پرونده شخصیت/ سورن کیرکگور
کیرکگور همانگونه که بود
نوشتههای مرتبط
صالح نجفی
کیرکگوری که ما در ایران میشناختیم بیشتر به واسطه فیلم «هامون» و کتاب «ترس و لرز» با آن ترجمه بیمعنی که بود منتشر میشد تا زمانی که ترجمه خوب آقای رشیدیان به بازار آمد
اشاره: از آقای صالح نجفی خواهش کردیم مقالهای درباره سورن کیرکگور برای ما بنویسند، ایشان متن یک سخنرانی را در اختیار کرگدن قرار دادند که سعی کردیم با امانتداری آن را چاپ کنیم.
داستان ترجمه کتاب «تکرار» را بهاصطلاح قفانگرانه شروع میکنم و تاریخ ترجمه آن را مثل بقیه تاریخها معطوف به ماسبق روایت میکنم. ممکن است در مسیر زندگی هر فرد تصادفهایی پیش بیاید و درگیر پروژهها، ترجمهها یا انتشار متنهایی شود و تصادفا پا در مسیری بگذارد که خودش تعیینکننده آن نبوده؛ هرچند در ابتدا فکر میکرد به شکل شخصی دارد کار را دنبال میکند. ترجیح میدهم بحث را با پروژههایی شروع کنم که همدیگر را احضار میکنند. بعضی وقتها انسان احساس بختیاری میکند؛ دغدغه شخصی، پروژه بهاصطلاح فردی و آن خطی که میخواهد در زندگی دنبال کند، ناگهان یک خط فکری را قطع میکند که با یک پروژه جمعی با دلالتهایی که خود او از ابتدا در پروژهاش تصور نمیکرده، همراه است. تقاطع این دو پروژه فردی و جمعی شاید به هر دوی آنها معانی ببخشد که مستقل از یکدیگر نمیشد به چنین درکی از آنها رسید. این قضیه درباره پروژه کیرکگور مصداق دارد، زیرا او زندگی پارادوکسیکالی داشت؛ زندگیای که تقریبا در آن واقعه مهمی اتفاق نمیافتد. عموم کتابهایی که او مینویسد، تلاشهایی است برای تسویهحساب شخصی با رویدادهایی که در زندگیاش اتفاق میافتد. اما او برای روشن کردن معنای آن اتفاقاتِ کاملا فردی مداخلههایی عموما تئوریک میکند و در فضای کاملا جمعی پیش میرود.
من زمانی تصمیم به ترجمه کتاب «تکرار» گرفتم که توانایی این کار را در خودم نمیدیدم ولی به این نتیجه رسیدم که بخشی از ترجمه کردن، مخاطره کردن است. ترجمه کتابهای کیرکگور – البته از زبان انگلیسی – را آغاز کردم و تا وقتی که توانش را داشته باشم، ادامه میدهم. آن پروژه جمعی که من درگیرش بودم و حداقل یک پروژه ده ساله است، برمیگردد به انتشار کتابی به نام «قانون خشونت» که من هم نقش کوچکی در تولید آن داشتم. این کتاب به پروژه جمعی، فکری و سیاسی- نظری مربوط میشد که مانند بسیاری از پروژههای مهم و خلاق این سالها، آقای فرهادپور آن را طرح کرده بود. نام من روی کتاب «قانون خشونت» آمده بود ولی سهمم نبود که اسمم روی جلد باشد و من این را برای خودم معنیدار گرفتم. در اولین مقالهای که به شکل ترجمه در این کتاب آمده، بخشی از کتاب «الهیات سیاسی» کارل اشمیت نقل شده است. بخشی از آن نقل قول طولانی را که آقای فرهادپور و آقای مهرگان ترجمه کردهاند، میخوانم و بعد میگویم که به این پروژه چه ارتباطی دارد. این بخش به رابطه «استثناء» و «قاعده» و به زبان فلسفیتر به رابطه میان «امر مفرد» یا تکین و «امر کلی» یا عام مربوط میشود. کارل اشمیت مینویسد: «استثناء از قاعده قابل توجهتر است. قاعده هیچچیز را مشخص نمیکند، استثناء همهچیز را مشخص میکند. استثناء نهفقط قاعده را تایید میکند، بلکه قاعده خود فقط از استثناء تغذیه میکند.» عوض کردن رابطه قاعده و استثناء و بنا کردن طرز فکری جدید بازمیگردد به فلسفه سیاست اشمیت و یک شاخه خاص از الهیات سیاسی یا بخشی از تفکر سیاسی رادیکال در دهههای اخیر اروپا. به گفته کارل اشمیت که خود مبدع وارونه کردن رابطه قاعده و استثناء است، اینها افکار یک فیلسوف یا به قول او متألهی است که از او اسم نمیبرد. اشمیت مینویسد: «متألهی پروتستان که مظهر شور حیاتی بود که تفکر الهیاتی در قرن نوزدهم هنوز آن را از دست نداده بود، میگوید: امر استثنائی، امر عام و خودش را توضیح میدهد و هرگاه کسی بخواهد واقعا امر عام را بررسی کند، فقط باید جویای یک استثنای واقعی باشد. امر استثنائی با روشنی بیش از خودِ امر عام همهچیز را آشکار میکند. پس از چندی سخن بیپایان درباره امر عام حال آدم را به هم میزند. استثناءهایی هم در کار است؛ اگر توضیح آنها ممکن نباشد، توضیح امر عام نیز ممکن نیست. البته معمولا این مشکل به چشم نمیآید، زیرا امر عام نه با شوق و اشتیاق، بلکه فقط با سطحینگری بیدردسر اندیشیده میشود، ولی امر استثنائی برعکس، با شور و شوقی حاد به امری عام میاندیشد.» این نقل قول طولانی از کارل اشمیت بود که در خود این نقل قول، نقل قولی از متألهی پروتستان آمده و نویسنده کتابی که بخشی از آن در «قانون خشونت» ترجمه شده، جورجو آگامبنِ ایتالیایی است. آگامبن توضیح میدهد تصادفی نسیت که اشمیت در تعریف استثناء به نوشتههای یک متأله اشاره میکند (و اشاره میکند که او کسی جز سورن کیرکگور نیست).
من این را موضوع را که پروژه نسبتا شخصیام تقاطع پیدا کرد به آن پروژه جمعی، به فال نیک گرفتم. چون کیرکگوری که ما در ایران میشناختیم بیشتر به واسطه فیلم «هامون» و کتاب «ترس و لرز» با آن ترجمه بیمعنی که بود منتشر میشد تا زمانی که ترجمه خوب آقای رشیدیان به بازار آمد. به هر حال کیرکگور در ایران پدر اگزیستانسیالیسم بود؛ یک شکل خاص و غیرعادی از فردگرایی. میشد او را با تفکر لیبرالی نیز جمع کرد و از آن غمانگیزتر این بود که میشد او را به جریان نواندیشی دینی (اصطلاح امروزی) یا روشنفکری دینی (اصطلاح قدیمیتر) متصل کرد؛ به عبارتی راهی برای استفاده از مفهوم کلیدی پارادوکس در تفکر کیرکگور برای ماستمالی کردن سوالاتی که در الهیات و کلام اسلامی مطرح میشد و نه برای درگیری با تناقضها، بلکه برای سرپوش گذاشتن روی تناقضها و درگیر نشدن با آنها. گفتارهایی که ما در ایران با آقای فرهادپور شناختیم، گفتار انتقادی یا نظریه انتقادی بود. او وقتی به سورن کیرکگور فکر میکرد، نگاهش کاملا انتقادی – به مفهوم منفیاش – بود. نگاهی که طبق آن کیرکگور آخرین خیز فردیت بورژوایی برای غلبه بر تضادهایی بود که در جامعه و حیات اجتماعی درگیرشان است ولی از راهحلهای جمعی ناامید و سرخورده شده. بنابراین باز هم میتوانیم بگوییم کیرکگور نام یک نوع فردگرایی یا اگزیستانسیالیسم مسیحی بود. حتی صورت الحادی آن پرداختن به گفتارهای ایدئولوژیکی بود براساس شکستها و ناکامیهای فردی که باید برای درگیر شدن با آنها و حل کردنشان، پروژههای جمعی یا اجتماعی تعریف کرد ولی از همه اینها طفره میروید.
وقتی کتاب «قانون خشونت» منتشر شد و جورجو آگامبن باز هم به لطف پروژه آقای فرهادپور به فارسیزبانان معرفی شد، چهرهای از کیرکگور طرح شد که برایمان ناآشنا بود. او دستاوردهایی مهمی هم برای فلسفه رادیکال و هم برای سیاست رادیکال دارد ولی پیش از این کسی کیرکگور را به عنوان متفکر سیاسی نمیشناخت. همانطور که در نوشتههای خود او هم واکنش به سیاست انگشتشمار است، حتی میشود گفت او متفکری سیاستگریز است. در کتاب «قانون خشونت» نشانی آن نقل قول داده نشده بود ولی نکته جالب توجه این است که این نقل قول که آگامبن از قول اشمیت از کیرکگور آورده بود، به رسالهای مربوط میشد که آن رساله هم در زبان فارسی خیلی آشنا نبود. پیشتر خانم مستعان کلمه «بازجویی» را برای ترجمه Repetition استفاده کرده بودند، البته ما در حال حاضر کلمه بازجویی را به معنای تفتیش کردن میشناسیم اما منظور ایشان از این کلمه «باز جستن» یا به طور دقیقتر «باز ستانی» بوده است. با اینکه کیرکگور در سال ۱۸۴۳ سهگانه معروفش را به اضافه کتاب مهم دیگری منتشر میکند، به چند علت تصادفی فقط «ترس و لرز» در ایران معروف شد. «یا این یا آن» کتابی مفصل است و من درگیر ترجمه آن هستم. مجلد اولش تمام شده و انشاالله تا سال دیگر ترجمه کتاب را تمام میکنم. این کتاب به قدری متنوع است و به شاخههای مختلف سر میزند که ترجمه آن اصلا کار سادهای نبود و کسی آنقدر برای ترجمهاش انرژی نداشت یا امیدوار نبود که کتاب خوانده شود و در کل به نظر میرسید بازار کتاب آن را نمیطلبد. کتاب «ترس و لرز» به دلایل مختلف در ایران مشهور و محبوب شد. شاید یک علت دمدستی آن حجم کم و علت دیگرش فیلم هامون بود. اما کتاب «تکرار» که شاید از «ترس و لرز» خوشخوانتر و از جهاتی سادهتر باشد و حجم کمتری نیز دارد، در تمام سالهایی که خواندن کیرکگور در ایران مد بود و مورد سوءاستفاده جریان نواندیشی دینی قرار میگرفت، باز هم کسی رغبت نمیکرد سراغ ترجمه آن برود که دلیلش چندان روشن نیست. وقتی بازار کتابهای این نویسنده مجدد داغ شد، افراد مختلفی برای ترجمه سراغش رفتند که من تصور میکنم یک دلیلش همان فشردگی و حجم کم کتاب بود. نقل قولی که به آن اشاره شد، از کتاب «تکرار» آمده و جای خاصی از آن هم آمده است. تمامی این اتفاقات یک وجه آیرونیک هم در کتابهای کیرکگور دارد. او در صفحات اول کتاب «تکرار» که آن را همراه با «ترس و لرز» در یک روز منتشر کرد، ادعای بزرگی میکند. او میگوید من به فلسفه مدرن با کمک زبان دانمارکی، یک کلمه خیلی خوب را تبدیل به مفهوم «تکرار» میکنم و این مفهوم را تقدیم به فلسفه مدرن میکنم که هم جای تذکار یونانی را بگیرد، هم جای mediation آلمانی (هگلیها). او میخواهد گامی بلند در تاریخ فلسفی مدرن بردارد و چون میخواهد این مفهوم را آزمایش کند، عنوان فرعی کتاب «جستاری در روانشناسی اکسپریمنتل» میگذارد. شاید ترجمه بهتر برای اکسپریمنتل، آزمایشی یا آزمونی یا آزمونگرا باشد اما من به علتهایی آن را «تجربی» ترجمه کردهام. کیرکگور شروع میکند به آزمایشهایی که فرم ناولیستی (رمانی) به خود میگیرد. بخش زیادی از کتاب اتوبیوگرافی است. به این معنا که داستان روایت میشود و چند وقت یک بار مداقهها و تاملات فلسفی روی مفهوم «تکرار» میشود، ولی آن مفاهیم در حاشیه مطرح میشوند تا کتاب به موخرهای برسد که خود کیرکگور به آن اضافه میکند. نقل قول اشمیت در آن موخره آمده و جای خیلی عجیبی هم آمده است. نکته آیرونیک بعدی درباره کتاب «تکرار» این است که کیرکگور در سال ۱۸۴۳ «تکرار» را به عنوان مهمترین مفهومی که به لطف زبان دانمارکی به آن دست یافته، به فلسفه مدرن اروپا تقدیم میکند، اما در کتابها و نوشتههای بعدی تقریبا به کل آن را کنار میگذارد. به عبارتی او در سی سالگی مدعی میشود که یک مفهوم مهم و کلیدی را کشف کرده است و تا اندازهای هم آن را آزمایش میکند و بسط میدهد، در کتاب «ترس و لزر» هم به شکلی دیگر و به طور جنبی به مفهوم تکرار اشاره میکند؛ یعنی تکرار آن ژستِ ترکِ نامتناهی که یک فرد را میتواند به شوالیه ایمان تبدیل کند، ولی در نوشتههای بعدی او دیگر خبری از تکرار نیست. مفسری که من به کمک کتابش مقدمه ترجمه فارسی «تکرار» را نوشتم، معتقد است در نوشتههای بعدی کیرکگور واژه یا مفهوم دیگری جای «تکرار» را میگیرد که برای خوانندگان محبوبتر و آشناتر است و آن Passion (پاتوس یونانی) است که شور یا اشتیاق را میتوان معادل فارسی آن در نظر گرفت. به علتهای مختلف کیرکگور تکرار را تبدیل به شور یا اشتیاق کرده است. دلیل آن خیلی مشخص نیست و به طور دقیق نمیتوانیم بگوییم که آیا شور یا اشتیاق همان کاری را انجام میدهد که تکرار انجام میدهد یا نه؟ تکرار بعدها از راههای دیگری وارد تاریخ فلسفه میشود؛ شاید باز هم یک راه نامتعارف. همانطور که گفته شد عنوان فرعی کتاب تکرار «جستاری در روانشناسی تجربی/ آزمونی» است اما وقتی کتاب را میخوانیم، خیلی شبیه به آنچه امروزه به عنوان روانشناسی میشناسیم نیست؛ بیشتر به چیزی شباهت دارد که ما امروزه به آن روانکاوی میگوییم. ترجمه تحتالفظی اسم مستعارکیرکگور، کنستانتین کنستانتیوس، که روی جلد کتاب آمده احتمالا میشود «ثابت ثباتی» که با تکیهگاه داشتن ارتباط دارد. این نویسنده در جریان آزمونهایی که برای خود طراحی میکند تا طی انجام آنها ببیند اصلا تکرار ممکن است یا غیرممکن، یا به چه معنی تکرار امکانپذیر است، یا تکرارِ کاذب یا غلط را از تکرار درست میتوان تمیز داد، با مرد جوانی آشنا میشود که عاشق دختری شده و با او عهد نامزدی بسته و بعد این عهد را گسسته و بعد هم یک مشکل پیش پا افتاده روزمره برایش مطرح میشود و نویسنده مثل یک مشاور بزرگتر با او رفتار میکند. بعد متوجه میشوید با اینکه به نظر میرسد شخصیت اصلی کتاب «تکرار» برگرفته از رمان «نوآموزی و سفرهای ویلهم مایستر» اثر گوته است (بهترین شاهدی هم که معمولا میآورند علاقه شدیدی است که هردوی این شخصیتها به تئاتر دارند و تفریح همیشگیشان این است که به سالنهای تئاتر بروند و اجراها را چندین و چندباره تماشا کنند) اما رابطه این دو نفر مثل رابطه کیرکگور با خودش میشود؛ همان اتفاقی که در زندگی شخصی او افتاده و تاملی که روی آن انجام میدهد. رابطه این دو مثل رابطه آنالیست و آنالیزان یا روانکاو و بیمارش است یا رابطه کسی با خودش که مشغول تحلیل روان خویش است. جالب اینکه مفهوم تکرار از طریق گفتار فروید یا گفتار روانکاوری وارد گفتارهای تئوریک قرن بیستم میشود؛ مقاله مشهور «به یاد آوردن و تکرار کردن و حلاجی کردن» فروید. بعدها با جنبشهای فلسفی جدیدتر اروپایی مانند کتاب «تفاوت و تکرار» ژیل دلوز، این مفهوم دوباره به تاریخ فلسفه برمیگردد. اما در نوشتههای کیرکگور تقریبا تکرار مفهومی است که بعد از آن رسالهای که به این نام مینویسد، غایب میشود. انگار کیرکگور آن را بسنده میداند یا به هر علت دیگری آن را کنار میگذارد.
در موخره «تکرار»، زمانی که ظاهرا کتاب تمام شده و داستان رابطه کنستانتین با پسر جوان عاشق به پایان میرسد، کیرکگور ناگهان یک پاکت نامه میگذارد و مینویسد: «به جناب فلان، خواننده واقعی این کتاب.» این موخره به گونهای است که میتوان آن را کاملا مستقل از کتاب خواند و در آن دستکم سه بحث مطرح میشود که میتوان آنها را به طور کامل از کتاب جدا کرد. شاید آنچه آگامبن «سیاست نقل قول» مینامد و کارل اشمیت هم به یک معنا از آن استفاده کرده، کیرکگور با کتاب خودش انجام میدهد. اشمیت آن بخش معروف مربوط به رابطه استثناء و قاعده یا رابطه بین امر جزئی و امر کلی را از متن اصلی کتاب جدا میکند، طوری که حتی اسم کیرکگور را هم نمیبرد و حتی وقتی اسم او آورده میشود، آگامبن اسم کتاب «تکرار» را نمیبرد؛ این دو دارند یک چیز نقل میکنند از اقوال آمده در کتاب تکرار، بدون اینکه به قاب یا پسزمینه اشاره کنند. وقتی آن را در پسزمینه قرار میدهید، اتفاقات جالبی میافتد. در پسزمینه چند صفحهای درباره این صحبت میشود که خواننده واقعی کتاب تکرار کیست. کنستانتین کنستانتیوس یا سورن کیرکگور، خواننده واقعی این کتاب را فردی معرفی میکند که زاده خیال او است و میتواند بگوید که تو کثرت نیستی و فقط یک نفر هستی و غیر از من و تو کس دیگری در کار نیست و من این کتاب را به تو تقدیم میکنم. در حین اینکه درباره رابطه خواننده واقعی با نویسنده صحبت میکند، به یک نبرد دیالکتیکی طاقتفرسا و نفسگیری اشاره میکند که بین امر کلی و استثناء وجود دارد. آن بخش همان است که در کتاب «قانون خشونت» آمده و قاعدتا بر اساس ترجمه انگلیسی رساله الهیات سیاسی کارل اشمیت و احتمالا ترجمه انگلیسی «هوموساکر» آگامبن. البته تفاوتهایی هم در ترجمهها وجود دارد، از جمله اینکه در ترجمههای استاندارد کیرکگور به استثنای مشروع و رابطهاش با امر کلی اشاره میشود. به زبان سادهتر استثنای نامشروع – اگر این تعبیر درست باشد – یعنی استثنائی که امر کلی را دور میزند، ولی استثنای مشروع استثنائی است که برای اینکه خودش را بشناسد، باید امر کلی را هم بشناسد ولی فقط از طریق شور یا اشتیاق سکرآور میتواند این کار را انجام دهد. از این رو همه آن وراجیها و سخنان بیپایان دلبههمزن و خستهکننده، زمانی که از منظر استثناء به امر کلی نگاه شود، معنایی دیگر پیدا میکند. خود کیرکگور این قضیه را با نکتهای که در انجیل گفته شده، مقایسه میکند: خداوند فرد گناهکار را بیشتر از نود و نُه آدم پرهیزگار دوست دارد. به این علت که رابطه خدا با فرد گناهکار از جنس رابطه امر کلی با استثناء است. این یک رابطه شگفتانگیز است. کیرکگور تاکید میکند فرد گناهکار ابتدا این را نمیداند و این ندانستن در حقیقیت جزء ذاتی رابطه فرد گناهکار با خداوند است. به عبارتی دیگر خداوند فرد گناهکار را که بالاخره به سویش بازمیگردد، بیشتر از نود و نه فردی که از گناه کردن میترسند و از خطر کردن هراسانند، دوست دارد ولی فرد گناهکار نباید این را بداند. فرد گناهکار جز غضب خداوند چیزی را حس نمیکند تا سرانجام خدا او را مجبور میکند به حرف زدن. این قاعده اصلی الهیات کیرکگور بود. در الهیات کیرکگور – البته اگر اسم درست آن الهیات باشد؛ دستکم میتوان به آن الهیات رادیکال گفت – انسان با خدا میجنگد و نبرد انسان با خدا متکی است بر سلاحی که قاعدتا خداوند باید از آن محروم باشد. کیرکگور در کتاب «ترس و لرز» میگوید اسم این سلاح یا جنگافزار، ناتوانی است؛ چیزی که خداوند نمیتواند آن را داشته باشد. انسان با جنگافزار ناتوانی یا سلاح بیقدرتی میتواند به جنگ با قدرت مطلق برود. این جنگ، جنگ میان استثناء و امر کلی است. درواقع این یک نبرد عاشقانه است. جدا از درک این رابطه دیالکتیکی، کیرکگور در موخره کتابش میگوید: من این را جایگزین دیالکتیک مکانیکی سه مرحلهای تز، آنتیتز و سنتز میکنم.
ترجمه کتاب «تکرار»، زمانی که کتاب «قانون خشونت» منتشر شد، احضار شده بود و شاید باید زمان میبرد تا به لحظهای میرسیدم که این کتاب باید ترجمه میشد، چون باید یک دور آن نقل قول بازمیگشت به زمینه اصلیاش. اما این برگشت به زمینه اصلی، سیاق متن یا پسزمینه قبلی کیرکگور را به همان اندازه بحرانی میکند که بیان گفتار کیرکگور از طرف اشمیت یا آگامبن در یک فضای غیرسیاسی یا فردگرا، میتوانست فضای سیاسی یا فلسفی رادیکال را بحرانی کند.
*
من تلاش کردم در موخره کتاب بگویم آن حلقه پیوند یا حلقه مفقوده که کیرکگور را به سیاست رادیکال امروز وصل میکند، مستقیما در سیاست یا فلسفه نیست، بلکه در ادبیات است. تمایز اصلی بین تکرار کردن آنچه بالفعل واقع شده و آنچه را نهفته است مدیون مارسل پروست هستیم. همیشه این سوال وجود دارد که کتاب «در جستوجوی زمان از دست رفته» دقیقا درباره چیست؟ اولین بار که این کتاب به این انگلیسی ترجمه میشود، به خاطر شعر معروف شکسپیر عنوان کتاب را ترجمه میکنند: remembrance of things past. گفته میشود ترجمه انگلیسی رمان بسیار خوب و موفق از آب درآمده و دارای نثر برجستهای است و به عنوان یک اثر مستقل میتوان آن را خواند. اما پروست که در آن زمان زنده بود وقتی متوجه میشود کتاب با این عنوان ترجمه شده، عصبانی میشود و میگوید حرف من اصلا به یاد آوردن چیزهای گذشته نیست. حتی ما در تفسیر والتر بنیامین درباره پروست این را میبینیم؛ آنچه در کتاب مطرح میشود یکجور آنتیمموری است، نه تلاش برای به یاد آوردن آنچه در گذشته به شکل بالفعل بود و تکرار آن. شاید جوابی که بشود به این قضیه داد، همان تعریف کمی طنزآمیز کیرکگور از رابطه تکرار و تذکار باشد. او میگوید این دو یک حرکت هستند در جهت مخالف؛ کسی که به یاد میآورد (تذکار) رو به گذشته تکرار میکند و کسی که تکرار میکند، رو به جلو به یاد میآورد. در ابتدا به نظر میرسد این یک بازی ساده زبانی است. اگر اینطور باشد یعنی با تکرار کردن، چیزی را از آینده به یاد میآورید. تجدید خاطره آینده یک مفهوم پارادوکسیکال است. بخش زیادی از مطالبی که در کتاب پروست میخوانیم تلاش یک حافظه قدرتمند برای چیدن تکههای گذشته نیست، تلاش برای تکرار وجه فعلیتنیافته (ویرچوال) گذشته است. به این ترتیب وجوهی از گذشته تکرار یا احیا میشوند که هنگام وقوعشان بیاهمیت بودهاند. در رمان «در جستوجوی زمان از دست رفته» معمولا عواملی که گذشته را احضار میکنند، بو یا صدایی قوی است که تاثیرش مربوط به گذشته نیست، در حال حاضر تاثیر خودش را میگذارد. این همان تجربهای است که در روانکاوی فروید به آن برمیخوریم. ماجرایی در گذشته رخ داده اما به یاد نمیآوریمش؛ آن واقعه تمام توانی را که در لحظه وقوع داشته، با خود حفظ میکند. چیزهایی که به یاد میآوریمشان با هربار یادآوری یا به زبان آوردن یا در نظم نمادین گنجاندن، از توان و شورشان کم میشود اما آن چیزهایی که در حافظه ارادی ما وجود ندارند، با تمام توانشان در پستو ماندهاند. ممکن است آن واقعه در زمان رخداد بیمعنی به نظر میرسیده – مثلا یک بوی معمولی – اما حالا آن واقعه با توان بسیار زیاد تکرار میشود. راوی در جستوجوی زمان از دست رفته میگوید من بویی استشمام کردم که نمیدانم منشأ آن چیست اما شروع کردم به گریه کردن. او گریه میکند چون آن واقعهای که با این بو تداعی شده آنقدر بیاهمیت بوده که به یاد نمیآمده، اما در زمان حال که زنده میشود با همان توانی که بار اول تجربه شده، تکرار میشود. فروید نیز میگوید من بیمارانی دارم که برایشان موقعیتهایی را ترانسپوز میکنم – فروید جانشین کسی میشود که بیمارش به یاد نمیآورد – اما بیمار به یاد نیاوردنش را تکرار میکند. شاید دستاورد اصلی فلسفی کیرکگور همین است که به کمک او میتوان نسبت تکرار و تذکار را وارونه کرد.
ما معمولا کیرکگور را به عنوان متفکر ضدهگلی میشناسیم. در قرن بیستم معمولا کسانی را که ضدهگل هستند، ضددیالکتیک میدانند. ژیل دلوز بهصراحت در کتاب «نیچه و فلسفه» میگوید دیالکتیک صورتی از کینتوزی و پررنگ کردن نیروی منفی و مخالفت با وجوه مثبت تفکر است. درباره کیرکگور با یک دیالکتیسین افراطی یا رادیکال مواجهیم که ضدهگل معرفی میشود. من تصور میکنم به کمک مفاهیم خود کیرکگور میشود گفت کیرکگور تکرار هگل است و این تکرار باید به مفهوم کیرکگوری کلمه فهم شود. میشود گفت کیرکگور شارح، بسطدهنده، مفسر و مترجم هگل به زبان دانمارکی و پیداکننده مصادیق تازه برای دستگاه فکری عظیم و جامعی که هگل طرح کرده بود، نیست، بلکه او به معنای واقعی هگل را تکرار میکند.
من فرمولی کلاسیک برای این مسئله پیشنهاد میکنم. هگل در تاریخ فلسفه متفکری است که فلسفه را به عنوان یک تفکر انتزاعی یا فلسفه اولی یا گفتار متافیزیکی – مباحثی مربوط به امور سطح بالا و بریدن از زندگی روزمره – مطرح میکرد. کار اصلی هگل این بود که فلسفه را با تاریخ سرشاخ کند. به زبان سادهتر آسمان ایدهها یا مُثل افلاطونی یا هرآنچه را در تاریخ متافیزیکی آمده، به زمین تضادها و تناقضهای اجتماعی-تاریخی میآورد؛ و این یعنی تلاقی روح ذهنی و روح عینی. این پروژه عینا در کیرکگور تکرار میشود ولی او به جای فلسفه و تاریخ از کلماتی استفاده میکند که اگزیستانسیالیستتر هستند. کیرکگور به جای «فلسفه» از «فکر کردن» و به جای «تاریخ» از «زندگی کردن» استفاده میکند. سوال اصلی این است که چه نسبتی میان زندگی کردن و فکر کردن وجود دارد؟ کیرکگور برای این سوال جواب دارد و من تصور میکنم این پاسخ دستاورد اصلی او است. او تفکر را زخم زندگی میداند. در نظام جامع و بنای معظم فلسفه هگل جایی برای زندگی افرادی که او سینگولار (تکین) مینامد، وجود ندارد و درنتیجه این فقدان را به صورت زخم به پیکره برمیگرداند و دائما عناصر و سوالاتی را مطرح میکند که در آن نظام نمیتوان به آنها جواب داد. سوال این است که آیا شکل یا فرمی از نوشتن یا فکر کردن هست که بتواند زندگی را به طور کامل با خودش ادغام کند؟ آلن بدیو کیرکگور را در زمره پادفیلسوفان معرفی میکند؛ متفکرانی که معتقدند هرگز نمیتوان هسته واقعی هستی انضمامی افراد واقعی را در فلسفه بازنمایی کرد. این هسته بازنماییناپذیر، فرد را وامیدارد دائما از گفتار بهاصطلاح فلسفی که با هگل به اوج و تمامیت جامع میرسد، حاشیه برود. قرائت ظاهرا دشمنانه کیرکگور از هگل راهی باز میکند برای معرفی هگل، به نحوی که ما در قرن بیستم هگل را طور دیگری میخوانیم؛ نه هگل تمامیتساز بلکه هگلی که کلیتهایی ترکخورده میسازد. درباره خود کیرکگور این قضیه ملموستر است. زندگی واقعی او بیش از هر متفکر دیگری بر نحوه تفکر و نوشتن و دغدغههای نظریاش اثر گذاشته است. زندگی او به طرز پارادوکسیکالی کماتفاق است ولی در همان اتفاقهای اندک مثل به هم زدن نامزدی، منفرد زندگی کردن یا تجربه شکل بیمارگونی از رابطه با مرگ، برای جواب دادن به دغدغههای ظاهرا مبتذل و پیش پا افتاده و بعضا مضحک، گاه مداخلههایی میکند که جزو رادیکالترین مداخلههای نظری – فلسفی به حساب میآیند. کیرکگور نام یک کوشش بعضا جنونآمیز برای تعریف موضعی است، بیرون از همه موضعها؛ تلاشی جنونآمیز برای تعریف کردن فضای منفی در هر فضایی. سه نمونه دمدستی از آن میآورم: کیرکگور تلاش میکرد بیرون از آکادمی بماند ولی دقیقا چیزهایی مینوشت و ادعاهایی میکرد یا نظریههایی میبافت که قاعدتا باید در آکادمی مطرح شوند. او همان چیزها را بیرون از آکادمی مینویسد. حتی میتوان گفت بسیاری اوقات او دچار خودشیفتگی میشود؛ از این منظر که خود را یک دانمارکی میداند که یک تنه در شهر کپنهاگ هگلیها را زیر سوال میبرد. او بیرون از آکادمی متن فلسفی مینویسد. نکته بعدی این است که کیرکگور تا آخر عمر بیرون از کلیسا میماند ولی بخش زیادی از نوشتههایی که به نام خودش منتشر میکند خطبه یا مناجاتنامه یا چیزی شبیه به آنهاست. او خارج از دانشکدههای الهیات و کلیسا متن دینی مینویسد. او به مارتنسن که زمانی معلمش بود و بعدها اسقف اعظم دانمارک میشود، شدیدترین حملهها را میکند. رابطهاش با برادرش هم زمانی که اسقف میشود، پرتنش است. کیرکگور این منطق را بسط میدهد و از طریق نوشتن، موضعی را تعریف میکند که بیرون از هر نهادی باشد. نکته جالب توجه اینکه او جزو معدود کسانی است که روزنامهای منتشر میکند که فقط یک نویسنده دارد. (شاید شبیه آن را فقط درباره داستایفسکی دیده باشیم.) او یک حرکت نهادی انجام میدهد، روزنامهای منتشر میکند که قاعدتا مربوط به جامعه روز است، ولی تنها نویسنده آن خودش است. تمام این اصرارها برای تعریف موضعی است که خود او تعبیر «سینگولار یونیورسال» (singular universal) را برایش استفاده میکند.
سه نفر در زندگی کیرکگور نقش مهمی داشتهاند که از دو نفرشان بیشتر یاد میشود و از یک نفر کمتر و از طریق همین عنصر غایب (نفر سوم) میتوان کیرکگور واقعی را شناخت. میدانیم که کیرکگور از ١٨۴٣ تا ١٨۴۶ به شکل بیمارگونی مینوشت. اکثر آثار مهمش را در همین دوره و اغلب با نامهای مستعار نوشته است و یکباره در ١٨۴۶ انگار پروژه تمام میشود. به عبارتی از سی سالگی تا آستانه سی و چهار سالگی یا دچار جنون است یا به قول خودش دچار مرض تا به موت است و فقط امید انجیلی دارد که این مرض، تا به موت نباشد (اسم یکی از کتابهایش هم «بیماری تا پای مرگ» است). او مانند کسی مینویسد و اضطرار کسی را تجربه میکند که سال مرگش مشخص است و باید تمام کارهایش را تا قبل از این زمان انجام دهد. او مانند ماشینی است که مرتب باید بنویسد چون ممکن است وقت تمام بشود. وقت تمام میشود و او زنده میماند تا ١٨۵۵ که چهل و دو سالش است و از پا درمیآید. مردی که به این شکل از خود کار کشیده باید هم در چهل و دو سالگی از دنیا برود. اصلا معنا ندارد چنین متفکری بیش از این زنده بماند؛ یعنی یا آن پروژه بیمعنی بوده یا او ژستی دروغین به خود گرفته است. کیرکگور به یک لحاظ شبیه دیکنز یا بعضی نویسندگان فرانسوی است. او طوری مینوشت که باید اجرا میشد، به عبارتی باید بتوان هر جملهاش را بلند خواند. این نکته غریبی است که به تنشی برمیگردد که با افلاطون آغاز شده است؛ او گفتههای کسی را مینویسد که مخالف هرگونه نوشتن است و فقط یک صداست. دریدا به آن «متافیزیک حضور» میگوید. جریانهای جدیدتر مثل ژیژک آن را وارونه میکنند و «تقدسزدایی از متنهای مکتوبی که متعلق به یک طبقه خاص بوده» میخوانند و نظرشان این است که نقد رادیکال افلاطون به نوشتن، وجه دموکراتیک دارد. همه اینها را که کنار بگذاریم، در کیرکگور نوعی از نوشتن داریم که شبیه شعر خواندن است ولی شعر هم نیست؛ نه شعر است و نه نثر. از آن مهمتر ژستی است که با کیرکگور خلق شده است. کیرکگور در خانهاش یک میز خطابه داشت. پشت آن میایستاد ولی کسی نبود تا او برایش خطبه بگوید یا موعظهاش کند؛ کاغذهایش را روی میز میگذاشت و ایستاده مینوشت. این شکل از نوشتن که «من مینویسم در حالی که خطبه میگویم یا خطبه میگویم در حالی که مینویسم یا هیچکدام از این کارها را انجام نمیدهم» اصرار بیمارگون کیرکگور برای حفظ چنین موضعی است، حتی به صورت یک ژست؛ به صورت فردی که نه میخواهد به طور معمول بنویسد و نه میخواهد به طور معمول موعظه کند. دادههایی که ما درباره زندگی واقعی او داریم، کل این پروژه را هم مبتذل میکند و هم معنایی رادیکالتر به آن میدهد. کیرکگور میتوانسته مثل یک دیوانه بیرون از همه نهادها باشد، به این علت ساده که ارثی به او رسیده و میتواند کار نکند. پس همه زندگیاش را تا سی و چهار سالگی که قرار است بمیرد وقف نوشتن میکند. چرا سی و چهار سالگی؟ پدرش در کودکی یک بار به خداوند دشنام گفته و به جای اینکه خداوند او را تنبیه کند، مدام وضع مالی و خانوادگی و اجتماعیاش بهتر شده و او فکر میکند مکافات اصلی همین مکافات منفی است. او برای خود مکافاتی تعریف میکند: تمام فرزندان من پیش از اینکه به سی و چهار سالگی برسند، در حالی که من هنوز زندهام، جلوی چشمانم خواهند مرد. انتخاب سی و چهار سالگی نیز به جهت سن عیسیمسیح هنگام تصلیب است. پدر کیرکگور برای خود فیلمنامه منحرفانهای تدوین کرده بوده که طبق آن همه فرزندانش جلوی او به صلیب کشیده میشوند تا رابطهاش را با جهان و خودش حل کند. از طرف دیگر، مادر کیرکگور ابتدا در خانه آنها کلفت بوده و پدرش خارج از روابط زناشویی با او رابطه برقرار میکند؛ بنابراین احساس گناه دیگری هم در پدر او به وجود آمده است. کیرکگور این احساس گناه را جدای از مال و منال به ارث برد. تقریبا برای همه فرزندان این خانواده چنین اتفاقی میافتد. از هفت فرزند، پنج فرزند میمیرند. جالب است که نام خانوادگی کیرکگور با حیاط کلیسا یا گورستان کنار خانه مترادف است. سورن و پتر، هر دو بعد از سی و چهار سالگی زنده میمانند ولی تا قبل از آن سورن مدام در انتظار مرگ بوده است؛ آن شکل از نوشتن که به آن مرض میگویند و این مرض باید تا دم موت ادامه پیدا کند. از نظر کیرکگور اگر کسی طوری بنویسد که انگار بیمار نیست و برای آن مضطر نشده، آن نوشتن به درد نمیخورد. به تعبیر نیچهای این نوشتهای است که با خون نوشته نشده و چنین نوشتههایی نوشتار نیستند، بلکه کارکردهای دیگری دارند.
شخصیت دوم مهم در زندگی کیرکگور، رگینه اولسن است. همان نامزدی که سورن بعد از یک سال و در آستانه ازدواج، رابطهاش را با او به هم میزند. برای آشنایی با این شخصیت نیازی به خواندن زندگینامه کیرکگور نیست، می توانید کتاب «تکرار» را بخوانید چون این کتاب یک اتوبیوگرافی مبدل است.
نفر سومی که در زندگی کیرکگور نقش بسیار مهمی داشته، مادر او است. در تفسیرهای کیرکگور کمتر به این قضیه اشاره میشود ولی نویسنده مدخل کیرکگور در دانشنامه استنفورد این نکته را پررنگ میکند. او میگوید اگر دقت کنید کیرکگور در نوشتههایش حتی یک بار هم به مادرش اشاره نمیکند. کیرکگور از زمانی به بعد شروع به نوشتن خاطرات روزانه میکند و در این یادداشتها به پدرش هم میپردازد اما یک بار هم نام مادرش را نمیآورد. تنها در «ترس و لرز» اشارات اندکی میشود که تعیینکننده نیست. نویسنده مدخل استنفورد روی نکتهای انگشت گذاشته که بسیار مهم است. او میگوید کیرکگور استاد نشانهشناسی امر نامرئی است؛ نشانهشناسی نادیدنیها. به این معنا حضور غایب واقعی در تمام نوشتههای کیرکگور حضور مادرش بوده است. این حضور را چگونه میفهمیم؟ بار اول از طریق جلسه دفاعیه رساله دکتری کیرکگور؛ او وقتی میخواست از رساله «مفهوم آیرونی» دفاع کند، نامهای به پادشاه دانمارک مینویسد مبنی بر اینکه میخواهد رساله را به زبان دانمارکی بنویسد. این فقط نوعی ناسیونالیسم مفرط شهروند یک کشور حاشیهای نیست (البته این کشور در آن زمان دوره طلاییاش را سپری میکرد و رماننویس و شاعر و متأله برجسته داشت اما نام هیچکدامشان جز هانس کریستین اندرسون باقی نمانده است). اصرار کیرکگور اصرار به نوشتن به زبان مادری است. در دانمارکی به زبان مادری میگویند Modersmål ؛ بخش دوم این کلمه به معنای معیار و ابزار سنجش است. درواقع کیرکگور میخواهد یک معیار تازه برای نوشتن تعریف کند و آن هم نوشتن به زبان مادری است. نکته این است که در اروپا رسالههایی که به زبان لاتین و در دوره بعد از هگل به زبان آلمانی نوشته میشوند، برای کیرکگور «گفتار پدر» محسوب میشوند. او میخواست به زبان مادری بنویسد و سرانجام مجوزش را گرفت، ولی جلسه دفاعیه باید به زبان لاتین برگزار میشد. از همین رو دعوای گفتار پدر و گفتار مادر در کار او دیده میشود. یکی از آیرونیهای کتاب تکرار این است که در زبان دانمارکی کلمه زیبایی وجود دارد که همان تکرار است. ترجمه تحتاللفظی آن کلمه take again است. کیرکگور ادعا میکند که با این کلمه زیبای دانمارکی (میتوان آن را زبان مادری یا گفتار مادر دانست) به مقابله با گفتار پدر یا زبان لاتین میرود. اما پافشاری به زبان مادری بعد از این اتفاق میافتد که فرد در یک بازه زمانی نهتنها به زبانی غیرمادری زیست کرده باشد، بلکه به آن زبان نوشته باشد. به همین دلیل در «مفهوم آیرونی» همه ارجاعها به افلاطون یونانی و به هگل آلمانی است و در این متن هر کسی به زبان مادریاش برمیگردد، در حالی که کیرکگور زبان مادریاش را ابداع میکند. به این معنا که حتی نوشتن او به زبان دانمارکی تکرار کنش کسی است که برای اولین بار میخواهد به زبان مادریاش چیزی بنویسد. کسی که برای اولین بار میخواهد به زبان مادریاش بنویسد، فرقی نمیکند با کسی که برای اولین بار به زبان بیگانه مینویسد. ولی میدانیم همه نوشتههای خوب و کتابهای بزرگ و نوآوریهای فکری دقیقا به این ترتیب نوشته میشوند که فرد با مدیومی که فکر میکند در آن مهارت دارد، طوری رفتار میکند که انگار برای اولین بار دارد از آن استفاده میکند و مثل یک تازهوارد در زبان مادری خود مشغول نوشتن میشود.
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود