رودخانه یک نوار باریک پیچ و خمدار از کاغذ قلعی یک شکلات بریدیم و به نقشه چسباندیم. پل یک تکه کاغذ سادهی خاکستری بود، که روی رودخانه چسباندیم. از پل خیلی خوشمان نیامد، چون زردی چسب از زیرش بیرون زده بود و به تمام رودخانه مالیده شده بود.
به چسب بیرون آمده اشاره کردم و از تانیا پرسیدم، «اگه گفتی شکل چیه؟»
گفت، «اَن دماغ» و من هم زدم زیر خنده، چون دقیقاً همان چیزی بود که من فکر کرده بودم.
ماهها روی این نقشه خم شدیم و کار کردیم، میکشیدیم، پاک میکردیم، خطهای کناری را صافتر میکردیم، رنگها را بیشتر میکردیم، تا جایی که دستهایمان از شدت رنگ تیره و براق میشد. انقدر خوش میگذشت که وقتی تابستان فرا رسید و تعطیلات شروع شد، غصه خوردم، چون میدانستم تانیا برای تابستان میرود به روستا نزد پدربزرگش.
تابستانِ من بیحادثه بود، چون حاضر نشدم به اردوی تابستانی بروم. مادرم التماسکنان گفت، «آخه مجانیه! ادارهام پولشو میده.» سر حرفم ایستادم. در اواخر ماه ژوئن یک هفته مرخصی گرفت تا مرا به لنینگراد ببرد، ولی در قطاری که عازم آنجا بود تب کردم و نتوانستم از سفرم لذت ببرم. آخر هفتههای داغ ژوئیه، با مادرم قطار صبح را سوار میشدیم و به ییلاقات اطراف شهر میرفتیم، از جادههای خاکی میان جنگل میگذشتیم تا به برکهای میرسیدیم و شنا میکردیم و بعد روی تپهای پوشیده از چمن که بوی کاه میداد ولو میشدیم و تخممرغ آبپز و پنیر میخوردیم. معمولاً کمی بیشتر از آنچه باید میماندیم که در نتیجه در بازگشت برای رسیدن به قطار مسکو مجبور میشدیم بدویم.
روزهای هفته، بیشتر در آپارتمان بیش از حد داغمان میماندم، دور اتاقم قدم میزدم، و غرغر میکردم که حوصلهام سر رفته. یکی از روزها، فکر بکری به ذهنم رسید، چهار خطکش چوبی را برداشتم، به تکههای کوچک خرد کردم، و بعد به شکل یک مرغدانی به هم چسباندمشان. مرغ عظیمام به سختی در آن جا میگرفت، به جز این توجهی به عروسکهایم نکردم.
ولی بعد داییام از بلغارستان برگشت و یک عروسک پدر برایم آورد.
فکر نمیکنم در عمرم اسباببازیای را تا این حد دوست داشتهام. هفتهی اول تمام وقت فقط با آن بازی کردم. وقتی متوجه مشکل لگن¬اش شدم، (یک پایش درست در لگن جا نمیافتاد) سعی کردم با چسب نواری درستش کنم، ولی وقتی نشد، تصمیم گرفتم همین جوری بهتر است. این شکلی منحصر به فردتر بود. به او غذا میدادم، لباسش را عوض میکردم (چکمههایش در میآمدند!) و به عروسکهای دیگرم حالی کردم باید خیلی با او مهربان باشند.
«عزیزم، امروز پات چطوره؟ بهتره؟ نه؟ یه ذره هم بهتر نشده؟ عیبی نداره، پس بشین و استراحت کن.»
و او هم لبخند قهوهای معمولش را به همه چیز و همه کس میزد.
دوست داشتم او را روی نیمکت کنار دختر کوچولو و خوک یا بز بنشانم و بگذارم که تلویزیون قوطی کبریتی را تماشا کنند. ساعتها در همین حالت میماندند، در حالی که نوزادها خواب بودند، مادربزرگ آشپزی میکرد، و مادر یا میرفت سر کار یا موهایش را در حمام به سرش میچسباند. مادرم گفت، «ببین، خونوادهای از این خوشبختتر نمیشه!» هیچ از طنز کلامش خوشم نیامد.
بیصبرانه منتظر بودم که عروسک جدیدم را به تانیا نشان بدهم. روزها را تا ۲۲ اوت دقیقهشماری کردم، روزی که قرار بود تانیا برگردد.
ولی تانیا بیستودوم بر نگشت. بیستوسوم هم نیامد. یک میلیون دفعه به او زنگ زدم، حتی از کنار پنجرهاش هم رد شدم و به داخل نگاه کردم به امید یک لحظه دیدارش. روز بیستوپنجم زنگ زد و گفت که مریض است، معدهاش ناراحت است. گفتم بیایم عیادتات؟ ولی تانیا گفت که خودش روز بعد به دیدنم میآید. سر ساعت نه صبح که داشتیم صبحانهمان را تمام میکردیم تانیا زنگ در خانه را زد. من چنان از جایم پریدم که دستم خورد و تخممرغ عسلیام پخش بشقابم شد.
تانیا در طول آن تابستان چند سانت قد کشیده بود؛ حالا از من بلندتر بود. لاغرتر هم شده بود، و رنگ پوست آفتابسوختهی خوبی پیدا کرده بود. حالا پوستش از موهایش پررنگتر شده بود. مادربزرگم تعارف کرد با ما صبحانه بخورد ولی گفت میل ندارد و تازه خورده. مادربزرگ رو به من کرد و گفت که صبحانهام را تمام کنم. ولی من نپذیرفتم. دیگر طاقت نداشتم.
آرنج تانیا گرفتم و او را تا اتاقم کشاندم. «نگا کن، ببین چی گیرم اومده.»
تمام خانواده در اتاق نشیمن گرد آمده بودند. پدر و دختر کوچولو روی نیمکت. مادر و مادر بزرگ روی صندلی پشت میز. دوقلوها روی زمین دراز کشیده بودند، چون جایی برایشان نبود.
ابتدا تانیا متوجه پدر نشد. فکر کرد منظورم مرغدانیای است که درست کرده بودم. از مرغدانی خوشش آمد. گفت، «بارکالله، خوب درستش کردی.»
با اشاره به عروسک پدر گفتم، «نه! اینو ببین. ببین چی گیرم اومده. پدرشونه!»
حالا تانیا متوجه پدر شد. به نظرم رسید که تمام بدنش منقبض شد. دست کرد توی جعبه. نوعی خشکی در حرکاتش بود که مرا به دلشوره انداخت. پدر را با احتیاط و آهسته بلند کرد، و آوردش نزدیک چشمش. برای یک لحظه ترسیدم مبادا آن را بخورد. ولی فقط براندازش کردم، موهایش را لمس کرد، به کلاه نمدیاش دست کشید، چکمههای چرمی¬اش را بو کرد.
با لحنی جدی گفت، «عروسک پسره.»
گفتم، «آره، پسره. پدر ایناست.»
میخواست عروسک را به سر جایش برگرداند که متوجه پای لقش شد.
گفت، «اینکه ناقصه!» و من متوجه شدم حالتی از آرامش چهرهاش را فرا گرفت.
گفتم، «نه، ناقص نیست.»
گفت، «چرا هست. چلاقه.»
گفتم، «هیچم چلاق نیست.» و دستم را دراز کردم که عروسک را بگیرم. ولی دستش را کشید کنار.
«حسابی چلاقه. تازه این لبخند احمقانه¬شو ببین. عقبافتاده هم هست؟»
فریاد زدم، «نخیر.»
بعد تانیا شروع کرد به خواندن، «هم چلاقه، هم خله. هم چلاقه هم خله»، و عروسک را در دستش میچرخاند.
من داد زدم، «از بابای تو که بهتره.»
دست از خواندن برداشت و به من خیره شد.
سعی کردم آن حرف زشتی را که مادرم گفته بود به یاد بیاورم. پنوهنده، پنیهنده، نماهنده؟ ولی به یادم نیامد. مجبور شدم با کلماتی که خودم بلد بودم بگویم. «از پدر تو بهتره که فرار کرده، پاشده و در رفته. اصلاً به فکر شماها هم نیست. از تو متنفره. حالش از تو به هم میخوره.»
صورت تانیا داشت به تدریج به همان رنگ ترسناک لبویی برمیگشت. اهمیتی نمیدادم.
«دیگه هیچ وقت هم بر نمیگرده.»
تانیا فریاد زد، «ای دروغگو» و مشتی به شانهام زد. من هم مشتی حواله¬اش کردم، که جا خالی داد، و بعد دوید به طرف در بالکن در حالی که عروسک پدر را مانند جایزهای بالای سرش گرفته بود.
فکر کردم اگر عروسک از طبقه نهم به زمین بیفتد تمام صورتش مثل آرابلا داغان خواهد شد. پریدم طرف تانیا و با هم افتادیم روی زمین. در حالی که من رویش بودم. بدنش زیر مشتهای من سخت و مقاوم بود، انگار از لاستیک بادوام ساخته بودندنش. هیچ تصور نمیکردم زدن کسی انقدر لذتبخش باشد. به زدنم ادامه دادم، حتی بعد از اینکه عروسک را رها کرد و شروع کرد به فریاد زدن دست برنداشتم تا اینکه مادر و مادربزرگم دویدند داخل اتاق و مرا از روی او بلند کردند.
مادرم برای تنبیه من دو ماه تمام عروسکهایم را مصادره کرد. حیوانات عروسکی را با آدمها در جعبه کفش گذاشت، در آن را بست و گذاشت بالای کتابخانه. انگار چیز بیاهمیتی بود، انگار خانهای نبود که انسانهایی در آن زندگی میکردند! یادم میآید زار زدم، و روزها را برای پس گرفتن آنها میشمردم. ولی سرانجام وقتی مادرم جعبه را پس داد، حسابی دلزده شده بودم. عروسکها دیگر برایم جذاب نبودند. زندگی آرام و معمولیشان را در جعبه میکردند. بچهها یا میخوابیدند یا شیطانی میکردند. مادربزرگ سرشان داد میزد. پدر به پای چلاقش رسیدگی میکرد. و موهای سر مادر به تدریج میریخت. تا پایان سال به کلی از عروسکبازی دست برداشتم، و مادربزرگم آنها را به دختر کوچولوی همسایهمان بخشید، همانی که پدرش رفته بود به اعماق شمال.
من و تانیا دیگر هرگز با هم بازی نکردیم. در مدرسه از هم دوری میکردیم. یک سال بعد، او و مادرش از آنجا رفتند و او در مدرسهای دیگر نامنویسی کرد. دیگر تا پایان دبیرستان او را ندیدم، تا زمانی که مادرش به مناسبت رفتن او میهمانیای داد. تانیا به امریکا میرفت. پدرش آنجا نام او را در کالج نوشته بود. دلم نمیخواست به آن میهمانی بروم، ولی مادرم اصرار کرد.
تانیا یک سر و گردن از من بلندتر شده بود، و رفتار عجیب و بیقراری پیدا کرده بود. خیلی تندتند حرف میزد و تکانهای خاصی به بدنش میداد، چشمانش مدام از شیئی به شیء دیگر در نوسان بود. گفت که پدرش دو سال پیش با آنها تماس گرفته، ولی من نمیتوانستم پرسشی از او بپرسم، چون جمعیت زیادی دور و برش را گرفته بودند -که همهشان میخواستند با تانیا صحبت کنند، یا ببوسندش، یا ببرندش کنار دیوار و پند و اندرزهای بیهوده به او بدهند. من زیاد در مهیمانی نماندم ولی تا روزها به آن فکر کردم. عجیب بود که تانیا مرا هم دعوت کرده بود، در حالی که سالها بود با هم حرف نزده بودیم. ظاهراً نیاز داشت که من بیش از هر کس دیگر، بدانم که به رغم همه چیز، پدرش به او اهمیت میداده.
۱۰ سال بعد زمانی که من و همسرم به امریکا مهاجرت کردیم، سعی کردم پیدایش کنم، ولی موفق نشدم. حدس زدم نامش را تغییر داده. هشت سال دیگر هم گذشت و ناگهان در فیسبوک پیامی از او دریافت کردم. «تو همان کاتیا و. همشاگردی قدیمی من نیستی؟»
من تازه مراحل طلاقم را گذرانده بودم و به نام دوشیزگیام برگشته بودم. اگر این کار را نکرده بودم هرگز نمیتوانست پیدایم کند.
داشتم میمردم که بدانم در چه وضعیتی است، یا حداقل چه شکلی شده، ولی صفحهی فیسبوکش اطلاعات زیادی نمیداد. به ندرت اظهار نظری روی دیوارش میگذاشت، و نیمی از چهرهاش در عکس توسط کودکی که در بغل داشت مخفی شده بود.
تانیا گفت که دارد تابستان را در خانهاش در برکشایر میگذراند و مرا دعوت کرد که به آنجا بروم.
زمان بدی در زندگیام مرا گیر انداخته بود. عازم تعطیلاتی دوهفتهای بودم نخستین تعطیلات پس از طلاقم، و اولین تعطیلات انفرادیام و هیچ تصوری نداشتم که میخواهم چه کنم. پیشتر، زمانی که اکثر دوستانم برای تعطیلات تابستان برنامهریزی میکردند، فشار طلاق، و آیندهی مبهم جلوی رویم مانع از آن شده بود که برنامهریزی کنم. لایهی محافظی که سالها با تاهل دور خودم تنیده بودم، ور آمده بود، و با تمام وجود در معرض هر آسیبی بودم. ولی وقتی تابستان شروع شد احساس بهتری داشتم. تصور آزادی و تنهایی به هیجانم آورد. همچنان آسیبپذیر و در معرض بودم، ولی احساس کردم که این حس میتواند به بازیافتن شتاب زندگی، که از یاد برده بودم، کمکم کند. حالا که دیگر لزومی نداشت نیازهای شوهری را برآورده کنم، آزاد بودم هر کاری دلم میخواست بکنم. اشکال این بود که تمام مکانهایی که به درد گذراندن تعطیلات میخورد پر شده بود، و بلیتهای ارزانقیمت هواپیماها هم فروخته شده بود.
دعوت تانیا به فکرم انداخت: با اتومبیلم تا خانهی او برانم، همدیگر را میبینیم، و سپس به طرف شمال ادامه میدهم. بدون هیچ برنامهای و مقصدی تا جایی که میتوانستم میرفتم و بالاخره جایی هم برای ماندن پیدا میکردم. تاکنون کاری مشابه این انجام نداده بودم، ولی احساس کردم وقتش رسیده کارهایی که پیشتر نکردهام را امتحان کنم.
تانیا نشانی دقیقی برای راندن به خانهاش برایم فرستاده بود و اصرار کرده بود، که جهتیاب الکترونیکی اتومبیلم را به کار بیندازم. در سالهایی که در امریکا رانندگی کرده بودم، به این جهتیاب معتاد شده بودم، تصور خاموش کردنش را هم نمیکردم، این بود که تصمیم گرفتم نشانی تانیا را به خاطر بسپارم ولی گوشم به جهتیاب اتومبیلم باشد، و هر جا احساس کردم اشتباه است، از حافظهام استفاده کنم. این روش سبب شد که خیلی زود راهم را گم کنم، و از بزرگراه خارج شوم. ولی اشکالی نداشت. هر چه به منزل تانیا نزدیکتر میشدم، از مکالمهی اولیهمان بیشتر وحشت میکردم. دلم میخواست خاطرات کودکیمان را زنده کنیم، ولی برای رسیدن به آن، باید مقدماتی را طی میکردیم. باید برایش میگفتم که مادرم فوت کرده. که فکر نمیکنم بتوانم بچهدار شوم. که شوهرم مرا ترک کرده. «یه دفعه پا شد و رفت. چون حالش از من به هم میخورد.» (به گمانم تا زمان طلاقم، متوجه تحقیرآمیز بودن این کلمات نشده بودم.) حداقل کارم در مسیر درستی حرکت میکرد که برای خودش امتیازی بود.
برای بیستمین بار، و به دلیل حرف گوش نکردن من، جهتیاب به اطلاعم رساند «تجدید محاسبه» میکند. از من میخواست که به بزرگراه برگردم که آشکارا غلط بود. از طرف دیگر هم نشانی¬ای که تانیا داده بود درست از آب در نمیآمد. تصمیم گرفتم بیتوجه به هردو، زیباترین مسیر را به طرف بالای تپه در پیش بگیرم. متوجه شدم سالهای سال است که به خارج از شهر نیامدهام. تمام این خانههای منزوی، انبارهای غله، گاو و گوسفندهای در حال چرا، که هم دلتنگم میکرد و هم احساس بیگانگی داشتم. میدانستم هرگز دلم نمیخواهد چنین جایی زندگی کنم.
در حین راندن به دو راهیای رسیدم. تصمیم گرفتم به طرف راست و در مسیر بالای تپه برانم. مِلک زیبایی جلویم ظاهر شد: چمنزاری پر از گلهای مارگریت، برکهی کوچکی با اردکی شناور، باغچههایی پر از یاس بنفش، چند درخت سیب، کرتهای فراوانی از سبزیجات، و در بالای تپه، خانهی چشمگیری که بینهایت شبیه جعبه کفش قدیمی من بود. به رنگ قرمز با سایبانهای زرد. یواش کردم که خوب تماشایش کنم که جهتیابم با اکراه به اطلاعم رساند به مقصد رسیده¬ام. چند قدمی به جلو راندم و چشمم به علامتی افتاد که نشانی را رویش نوشته بودند: «۱۲ بری هیل رُد».
کمی که در جادهی اتومبیل رو به جلو راندم، زن عظیمالجثهای با لباسی گلدار، که موهای بورش را پشت سرش بسته بود، درِ خانه را باز کرد. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که مادر تانیا به دیدنش آمده، ولی بعد متوجه شدم که این خود تانیاست. تانیایی که چاق و شل و ول شده بود. وقتی مرا در آغوش گرفت، مثل این بود که پتوی نرمی به دورم پیچیده شد.
ظرف ده دقیقه، متوجه شدم نباید نگران بازگو کردن داستان غمانگیز زندگیام باشم. هیچ پرسشی نکرد، و اجازه نداد کلمهای حرف بزنم. به محض آنکه پایم را در خانه گذاشتم، مرا به گشت پایانناپذیر بازدید خانهاش برد، بالا و پایین پلهها، داخل و خارج اتاقها، از این راهرو به آن راهرو. حتی یک نوشیدنی هم تعارفم نکرد. مجبور شدم خودم تقاضای یک لیوان آب کنم که یک بطری به دستم داد و به گشت ادامه داد.
از همیشه سریعتر حرف میزد، و در مقابل هجوم اطلاعاتی که میداد هیچ سپر دفاعی نداشتم. این ستون و تیغه در ۱۹۹۳ بازسازی شده بودند. چوبهایی از جنس گیاه شوکران. دستگیرههای چوبی. دیوارهای رنگ شده با رنگ پلاستیکی. تهویهی مطبوع، حمام سونای دیوار به دیوار اتاق خواب اصلی. توالت ژاپنی در اتاق خواب میهمان. (پس از چهار ساعت رانندگی با اشتیاق از این وسیله استفاده کردم.) به اطلاعم رساند که شش اتاق خواب چیز زیادی نیست. اقوام شوهرش در شهر نزدیکشان خانهای دوازده اتاقه داشتند. ولی برکه¬شان مسخره بود. به درد شنا کردن نمیخورد. برکهی تانیا حرف نداشت، ولی بچهها هنوز ترجیح میدادند در استخر شنا کنند. بچهها الان در سفر بودند. در یک اردوی تابستانی آموزش تنیس.
یک عکس خانوادگی قابشدهی عظیم، روی دیوار پشت یک نیمکت بزرگ و ظاهراً عتیقه، اتاق نشیمن را تزیین کرده بود. در عکس، تانیا، شوهرش و دو دخترشان لبخندزنان روی همان نیمکت نشسته بودند. احساس کردم لبخندشان کمی زورکی است. ولی چهرهی دختر بزرگتر به دلم نشست. مرا به یاد تانیای جوانی که میشناختم انداخت.
تانیای بزرگسال نگاهی طولانی به عکس کرد و گفت، «فکر میکنم خانوادهی خوشبختی هستیم.»
گفتم، «تو یه همچین خونهای خوشبخت نبودن تعجب داره.» که بلافاصله زبانم را گاز گرفتم. ولی خوشبختانه تانیا متوجه طنز کلامم نشد. بازدید خانه حسابی داشت مرا از پا در میآورد. نمیدانستم انتظار چه واکنشی از من داشت. تحسین مداوم؟ یا اعتراف تلخکامانهای به پولدار شدنش. چیزی شبیه واکنش خود او در بیست و هشت سال پیش، وقتی او را به تماشای اتاقم بردم؟ «خب که شیش تا اتاق خواب داری؟ نیمکت عتیقه و همه چی داری؟ پولداری دیگه؟»
وقتی سرانجام از خانه آمدیم بیرون نفسی آرامبخش کشیدم. یک دست کردن شمشادها. زهکشی خاک. هرس کردن. وجین کردن. مبارزه با آفات گیاهی. کرم، سوسک. میدانستم پیدا کردن باغبان یا سمپاش خوب چقدر دشوار است؟ ولی در عوض خیلی قشنگ است مگر نه؟ لوبیا، هویج، این کلمپیچها را نگاه کن. پنج نوع کلمپیچ. ردیف پشت ردیف کلمپیچ. همهشان از خوردن کلمپیچ لذت میبرند. آره، بچهها هم دوست دارند. کلمپیچ برای سلامتی معجزه میکند. واقعاً معجزه میکند. مثل تخممرغهایی که از مرغهای خودشان تولید میشد. تانیا مرا به شاهکار این بازدید برد -یک مرغدانی. مرغدانی چوبی بزرگ و جاداری که ده دوازده مرغ را جا داده بود. همه سفید، همه بزرگ و خوب تغذیه شده.
در حالی که به سختی جلوی خندهام را گرفته بودم گفتم، «باورم نمیشه مرغ هم نگه میداری؟»
پرسید، «کجاش خندهداره؟»
تانیا برای خودش تالی دقیق خانهی عروسک مرا حتی تا مرغدانیام ساخته بود، ولی به نظر نمیرسید که متوجه بیهودگی این کار باشد.
پرسیدم، «کاتانیا رو یادت میاد؟»
«چی یادم میاد؟»
«کاتانیا. کشورمون.»
به من خیره شد، در حالی که سعی میکرد مفهوم حرف مرا بفهمد.
گفتم، «کاتانیا، کشوری که برای عروسکهامون درست کردیم. عروسکای من تو مزرعه زندگی میکردن و مال تو شهر.»
گفت، «یه چیز مبهمی یادمه یه کتککاری حسابی کردیم.»
سری تکان دادم.
«چون تو حاضر نبودی عروسکاتو با من سهیم بشی.»
«درسته.»
«من به بچههام سهیم شدن رو یاد میدم.»
گفتم، «کار خوبی میکنی.» بعد به ساعتم نگاه کردم. گفتم وقت رفتنم شده.
تانیا اعتراضی نکرد. گفت متاسف است که شوهر و بچههایش را نمیبینم، ولی به نظر میرسید از دیدار من راضی است.
هر چند بر حسب تصادف، توانستم لحظهای شوهرش را ببینم. به محض اینکه از دروازه بیرون آمدم یک لِکسوس نقرهای را دیدم که وارد شد و راند تا جلوی خانه. مردی از آن خارج شد، و از شباهتش به عکس اتاق نشیمنِ بالای نیمکت شناختمش. پیراهن و شلوار نخی سفیدی به تن داشت. یک جعبهی شیرینی را از صندلی عقب اتومبیل برداشت و به طرف خانه به راه افتاد.
در راه رفتنش نکتهی عجیبی وجود داشت که من در وهلهی نخست متوجه نشدم چه بود. بعد فهمیدم: او تمام وزنش را روی پای راستش میگذاشت. طوری راه میرفت که گویی پای چپش کار نمیکند. طوری راه میرفت که گویی پایش از لگن جدا بود.
نیویورکر، اکتبر ۲۰۱۳