انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

رو به یک دریاى مواج: درباره محمود استاد محمد

محمود استاد محمد

مریم منصورى
کنار ساحل خوابیده بودى، روبرو وسعت دریاى جنوب بود و درون تو، آتشى که مدام مچاله‌ات می‌کرد. در ساحل بندرعباس. سال ۴۹ . و تو بین آن همه غریب بودى. شاید به خاطر شلال موهایت، یا طرز مچاله شدنت، انگار یخ زده بودى در ساحل دریاى جنوب که آن مرد هم فهمید غریبى و احتمالاً بچه تهران! اما حتم دارم که نمی‌دانست بازیگرى هستى که از صحنه تئاتر، از انجمن دوشیزگان و بانوان، از «شهر قصه» به دورترین نقطه از تهران فرار کرده‌ای. خودت هم نمی‌دانستی کجا می‌روی. اصلاً این بندرعباس که می‌گویند کجاست؟ فقط، فرداى آن روز، عصر بود که فهمیدى دیگر در تهران هیچ کارى ندارى………

محمود استاد محمد
۱۳۲۹: تولد در تهران
۱۳۴۳: آشنایى با نصرت رحمانى
۱۳۴۴: آشنایى با بیژن مفید، حضور در کلاس‌هایش و عضویت در آتلیه تئاتر
۱۳۴۶: شروع تمرین‌های نمایش «نظارت عالیه» به کارگردانى ایرج انور
۱۳۴۷: بازى در نمایش «شهر قصه»
۱۳۴۸: اجراى نمایش نظارت عالیه در شش شب، بعد از دو سال تمرین
۱۳۴۹: انحلال آتلیه تئاتر
۱۳۵۰: سفر به بندرعباس و تشکیل گروه «پتوروک»
۱۳۵۱: بازگشت به تهران و اجراى نمایش آسید کاظم، فیلم‌نامه سریال پژواک و نویسندگى و کارگردانى سریال «گذر خلیل ده‌مرده» و نمایش «رسم زمانه»
۱۳۵۵: نوشتن فیلم‌نامه جنگ اطهر
۱۳۵۶: نوشتن نمایشنامه‌های «دقیانوس امپراتور شهر اقیانوس»، «سیرى محتوم» ، «چهل پله تا مرگ» و «شب بیست و یکم».
۱۳۵۸: تمرین نمایش «دقیانوس؛ امپراتور شهر افسوس» با یک گروه آماتور که به صحنه نرفت و اجراى نمایش «شب بیست و یکم» در تئاتر کوچک تهران
۱۳۵۹: نوشتن نمایشنامه‌های «قصص القصر» و «آن‌ها مأمور اعدام خود هستند»
۱۳۶۱: نوشتن نمایشنامه‌های «خونیان و خوزیان» ، «گل یاس»، «خانه سالمندان» و «هم عکس»
۱۳۶۴: مهاجرت به کانادا
۱۳۷۷: بازگشت به ایران و بازی در سریال «همشاگردی‌ها» به کارگردانی احمد نجیب‌زاده
۱۳۷۸: نویسندگى و کارگردانى «آخرین بازى»
۱۳۸۰: نویسندگى و کارگردانى «دیوان تئاترال»
۱۳۸۲ – نویسندگی «سپنج رنج و شکنج»
۱۳۸۷ – نویسندگی و کارگردانی نمایش «عکس خانوادگی»

کنار ساحل خوابیده بودى، روبرو وسعت دریاى جنوب بود و درون تو، آتشى که مدام مچاله‌ات می‌کرد. در ساحل بندرعباس. سال ۴۹ . و تو بین آن همه غریب بودى. شاید به خاطر شلال موهایت، یا طرز مچاله شدنت، انگار یخ زده بودى در ساحل دریاى جنوب که آن مرد هم فهمید غریبى و احتمالاً بچه تهران! اما حتم دارم که نمی‌دانست بازیگرى هستى که از صحنه تئاتر، از انجمن دوشیزگان و بانوان، از «شهر قصه» به دورترین نقطه از تهران فرار کرده‌ای. خودت هم نمی‌دانستی کجا می‌روی. اصلاً این بندرعباس که می‌گویند کجاست؟ فقط، فرداى آن روز، عصر بود که فهمیدى دیگر در تهران هیچ کارى ندارى. همان روز عجیب و تلخ که هنوز روى سینه است سنگینى می‌کند. دیگر فقط مدرسه مانده بود که آن هم هیچ‌وقت برایت اهمیت نداشت. در سکوت از خانه بیرون آمدى و به هیچ‌کس، کلمه‌ای نگفتى. فقط یک‌راست به گاراژ «لوان تور» رفتى و بدون اینکه بدانى بندرعباس کجاست، بلیتى خریدى. گفته بودى اما باور نمی‌کردم. «فقط می‌دانستم بندرعباس دورترین نقطه به تهران است. سوار اتوبوس شدم و به بندرعباس رفتم. سى ساعت بعد که پیاده شدم، اصلاً نمی‌دانستم کجا باید بروم، چکار کنم؟ اما یک‌چیز را می‌دانستم و اینکه باید از بیژن دور باشم. دیگر نمی‌توانستم در تهران بمانم. بدون بیژن! بدون تئاتر بیژن!» گفتى چشم‌هایت را بسته بودى و تمام تنت مقابل دریا جمع شده بود. مقابل موج‌هایی که خودشان را به کناره ساحل می‌کوبیدند و تو در تلاش بودى که قسمتى از زندگیت را بکنى و تکه‌ای از تمام خاطرات همه عمر را در این دریا گم کنى.

«در همان دوران، سر کوچه ما یک فروشگاه سمسارى و خرده‌فروشی بود که مقدارى کتاب هم پشت شیشه‌اش چیده بود. ما در یکى از جنوبی‌ترین و اصیل‌ترین مناطق تهران زندگى می‌کردیم. حوالى دروازه دولاب. در آن سمسارى، تقریباً همه کتاب‌ها کهنه بود و یک روز کتابى از صادق هدایت ـ سگ ولگرد ـ را آنجا دیدم. اسم صادق هدایت را قبلاً از برادرم شنیده بودم و چیزهایى درباره‌اش هم می‌دانستم. آن روز به سمسارى که رفتم، قیمت کتاب را پرسیدم. درست یادم نمی‌آید. چقدر بود، ولى من پول خریدش را نداشتم. آمدم که بیرون بیایم، گفت: کرایه هم می‌دهم. ببر بخون و بردار بیا» شبى ده شاهى بود. قرار هم نگذاشت. گفت: «حالا ببر، ببینم چند شب طول می‌کشد.»

درست مثل اینکه، «سگ ولگرد» هدایت همان چیزى بود که باید به دنیاى من اضافه می‌شد تا نطفه
ذهنیت من بسته شود.» شاید یکى از علت‌هایش هم این بود که سگ ولگرد در محله‌تان زیاد بود. سگ‌های ولگرد کتک‌خورده در آن منطقه که یک طرفش جالیز بود و طرف دیگر زندگى نیمه شهرى، زیاد بود و تو، تمام سگ‌های ولگرد را که می‌دیدی. فکر می‌کردی و سکوت، سکوت، سکوت. درست مثل حالا که یک‌دفعه ساکت می‌شدی و معلوم نیست کجا غیبت می‌زند و آخر به این نتیجه رسیدى که هدایت اصلاً سگ را ننوشته، غربت انسان را نوشته و به همین خاطر هنوز که هنوز است، مجذوب این قصه‌ای.
نه در آن محله، نه در خانواده‌ای با نظام کارگرى هیچ چیزى وجود نداشت تا تلنگرى به یک شاگرد مدرسه‌ای بزند. به خاطر همین چیزهاست که فکر می‌کنی سیستماتیک رشد نکردى و معلمى هم نداشتى و شاید هم‌محلی بودن با بیژن مفید که آن هم اتفاقى بود، به عنوان یک ارتباط سرنوشت‌ساز تلقى شود. «همین‌جوری‌ها بود، تا زمانی که در اداره تئاتر براى بیژن مفید اتفاقاتى افتاد و به وسیله مادرش که در اداره آموزش‌وپرورش بود» سالنى در یک خانه پیشاهنگى در محله ما گرفت. این سالن، حدود ۴ ، ۵ سال هر روز، براى تمرین تئاتر در اختیار بیژن مفید قرار گرفت. من به‌وسیله بچه‌محل‌ها باخبر شدم که بیژن می‌خواهد یک گروه تئاترى درست کند.» فکر نمی‌کردی که تئاتر برایت جذابیت داشته باشد، چون تا آن زمان، اصلاً نمایشنامه‌ای نخوانده بودى. «اما با نصرت رحمانى صحبت کردم. نصرت بیژن را خوب می‌شناخت. یک زمانى با هم صمیمى بودند و نصرت بود که من را تشویق کرد که: برو. بیژن خیلى خوب است. هر چه که بتوانى ازش یاد بگیری خوب است، حتى اگر جذب تئاتر هم نشوى مهم نیست. ولى برو.»
«همان شب اول کار من تمام شد. فرداى آن روز با رفتارى که بیژن با من داشت حس کردم یک تئاترى هستم. من را هل داده بود توى مسیر و دیگر فکر می‌کردم، آنجا کاردارم، نمی‌توانم نروم. دو ماه بعد من مدیر صحنه بودم. درحالی‌که تا آن زمان اصلاً این عنوان به گوشم نخورده بود.»

و بعد کم‌کم بازیگر هم شدى! بالاخره آن همه کلاس‌ها و آموزش‌های بیژن درزمینهٔ بازیگرى، نقاشى، موسیقى، وزن شعر و … نتیجه داد و تو نقش آن «خر» شهر قصه را بازى کردى، اما صداى پسر ۱۶ ساله را نداشتى و بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. درست برعکس حالا که اگر این موهاى خرمایى صاف از روى پیشانى کنار نرود و چین و چروک‌ها را بپوشاند، با تمام سکوت و حسى که در تک‌تک کلمه‌هایت جارى می‌شود ـ البته اگر حرف بزنى . ـ کسى ۵۴ ساله بودنت را باور نمی‌کند و شاید به خاطر همین بزرگ‌سالی در نوجوانى است که فکر می‌کردی بیشتر از پنجاه سال زندگى نمی‌کنی!
«بیژن مفید از نظر من، یا در دنیاى ذهنى و تخیلاتم اصلاً یک انسان عادى نبود. هرچند که از متن جامعه هنرى و فرهنگ سیاسى زمان خودش برخاسته بود. فرزند خلف همان جامعه‌ای که از آن آل احمد، ساعدى و هدایت بیرون می‌آیند و این‌ها هیچ کدام شأن آدم‌های عادى نبودند. ساده‌ترینش این است که همه شان قبل از پنجاه‌سالگی تمام شدند.
و بیژن تو را به‌عنوان یک معلم یا کارگردان جذب نکرد، زندگى تو را تعطیل کرد. دیگر هیچ‌چیز مهم نبود مگر بیژن و شهر قصه که همه وجودت را فتح کرد. انگار در یک خلسه مرید و مرادى، تو و همه بچه‌ها شکل می‌گرفتید و بزرگ می‌شدید و بیژنى که نتوانست در اداره تئاتر کار کند هم، در کنار شما و با یک گروه بی‌چون‌وچرا و آماده براى کار لذت می‌برد. بیژنى که می‌گوید نه در اداره تئاتر که اصلاً در هیچ اداره‌ای جا نمی‌گرفت. که تازه ۱۲ شب می‌گفت: خب بچه‌ها. شروع می‌کنیم و همه‌تان می‌دانستید که این «شروع می‌کنیم» یعنى کار تا ساعت ۳ صبح. و اصلاً هم لازم نبود، براى کسى توضیح دهد.
و همین‌طور زندگى میان زمین و آسمان می‌گذشت، بعد از چهار سال تمرین شهر قصه به روى صحنه رفت و همه جا درخشید و پس از آن، بیژن تصمیم گرفت «ماه و پلنگ» را براى جشن هنر آماده کند. ولى این بار، فقط یک ماه تمرین کردید. حتى وقت نداشتید که متن را حفظ کنید و به همین خاطر هم صداها را ضبط کردید. آن هم در کارى که نه ضرب دارد و نه ماسک و هنرپیشه‌ها باید با هم حرف بزنند و این انرژى به شیوه طبیعى منتقل شود و نشد.
«یکباره با واقعیت تلخ مواجه شدیم. نمایش ماه و پلنگ تماشاگر را جذب نکرد. سردى سالن و سکوت منجمد تماشاگران خیلى واضح بود. خود بیژن هم، پلنگ را بازى می‌کرد و بدنش به‌هیچ‌وجه اجازه نمی‌داد..»
«ماه و پلنگ» افسانه زیبایى که در آن پلنگ عاشق ماه شب چهارده می‌شود، ماه کامل. بعد از آن یخبندان قرار شد ماه و پلنگ اجرا نشود و شهر قصه را دوباره اجرا کنید. شش ماه در انجمن بانوان و دوشیزگان سالن گرفتید. خیابان بهار، پشت امجدیه. سالن، سالن سخنرانى بود، پس سالن و صحنه را با هم ساختید تا دوباره شهر قصه جان بگیرد.
«اما پچپچه هایى بود و درون ما چیزى ویران شده بود. یک چیز عظیم. قرار بود پول نسبتاً زیادى که از شهر قصه عاید گروه می‌شد، براى ساختن یک تئاتر پس‌انداز شود. اصلاً بیژن یک موجود دردمند و زجر کشیده بود که با نظام سیاسى و اجتماعى آن دوران، سر جنگ داشت و در این جنگ معنا پیدا می‌کرد. اما بعد از موفقیت شهر قصه، کسانى بی‌خبر، سر اجراى ما می‌آمدند و با بیژن دوست شده بودند، که پیش از این در صف دشمنان ما بودند و بیژن این نگاه را به ما داده بود.» و در همین پچپچه ها بود که فهمیدید صداهایی که دو سال پیش از اجرا ضبط کرده بودید، خیلى ابتدایى و آماتورى است. این صدا زنجیرى بود که در اجرا برایتان، حد می‌گذاشت و بیژن هم زیر بار ضبط دوباره صدا نمی‌رفت. زندگى تعطیل بود، کلاس‌های بیژن و تمرین هم، فقط روزى دو سانس و گاهى سه سانس روى صحنه می‌رفتید و سالن پر از تماشاگرانى بود که خیلى خوب کف می‌زدند و بلیت هم می‌خریدند. اما یک چیزى گم شده بود و شما تصمیم گرفتید حرف بزنید و زدید.
«در یک جلسه چهار پنج دقیقه‌ای، یکى از بچه‌ها موظف شد حرف گروه را به بیژن بگوید. آرش گفت: آقاى مفید. فکر ساختن تئاتر گم‌شده و تئاتر هم. ما فقط کارمان این شده که ماسک‌ها را روى سرمان بگذاریم و برویم روى صحنه، بعد هم پایین بیاییم و خداحافظ، خداحافظ. چه شده آخر؟
خیلى ساده به بیژن برخورد. گفت: «اگر می‌خواهید بروید، بلند شوید بروید. فکر من هم نباشید. من فردا از سر خیابان چهارتا عمله به‌جای شماها می‌آورم.»
و ما فقط می‌توانستیم سکوت کنیم. این تنها کارى بود که از دستمان بر می‌آمد.
بیژن توى اتاق گریم رفت و گفت: «فکرها تونو بکنید و جواب بدید» بیژن که رفت ما هم از آن در فرار کردیم. فرار تا مبادا با او روبرو شویم.» فرار کردید، اما حرفى که بیژن زد، می‌توانست شما را منفجر کند. کسى این حرف را زده بود که همیشه می‌گفت: «شما بهترین هنرپیشه‌های ایران هستید، خودتان، قدر خودتان را نمی‌دانید» و به همین دلیل هم نمی‌گذاشت با کس دیگرى کارکنید.
و یک سر به پا توق تئاتری‌ها، توى میدان فردوسى رفتید که آدم‌هایی مثل ساعدى، آل احمد، دکتر خویى، اکبر مشکین و … البته بچه ریزه‌هایی مثل شما آنجا جمع می‌شدند و شاید هم منفجر شدید که از تاکسى که پیاده شدید، همه بیرون ریختند.
این بچه‌ها خیلى راحت می‌توانستند، خودشان را زیر ماشین بیندازند.»
و این گریه وزارى طول کشید. تا بندرعباس، دریا و ماه. فقط می‌خواستی دورباشی. طول کشید اما بالاخره، در بندرعباس هم زندگى شروع شد. تلویزیون ملى در بندرعباس هم فرستنده‌ای درست کرد و تو ازآنجا سر درآوردی و خوابگاه تلویزیون. اما مدرسه رهایت نکرد و پرونده دبیرستان به بندرعباس منتقل شد، تا کلاس ششم هم تمام شود.
تئاتر هم رهایت نکرد. این بار خودت گروه درست کردى. گروه «پتوروک» و «ریل» دولت‌آبادی را کار کردید. این اسم را هم حسین احمدى نسب که از بچه‌های آن گروه بود پیشنهاد داد. «پتوروک» یعنى جرقه..
یک سال بعد به تهران برگشتى. ۱۳۵۰. دیگر آب از آسیاب افتاده بود، گروه آتلیه تئاتر کاملاً از بین رفت و هیچ کدام از آن بچه‌ها هم دیگر به فکر تئاتر نبودند. اما هنوز در همان محله بودند. دروازه دولاب. «من همان موقع با آقاى جوانمرد آشنا شدم. گفت: «وایسا همین‌جا» و عضو گروه هنرى ملى شدم.» همان موقع درعین‌حال که به عنوان بازیگر، عضو گروه هنر ملى بودى و در یک نمایش هم براى نصرت پرتوى ـ همسر جوانمرد ـ بازى می‌کردی، داستان دیوار ژان پل سارتر را هم براى صحنه، دراماتیزه کردى و همه چیز شروع شد. یاد «آسید کاظم» افتادى، طرحى مبتنى بر یک اتفاق واقعى در همان محله خودتان که سال‌ها پیش از نصرت رحمانى به تو و از تو به بیژن منتقل شده بود. حرفش را هم زده بودید اما هیچ وقت نوشته نشده بود و تو باز هم اسیر خاطرات پیشین، نمایشى نوشتى که در جنوب شهر و میان بچه‌های یک محله اتفاق می‌افتد. اصلاً نقش‌ها را براى خودشان نوشتى. و تمرین‌ها شروع شد و نمایش شکل می‌گرفت و کامل می‌شد. اما تو عضو گروه هنر ملى بودى و آیین نامه گروه، به تو اجازه بیرون کار کردن را نمی‌داد. ۱۳۵۱ بود و تو جوان ۲۲ ساله‌ای با آرزوهاى بسیار.

«به‌خصوص که نه خبر داده بودم و نه اجازه گرفته بودم. یک روز به آقاى جوانمرد گفتم: آقا من بیرون یک گروه تشکیل دادم.
گفت: ا ؟
گفتم: آره آقا کار آماده است.
گفت: پسرکى این کارو کردى؟
گفتم: آقا. بیایید کار را ببینید.
گفت: باشه.
آمد نمایش رو دید و خوشش آمد.
گفتم: آقا اگر به من سالن اجرا ندهید، این نمایش را می‌برند کارگاه نمایش و من نمی‌خواهم.
گفت: بریم خانه نمایش.»
می‌دانم. خانه نمایش را خود جوانمرد درست کرده بود و تو بدون هیچ تجهیزات و تدارکاتى، فرداى آن شب «آسیدکاظم» را در خانه نمایش روى صحنه بردى. یک هفته بعد، سالن شلوغ شد. اجراى نمایش «فرفره‌ها» ى جوانمرد تمام شد.
پس «آسید کاظم» به جاى «فرفره‌ها» در تالار ۲۵ شهریور ـ سنگلج ـ روى صحنه رفت. «سگى در خرمن جا» نصرت‌الله نویدى را هم جوانمرد، به صحنه آورد و تو چه شوقى داشتى که کارت در کنار کار جوانمرد روى صحنه می‌رود و سالن همین‌طور شلوغ بود تا اردیبهشت‌ماه که تالار سنگلج ـ همان ۲۵ شهریور دوران جوانی‌ات ـ غیر قابل تحمل می‌شد به خاطر نداشتن سیستم تهویه و هوا خیلى خفه و بد بود.
هنوز هم همین‌طور است. همان سال سریال «پژواک» را نوشتى و «گذرخلیل ده مرده» و کار کردى! اکبر مشکین، جمشید مشایخى، خسرو شکیبایی، بهروز به نژاد، آهو خردمند و … بازى می‌کردند.
تو و دیگران «محمود استاد محمد» را به عنوان کارگردان و نویسنده‌ای موفق شناختید. در اوج موفقیت چه شد که یک‌باره سکوت کردى و دست‌ها روى دست. به من نگفتى، اما نوشته‌ای که آن سال تقویم تو نه شب داشت، نه روز، نه ماه داشت، نه فصل. اصلاً تقویم تو رقم نخورد. از سال ۵۲.
«چون ذهنیت من، عوالم روحى و زندگى روزمره‌ام، دست من نبود. من نبودم که زندگى می‌کردم. تمام آن چیزهایى که من را به وجود آورده بود، حرکتم می‌دادند. اسم کارگردان، نویسنده، روشنفکر… همه این‌ها بدون اینکه برایم حل شده باشند، با من بودند. بدون اینکه اصلاً زندگى کردن به عنوان یک نویسنده را آموخته باشم یا اصلاً براى این کار تربیت شده باشم. معلوم است من که بین زمین و آسمان معلق هستم و به زندگى ادامه می‌دهم، با یک نسیم به این طرف و آن طرف پرت می‌شوم.»
و پرت هم شدى. که حالا «شب بیست و یکم» ات را نمی‌خوانی. اصلاً از آدمى که این متن را نوشته، می‌ترسی..
باورم نمی‌شود، من این را نوشته باشم. من این‌قدر تاریک و خفه و خشن فکر می‌کردم؟ آن هم در اوج جوانى و در زیباترین سال‌های زندگى؟ آن سال‌ها زیاد کار می‌کردم، اما کار مهمى نمی‌کردم. کارى که تداوم خودم باشد. فقط زندگى بود و زندگى. افتادم توى چرخ دنده زندگى تا انقلاب»
تا سال ۶۴ هم ماندى. براى تلویزیون، نمایش کار می‌کردی، آن زمان سریال هم می‌نوشتی. «زیر سایه همسایه» از همان دسته است و نمایش «گل یاس» و ده نمایش دیگر که کارکردى و اجرا نشد. کارکردى و ضبط نشد. کارکردى و دور ریخته شد.
«و… نمی‌دانم. نمی‌دانم چه شد که راه افتادم؟ زندگی‌ام را تعطیل کردم، مرگم را پذیرفتم و رفتم.»
دیگر نزدیک به چهل سال داشتى و دور از وطن در یونان، اسپانیا و کانادا، مرور ایام یکى از مهم‌ترین کارهاى تو بود. دیگر دوره جوانى و شکنندگی‌اش را پشت سر گذاشتی و به قول خودت زندگى کردن را آموختى«من بلد نیستم زندگى کنم. واقعاً می‌گویم. این کار را نیاموخته‌ام. هیچ‌وقت هم بلد نبوده‌ام. بلد نیستم چیزهایى که اذیتم می‌کند را دور بریزم. به من می‌گویند «چرا عمداً خودت را اذیت می‌کنی؟ مگر تو مسئول همه چیزهایى که در جامعه می‌گذرد، هستى؟ این چیزى است که دیگران می‌گویند، اما ما یاد نگرفته‌ایم چشم‌هایمان را ببندیم.»
به جز مرور ایام، کار هم کردى، روزنامه‌نگاری و یک مجموعه قصه. مجموعه‌ای در سرماى ۳۶درجه زیر صفر کانادا و ایرانی‌های منجمد شده. و نمایشنامه آخرین بازى. اما تو پیش از آنکه یخ بزنى، به خانه برگشتى . سال ۷۷ «اصلاً به خاطر تئاتر برگشته بودم. جنون دیگرى نداشتم.»
و «آخرین بازى» را سال ۷۸ به صحنه بردى. با قراردادی که شاید خیلی‌ها فکر می‌کردند، بهت برمی‌خورد و می‌روی. اما ماندى چون می‌خواستی کار کنى و بعد «دیوان تئاترال» در سال ،۸۰ که با استقبال مردم مواجه شد.
و سکوت مى کنى. درست حالا که این بسته سیگار تمام شده و بسته دیگرى باز می‌کنی. سیگار ۵۷. اما زیر این سقف کوتاه، دود نیست. نسیم در این خانه جریان دارد، در این زیرزمین. روى میز کارت، قفسه کتاب‌ها و … و با پکى که به این سیگار تازه می‌زنی، می‌دانم اصلاً حاضر نیستى در تعریف هنر، تئاتر و خیلى چیزهاى دیگر تجدیدنظر کنى.
«با نهایت شرم این حرف را می‌زنم. چهار ماه است که من هیچ چیزى ننوشته‌ام. وقتى می‌خواهم کار کنم، می‌گویم من باید این را بنویسم و نمی‌شود. من نمی‌توانم وضعیت پیرامونم را نادیده بگیرم… واقعیتش این است که… حرفى ندارم بزنم. فکر می‌کنم در دوره‌ای قرارگرفته‌ام که حرف زدن بى معناست. حرفى نمانده. دیگر معناى کلمات عوض شده»سیگارت را توى زیرسیگاری روى میز خاموش می‌کنی و سکوت. سکوت. سکوت.

 

– این مقاله ابتدا در مجموعه «مهرگان» و در جشن‌نامه مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژه مهرگان که در موسسه فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی می‌پرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳در قالب کتاب منتشر شده است.
– ویرایش نخست توسط انسان‌شناسی و فرهنگ: ۱۳۹۶
– آماده‌سازی متن: فائزه حجاری زاده
– این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد.برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید:
elitebiography@gmail.com