حسنا صدیق
گفتگو با ایرج شهبازی درباره عشق؛ هم از نگاه عقلایی که بیرون از گود عاشقی ایستاده اند هم از نگاه عاشقانی که شرط اولقدم را جنون میدانند
نوشتههای مرتبط
صحبت کردن از عشق کار سختی است؛ با پا پیش کشیدن و با دست پس زدن. یا با عقل پیش کشیدن و با عشق پس زدن… مولوی میگوید: «گرچه تفسیر زبان روشنگر است/ لیک عشق بیزبان روشنتر است». با وجود تمام این اما و اگرها، به سراغ دکتر ایرج شهبازی رفتیم تا او برایمان از عشق بگوید؛ عشقی که عاقلان و عاشقان هرکدام بهنوعی آن را توصیف کردهاند. قرار دیدار ما در اتاق کار دکتر شهبازی که دور تا دور آن را کتابهای ادبی پر کرده بودند، (خصوصا کتابهایی که درباره مولوی و البته عرفان نوشته شده بودند) به نتیجه رسید و صحبتمان هم به درازا کشید. بحث ما از معنای عشق و تقسیمبندی عُقَلا دراینباره شروع شد و بعد دکتر شهبازی توضیح داد که چرا معتقد است همه ما باید رو به عشق آگاپهای بیاوریم و حتی این سبک عشق ورزیدن را آموزش دهیم.
خیلیها دلشان میخواهد عاشق شوند و برای خودشان معشوقی پیدا کنند. اما نه میدانند که معشوق را چطور پیدا کنند و نه راه و رسم عاشقی را بلدند. اصلا چه میشود که بعضی عاشق نمیشوند و بعضی عاشقپیشهاند و معشوقی نمییابند و بعضیها هم کلا پرت شدهاند از ماجرا؟
این سوال یک مشکل مهم دارد و آن اینکه عشق در اینجا معنای مشخصی ندارد. عشق از آن دسته کلماتی است که معانی مختلفی دارد. اگر منظورمان را از این کلمه مشخص نکنیم، بحثمان به هیچ جای ثمربخشی نخواهد رسید. طبق مطالعات من، بدون اینکه ادعای حصرِ عقلی یا استقرایی داشته باشم، برای عشق دستکم هجده معنا میتوان در نظر گرفت. اگر عشق را از این حیث که چه کسی عاشق است، بررسی کنیم، به سه نوع عشق میرسیم: اول، عشق الهی که در آن خدا عاشق است و خود به سه گونه کوچکتر تقسیم میشود، دوم، عشق کیهانی که در آن همه موجوداتِ جهان، غیر از خدا و انسان، عاشقند و خود به دو گونه کوچکتر تقسیم میشود و سوم، عشق انسانی که در آن انسان عاشق است. همین عشق انسانی هم انواع مختلفی دارد. اگر بپذیریم که انواعِ روابط انسان از چهار دسته خارج نیست، آنگاه میتوان عشق انسانی را به چهار گونه کوچکتر تقسیم کرد: عشق انسان به خود، عشق انسان به خدا، عشق انسان به طبیعت و عشق انسان به انسان. هرکدام از این چهار گونه کوچک هم به گونههای کوچکتری تقسیم میشوند؛ برای نمونه عشق انسان به انسان را میتوان به هفت گونه تقسیم کرد: ۱) عشق اروتیک افلاطونی که مبتنی بر زیباییدوستی است، ۲) فیلیا که مبتنی بر نیکخواهیِ متقابل میان دو نفر است، ۳) عشق خویشاوندی که مبتنی بر خون و نژاد است، ۴) عشق میان زن و مرد، ۵) عشق رمانتیک یا عشق عُذری که مبتنی بر عشقخواهی است و توجهی به معشوق ندارد، ۶) عشق آرمانگرایانه که مبتنی بر عشق ورزیدن به نمونههای اعلای آرمانهایی مانند عدالتخواهی، آزادیخواهی، حقیقتجویی، صلحطلبی و مانند آنهاست و ۷) عشق آگاپهای یا عشق نامشروط که مبتنی بر دوست داشتنِ همه انسانها و بلکه همه موجودات دنیاست. پیش از آنکه بحث را ادامه بدهم، باید یادآوری کنم که در این تقسیمبندی از سخنان استاد مصطفی ملکیان و دکتر مهدی کمپانی زارع بهره بردهام، ولی البته این تقسیمبندی، به این شکل، نتیجه تأملات شخصی من و عیبها و نقصهای آن نیز متوجه من است. همان طور که ملاحظه میفرمایید، عشق دارای معانی و انواع گوناگونی است و تا وقتی که منظور خود از این کلمه را مشخص نکنیم، نمیتوانیم بحث را ادامه بدهیم. با این مقدمات، باید بگویم که هریک از انواع عشق احکام ویژهای دارد؛ برای نمونه میتوان گفت که ۱) برخی از انواع عشق توصیهبردارند و برخی دیگر اینچنین نیستند، ۲) برخی از انواع عشق کمالآفرین هستند، اما برخی دیگر باعث انحطاط اخلاقی شخص میشوند، ۳) برخی از عشقها از مقوله احساساتند و برخی دیگر از مقوله اراده، ۴) برخی از عشقها فقط به انسانها تعلق میگیرند و برخی دیگر به اشیاء، ایدهها و نظامها نیز تعلق میگیرند، ۵) در برخی از عشقها فراق معنا دارد، اما در برخی دیگر نه، ۶) برخی از عشقها فقط به یک نفر تعلق میگیرند، اما در برخی دیگر میتوان به همه انسانها و بلکه به همه موجودات عشق ورزید، ۷) در برخی از عشقها نمیتوان و نباید «خود» را دوست داشت، اما در برخی دیگر شرط هر نوع عشقی، دوست داشتن خود است، ۸) در برخی از انواع عشق، خدا نیز میتواند متعلق عشق قرار گیرد، اما در برخی دیگر نه.
بعد از این مقدمات و قبل از رسیدن به پاسخ نهایی یک مشکل در این بحث همین دستهبندیهاست. یعنی دستهبندیهایی که در آن، عاقلان بیرون از گود عاشقی ایستادهاند و خیلی خشک و جدی احوال متفاوت عاشقان را برای خودشان دستهبندی کردهاند. در حالی که مولوی میگوید: «عقل در شرحش چو خر در گل بماند».
قطعا همینطور است. افرادی که حقیقتا عاشق میشوند، یعنی محبت بسیار شدید به چیزی یا کسی پیدا میکنند، نمیتوانند درباره عشق سخن بگویند؛ چراکه عشق پایههای عقل آنها را در هم میریزد و قدرت تجزیه و تحلیلشان را از بین میبرد. یکی از تراژدیها در زمینه عشق این است که عاشقان درباره آن سخن نمیگویند و کسانی هم که درباره عشق حرف میزنند، غالبا آن را تجربه نکردهاند. البته در این میانه استثناهایی هم وجود دارند، مانند مولانا که در عین عاشق بودن، تحلیلهای دقیق و عمیقی هم درمورد عشق مطرح کرده است.
به نظرتان جریان کشش معشوق و کوششهای عاشقان هم در این دستهبندیها همچنان یک امر کلی به حساب میآید یا متناسب با عشقها متفاوت میشود؟
در عشقهایی که واقعا با یک محبوب خاص سر و کار داریم، خواه آن محبوب خدا باشد یا انسان، بحث کوششِ عاشق و کششِ معشوق مطرح میشود، ولی در عشقهایی مانند عشق اروتیک افلاطونی، عشق به طبیعت، عشق آرمانگرایانه و عشق آگاپهای ظاهرا جایی برای طرح این بحث وجود ندارد. در اینباره نظریات گوناگونی وجود دارد. برای نمونه حافظ دو جا به صراحت این نظر را مطرح میکند که کوشش عاشق، بدون کشش معشوق هیچ سودی ندارد: «به رحمت سر زلف تو واثقم، ارنه/ کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن؟» و در جای دیگر میگوید: «تا که از جانب معشوق نباشد کششی/ کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد». پس در مدل حافظ، وجود جذبه از طرف معشوق اهمیت زیادی دارد. بهگونهای که با نبودنِ آن، کوششهای عاشق بیثمر میماند. از مجموعه سخنان حافظ میتوان دریافت که عشق «کاری است که موقوف هدایت باشد». بنابراین میتوان الگوی عشق از نظر حافظ را اینگونه صورتبندی کرد: کششِ معشوق ← کوششِ عاشق.
اما پذیرش این مدل خیلی ناامیدکننده است و باید عطای عاشقی را به لقایش بخشید.
واقعا این مسئله در عشق وجود دارد. تعدادی از مدلهای عشق به هیچوجه توصیهبردار نیستند. دکتر شفیعی کدکنی در شعری بسیار زیبا میگوید: «از زلزله و عشق خبر نتوان داد/ یک روز خبر شوی که ویران شدهای». غالبا عشق در نمیزند و اذن ورود نمیگیرد. خاصیت عشق این است که سرزده و بدون اطلاع قبلی سر میرسد و همه چیز را بر باد فنا میدهد و تازه وقتی که شخص از غارت شدنِ خودش آگاهی یافت، متوجه میشود که عاشق شده است. اگر بحث خود را به عشق انسان به خدا منحصر کنیم، به نظر میرسد که در کنار نظر حافظ، مولانا نظر دیگری دارد که تا حدی امیدوارکننده است. در مدلی که مولوی برای عشق خدا در نظر دارد، مفروض گرفته میشود که خدا در مقام معشوق، کششی عام نسبت به انسان دارد و او خود زمینه را برای ایجاد یک رابطه عاشقانه فراهم میکند و سپس انسان با کوشش تکلفی خود، خویش را برای دریافت جذبه خدا آماده میکند و پس از دریافت جذبهای از جانب خدا، دوباره دست به کوشش میزند، اما کوششی عاشقانه. مولوی میگوید: «یک دو گامی رو، تکلف ساز خوش/ عشق گیرد گوش تو، آنگاه کش» و در جای دیگری می گوید: «بندگی کن، تا شوی عاشق لعل/ بندگی کسبی است، آید در عمل».
بهنظر میرسد که میتوان الگوی عشق از نظر مولانا را به این شکل صورتبندی کرد: کششِ عام خدا ← کوششِ تکلفیِ انسان ← کششِ خاصِ خدا ← کوششِ عاشقانه انسان. در این الگو سهم مهمی برای کوشش انسان در نظر گرفته میشود و او میتواند فعالانه در فرایند عاشق شدنِ خود شرکت کند.
با این تعریفها آیا میتوان گفت هر کدام از عشقها مقامی دارند؟ مثلا میشود برخی را برتر از دیگری دانست؟
هرکدام از انواع عشق ارزش ویژه خود را دارند، اما به نظر من عشق آگاپهای یا عشق نامشروط که مبتنی بر ایثارگری و دِهِشِ بیچشمداشت است، برترین نوع عشق است. در این نوع عشق، شخص به همه انسانها محبت میورزد، صرفا از آن رو که انسانند یا آفریده خدا هستند. در این نوع عشق، هیچگونه شرطی برای محبت کردن به انسانها وجود ندارد؛ صرف آفریده خدا بودن یا انسان بودن کافی است که کسی را گیرنده محبت و نیکی من بکند. معنای این سخن آن است که نه جنسیت، نه مذهب، نه ملیت، نه نیک و بد بودن و نه هیچ شرط دیگری مورد توجه قرار نمیگیرد و شخص به همه محبت میکند. مانند خورشید که بر همه موجودات یکسان میتابد و مثل زمین که همه را یکسان در آغوش میگیرد. در این عشق هیچگونه انتظار پاداش و سپاسی وجود ندارد و شخص بدون چشم داشت عشق میورزد. من همیشه مبلّغ چنین عشق نامشروطی هستم که جهان امروز هم بیش از هر وقت دیگری به آن نیاز دارد. اگر منظور شما از آن سوال اول، چنین عشقی باشد، تکلیف مشخص است: با محبت کردن به دیگران، کمک مالی کردن، دعا کردن، انرژی خوب فرستادن، خوشرویی کردن، عفو کردن و به هزاران شیوه دیگر میتوانیم خود را برای این نوع عشق آماده کنیم. با این کارهای زیبا ما به مرزهای وجود خود وسعت میبخشیم و افراد دیگر را هم به دنیایمان راه میدهیم.
چنین دستهبندیهای خطکشیشده برایم جای تعجب دارد، اما جالب است بدانم در این نگاه عاقلانه، عشق انسان به انسان چطور معنا میشود و درباره آن چه توضیحهایی دادهاند؟
در این مورد هیچ فرمول خاصی وجود ندارد. اتفاقهای زیادی باید رخ دهد تا دو نفر به هم دل ببندند. چه بسا شخصی که سالهای طولانی با آدمهای اطرافش در ارتباط است و هیچگاه عشق برای او اتفاق نمیافتد، ولی در یک لحظه خاص، عاشق و دلداده شخصی خاص میشود. به نظرم سه مسئله مهم در اینجا هست: تجانُس و تفاوت و همزمانی. شرح این سه نکته مهم نیاز به فرصتی فراخ دارد، ولی با همه اینها تا آنجا که من میدانم، تاکنون تبیینی کاملا معقول و مقبول برای این مسئله ارائه نشده است.
به نظر میرسد که چنین دستهبندیهایی فقط خاص یک سری از آدمهاست. چه بسا برای کسانی باشد که الزاما هم متعادل نیستند. مثلا کسی که در تمام زندگیاش فقط عشق به فرزند دارد، کار چندان درستی انجام نداده. چون این شخص ابعاد دیگری از خودش را نفی کرده. از طرفی الزاما همه نمیتوانند نگاه عارفانه خاص و مولویپسندانه به جهان داشته باشند. خلاصه انگار اینجا یک مشکلی هست…
به نظر میرسد که در این دنیا هیچکس نیست که عاشق نشود، ولی نوع و جنس عشقها با هم تفاوت دارند؛ یک نفر عاشق خداست، کسی عاشق همسر یا فرزندش است، کسی دیگر به شغل یا وطنش عشق میورزد و یکی هم عاشق همه آدمها میشود و… در این که کمال انسان در تعادل است، هیچ شک و شبههای وجود ندارد؛ انسان کامل یعنی انسانی که کاملا انسان باشد و هیچ بُعدی از ابعاد وجودی خود را نفی و انکار نکند. ولی تحقق یافتن انسانی که تمام ابعاد وجودی خودش را زندگی کرده باشد، خیلی آرمانگرایانه به نظر میرسد. چنین تفکری یک آرزوی دور دستنیافتنی را پیش روی ما قرار میدهد. حالا که همه انسانها به چنین نقطهای نمیرسند، چه اشکالی دارد که هر کدام گونهای از عشق را تجربه کنند؟ اساس جهان بر متفاوت بودن است. اگر قرار باشد همه مثل هم باشند و همه توانایی محبتورزی یکسان را داشته باشند، دیگر جامعهای مبتنی بر اتکای متقابل وجود نخواهد داشت. طبق یک اصل کاملا روشن و پذیرفتهشده، هر انسانی موجودی کاملا منحصر به فرد و غیرتکراری است. ما باید به تواناییها و استعدادهای خود بیندیشیم و ببینیم که در کدام نوع از انواع عشق کامیابتریم. البته اگر باورمان این باشد که ما به سراغ عشق میرویم. اگر معتقد باشیم که عشق به سراغ ما میآید که دیگر جایی برای هیچگونه سخنی وجود ندارد.
بالاتر گفتید که باید مبلغ عشق آگاپهای بود. مگر میشود عشق ورزیدن را یاد داد و به دیگران مشق کرد که سراغ کدام نوع از عاشقی بروند؟
ابتدا نکتهای را درباره اصطلاح عشق ورزیدن بگویم. در گذشته برای عشق از تعبیر «عشق ورزیدن» استفاده میشد و امروز از تعبیر «دوست داشتن». انسان جدید بهشدت به دنبال تملک است و حتی میخواهد پدیدهای مثل عشق را هم از آنِ خود کند. وقتی که ما به جای «دوست داشتن» از «عشق ورزیدن» استفاده میکنیم، گویی قائلیم که ما در فرایند عاشق شدن خود میتوانیم فعال باشیم. بدون اینکه بخواهم از این مسئله زبانشناسانه حقیقتی وجودشناسانه را استنباط کنم، میتوانم بگویم که به نظر من در برخی از انواع عشق، میتوانیم از آموزش و تربیت سخن بگوییم؛ مثلا پدر و مادری که از کودکی فرزندشان را به زیبایی حساس کردهاند، بنیان عشق اروتیکِ افلاطونی را در او نهادهاند و والدینی که فرزند خود را از ابتدا با احسان کردن و بخشیدن و بخشودن خوگر کردهاند، او را برای عشق آگاپهای آماده ساختهاند. با این کارها، میتوان افراد را برای لحظه عاشق شدن آمادهتر کرد.
در چنین دیدگاهی این خطر وجود ندارد که آموختن قوانین زیاد قدرت بیپرواییهای عاشقانه را از افراد بگیرد؟ مبادا یک نفر، در دهه چهل و پنجاه زندگیاش به این نتیجه برسد که اگر بیپروایی را هم تمرین کرده بود، شاید طعم دیگری از جهان را میچشید و عشق منحصر به فرد خودش را تجربه میکرد و…
همیشه خطر خطا کردن وجود دارد و برای رشد کردن چارهای از آزمون و خطا نیست، ولی با آموزش درست میتوان از میزان خطاها کم کرد. گذشته از این، عشق ابعاد دیگری از درون ما را نشان میدهد و حتی میتواند بدیهای پنهانمان را به ما نشان دهد. به نظر میرسد که عشق مانند مرگ، تنهایی و رنج، از موقعیتهای مرزی است و من واقعی ما را بر ما آشکار میسازد؛ به دیگر سخن، عشق عمیقترین لایههای وجودی ما را با شدت و قدرت تمام آشکار میسازد. به همین دلیل غالبا عشق فردِ بد را بدتر میکند و شخصِ خوب را خوبتر. کم نیستند کسانی که عاشق شدهاند، حتی عاشق خدا و چیزی جز انحصارطلبی و خشونت و نفرت به دنیا عرضه نکردهاند. اگر این سخن را بپذیریم که عشق یک موقعیت مرزی است و درون ما را آشکار میکند، باز میتوان نقش تعلیم و تربیت را دید؛ اگر شخص وجود خود را از رذائل بپیراید و درونی پاکیزه پیدا کند، چنانچه بعدها اتفاقا عاشق شود، عشق در وجود او آثار بسیار مبارکی را پدید میآورد.
این تغییرات که اتفاق خوبی است. چون بالاخره یک جایی من به نوعی با اشکالم مواجه میشوم و درصدد حل آن برمیآیم. یعنی انگار عشق به راهی برای معرفت خویش تبدیل میشود.
به نظر میرسد که این سخن کاملا درست است و عشق یکی از بهترین فرصتها برای خودشناسی است. خودشناسی در درون یک رابطه اتفاق میافتد. اگر کسی بزرگترین عارف یا بزرگترین روانکاو باشد و سالها در تنهایی خود را واکاوی کند، باز هم ابعادی از شخصیت او پنهان میماند، ولی وقتی که شخص عمیقا درگیر یک رابطه عاشقانه میشود، همه نقابها را به کناری میگذارد و خود را آنگونه که هست نشان میدهد. گذشته از این «روی یار» آینه جان است و دو نفر که به هم دل میبندند، در آینه طرف مقابل به تماشای خود میپردازند. از اینرو میتوانیم عشق را یکی از راههای مهم خودشناسی به شمار بیاوریم. به قول مولوی: «چون تو را دیدم، بدیدم خویش را/ آفرین آن آینه خوشکیش را»
جدای از اینها یک بحث دیگر در مقوله عشق این است که آیا میتوان عشق را به آسمانی و زمینی تقسیم کرد؟ اگر عشق، زین سر و زان سر عاقبت ما را بدان سر میرساند، پس چطور یک عشق سعادت است و عشقی دیگر، ننگ؟
این بحث همچنان وجود دارد که بعضی دوست دارند عشق را به آسمانی – زمینی و حقیقی – مجازی تقسیم کنند. به نظر من با توجه به بحث بالا
درباره موقعیتهای مرزی، فرقی ندارد که متعلَّقِ عشق انسان باشد یا خدا یا هر چیز دیگر، اگر این عشق همراه باشد با خوبتر شدن انسان، اتفاق خوبی خواهد بود.
پس به نظرتان عشق با معنای زندگی هم ارتباطی دارد؟
به نظر میرسد که بین عشق و معنای زندگی ارتباط مهمی وجود دارد. کسی که واقعا عاشق باشد، حالا مهم نیست که عاشق چه چیزی و چه کسی، حتما زندگی برای او ارزشمند و معنیدار و دلنشین میشود و برای چنین کسی اساسا پرسش از معنای زندگی مطرح نخواهد شد.
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود