انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

در سوگ و عشق یاران

پرونده شخصیت/ شاهرخ مسکوب

تسلط شاهرخ مسکوب بر زبان فارسی از یک‌سو شوق نوشتن را در من پدید آورد و از سوی دیگر فروتنی جاری در کلمات او بدل به باوری شد که من نیز قادرم بنویسم

امیرحسین کامیار

پیش از بالارفتن ‌پرده: ابتدا گمان می‌کردم نوشتن از شاهرخ مسکوب برایم کار ساده‌ای باشد اما بن‌بست چند روزه‌ای که گرفتارش شدم نشانم داد برخطایم. وقتی کسی گوشه‌ای از جان تو می‌شود نوشتن درباره او دشوار است زیرا برای این کار نیازمند به فاصله‌ای، به نگریستن از دور و آدمی همواره دیگری را آسان‌تر تماشا می‌کند تا خویش را. برای دیدارِ خود ما همواره محتاج آیینه‌ایم؛ در آیینه نگریستن اما دشوار است زیرا این تجربه باور انسان را درباره خویش مخدوش می‌کند. چیزی می‌پنداری اما چیز دیگری می‌بینی و این ترسناک است، غریبگی با دیگران اگر درد را به جان آدم بیندازد، غربت برابر خویش، برابرنهاد ویرانی است. خلاصه‌اش کنم می‌ترسم که نتوانم چنان که باید از او بنویسم، می‌ترسم که غریبه باشد.

 

پرده اول (غروب)
«روزها در راه» را برای او خریده‌ام. بعد از ماه‌ها اصرار تازه آن‌قدر باورم کرده که با من بنشیند و برخیزد. در عمق وجودم می‌دانم که ماندگار نیست، به همین دلیل شاید در شریک شدن چیزهایی با او عجله دارم. برای توصیف حال آن ایام بهتر از این کلمات مسکوب چیزی پیدا نمی‌کنم: «شادی بی‌امید تهدیدشونده‌ای داشتم.» کتاب را که به دستش رساندم گفتم کم‌کم بخوانش انگار که از او بخواهم آهسته‌آهسته ترکم کن. آدم گاهی جایی در زندگی گرفتار می‌شود که نه امیدی برای رهایی دارد و نه حسرتی. همه چیز در یک لحظه است و آن یک‌دم چیزی از جنس غرق شدن است، دل به شب دریا زدن و میان امواج تاریک تعمید یافتن. مقابل چنین تجربه‌ای وقتی که جمله عاقلان جهان میل به ملامت تو دارند، یافتن کسی که حال آدمی را بداند و بفهمد، نه فقط غنیمت که جان‌پناه است.

شاهرخ مسکوب جایی در یادداشت‌هایش در وصف زنی که دوستش می‌داشته نوشته: «او روح ناهموار من است که بر آن راه می‌روم، پر از سنگلاخ و دست‌انداز و پیچ‌ و پرتگاه‌های نامنتظر اما با مناظر گوناگون بهار و خزان و باغ و بوستان رنگین و بیشه‌های انبوه تاریک.» همین کافی بود تا بدانم در این جنون تنها نیستم، پیش از من کسانی بوده‌اند و پس از من هم بسیاری در همین دریا غرق خواهند شد. پابه‌پای او از نو «روزها در راه» را ‌خواندم. یک‌بار برایم نوشت که کتاب را دوست داشته، نوشت هر کتاب خوبی را که خوانده‌ام از دست تو گرفته‌ام و این آخرین کلمات مهربانی بود که نثار من کرد. بعدها وقتی آدم عزیزی در منگنه‌ام قرار داد که بگو دلت برای چه چیز آن دوران تنگ می‌شود باز به کلمات نجیب شاهرخ پناه بردم تا توضیح دهم: «زندگی انسانی در روح و قلب جریان دارد. به برکت وجود او من در قلبم زندگی می‌کردم.»

پرده دوم (شب)
رفتیم سنندج، او را دفن کردیم و برگشتیم. برگشتیم؟ چگونه می‌شود رفت، مرغوب‌ترین بخش جان خویش را به خاک سپرد، شاهد بر باد رفتن بیست سال دوستی بود و باز از بازگشتن سخن راند؟ همه چیز ویران شده بود. ویرانه‌ای بیش نبودم و فقط می‌دانستم که نباید زانو بزنم، نباید تسلیم شوم. یک لحظه غفلت کافی بود تا فقدانی که این‌چنین دردآجینم می‌کرد مرا از نفس بیندازد و به اعماق لجه‌ای مهیب پرتابم کند. «سوگ مادر» را در چنین احوالی به دست گرفتم، بی‌هیچ تمنایی برای تسلی. فقط می‌خواستم بدانم کسی شبیه شاهرخ مسکوب سوگی چنین گدازنده را چگونه از سر گذرانده است. نرم‌نرم خواندمش و کلمه‌های او، توصیفات غریب و سرپا ماندنش از پسِ سیلی مرگ، به من مدد رساند تا آن تاریک‌ترین دقایق را تاب بیاورم. « اولین روزها که از خواب بیدار می‌شدم بدترین لحظات را می‌گذارندم. بعد از فراموشیِ خواب می‌دیدم که مادرم پشت سماور نیست. صدایش را نمی‌شنوم و نگاهش مراقب من نیست. یک‌بار به مهرانگیز گفتم صبح‌ها خیلی سخت است. گفت مگر وقت‌های دیگر راحت است؟» تا مدت‌ها هیچ صبحی راحت نبود. از احوالی حرف می‌زنم که در آن نه رفتن ممکن بود و نه ماندن مقبول. هر حضوری در زندگی‌ام گره خورده بود به غیابی که نفسم را بند می‌آورد بعد دیدم شاهرخ برای مادر رفته‌اش نامه می‌نوشته؛ من هم شروع کردم به نامه نوشتن، بیست‌وهفت نامه کوتاه و بلند.
نوشتن به تدریج مرا به زندگی بازگرداند؛ به جایی شبیه این: «من در تن مادرم زندگی می‌کردم و اکنون او در اندیشه من زندگی می‌کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرا رسد به نیروی تمام و با جان‌سختی می‌مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خود زمینم و به یاری آن دانه‌ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم.» یقین کردم که یاد او تا همیشه در جان من باقی و ماناست، تا وقتی که من بمانم و دل به تباهی نسپارم؛ پس باید به شکلی زندگی کنم که او بپسندد و حضورش در یادم را خوش بدارد.

میان‌پرده
آخر یکی از آن نامه‌ها برای مادر رفته‌اش برداشته نوشته: «با هزار بوسه‌ از دور و بی‌حاصل».

پرده سوم (طلوع)
لازم داشتم که بنویسم و روایت کنم. نوشتن است که آدمی مثل مرا نجات می‌دهد، از قعر به قله می‌کشاند، شفا می‌بخشد و آشتی می‌دهد. خواندن کلمات شاهرخ مسکوب به من جرئت کتابت داد؛ الگویی پاکیزه برای ابراز خویش و رها شدن از رنج. همه آنچه که ما زندگی می‌نامیم در فضایی بین عشق و سوگ شکل می‌گیرد، میان مشتاقی و مرگ و آدمی محتاج است به توصیف این مجال. ما پرده‌خوانان زندگی در روزهای حماسه و شب‌های مرثیه هستیم و زبان ابزار ماست برای روایت آن‌چه که از سر گذرانده‌ایم. بی این روایت، نیستی بال‌هایش را چنان بر فراز جان انسان خواهد گشود که گویی از ابتدا تولدی در کار نبوده است، حضوری یا لبخندی. تسلط حیرت‌انگیز شاهرخ مسکوب بر جسم و جان زبان فارسی از یک‌سو شوق نوشتن را در من پدید آورد و از سوی دیگر فروتنی جاری در کلمات او بدل به باوری شد که من نیز قادرم به سهم خویش بنویسم. مسکوب در جستارهایش خواننده را مرعوب نمی‌کند و نمی‌کوشد با آشکار کردن تسلطش بر زبان، چیرگی‌اش را به رخ خواننده بکشد. در عوض مرد نویسنده مانند آموزگاری مهربان دستت را از همان نخستین کلمات می‌گیرد و پابه‌پا تا اوج متن پیش می‌برد، جایی که تو ناگهان چشم باز می‌کنی و می‌بینی بر بلندای قله‌ای از نثری نجیب و صمیمی ایستادی که چشم‌اندازش شبیه هیچ نوشته دیگری نیست. چنین اصالتی محتاج عاشقی است و مسکوب تا پایان عاشق ایران بود. «ایران عزیزم، ایران جاهل ظالم، ایران کوه‌های بلند، بیابان‌های سوخته و آفتاب وحشی و رفتگان و ماندگان عزیز، دلم برایت تنگ شده، خیلی تنگ شده، ای بی‌وفای ناکس دور.» و آنچه در این معشوق بیش از همه او را جذب می‌کرد زبان فارسی بود، چنان که نوشته است: « ایرانی بودن با همه مصیبت‌ها به زبان فارسی‌اش می‌ارزد. من در یادداشت‌هایم آرزوی زبانی را می‌کنم که وقتی از کوه صحبت می‌کند به سختی کوه باشد و وقتی از جان یا روح، از سَبُکی به دست نتواند آمد.»
بارها در دشوار‌ترین لحظات یا شور‌انگیزترین آنات، در تلاش برای روایت آنچه که بر من گذشته، به ظرفیت‌های زبان مادری خویش نگاه کرده و هربار از توانایی‌های این زبانِ پرکرشمه‌ فسون‌کارِ شهرآشوب، حیرت‌زده بر جای مانده‌ام. توان درک زیبایی‌های ظاهر و معنای این زبان، شاید مهم‌ترین میراث شاهرخ مسکوب برای آدم‌هایی شبیه ماست.

پس از پایین آمدن پرده
مرشدان، زنان و مردانی که نه فقط آموزگار که باعث پرورش و رشد دیگرانند. مرشدان، ستاره‌هایی راهنما که تو را بی‌وقفه به تحرک، پیشرفت، سفر و جاری شدن فرا می‌خوانند. مر‌شدان، ارواحی متعالی که روح آدمی را نه مرداب و مانداب که رودخانه‌ای خروشان می‌خواهند و می‌طلبند. بخت‌یاری آدمی است که در زندگی مرشدی بیابد و گام‌به‌گام خویش را با او تطبیق دهد تا توان تفکیک سره از ناسره را پیدا کند و من به واسطه آشنایی با شاهرخ مسکوب، خوش‌اقبال بوده‌ام. در اواسط کتاب «یادداشت‌های جوانی» آورده است که چه فایده در این که به بهای عمر، ماشین فولکس‌واگنت را به بنز تبدیل کنی یا آپارتمانی چند ده متر بزرگ‌تر بخری؛ به جایش بنشین، بخوان و بنویس. اگر نه به خاطر تمام زیبایی‌هایی که در نوشته‌هایش بارها به جانم ریخته یا به دلیل ارتفاعی که روحم هر بار با خواندن کتاب‌هایش درباره شاهنامه می‌گیرد لااقل به خاطر همین چند کلمه بالا که تکلیف مرا با زندگی معلوم کرد تا همیشه مدیون او هستم، مدیون آشناترین ناآشنای روزگارم که خوب می‌دانست: «زندگی معنایی ندارد جز آنچه که ما به آن می‌بخشیم».