معصومه علیاکبری
از سرد و گرم روزگار. احمد زیدآبادی. تهران: نشر نی، ۱۳۹۶. ۲۸۶ ص.
نوشتههای مرتبط
«آب قنات در قلعه مظفرخان بهآرامی جریان داشت. تابستان بود و توتهای درشت و رسیده یکی پس از دیگری از بلندای درختان کهنسال به روی آب میافتادند و بر سطح آن شناور میشدند. پسرک سهساله روی کُتپله – جایی که آب از جوی روباز به تونلی سربسته از نای وارد میشود – دراز کشیده بود و با فروبردن سرش به عمق جوی، در انتظار رسیدن دانههای شیرین توت به قصد شکار آنها بود. در آن لحظه هیچکس در قلعه نبود. مادرش برای جمعآوری هیزم به باغ پسته امیرآقا رفته بود و خواهرانش هم در پستوهای نمور و تاریک به قالیبافی مشغول بودند. پسرک با نخستین تقلا برای شکار دانههای توت با سر به عمق آب فرورفت. جریان آب او را به کُتپله کشاند و از چشم هر ناظر احتمالی پنهان کرد. آن روز نوبت آبیاری علی نذرعلی در باغهای اطراف بود. علی نذرعلی درست در همان لحظهای که بچه به داخل جوی آب سرازیر میشد، از پیچ کوچه وارد قلعه شد و سایهمانندی از دو پای طفلی را که طعمه آب شده بود، در هوا معلّق دید. او بهسرعت خود را به کُتپله رساند. بیلش را جلوی آب گرفت و کودک را از داخل آب بیرون کشید.
«آن کودک سهسالهای که به طور معجزهآسا نجات یافت، من بودم.» (صص ۹ -۱۰)
۱. آن کودک سهسالهای که به طور معجزهآسا نجات یافت در دهه پنجم زندگیش، پس از گذشتن از کُتپلههای بسیاری که در مسیر زندگیش قرار داشتند، شروع به روایت میکند و سرگذشتش را تا هجدهسالگی بازمیگوید، با نثر و زبانی داستانی و گاه طنزآمیز و ساده و با حفظ فضای گزارشی ـ مستند آن. ترکیب این چندگانگی نثر، نهتنها متن را ناخوشایند و ناهموار و نادلچسب نمیگرداند، بلکه برعکس، از ابتدا تا انتها خواننده را به پیش میراند، تا حدّی که میتوان آن را مثل یک رمان جذاب و خوشخوان زمین نگذاشت و همراه با پسرک خردسال لحظههای زیستن در فقر مطلق را (مگر از آن بیشتر هم میشود تصور کرد؟) دید. تجربه لحظاتی که راوی به تصویر میکشد، در هیچ رمان و فیلم رئالیستی و سوررئالیستی هم قابل تصویرسازی نیست، ازبسکه واقعی و زنده است. داستان الیور تویست و دخترک کبریتفروش در برابر این داستانِ واقعیِ اهالی روستای زردویه رنگ میبازد. فقر واقعی که در این کتاب روایت میشود چنان هولناک است که اصلاً در ذهن نمیگنجد. شاید مشابه آن را این سالها بتوان در شهرهای آوارگان جنگی و وبازدگان و کولبران دید. هرچند که بدون شک دور از چشم ما و دور از هر چشمی که ببیندشان، هستند مناطق بسیاری که اکنون گرفتار چنان هولی هستند. باری، سخن از نثر نویسنده بود و قدرت شگفتانگیز آن در همراهسازی خواننده با راوی از همان جوی قلعه در روستای زردویه تا رسیدن به دم در دانشگاه تهران و شروع مشکلاتی که… ـ این «که» ربط، ربط دارد به تصمیم نویسنده که آیا میخواهد باز هم خواننده را از همین غافلگیریها در جلد دوم، یعنی از دانشگاه تا زندان و تا آزادی، محظوظ گرداند یا نه؟
۲. این زندگینامه خودنوشت، از آغاز تا پایان، حال و هوای داستانیش را حفظ میکند. اگرچه در یکی دو فصل پایانی، این حال و هوا کمرنگ و فضای روایت بیشتر گزارشگونه و مستند میشود: گزارشها و اخبار شهادتیا مجروح شدن همولایتیها و همکلاسیها و هممسجدیهای موافق و مخالفش در جبهه و تلاشهای فرهنگی و سیاسی راوی در سالهای پایانی دبیرستان، مثل حضور در فعالیتهای جهاد سازندگی و برگزاری نمایشگاه کتابهای شریعتی و… . این کنار رفتن تقریبی سایه داستانی از سر روایت در فصلهای پایانی به آن سندیّت بیشتری بخشیده است و به عنوان یک متن – گزارش مستند از وقایع سالهای۵۹-۶۲ و تأثیر دامنههای آن از پایتخت تا شهرهای دور و نزدیک را میتوان به عنوان یک اثر معتبر در تاریخ ادبیات معاصر به حساب آورد. باری، این روایت چه به عنوان یک روایت داستانی، چه به عنوان یک روایت مستند و گزارشی، دچار لغزشهای قضاوتمدارانه و خطکشیهای یکسونگر نمیشود. چه در شرح اوضاع و احوال اقتصادی و زندگی زیر خطّ فقر مطلقِ منطقهای که زادگاه و موطن راوی است و چه در شرح تحولات سیاسی سالهای نخست انقلاب. گزارش آنقدر ساده و بیپیرایه است که بینیاز از قضاوتهای شتابزده، خواننده را به فضای آن سالها ببرد:
«در خرداد سال ۶۰، درحالیکه التهاب سیاسی در کشور به طور خطرناکی بالا گرفته بود، من و جنیدی و علیرضازاده تصمیم به برپایی نمایشگاهی از کتابهای شریعتی در جلوی مسجد حاج سبزعلی در مقابل بازار گرفتیم. دلیل این تصمیم بیاعتنایی کامل ارگانها و سازمانهای دولتی به شریعتی در آن سالها و حتی ابراز نوعی خصومت نهچندان پنهان با اندیشههای او بود. ازاینرو، من و علیرضازاده با هم به کرمان رفتیم و با هزینه او چند سری از مجموعهآثار شریعتی را از کتابفروشی آنجا خریدیم و به سیرجان آوردیم. … پس از نماز جمعه تعدادی از نمازگزاران با نگاههای مشکوک از کنارمان گذشتند و برخی از دوستان سابق نیز نارضایتی خود را از برپایی نمایشگاه مخفی نکردند. در این میان، اخلاقینیا که هنوز امام جمعه بود، در مقابل نمایشگاه ایستاد و با رویی خوش چند جلد از کتابهای شریعتی را که در کتابخانهاش نداشت از ما خرید…!» (صص ۲۱۸ – ۲۱۹)
۳. «منِ» راوی صرفاً یک «منِ» بسته در درون خود و منقبض نیست. من منبسط و فراگیری است که از دامنه خانواده گسترده میگذرد، میرسد به محدوده قلعه و خوشنشینانی که هرکدام در قالب یک خانواده اتاقی اجارهای از آن خود دارند. اتاقی گاه حتی بدون امکانات اولیه مثل توالت (این معنای خوشنشینی کجا و آن معانی پُرجلوه و جبروت در گوشه و کنار پایتخت و شهری بزرگ کجا؟!). این انبساطِ «من» از قلعه هم فراتر میآید، از پایین و بالای روستای زردویه میگذرد، به زیدآباد میرسد و تا سیرجان هم ادامه مییابد. این انبساط «من» بهخصوص از حیث پایگاه طبقاتی و وضعیت معیشتی ساکنان منطقه بیشتر به چشم میآید. خانهبهدوشی و از این منطقه فقیرنشین به آن منطقه فقیرنشین دیگر رفتن، عادت همیشگی اهالی آنجاست. حتی قشر بهظاهر مرفه هم در این مناطق تعریفی متفاوت از قشر مرفه در شهری بزرگ و یا پایتخت دارد. مرفه کسی است که میتواند یک خانه کوچک شخصی و احتمالاً خشتوگلی بیرون از دیوار قلعه برای خود بسازد. در اتاقکی از آن خود بنشیند و اتاق دوم را به دیگری اجاره دهد. کار سخت و پُرزحمت خوشهچینی و قالیبافی و گلیمبافی از آن کارهایی است که همه اعضای خانوادهها برای تأمین قوت لایموتشان باید انجام بدهند؛ چه خواهر دهساله راوی باشد که مسئولیت تأمین نیمی از مخارج خانه را بر عهده دارد، چه مادر و چه راوی پنجساله که باید هنگام خوشهچینی جاماندههای گندم را هرچه سریعتر جمع کند تا دیگری آن را تصاحب نکند. این فقری نیست که با انقلاب و کار و تلاش از بین برود. فقری تا این حد ریشهدار در منطقه، راههای دیگری برای علاج میخواهد. راوی با چنین فقر عمیقی بزرگ میشود. اصلاً نطفهاش در فقر و نداری شکل میگیرد و میبالد. اما این فقر زیسته هنگامی به آگاهی و خودآگاهی او درمیآید که: «در این دوران [سال ۵۸] من همچنان در جستوجوی کتابی بودم که نیازهای مبهم معرفتیام را برآورده کند. بدبختانه یا خوشبختانه در اطرافم فرد اهل مطالعهای یافت نمیشد که ذهنم را به سمتوسوی خاص هدایت کند. از درِ تصادف روزی کتاب داستان کوچکی به دستم رسید که مرا سخت تحت تأثیر قرار داد. … نام کتاب میروم از شهر زنگوله بخرم و نام نویسندهاش محمد عزیزی بود. این کتاب نوعی فهم و آگاهی طبقاتی را در ضمیرم بیدار کرد. تا آن هنگام میپنداشتم که فقر و نداری ننگ و ذلتی است که باید آن را از چشم همه پنهان کرد و نسبت به آن شرمسار بود. با خواندن کتاب اما پی بردم که فقر نه سرنوشت مقدّر برخی انسانها، بلکه معضلی اجتماعی است و از این جهت افراد تنگدستی که اهل کار و زحمت و مشقتاند نهفقط دلیلی برای سرافکندگی ندارند بلکه باید احساس سربلندی کنند. درواقع با کودک بینوای داستان احساس همذاتپنداری میکردم.» (ص ۱۵۹)
معمولاً افراد به میزانی که کتابخوان میشوند و احساس آگاه شدن و رسیدن به خودآگاهی به آنها دست میدهد، از کارهای معمول و روزمره و حتی ضروریِ تأمین معاش دست میشویند و به وادی نظر متمایل و دچار ذهنیتزدگی میشوند، حتی اگر همچون راوی این کتاب فقرزده باشند. اما راوی برعکس، نهتنها ذهنیتزده و کتابزده نمیشود بلکه با تماشای فیلم «آری اینچنین بود برادر» در مسجد محل، و سپس هجوم آوردن به مطالعه آثار شریعتی و آشنایی با «ابوذر» و سر از «کویر» در آوردن، به فعلگی روی میآورد؛ درحالیکه هنوز چهاردهسالش تمام نشده است.
«کار بنایی که به آن فعلگی میگویند کاری سخت اما بیاجر و بیآینده است. طبعاً این کار را نه از سر علاقه بلکه به دلیل نیاز به درآمد آن برای گذران زندگیمان در طول سال، انجام میدادم. بااینهمه اجازه نمیدادم که بیعلاقگیم به کار، تأثیری در انجام مطلوب آن به جا بگذارد، هرچند که اضافه شدن آفتاب سوزان حاشیه کویر و روزهای طولانی و تمامناشدنی تابستان به سختیِ کار، رمقم را میگرفت و گاه طاقتم را طاق میکرد. این بیطاقتی بهخصوص در ماه رمضان به اوج میرسید… من در آن سن هم به روزه گرفتن و هم به کار کردن در تمام طول روز اصرار عجیبی داشتم و از این کار احساس تعالی میکردم. این در حالی بود که اکثر روزهای ماه رمضان امکان بیدار شدن برای خوردن سحری را هم پیدا نمیکردم. دلیل بیدار نشدنم در سحر، نداشتن ساعت در خانه بود. ما درواقع از مجموعه اختراعات بشر در عصر مدرن، فقط رادیوی دستدوم و کهنهای داشتیم که مادرم یک سال پیش از انقلاب آن را از همسایهای خرید.» (صص ۱۶۱ – ۱۶۲)
۴. این «من»ِ منبسط و مشترکی که در فقر میزید، پیش و پس از انقلاب، اگرچه دگرگونیهایی را از سر میگذراند، اما آن دگرگونی اساسی که باید رخ بدهد، یعنی فراهم شدنِ امکان خلاصی از فقر، برایش رخ نمیدهد و هیچ نشانهای هم از خلاصی به چشم نمیخورد، بلکه میتوان گفت اوضاع بدتر هم میشود. همانطور که این سالها، پس از گذشت حدود چهار دهه، بهوضوح قابلمشاهده است:
«در همان حوالی، خانواده دیگری در منزلی تودرتو و تاریک زندگی میکردند، اما نوع زندگیشان با زندگی دیگر اهالی همراه با آرامش نبود و بسیاری اوقات صدای دعوای مادرشوهر و عروس از خانهشان به گوش میرسید. مادرشوهر گویا زنی سختگیر و خسیس بود و به عروس اجازه آب کشیدن کهنههای نوزادش زیر شیر آب منزل را نمیداد. او اصرار داشت که عروسش از آب حوض استفاده کند، درحالیکه آب حوض هر شش ماه یکبار عوض میشد و به همین جهت هم رنگش کاملاً سبز بود و بوی لجن میداد. دو شاگردمدرسهای هم در خانه آنها اجارهنشین بودند. ظاهراً این دو بینوا حق استفاده از مستراح منزل را نداشتند و مجبور بودند خود را در یک قوطی حلبی تخلیه و محتوای آن را در خرابهای در آن نزدیکی خالی کنند. حضور ما در این محل، طبق معمول دیری نپایید و بار دیگر به اتفاق مادرم به همان خانهای در محله استخر که در آنجا دچار برقگرفتگی شده بودم،کوچ کردیم. خانه و بهطورکلّی محله نسبت به قبل فرسودهتر به نظر میرسید… بزرگترین نشان انقلاب در محل سرنوشت “شاه” بود. منظور همان مرد مجردی است که زمینهای بدرآباد را به افراد بیبضاعت میفروخت. او را پس از پیروزی انقلاب دستگیر و اعدام کرده بودند. گویا اتهام او ارتکاب “عمل شفیع” اعلام شده بود. … روسپیها نیز پراکنده و هرکدام به کاری مشغول شده بودند… لوتیهای محل هم از ادامه کار منع شده و به افلاس افتاده بودند. اینکه چرا ساز و دهل زدن در عروسیها باید ممنوع باشد، برای هیچکدام از اهالی محل قابل فهم نبود… خوشبختانه ممنوعیت کار لوتیها تا ابد ادامه نیافت. درواقع روستاییان نقش اصلی را در آزاد شدن ساز و دهل و بازگشت لوتیها به سرکارشان بازی کردند. آنها که برگزاری مراسم عروسی را بدون ساز و دهل بیمعنی و کسالتبار میدانستند،پس از مدتی صبر و تحمل، ابتکاری به خرج دادند و با جشن گرفتن نیمۀشعبان در روستاهای خود،پای لوتیها و ساز و دهل آنها را بار دیگر به دهات باز کردند. گویا افراد و نهادهایی که مخالف ساز و دهل بودند، شهامت مقابله با شادی و نشاط در نیمه شعبان را نداشتند و بهناچار به مجاز شدن ساز و دهل ابتدا در روستاها و سپس در شهرها تن دادند.» (صص ۱۷۳ – ۱۷۴)
۵. همین نکتههای بکر و بدیع در روایت راوی و شرح فقر و فلاکتی که روستاها و شهرهای دورافتاده را گرفته، نشانگر بینش اجتماعی و سیطره نگاه جامعهشناسانه او در نقل سرگذشتش تا هجدهسالگی است. زندگی آن «من» یا «ما»ی مشترکِ راوی بهواسطه همین نگاه جامعهشناسانه دنبال میشود. «ما»یی که لزوماً در همه خصلتهای فردی و شخصیتی یکسان نیست اما ریشههای طبقاتی و اجتماعی یکسانی دارد. از لحاظ فرهنگی نیز کمابیش شباهتها بسیار است. بهخصوص این شباهت و همدلی فرهنگی را در مقاومت در برابر تغییرات تحمیلیِ پس از انقلاب میتوان مشاهده کرد. نمونهاش منع ساز و دهل و مقاومت و ترفند زیرکانه روستاییان در برابر آن است. همین مقاومت، حاکی از تفاوتهای اساسی در فرهنگعامه پیش و پس از انقلاب، حتی در روستاهای دورافتاده است تا چه رسد به شهرهای بزرگ و اقمار پایتخت، مثل موسیقی و ابزار موسیقی و شادی و شعف حاصل از آن، که پس از انقلاب دچار نکوهش و گناهانگاری و طرد از زندگی جمعی میشود. درحالیکه رقص و آواز و شادی بخشی از زندگی جمعی و حتماً زندگیِ کاری، بهخصوص در جامعه روستایی، بوده است. آن حرکت منعی و مقاومت در برابرش، نشان میدهد که جامعه ایرانی به عنوان یک «منِ» بسیار بزرگتر و یک «ما»ی مشترک به وسعت یک سرزمین، موسیقی و شادی را به عنوان بخش جداییناپذیر زندگی جمعیاش به حساب میآورده و زندگی بدون چنان مایههایی را کسالتبار و دلزده میانگاشته است. درواقع موسیقی پاسخی بوده است در برابر دلزدگیها و خستگیهای زندگی روزمره، بهخصوص روزمره جانگاهی که در مناطق محروم صبح و شب را به هم میدوخته است. نکته مهم دیگری که در این روایت قصهگونه از «منِ» مشترک راوی پابهپای «منِ» متشخص راوی میتوان دریافت، تلقی عمومی از حضور دین و نشانههای آن در زندگی جاری است. تقریباً خبری از ادای منظم و دقیق و اجباری آیینهای عبادی نیست. اگر هم هست چندان پُررنگ و قوی نیست. حکایت طنزگونه راوی از نحوه روزه گرفتن خواهر و دوست همسایهاش بیانگر احساس درونی دینی است که پروای چندانی به تحکمهای شاق نشان نمیدهد. مردم چنان ارتباط ساده و بیپیرایهای با دین و احکام دینی داشتند که اصلاً انجام فرایض به کامشان تلخ نمیشد و احساس فشار از بیرون نمیکردند. شاید سادگی در باور دینی و عمل به همان سادگی، ترجمان روشنی بود از این آیه قرآن که هیچ اجبار و تحمیلی در دین نیست.
۶. استقلال شخصیت درونی، فکری و سیاسی راوی یکی دیگر از چشماندازهای مهم کتاب است. با اینکه راوی نوجوانیش در بحبوحه انقلاب است اما خود را به امواج شتابان نمیسپارد. او خود را هشیارانه و به طور تجربی میسازد. او بهمرور که با کتاب آشنا میشود و بیشتر مطالعه میکند، برای حفظ خصایل شخصیتیاش بیشتر تن به خودسازی گرانبار میدهد. به عنوان یک نوجوان چهارده پانزدهساله، در ضمن کار طاقتفرسا و طولانی بنایی، روزههایی میگیرد که کمتر بزرگسالی حتی قادر به انجام آن است: «تابستان طبق معمول برای من فصل کار بود. سرخورده از فضای سیاسی، به گونهای مرتاضانه مشغول کار بنایی شدم.» (ص ۲۲۱). شاید بتوان گفت که به لحاظ شخصیتی، او شکل پالایشیافته و تعالییافته والدینش است. پدر یا همانکه صاحبکارش بهطعنه او را «آمندلی» مینامد و اگر کسی غیرازاین صدایش بزند تنبیه میشود، مردی است که هیچ کاری را به طور کامل و درست و درمان انجام نمیدهد اما به همان اندازه که انجام میدهد توقع دستمزد دارد. او درواقع یک «نونکُمی» یا خانهشاگرد است و در برابر کار فقط شکمش را سیر میکند: «پدرم اما از روی غریزه میدانسته است که “نونکُمی” بهمثابه شغلی آزاد تلازمی با تن دادن به کارهای طاقتفرسا و تحمل ریاضت ندارد.» (ص ۱۵). «بههرحال آمندلی با همین شیوه و روش میبالد و بزرگ میشود و چیزی به عنوان مسئولیت و تحمل سختیها و ناملایمات به وقت ضرورت در شخصیت او شکل نمیگیرد.» (ص ۱۷). مادر راوی، ربابه، برعکسِ پدر، زنی سختکوش و راضی به رضای خدا بوده است: «او در کنار قالیبافی، کرباسبافی را نیز در پیش میگیرد و در همه کارهای روستایی از قبیل کولککاری (غوزه پنبه)، کولکچینی، چغندر پاککنی، پستهچینی، دروی گندم، جو، ارزن با تمام وجود خود ورود میکند. سختگیری و امساک او در مصرف نیز به کمک میآید.» (ص ۱۸ – ۱۹). او ترکیب پالایشیافتهای از این دو شخصیت است. پدر و مادر هیچکدام سر تعظیم در برابر زور و اجحاف و حرف ناحق فرونیاوردند و تطمیع نشدند، بهرغم احتیاج غیرقابلانکارشان. آن آزادی و بیمسئولیتی یلهوار پدر در کنار سختکوشی و مسئولیتپذیری و امساک فوق طاقت مادر، از راوی شخصیتی میسازد که رفتهرفته وجه سومش را خود به آن میافزاید. این وجه سوم، آگاهی است که او خود بهواسطه انقلاب و حساسیتهای طبقاتیش به آن دست مییابد. این استقلال و تکامل شخصیت در او به شکل آزادی، آگاهی و انزجار از بیعدالتی نمود مییابد. این انزجار و نفرت را میتوان در روایت بدون روتوش او از تضاد میان زندگی شهری و روستایی و میان مناطق محروم با شهرهای بزرگ دید. تضادی که چنان عمیق است که بهسختی در ذهن میگنجد و حتی تصورناپذیر به نظر میرسد. اما انزجار و نفرت راوی از بیعدالتی او را به استبداد ذهنی و فکری و رفتاری نمیکشاند. در استقلال و آزادمنشی او، آنچنانکه در روایتش مشهود است، رگهای از دیکتاتورمنشی دیده نمیشود. شاید اغراق نباشد اگر گفته شود تا اینجای کار، اونیز از سلاله شخصیتهایی همچون مهندس عزتالله سحابی است که از معدود ایرانیانی بود که وجودشان عاری بود از حضور تاریخی و فرهنگی شاه مستبدی که در درون هر ایرانی، خفته و بیدارش زنده است و نفس میکشد.
۷. بد نیست که در پایان اشارهای هم بشود به حضور مؤثر غرایز طبیعی در زندگی روزمره نویسنده، بهخصوص در دوران کودکیش. او نیز مثل پدر خوشذائقه است و تا جایی که به مناعت طبع و عزّت نفسش بر نخورد از آن کم نمیگذارد. اتفاقاً در همین لحظههاست که گاه متن طنزآمیز میشود و باد خنکی از شیطنتهای کودکانه میوزد، مثل خوردن نه یک شکم سیر بلکه چند شکم سیر یکجا از خرماهای پیشکشیِ خواستگار خواهرش که قرار بوده آن را پس بفرستند و مادر آن را جایی پنهان کرده بود. یک شیطنت دیگر که در واقع برای راوی در آغاز یک فاجعه بود، مربوط میشود به تجدیدی آوردن در امتحانات آخر سال. او که همیشه شاگردی ممتاز بوده، شش تجدیدی میآورد و خبر این فاجعه در روستا و شهر میپیچد. این خبر برای خانواده تا حدّی باورنکردنی است که پدر در جدلی با همولایتیها سوگند میخورد که اگر احمد تجدید شده باشد دستش را قطع میکند: «روزی برادر ناشیام حمید به سیرجان آمد تا از زبان خودم خبر موثقی به زیدآبادیها ببرد. حمید را به دبیرستان ابنسینا بردم و در فهرست اسامی دانشآموزان که پشت شیشه دفتر مدرسه نصب شده بود نام احمد زیدآبادی نام پدر محمدعلی را به او نشان دادم که مقابلش نوشته شده بود قبول. نامی که به حمید نشان دادم مربوط به همکلاسی دیگرم بود.» (ص ۲۲۲)
باری همانطور که راوی خود میگوید، شاید استقلال شخصیتش که بسیار مبتنی بر اعتدال است – البته نه به معنای رایج امروزیش – ناشی از شانسی است که نداشت؛ یعنی شانس داشتن هدایتگر. او خود بیواسطه به سراغ آثار و شخصیتهای فکری و سیاسی رفت و به کشف و شهود رسید. کشفی که صرفاً ذهنی و نظری نبود. او در بلندای روزهای تابستانی ماه رمضان، درحالیکه بی سحری روزه میگرفت و کار سخت فعلگی را انجام میداد، به درس و مشقش هم میرسید، به مسجد هم میرفت، و در خانه این و آن به تماشای فیلمها مینشست و مباحث سیاسی را دنبال میکرد، در فعالیتهای جهاد سازندگی مشارکت داشت و انتقاد بیپرده میکرد و مورد شماتت قرار میگرفت و بااینهمه از پا نمینشست. او بدون افراطیگری زیست انتقادیش را دنبال میکرد. او یک روایتگر خودساخته و زیرک و حتی بازیگوش است. بازیگوشی که سربهتو دارد. آن راوی حالا نوجوانیش را پشت سر گذاشته است. تجربه سالهای دانشگاه و سالهای زندان را از سر گذرانده و داغ ممنوعیتهای بسیاری بر تن و جانش دارد. بااینهمه آیا میتواند همچنان به همین درخشانی و شفافیتی که در جلد اول موج میزند و خواننده را سر ذوق میآورد، جلدهای بعدی را هم روایت کند؟ خوانندههایی که با تقاضایشان کتاب را به چاپ هشتم (شاید هم تا الآن بیشتر) رساندهاند، امیدوارند و منتظر.
اسفند ۱۳۹۶
مطلب فوق در راستای همکاری موسسه انسان شناسی و فرهنگ با مجله جهان کتاب منتشر می شود.