تصویر: پانوفسکی
بهار مختاریان
نوشتههای مرتبط
در مورد دو اصطلاح آیکونوگرافی و آیکونولوژی توضیح دهید و بفرمایید چرا آن را به شمایلنگاری یا شمایل شناسی ترجمه نمیکنید؟
بگذارید بحث را این گونه آغاز کنم که من ترجیحا این دو اصطلاح را به صورت آیکوننگاری و آیکونشناسی به کار میبرم که صرفا بخش دوم آن به فارسی برگردانده شده است، ولی بخش نخست آن با توضیحی که خواهم داد، اساسا فقط به شمایل قابل ترجمه نیست و این ناشی از تحول و تغییری است که خود این دو اصطلاح در محتوا و کاربردشان در تاریخ هنر غرب داشتهاند. بی شک آیکونوگرافی و آیکونولوژی از مهمترین روشهای پژوهش هنر به ویژه در تاریخ هنر و همچنین نظریههای تاریخ هنر به شمار میآیند. شمار پژوهشهایی که کوشیدهاند از این طریق به تحلیل و تفسیر تصاویر هنری بپردازند خود گویای گسترش آن در دوران معاصر است. این روش شیوهای جهانی برای پژوهش هنر شده است. البته همین سبب شده است که هدف حمله بسیاری از انتقادها هم باشد. از این رو برای درک درستی از آن باید گذرا به تاریخچه ی شکلگیری و خاستگاه آن در تاریخ معاصر اشاره کنیم.
اصطلاح آیکونوگرافی و آیکونولوژی از قرن شانزدهم میلادی در توصیف مجموعهای از برخی تصاویر کاربرد داشته است. اما میان این کاربرد با آنچه که در قرن نوزدهم در تاریخ و پژوهش هنر به کار رفت، ارتباط بسیار کمی وجود دارد و کاربرد قدیمی آن بیشتر به معنی گلچینی از پرترههای نیم تنهی کهن، پرترههای سکهها و مدالیونها است. البته در قرن شانزدهم این اصطلاح را سزار ریپا (Cesare Ripas) برای توصیف و یافتن تمثیلهای تصاویر هم به کار برد و اثرش با نام «iconologia» در ۱۵۹۳ شهرت بسیاری یافت. اصطلاح آیکونوگرافی در زمان اَبی واربورگ (Aby Warburg) هنوز با دانش پرترهها مربوط میشد. اما از نیمه قرن نوزدهم در ۱۸۴۳ آدولف ناپلئون دیدرون (Adolphe Napoléon Didron) در اثر خود موسوم به «Iconographie chretienne» به محتوا و مضامین هنر مسیحی در پیوند با منابع نوشتاری پرداخت. از این رو برای اولین بار اصطلاح آیکونوگرافی در این اثر با کاربرد امروزی آن و نه صرفا در ارتباط با گردآوری پرترهها نزدیک شد. در آلمان نیز در همین فاصله پژوهش یوزف فن رادویتس (Joseph von Radowitz) با نام «Ikonographie der Heiligen» یا اثر«Ikonographische Studien» از آنتون شپرینگر (Anton Springer) و … همه در این راستا هستند. وجه بارز این دست پژوهشها محدود بودن به محتوای موضوعات مسیحی است.
در اواخر قرن نوزدهم، در زمان واربورگ توجه به آیکونوگرافی در مباحث علمی تاریخ هنر بسیار جدی بود. در سال ۱۸۸۹، برای نخستین بار در گزارش همایش تاریخ هنر توجه از محتوای مسیحی آثار هنری به سمت موضوعات غیر دینی نیز معطوف شد. در همین همایش اوژنِ مونتز (Eugéne Müntz) مقالهای دربارهی « ضرورت پژوهشهای آیکونوگرافی» ارائه داد. به دنبال این همایش آگوست شمارزوس (Agust Schmarsows) کوشید کمیتهای از محققان بینالمللی تاریخ هنر برای مطالعات آیکونوگرافی تشکیل دهد. گزارشی از این کوشش در سال ۱۹۰۲ در دست است که توضیحی جالب درباره رهیافت این کمیته ارائه میکند. در این گزارش از ابهامی که هنوز نسبت به اصطلاح آیکونوگرافی وجود دارد و آن را محدود به برخی از پرترهها میکند، سخن رفته و نیز در پی گشودن راهی به مفهوم گستردهی این اصطلاح به همه مفاهیم محتوایی و هر نوع بازنمایی در آثار است. در همین زمان هنوز می بینیم که اختلاط مفهومی اصطلاح آیکونوگرافی وجود داشته و برای همین اوژنِ مونتز پیشنهاد میکند از اصطلاح آیکونولوژی برای رویکرد جدید استفاده شود و اصطلاح آیکونوگرافی در همان کاربرد قدیمی خودش بماند. با این همه، این پیشنهاد با اقبالی روبه رو نمیشود و اصطلاح آیکونوگرافی همچنان در دو تعبیر خود به حیاتش ادامه می دهد.
بنابر این برگردان آیکونوگرافی یا آیکونولوژی به شمایلنگاری و شمایلشناسی صرفا میتواند به معنی گردآوری پرترهها با محتوای دینی باشد و نمیتواند روشنگر آن روش و رویکردی باشد که امروزه از این دو اصطلاح در تاریخ تحلیلی هنر منظور است. از آنجا که متاسفانه چنین تمایز علمی در کاربرد این دو اصطلاح در ایران شکل نگرفته است، ما هنوز چندان اهمیتی به کاربرد درست چنین اصطلاحات علمی نمیدهیم. بهتر است از این پس، شمایلنگاری را برای همان گردآوری پرترهها با محتوای دینی و آیکونوگرافی و آیکونولوژی را به عنوان روش علمی تحلیل و تفسیر اثر هنری به کار بریم. شاید فقط بد نباشد دو بخش گرافی و لوژی آن را به نگاری و شناسی برگردانیم.
اصطلاح آیکونولوژی به عنوان روش را چه کسی به کار برد ؟
نام ابی واربورگ معمولا با کلید واژهی آیکونولوژی همراه است. اما امروزه اکثر افراد این اصطلاح را با اروین پانوفسکی مربوط میکنند و او را پدر آیکونولوژی میخوانند و از این رو واربورگ بیشتر پدربزرگی شده است که با ایدههای مشترکش با پانوفسکی در پس زمینهی چنین روشی قرار میگیرد. این از آن جهت است که پانوفسکی برای نخستین بار اصطلاح شناخته شدهی آیکونولوژی را به عنوان روش مطرح کرد. او در سال ۱۹۳۰ برای بار نخست در مقدمه کتاب خود «Herkules am scheidewege» به فرمولبندی تاملاتی درباره معنای محتوایی آثار هنری پرداخت. شکل گسترش یافتهتری از این فرمولبندی را در ۱۹۳۱ در سخنرانی خود با عنوان «در باب معضلات توصیف و معنای محتوایی آثار هنر تجسمی»(Zum Problem der Beschreibung und Inhaltsdeutung von Werken der bildenden Kunst)که سال بعدش چاپ شد، ارائه کرد. در سال ۱۹۳۹ آن را در مقدمهی کتاب خود Studies in Iconology آورد. در ۱۹۵۵ همین مقدمه را در مقالاتی مستقل چاپ کرد. صرفنظر از برخی تغییرات، بنیاد این فرمولبندی از ۱۹۳۱ تا ۱۹۵۵ ثابت است. گزینش اصطلاح آیکونولوژی را پانوفسکی خود این گونه توضیح میدهد: « به جهت محدودیتی که کاربرد عام اصطلاح آیکونوگرافی در این سرزمین (آمریکا ) پیدا کرده، پیشنهاد میکنم واژهی خوب و کهن آیکونولوژی از نو زنده شود تا آیکونوگرافی را از انزوا خارج کند و با دیگر روشها – تاریخی، روانشناختی و انتقادی و … – پیوند یابد؛ روشهایی که میکوشیم به کار گیریم تا معمای ابوالهول را بگشاییم. از آنجا که پسوند «گرافی» نشانگر امری توصیفی است، ما پسوند «لوگی» را که برگرفته از لوگوس است و اندیشیدن و فهم معنی میدهد، به کار میگیریم که امری تفسیری است. از این رو آیکونولوژی را من آیکونوگرافی در کسوت تفسیر درمییابم که از این طریق بخشی شایسته از پژوهش هنر خواهد شد. آیکونولوژی روشی تفسیری است که از سنتز (تفسیر) و نه از آنالیز (تحلیل) شکل میگیرد». البته فراموش نباید کرد که واربورگ هنگام ایراد سخنرانی مشهورش در کاخ شیفانویا (Schifanoja) در ایتالیا، به سال ۱۹۱۲ از اصطلاح آیکونولوژی به عنوان روش تفسیر فراگیر استفاده کرده بود. با این همه در کارهای واربورگ، برخلاف پانوفسکی، تمایز مشخصی میان دو اصطلاح آیکونولوژی و آیکونوگرافی از لحاظ روششناختی دیده نمیشود و فرمولبندی روشنی ارائه نداده است.
برخی آیکونولوژی را نمادشناسی هم میخوانند، این ارتباط را چگونه توضیح میدهید؟اگر بخواهیم کاربرد این اصطلاح را به درستی نزد واربورگ و پانوفسکی دریابیم، باید به نحوهی نگرش اینان به مقوله فرهنگ و پایداری و تکرار تصاویر در تاریخ بشر توجه کنیم. تفسیر تصویر در نظر هر دوی اینان در پیوند با درک مفهوم نماد و نمادینه شدن تصاویر در فرهنگ قابل فهم است. درکی که واربورگ تحت تاثیر فریدریش تئودور فیشر و پانوفسکی از ارنست کاسیرر، دو فیلسوفی که هر یک شکل دهندهی دو جریان اصلی تئوری نماد در تاریخ هنر معاصرند، اقتباس کرده اند.
فیشر به سه نوع ارتباط میان تصویر و معنا قائل است. ارتباط تاریک که به نظر او به آگاهی دینی، دینهای ابتدایی و مسیحیت تعلق دارد. در این ارتباط تصویر و معنا جای هم مینشینند و تصویر قدرتی جادویی دارد. همچنین او به ارتباط تصویر در پیوند با اسطوره ها که بیشر آن را «تخیل یونانی» مینامد، اشاره دارد. از طرف دیگر فیشر برای نماد بنیادی روانشناختی هم قایل است که به هیجان روان برمیگردد، این همان احساس زیباییشناختی است. در اینجاست که به نظر او نوعی «آگاهی روشنی» شکل میگیرد، آگاهیای که بر غیر واقعی بودن این حالات واقف است. میان چنین افق فکری واربورگ «روانشناسی تاریخی بیان آدمی» را مطرح میکند. برای او مکان هنر، از سویی جایی میان آگاهی تاریک، غیرآگاه و طبیعی و روشن، آزاد و آگاه از سوی دیگر است . به عبارتی هنر میان این دو قطب در نوسان است. به نظر واربورگ زندگی انسان و تمامی تاریخ بشر در این فضای دو قطبی قرار دارد. او همین نگاه را در پژوهشهای خود درباره نجوم و تنجیم مطرح میکند و آن را چیزی میان عملی آیینی و نیایشی به سمت تاملاتی ریاضیاتی میداند.
اما ارنست کاسیرر در فلسفه صورتهای سمبلیک علیرغم نزدیکی به چنین نگاهی در اصلی اساسی با آن تفاوت دارد. برای کاسیرر فرم نمادین، هرگونه انرژی روح است که از طریق آن محتوای معنایی روحی به نشانهای عینی پیوند میخورد و آن نشانه را از درون مناسب خود میکند. در این معنی است که زبان، جهان اسطورهای –دینی و هنر هریک به عنوان فرم نمادین خاصی شکل میگیرند. جهانی خودساخته از نشانهها و تصاویر که ما واقعیت عینی چیزها مینامیم. برای او نماد در زبان، هنر یا اسطوره مطرح نیست، کلیت آنها به عنوان صورتبندی نمادین مطرح است. در نظر کاسیرر کشمکش تصویر و معنا در هنر آرام میگیرد و به توازن میرسد و برخلاف دین و اسطوره مرحله ی برتری از آزادی و خودیابی به دست میآورد. او معتقد است که در اسطوره، دین، زبان و هنر محتوا و حقیقتی نهفته است که مدام تکرار میشود. نظریه فلسفهی صورتهای نمادین کاسیرر و نظریه نماد پژوهش هنر پانوفسکی در این رویکرد به هم پیوند میخورند. پانوفسکی در مقالههای اولیهی خود در سالهای ۱۹۳۰- ۱۹۳۲که با تغییری اندک در مقدمه کتاب Studies in Iconology چاپ کرد، به دنبال نظریهای برای تاریخ هنر است. برای او جدایی میان تجربهی زایندهی هستی از فضایی که در آن دادههای فرهنگی شکل گرفته است، غیر واقعی است. فرهنگ طبیعت دوم آدمی است و هر تجربه هستی (Daseinerfahrung) و بصری متاثر از سنت فرهنگی است و امری طبیعی و غیر تاریخی نیست. او شناخت این تجربه را از طریق دانش ادبی و نوشتاری ممکن میداند. به گمان پانوفسکی محتوایی که برای ما امروزه در ارتباط با تصاویر متفاوت یا عادی جلوه میکند، اغلب صرفا به جهت تمایز میان نقشمایههایی است که برخی برایمان آشنا و قابل فهم است و برخی دیگر کاملا دور و بیگانهاند و تنها به یاری منابع و متون مختلف است که میتوان آنها را درک کرد. برای پانوفسکی از لحاظ نظری صرفا یافتن ارتباطات و معانی مهم نیست، بلکه کشف آن روند تاریخی اهمیت دارد که از آن امکانی برای شکل گیری تصورات ما ایجاد میشود. در این معنا او نیز نماد را در آثار هنری نمیجوید، بلکه آن صورتبندی نمادینی را مد نظر دارد که دنیای هنر را شکل می دهد، دنیایی که اشکال خود را از فرهنگ به دست میآورد. برای او آیکونولوژی تفسیر آثار هنری است و هنر به معنی اندیشیدن در تصاویر، یکی از انواع فرمهای نمادین، راهی برای درک و شناخت جهان است که توسط ارنست کاسیرر مطرح شد. سرشت خلاقانه ایماژ و توانایی تولید آن در فرمهای گوناگون چیزی است که هنرمند از فرهنگ خود میگیرد و آن را بازتولید میکند. چیزی که کاسیرر آن را «شبکه نمادین» یا «نظام نمادین» میخواند و آن را روشی نزد انسان میداند که با آن توانسته است خود را در پیرامون خویش منطبق کند. توانایی خاصی که کل هستی انسان را تغییر داده است. انسان از این طریق در بعدی تازه در واقعیت، نه تنها در کیهانی صرفا فیزیکی، بلکه درکیهانی نمادین میزید. زبان، اسطوره، هنر و دین اجزاء این کیهان نمادیناند. به عبارتی، انسان در محاصرهی فرمهای زبانی، تصاویر هنری،نمادهای اسطورهای و آیینهای دینی است. کاسیرر حرکت زبان و هنر را میان دو قطب میداند، یکی عینی و دیگری ذهنی. به نظر او هیچ نظریهای نمیتواند این دو قطب را نادیده بگیرد، شاید تنها بتوان زمانی بر یکی و بار دیگر بر قطب دیگر تاکید بیشتری کرد. برای کشف این کیهان نمادین در فرهنگ رنسانس اروپا و برای رسیدن به آن افق زمانی و مکانی، نمی شد صرفا به خود این دوران بسنده کرد و می بایست به دوران کهنتر و فرهنگهای دیگر نیز توجه کرد. این نظریه نماد کاسیرر تاثیر زیادی نسبت به تاریخ و تفسیر هنر نزد پانوفسکی شکل داد. این است که اگر نام نمادشناسی تصویر هم به این روش بنهیم، چندان از روش پانوفسکی دور نشده ایم، البته مشروط به این که صرفا به دنبال توصیف نمادها در تصاویر نباشیم بلکه کیهان نمادین هنر را از طریق تصاویر شناسایی کنیم. خلاصه آن که ما از سویی با رویکرد آیکونولوژی و از سوی دیگر با فرمولبندی رسیدن به چنین ادراکی به عنوان روش توسط پانوفسکی رو به رو هستیم.
آیا روشی که پانوفسکی مطرح میکند، ما را به چنین ادراکی میرساند؟
اشاره کردم که پانوفسکی در سال ۱۹۳۰ برای نخستین بار به فرمولبندی تاملاتی درباره معنای محتوایی آثار هنری میپردازد و آن را در دیگر آثارش با تغییراتی مدام تکرار میکند. صرفنظر از برخی تغییرات بنیاد این فرمول بندی از ۱۹۳۱ تا ۱۹۵۵ نزد او ثابت است. همانطور که پانوفسکی در مقاله ۱۹۳۲ خود اشاره میکند، او در پی نظاممند ساختن توصیف و معنای محتوایی ناب آثار هنر تجسمی است و بر این اساس، در روش آیکونولوژی سازههای نمادین تصاویر را در سه لایهی مختلف بررسی میکند: ۱- معنای پدیداری /معنایی طبیعی یا اولیه که با نگریستن به تصویر در پیوند با خطوط، اشیا، حالاتها و رویدادها بر اساس تجربه شخصی به دست میآید. او نام نهادن آغازین بر چیزها و رویدادهای تصویر را توصیف پیشاآیکونوگرافی میخواند. در این مرحله کافی است که تجربه عملی داشته باشیم و اشیاء و رویدداها را بشناسیم. روشن است که وقتی تصاویر کهن را بررسی میکنیم، این تجربه در بسیاری از موارد وجود ندارد؛ ۲- معنای ادبی/ مستند/ ثانوی یا سنتی؛ اگر فرد آگاهی لازم از ادبیات و تاریخ داشته باشد میتواند، این معنا را از تصویر به دست آورد. این مرحله را او تحلیل آیکونوگرافی میخواند؛ ۳- معنای ذاتی/ محتوایی او در مورد حصول معنای سوم، یعنی معنای ذاتی یا محتوایی بر این باور است که وقتی سازههای اصلی بنیادهای فکری، دینی، عقیدتی و فلسفی یک ملت شناسایی شود، میتوان به آن دست یافت. به عبارتی، هنگامی که ما فرمهای خالص، نقشمایهها، تصویرها، داستانها و افسانهها، تمثیلها را به عنوان تجلی اصول اساسی درک میکنیم، همۀ این عناصر را به عنوان همان چیزی درمییابیم که ارنست کاسیرر ارزشهای نمادین مینامد. باری، برای او درک درست تصاویر نمادین، یا تفسیر آیکونولوژی منوط به شناخت درست و دقیق نقشمایهها بر اساس تحلیل آیکونوگرافی است. با ارائهی این الگو، آیکونوگرافی در نظر پانوفسکی توصیفی و تحلیلی است و مواد را گردآوری و طبقهبندی میکند و در پی خاستگاه و تحول دادهها نیست، ولی آیکونولوژی سنتزی و تفسیری است. به عبارتی یافتن تاثیر تصویر از ایدههای الهیاتی، فلسفی و سیاسی وظیفه آیکونولوژی بر بنیاد شهود سنتزی است. اما از آنجا که چون هر جریان شهودی، تفسیر تحت تاثیر ذهن به عبارتی، متاثر از جهانبینی و روانشناسی فردی قرار میگیرد، نیاز به غلط گیری و اصلاح است که از طریق تاریخ نشانههای فرهنگی (Geschichte kultureller Symptome)، یا به عبارتی از مستندنگاری این نشانهها حاصل میشود. به نظر پانوفسکی برای فهم این نشانهها بایستی دریابیم که چگونه و تحت چه شرایط تاریخی تمایلات موجود در روح انسان از طریق موضوعات و تصورات به بیان درآمدهاند. درست برای دنبال کردن چنین نشانههای فرهنگی در محتوای آثار، اصول علمی گوناگونی به جای ضدیت با هم در خدمت یکدیگر به کار میآیند. به همین منظور برای تفسیر آیکونولوژی خارج از حوزهی هنر شواهد و استنادات بسیاری از حوزههای دیگر به کار میآیند و اساساَ این روش میان رشتهای است. خلاصه آن که تفسیر آیکون شناختی روش نویی نیست، بلکه به دنبال سنتزهای گستردهی روشها و حوزههای گوناگون است. برخی از روشها را واقعا به درستی نمیتوان ذیل عنوانی خلاصه کرد. این روش هم از همین دست است. روش آیکونولوژی مجموعهای از روشهاست که در همآزمایی خلاقانهای که ناشی از شهود است، حاصل میشود. مسلم است که هرچه حوزهی دانش پژوهشگر وسیعتر باشد و بتواند از دادههای مختلف و گستردهتری استفاده کند، سنتزی که مد نظر پانوفسکی است، بهتر حاصل میشود. همین نارسا بودن یا ناکافی بودن این اصطلاح است که خود پانوفسکی آن را در برخی از کارهایش به کار نمیبرد یا فقط در عنوان به کار برده است. مثلا در پژوهشهای پانوفسکی میان سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۲ اصلا این اصطلاح به کار برده نشده و یا تنها در عنوان به کار رفته است. این سرنوشت برخی از روشها و الگوهای علمی معاصر است که اجرای آن چیزی بیشتر از خلاصه شدن در عنوان یا فرمولبندی است. پس اگر پژوهشگری تصور کند که صرفا بر اساس این فرمول سه گانه به آن سنتزی که مد نظر پانوفسکی است میرسد، باید پاسخ دهم خیر چنین چیزی ممکن نیست و صرفا فروکاسته شدن تحلیل و تفسیر در مدلی ساده انگارانه است. آن چیزی که آن را به روش تبدیل میکند، گسترده کردن و بسط دادن دانش فرد نسبت به دادههایی است که صرفا بخشی از آن در آثار هنری دیده میشوند، و بخشهای دیگر آن در مطالعات فلسفی، زبان شناختی، اسطوره شناختی، دین شناختی و مردم شناختی و … قرار دارد. برای او این روش نوعی عرصه ی گفتگو دانش های گوناگون در حوزه ایی خاص است و صرفا شماری از قوانین و مرحله بندی صوری نیست که به سادگی توسط هرکس به اجرا درآید. خلاصه آن که آیکون شناسی اساسا به بررسی ساختار ثابت و مکرر نمادپردازی ایده های مختلف در پیوند با تصاویر در ادوار مختلف، آن گونه که در حوزه های گوناگون بازنمود می بایند، می پردازد. بنابرین فرمول بندی پانوفسکی هم صرفا چارچوبی برای هدایت مسیر است تا از این طریق راه شناخت تصویر تبیین شود.
آیا میان واربورگ و پانوفسکی نسبت به کاربست این روش تفاوتی دیده میشود؟
همانطور که گفتم واربورگ آن فرمول بندی مشخص پانوفسکی را ارائه نکرد، البته این به این معنا نیست که چنین الگویی را در کاربست پژوهشش در نظر نداشته است.
دانش گسترده و تاثیراتی که از حوزه اسطوره شناسی، دین شناسی، مردم شناسی و فلسفه گرفته است، نشان میدهد که او خود توانایی کاربست چنین روشی را داشته است. وقتی که او در سال ۱۹۱۸ از “پیوند تاریخ هنر و دینشناسی برای بهبود روشهای مطالعات فرهنگ” سخن میگوید یا از “سبکشناسی مطالعات فرهنگ” (stilerforschender Kulturwissenschaft ) یا از یکی شدن “تاریخ هنر و دینشناسی در آزمایشگاه تاریخ تصاویر مطالعات فرهنگ”، همه نشانگر نزدیکی رویکرد او با پانوفسکی است. واربورگ مجموعهی کار خودش را مجموعهای از مستندات کهن روانشناسی بیان انسانی میداند؛ نشان دادن دگردیسیهای تاریخ هنر سنتی است، گذر از تاریخ اشیاء به تاریخ روان است که خود را در سبکها، فرمها، نمادها، خیالات و باورها به بیان در میآورد.
او کار خود را «هنر و فکر» مینامد، روشی که رابطه ی فرم و محتوا، نظریهی نماد، وضعیت انسان انگاریها و پیوستگی ایدهها را جستجو میکند. واژهی «بیان» (Ausdruck) در همهی کوششهای او دیده میشود تا روانشناسی هنر را فرمولبندی کند. منظور او از روان چیزی فراشخصی و فرا فردی است. واربورگ در پژوهشهایش، میکوشد پیوند میان جهان ایدهها را که در واژه مجسم شده، با جهان ایماژها که در نقاشی تجسم یافته است، نشان دهد. برای او وظیفهی تاریخ هنر، پژوهش تاثیر بیان نمادین جهان باستان در ادوار گوناگون است. او حتی برای چنین ایدهای سالها درگیر گردآوری منابع و کتابهای مختلف در حوزههای گوناگون بود، کاری که نتیجه آن تبدیل به کتابخانه و بعدها موسسه واربورگ شد. شاید بد نباشد برای درک بهتر کارش، به سخنرانی مشهورش که در سال ۱۹۱۲ در کاخ شیفانویا (Schifanoja) ارائه کرد، اشاره کنم. واربورگ در آنجا از اصطلاح آیکونولوژی به عنوان روش تفسیر فراگیر استفاده کرد. او دربارهی نقاشیهای کاخ شیفانویا با چنین رویکردی کوشید بنیادهای نجومی مرتبط با تصاویر این کاخ را در سنت قرون وسطی بازسازی کند و کلیات آنها را تا دوره باستان پی گیرد. در این کاخ دوازده تصویر وجود دارد که هر یک در سه بخش تصویر شدهاند. در بخش بالا ایزدان باستان در شکوه و جلالشان دیده میشوند، در بخش پایینی صحنههایی از کارهای ماهیانه و تصاویری از زندگی دربار شاهزاده، نوعی تقویم درباری. در بخش میانی تصاویری از منطقه البروج دیده میشود به همراه افرادی که قابل شناسایی نیستند. واربورگ توضیح داد که چگونه تصاویر ایزدان بخش فوقانی منطبق با منابع نوشتاری توصیف ایزدان در قرون وسطی هستند، اما از لحاظ شمار با سنت هفت سیاره قرون وسطی منطبق نیستند، بلکه هر دوازده تصویر با دوازده ایزد المپی مرتبطاند. سنتی که در قرون وسطی دیگر شناخته نبود، اما در اثر مورخ باستان، مانیلیوس (Manilius) توصیف شده بود. اثری که در ۱۴۱۶ توسط اومانیستهای زمان کشف شد. توصیفاتی که مانیلیوس در اثرش درباره ایزد-ستارگان آورده بود، کاملا با تصاویر فوقانی کاخ شیفانویا منطبق بود. واربورگ در پیگیری خود از منابع نوشتاری برای تحلیل برخی از تصاویر فوقانی به منبعی از راهب انگلیسی آلبریکوس (Albericus) از قرن ۱۲ برمیخورد که درباره اسطورههای ایزدان باستان است. همچنین برای روشن ساختن برخی از اشخاصی که در تصاویر میانی در کنار تصاویر منطقه البروج دیده میشوند، به منابع نجومی دیگری از باستان و قرون وسطی رجوع میکند. یکی از این منابع «Sphaers barbarica» از نویسندهی آسیای صغیر تویکروس (Teukros) است که به تازگی در آن زمان توسط فرانس بول (Franz Boll) منتشر شده بود و سه شخص تصویر شده در بخش میانی را با تقسیمبندی سهگانهی ماهیانه مربوط میکند. با این که واربورگ تحلیلی نسبتا جامع از تصاویر کاخ ارائه میدهد، ولی پرسش اصلی او چگونگی انتقال این تفکر و این دست آموزهها است. در این راستا شباهتهای بسیاری با زایچههای توصیف شده اثر ابو معشر در قرن ۹ میلادی مییابد، اثری که در بنیاد با دادههای نجومی هندی منطبق است. نحوه انتقال ابو معشر به ایتالیا را واربورگ در ترجمه لاتینی ابو معشر به دست پیترو دابانو (Pietro d’Abano) توضیح میدهد. جالب اینجاست که همه این آثار در منبع نوشتاری کتابدار کاخ شیفانویا در پیوند با نقشه ترسیم این نمادهای نجومی ذکر شده بودند. هدف واربورگ صرفا برقراری پیوند میان تصاویر و این منابع نوشتاری نبود، بلکه بیشتر چگونگی انتقال باورها بود. او علاقه به تاریخ فرهنگی پس پشت این تصاویر داشت. برای او کل روند انتقال این تصورات از باستان به قرون وسطی و رنسانس اهمیت داشت. خود او در این سخنرانی به روشنی اظهار میدارد که کشف معمای این تصاویر هدف اصلی پژوهشش نبوده و از طریق این روش کوشیده است مرزهای سیاسی دادهها را درنوردد و باستان، قرون وسطی و معاصر را وابسته و مستمر ببیند و آثار هنری را به عنوان اسناد هم ارز الفاظ در نظر گیرد. با این تفصیل آن چه که او مد نظر دارد، به نوعی با همان فرمول سهگانهی پانوفسکی منطبق است، با این تفاوت که در چنین سخنرانی مختصری به مرحله تفسیر نرسیده است و در همان تحلیل باقی مانده، فقط چشمانداز کار خود را در این راستا تعریف کرده است. بنابرین، رویکردی که در پس پشت روش آیکونولوژی صرفنظر از توجه به تئوریهای نماد مورد توجهی واربورگ و پانوفسکی است، کاملا با هم منطبق است.
جایگاه این روش را در روششناسی تاریخ هنر ایران چگونه ارزیابی میکنید؟
مسلم است که من این روش را یا بهتر بگویم چنین رویکردی را کاملا کارآ در تحلیل و تفسیر آثار هنری در ایران میدانم. اما آنچه که باید پیش از هر چیز به آن توجه داشت، و اساسا اصل بسیار مهمی برای تایید چنین کارآیی میتواند باشد، مباحث نظری شکل گرفته در توضیح و تبیین جهانبینی انسان باستان و قرون وسطی و اصول عام این جهانبینی است. یعنی آن جهاننگریای که نهایتا بر اِعمال و انطباق اصل همسانی سوژه و جهان مبتنی است، همان انطباق عالم صغیر و کبیر. این روش با نام آیکوننگاری یا آیکونشناسی یا هر نام دیگری که به آن بدهیم، میکوشد روند تاریخی ایماژ و ایده را از اشکال نمادین آغازین نشان دهد و تکرار و تحول آن را به طور مستند و نظاممند در فرهنگ نشان دهد. این رویکرد میتواند از زبان کلامی به دیگر انواع زبان، مثلا زبان تصویر برود و اسمی دیگر به خود بگیرد و یا از تصویر بیآغازد و به زبان کلامی برود و موسوم به آیکونولوژی شود. اگر از تصویر آغاز کند، سوای استخراج بنمایههای مکرر تصویری و ردهبندی آنها، نیاز به مستندسازی معنا از دل متون اسطورهای و دینی و نیز استعارات ادبی از سویی و علوم زمان و دیگر مناسبات فرهنگی هم ارز با آن تصاویر در تاریخ از سوی دیگر است. به عبارتی، اگر میخواهیم تصویری از زمان کمال الدین بهزاد را به درستی بفهمیم آیا میتوانیم آن را جدا از این ارتباطات تحلیل و تفسیر کنیم؟ تازه اگر آیکون یا نمادی به شکل مشخصی در فرهنگ ما تکرار میشود و در یکی از آثار بهزاد هم شبیه آن تکرار شود، آیا میتوان ارتباط تاریخی و مستمر آن نماد را در فرهنگ نادیده گرفت؟ اگر چنین روندی را نادیده بگیریم، به معنی آن است که ما به کل نظریههای نماد و اسطوره و فرهنگ که سالهاست در غرب به آن پرداختهاند، بیتوجهایم و نظریهی جدی دیگری هم جایگزین آن نکردهایم.
بنا بر این، باید توجه داشت که آیکوننگاری و آیکونشناسی تنها در حوزههای میانرشتهایی قابل اجرا هستند و از این رو، دانشهای گوناگون را به یاری میطلبند: ۱- تاریخ تحلیلی هنر باید پیش از هر چیز دست به گردآوری، توصیف دقیق و طبقهبندی تصویرهای گوناگون زند و تحولات تاریخی و جغرافیایی تصویرها را بر پایهی مطالعات دینی، زبانشناختی و انسانشناختی (مردمشناختی) از نظر دور ندارد؛ از آنجا که باورهای چنین فرهنگهایی از طریق بررسیهای دقیق ساختاری بدست میآید، کوشش در شناخت بازتاب بیان نمادین به اشکال گوناگون تا امروز بایستی نه تنها در صورتهای نوشتاری مدون بلکه حتی درآیینها و باورهای عامیانه پیگیری شود؛ ۲- کاربرد این روش تنها با تکیه بر رویکردها و نظریههای نو امکانپذیر است. سادهانگاری کاربرد آن در گردآوردن چند تصویر بدون در نظر گرفتن بافت فرهنگی آن و متصل کردن آنها به معانی ذهنی بدون درگیر شدن با کاربرد نمادها در گسترهی فرهنگ عقیم و نادرست است. بر این اساس، این معنا بر بنیاد مستندسازی شکلگیری نمادها در فرهنگ بر اساس زبان، یعنی ریشهشناسی الفاظ و سیر تحول آنها، روایات اسطورهای و مفاهیم دینی و استعارات ادبی و … در منابع نوشتاری و تصویری حاصل میشود، چیزی که باید بارها مورد تایید و بازنگری قرار گیرد. از این رو، مسلم است که این روش در حوزه تحلیل و تفسیر آثار هنری ایران نیز بسیار راهگشاست. دیدیم که واربورگ در سخنرانی خود مشابهتهای زیادی میان اطلاعات نجومی منابع لاتینی با منابع شرقی از جمله ابو معشر منجم مشهور مییابد، پس آیا جریان عکس آن نیز برای ما نباید متصور باشد و این مسیر را ما پی گیریم؟ همین نگاه را پانوفسکی و ساکسل در کتاب زحل و مالیخولیا (Saturn and Melancholy) نیز دنبال کرده و در آن به تحقیق و تفحص دربارهی مفهوم مالیخولیا و چگونگی تطور تاریخی آن در طب، فلسفه و دیگر علوم قرون وسطی میپردازند. سپس در انطباق جهان بینی باستان و قرون وسطی در کلیت ارتباط جهان صغیر و کبیر، باورهایی که مربوط به چنین ارتباطی در حوزهی نجوم در پیوند با مالیخولیا و سیاره زحل/ساتورن وجود داشته در منابعی مختلف از جمله، بیرونی و ابو معشر و … دنبال کرده و سرانجام بازنمود این جهان بینی نمادین را در تاریخ تصاویر نشان میدهند. سرآخر هم خود در این کتاب نتیجه میگیرند که قواعد دینی مسیحیت جزء جدایی ناپذیر زبان تصویری زمان خود بودند، اما همین تصاویر از دریچهی سنتها و ایزدان کلاسیک به عنوان سنتی پیشا مسیحی نیز باید مورد خوانش قرار گیرند. به علاوه روش آیکون نگاری به خصوص زمانی که به فنی برای فهم اصل و منبع تقلیل مییابد، بسیار سهل و آسان تبدیل به هدفی برای روند فهم و تفسیر میشود. به منظور یافتن معنای اسطورهای- دینی مالیخولیا و زحل در جهانبینی یاد شده، این محققان باید دانش دقیقی از نمادپردازی اسطورهای، دینی و ادبی حاصل میکردند. نقطهی آغازین حرکت این محققان یافتن تمثیلهای متون مسیحی در برگیرندهی سطوح اولیهی معنایی درون تصاویر بود. با این وصف میتوانیم با توجه به ویژگی بارز فرهنگی خودمان که منابع نوشتاری بسیاری میتوانند روند نمادپردازی بسیاری از دادهها را مستند نشان دهند و تصاویر را در این نظام تحلیل و تفسیر کنند، این روش کاملا جوابگوست.
پس شناخت اسطورهها در این روش نیز بسیار اهمیت دارند؟
بگذارید صریح بگویم پیش از شناخت روایات اسطورهای و بازشناسی صوری آنها در تصاویر، آن چه که به نظرم اهمیت دارد رویکردهای علمی و انتقادی به اسطوره است. در این تعریف نخست شناخت ویژگیها و ساز و کار تفکر اسطورهای که از رهگذر روایات گوناگون متجلی شده است، بیش از روایتهای اسطورهای اهمیت دارد . کاسیرر در این رابطه می گوید: «از آنجاکه اسطوره جهت اصیلی را در ذهنیت انسان ارائه می دهد و فرم گرفتن مستقل آگاهی انسان را بیان می کند، پس یک مسئله ی فلسفی است و هرکس که بخواهد سیستم جامعی از فرهنگ انسانی ارائه دهد، ضرورتاَ باید توجه خویش را به اسطوره معطوف دارد». بنابراین، نه تنها شناخت و گردآوری الگوهای مختلف روایی از چنین آگاهی ای برای شناخت هر فرهنگی اهمیت دارد، بلکه مطالعات شناختی در رابطه با کلیت چنین اندیشه ای و نحوه ی سازو کار آن نیز اهمیت دارد، سازوکاری که همچنان به اشکال مختلف در فرهنگ بشری فعال است. شاید توضیحی مختصر درباره ی این نوع ذهنیت در اینجا لازم باشد. ببینید ایماژ اسطورهای و مفهوم (concept) دو ابزار مختلف فهم جهاناند . مفاهیم باستانی به شکل متافور (استعاری) شکل گرفتند، یعنی به شکل معانی مجازی و مجرد مفاهیم عینی (concrete). جنبهی تصویری متافور در دوران باستان آغاز شد و با انتقال این جنبه از معانی عینی به معانی انتزاعی در دوران متاخر کامل شد. در تفکر اسطورهای نخستین خصیصهی یک ابژه این بود که زنده قلمداد میشد، نوعی همزاد ابژه. ایماژهای اسطورهای به شکل تقابلات زندگی و مرگ یا مثبت و منفی شکل گرفتهاند. این «این- همانی» یاد شده در بنیاد چنین تفکری، انسان را وادار به بخش کردن جهان به جفتهایی از پدیدهها میکند که چیزی به طور مشترک و متقابل دارند، یعنی زندگی و مرگ، سرما و گرما، نور و تاریکی و جز آن. البته این اصل خود به مرور به سمت مفهومسازی تازه ی دیگری حرکت کرد که امروزه با آن رو به رو ایم، یعنی مفاهیم عقلانی. شاید امروزه دیگر در بسیاری موارد ما «این- همانی» را در تفکرمان نداشته باشیم و ارتباط مستقیم خود را با همزادها در مفاهیم از دست داده باشیم، اما آنها را به مقولهی خیال تبدیل کردهایم. این همان روند جداشدن سوژه از ابژه است. شاید بتوان گفت ابژهها در جهان ایماژهای اسطورهای همچنان ثابت ماندند، آنچه نو شد سوژه بود نه ابژهها و ساختار آن ایماژ اسطورهای در ابژهها ثابت و مسکوک ماند. از آنجا که من خود رویکرد ساختارگرایی دارم، به زبان دیگر میتوانم بگویم دریافت ایماژ اسطورهای از پدیده به شکل دو همزاد متقابل در سطح ساختاری معناشناختیاش در مفهوم (Concept) حفظ شد. در این روند بازتابها و تقلید در دنیای باستان جای گستردهای به خود اختصاص داد. در جهان باستان ابژه بر سوژه غلبه داشت و کل محدودهی انسانی را به جهان صغیر شناختی تبدیل کرد، که ذاتا پنداری بود از تقلید جهان معتبر کبیر، جهانی که در آن ایماژ اسطورهای قدرت کامل داشت و در این جهان صغیر همچنان نقش آفرین ماند و نظامی از ارتباط میان پدیدهها را تعریف کرد. با رشد مفاهیم عقلانی و قدرت یافتن انتزاع کم کم عینیت اندیشهی اسطورهای کم رنگ شد و ایماژهای اسطورهای مقولهای از تخیل شدند. اما این تخیل خارج از صورتبندی آغازین در فرهنگها عمل نمیکند، بلکه تکرار و تقلید آن است. این توضیح با خود اصطلاح آیکون را که نیز در زبان یونانی به معنای «تصویر» است، توضیح میدهد. افلاطون آیکون را نوعی تقلید میداند. به عبارتی او آن را ویژگی تصویری اعمال و ایدههای این جهانی میداند. ارسطو آیکون را جنبهی تصویری استعارهها از سویی و تقلید هنری از سوی نقاشان و مجسمهسازان از سوی دیگر میداند، تعبیری که در غرب جا افتاده است. شاید با این توضیح بتوانیم درک بهتری از اصطلاح آیکونولوژی در نظر پانوفسکی داشته باشیم. در این مرحله تقلید در آگاهی هنری ویژگی تازهای یافت. تقلید واقعیت در واقعیت (ایماژ اسطورهای ) به تقلید واقعیت در تخیل تبدیل شد. جهان واقعی، یعنی جهان صغیر، صرفا شباهت و تقلیدی از جهان کبیر که به وسیله خیال درک میشد، شناخته شد. هرچه آثار هنری کهنتر باشند، این تقلید به منشاء آن، ایماژ اسطورهای ، بیشتر نزدیک است. شاید برای فهم بهتری از آنچه گفتیم آوردن مثالی خالی از لطف نباشد، مثلا در چنین ایماژی کنش مرگ شباهت با درو داشته و ابزارش چون داس آدمیان را که منشایی گیاهی برایشان تصور میشد، درو میکند. خود مفهوم زمان نیز در روایت های اسطوره ای مرتبط با گیاه، کشت ، درو و مرگ در پیش زمینه فکری چنین تصاویری نقش آفرین است. این ارتباط ها که بر بنیاد این همانی در ایماژ اسطورهای شکل گرفته است، کم کم از طریق پندار جایگزین شد. با این همه، شکل آغازین خود را از دست نداد و مدام در اشکالی تازه تقلید و تکرار شد. پس اگر همین ابزار در دست زحل، نحسترین سیاره در میان هفت سیاره تصویر میشود و فرهنگ ایرانی نیز آن را تکرار میکند، و با بسیاری از بازنمودهای رفتاری، خصایص انسانی و … در جهان صغیر مرتبط میشود، در واقع چیزی خارج از آن شکل آغازین نیست که به نوعی دیگر خود را باز مینماید. امروزه ما دیگر زحل را به عنوان مفهومی انتزاعی درک می کنیم، نه به صورت ایماژ عینی اسطورهای. این ارتباط حتی در ریشه شناسی این واژه برجا مانده است و ساتورن («Saturn) را یا از اسم satus «بذر، تخم» یا از مصدر satio «کاشتن» میدانند و او را از ایزدان کشاورزی به شمار میآورند و جشن saturnalien یعنی جشن برداشت محصول در روم را با آن مرتبط میدانند. اما ریشه شناسی دیگری این نام را برخی با *Sātu-s و یونانی siti-s «دور شدن، محو شدن» نیز مربوط میکنند، همین ریشه شناسی اخیر با ریشه زحل یعنی ز ح ل به معنی «دورکردن» هم پیوند دارد، زیرا زحل در آسمان هفتم و بسیار دور قرار گرفته است. اما زحل در لغت به معنی «عقب افتادن، در راه پس ماندن و درنگ کردن » هم هست و در آرامی ریشهی ز ح ل به معنی «درخشیدن» نیز هست. همین معنی است که در القاب زحل به صورت «الثاقب»، قس.«شهاب الثاقب» هم باقی مانده است. کیوان در فارسی هم ریشهی بابلی دارد،ka-a-a- nu، و با لقب لقب nabǔ «درخشنده» با معانی زحل پیوند مییابد. دلیل این صفت را درخشنده بودن این سیاره دور میدانند. ازسویی در هند ساتورن با صفتهای ءsita- «تیره» و Kāla- «کبود» و Nīlavasas- «آن که در پوشش آبی تیره است» خوانده میشود. پس اگر در فارسی کیوان/زحل در استعارت هندوی سپهر چرخگردان، هندوی پیر، هندوی گنبدگردان، هندوی باریکبین، خوانده شود، همگی در شناخت چنین نظامی از ایماژهای اسطوره ای قابل درک و شناسایی است. حال اگر در انطباق جهان صغیر و کبیر، منابع نجومی و طبی ما صفات و جایگاهها و مشاغل و رویدادهای گوناگونی را چون مالیخولیا، سیاهی، کشاورزی، مرگ، گورکنی، دوری، غریبی و یتیمی … با آن مربوط میکند، چندان عجیب نیست. درک این جهان بینی و بازنمود آن در تصاویر برای نمونه کاری است که پانوفسکی در کتاب ساتورن و مالیخولیا کرده است. بنابرین برای شناخت درست فرهنگ نمی توانیم چنین روندی را نادیده بگیریم و به هزاران سال معرفت اسطورهای خودمان بیتوجه باشیم. در نظر گرفتن چنین روندی از مفاهیم و بازنمود آن در تصاویر چیزی است که در آیکونولوژی واربورگ و پانوفسکی مطرح است. پس روشن است که اسطورهها از این جهت اهمیت زیادی در مطالعات فرهنگ مییابند. اسطورهها نه تنها نمادیناند، بلکه توضیح نمادها هم هستند. در واقع، آنها نمادهای روایتدار یا داستانداری هستند که روند تحول ایماژ آغازین به مفاهیم عقلانی را به ما مینمایانند.
در آغاز اشاره کردید که نقدهایی هم به این روش شده است، این نقدها را چگونه ارزیابی میکنید؟
نخست اشاره کنم که به رغم گسترش روش آیکونولوژی در تاریخ هنر معاصر، همهی پژوهشهایی که ادعای کاربست آن را دارند، در رویکرد و روش انطباق کامل با روش واربورگ-پانوفسکی ندارند. گفتیم که واربورگ برای پژوهش خود کتابخانهای تاسیس کرده بود. در این کتابخانه زمینه انتشار آثاری از پژوهندگان حوزههای گوناگونی چون فیلولوژی (فقهالغه)، شرقشناسی، تاریخ و فلسفه با عنوان «گفتارهای کتابخانهی واربورگ» فراهم آمد. در آستانهی جنگ جهانی دوم واربورگ مانند بسیاری اندیشمندان دیگر آلمانی ناگزیر به مهاجرت شد. در پی آن «کتابخانهی واربورگ» نیز به لندن انتقال یافت؛ مهاجرتی ناگزیر و تلخ که به هر حال سهمی نیز در گسترش ایدهها و روشهای این گروه از پژوهندگان هنر در جهان ایفا کرد. برای نمونه، اروین پانوفسکی و ادگار ویند (Edgar Wind) به آمریکا، فریتس ساکسل (Fritz Saxl) و گرترود بینگ (Gertrud Bing) در کتابخانه واربورگ در لندن مستقر شدند. همین گسترش ایده و روشهای آنان سبب شده است که آن چه امروز تحت نام روش آیکونولوژی یا آیکونوگرافی توسط پژوهشگران به کار گرفته میشود، با هم بسیار متفاوت باشد. یکی از افرادی که از آغاز به روش واربورگ توجه نشان داد و در نامههایش به او نقدی بر روش آیکونوگرافی دارد، مورخ هلندی هوخه ورف (Hoogewerff) است. او در نامهای به محدود بودن روش آیکونوگرافی در توصیفی بودنش اشاره دارد و در آنجا پیشنهاد اصطلاح آیکونولوژی را مطرح میکند. روشی که باید به معانی نمادین، الهیاتی و عرفانی … به رغم ناملموس بودنشان توجه کند . او حتی اشاره میکند که باید توجه داشت که چه اشکال معنایی معین اجتماعی یا شیوههای مشخصی برای بیان در دورههای گوناگون به کار رفته است. به گمان او در این راستا، نباید به استدلالهای کیفیت یا نبوغ هنری توجه داشت و اهم توجه باید به اجزاء تصاویر و تاریخ آنها باشد. او اصطلاح آیکونوگرافی وآیکونولوژی را به ترتیب برابر با جغرافیا (Geographie) و زمین شناسی (Geologie) میداند. در جغرافیا توصیف دقیق سطح زمین مطرح است و در زمین شناسی پژوهش در بنیاد درونی و خاستگاه و ترکیبات موادی که از آنها زمین شکل گرفته است. نکته مهم در نگرش واربورگ، هوخه ورف و پانوفسکی توجه به دیگر رشتهها در پیوند با تاریخ هنر است. شاید حتی بتوان مسئله را به صورت عکس هم بیان کرد، یعنی دیگر رشتهها هم باید آیکونولوژی را در حوزه خود به کار گیرند. باری، از ۱۹۵۲ به این سو نقدهایی به این روش شده است. برخی نقدها برای نمونه، اوتو پشت (Otto Pنcht) نتیجهی این روش را فروکاستن آثار تجسمی میداند. او بر این باور است که آیکونولوژی به ما میگوید، این آثار آنچه که در فضاهای دیگری محظوظ شده، صرفا مجسم میکنند.
کریتون ژیلبرت (Creighton Gilbert) کوشید تمایزی را که توسط واربورگ و پانوفسکی در مورد تصاویرآیکونولوژیک و غیرآیکونولوژیک مطرح بود، بردارد و به نظر او هر تصویر نشانهی فرهنگی شرایطی است و بنابرین برای هر تصویری میتوان تفسیر آیکونشناسی ارائه داد. اریک فورسمان (Erik Forssman) هم معتقد بود در روش آیکونولوژی به ویژگیهای اندام، اندازه و سرگذشت آثار توجهای نمیشود. او بر بنیاد مدل سهگانهی پانوفسکی الگویی پیشنهاد کرد و سومین مرحلهی فرمولبندی پانوفسکی را به معنای ماهیتی تغییر داد. این که آیا این پیشنهاد برای روشی تاریخی چون آیکونولوژی میتواند تاثیر و تاثری داشته باشد، هنوز پاسخی ندارد. اما یکی از نقدهای نسبتا مشهور به این روش نقد ماکس ایمدال (Max Imdahl) است. او در کتاب خود با نام Giotto-Arenafresken و عنوان فرعی آیکونوگرافی، آیکونولوژی و آیکونیک به سال ۱۹۸۰، با نقد مدل پانوفسکی معتقد است نمی توان از این طریق کیفیتهای موجود یک تصویر را به دست آورد و به همین دلیل اصطلاح آیکونیک را به کار برد. ایمدال هم چون فورسمان تجربهی زیباشناختی را درباره اثر مطرح میکند. او از فورسمان هم جلوتر میرود و از شناخت نظم و معنای برتر آثار سخن میراند. برای همین روش آیکونیک خود را بالاتر از مرحله آیکونولوژی میبیند. او معتقد است که روش آیکونیک میتواند تصویر را به پدیدهای بدل سازد که از طریق دیدن و صورتهای دیداری، خود را انتقال میدهد. وقتی پژوهش ایمدال را میخوانیم متوجه میشویم که برای او هم تجربهی معنایی در اثر هنری مطرح است. او معتقد است آیکونوگرافی و آیکونولوژی بخشی از واقعیت آثار هنری را نمایان می سازند و روش آیکونیک را غیر تاریخی میداند. درست در همین غیرتاریخی بودن از واربورگ و پانوفسکی جدا میشود. و به همین دلیل اگر به دنبال ویژگیهای غیرتاریخی یک اثر باشیم، آن وقت کجای این روش در حوزهی تاریخ هنر قرار میگیرد؟ این گونه نقدها اساسا در مورد این روش بی معنی است و میتواند به عنوان روشهای دیگر به منظور شناخت دیگر جنبههای آثار هنری مطرح گردند. هیچ یک از آنها نقد مشخصی بر خود روش مطرح نمیکنند، بلکه معرف جنبههای دیگری از روششناسی هستند که می توانند مجزا و مستقل به کار گرفته شوند. اگر هم این روش در مورد آثار هنری به ما بگوید، چیزی که به نمایش درمیآید، در دیگر فضاهای فکری-فرهنگی وجود دارند یا محظوظ شده اند، در واقع، حقیقتی را عیان کرده است، نه این که کذبی را به آنها منسوب کند. در اینجا باید خاطر نشان کنم، بحث من بر سر روش پانوفسکی و واربورگ است و نه درباره کاربرد عام آیکونوگرافی یا آیکونولوژی در بسیاری از پژوهشها. آن چه که در روش کار آنان مطرح است، همانطور که اشاره شد، میانرشتهای بودن این روش است. درست به همین دلیل کار را دشوار میکند. شاید حتی شمار کسانی که امروز بتوانند آن را به کار برند، به دلایل بسیار، که یکی هم تغییرات و تحولات آموزشی در مطالعات تاریخی و فرهنگی است، بسیار کم باشد. اما اگرچه کاربرد آن دشوار است، باز از اعتبار و ارزش آن نمی کاهد. در ایران هم بهتر است پیش از متاثر شدن از این گونه نقدها که خود تاکنون ارزشی در مطالعات غربی نیافته اند، تحقیقات واربورگ-پانوفسکی را جدی بگیریم و به درستی بشناسیم.
نسخه اول این گفتگو در مجله چیدمان شماره ۱۴ ، ۱۳۹۵، به چاپ رسیده است.
خانم دکتر بهار مختاریان مدیر علمی و مشاور انسان شناسی و فرهنگ در حوزه اسطوره شناسی و ادبیات کلاسیک هستند