مهرداد اسکویی / بابک روح الامینی
صبح یک روز زمستانی است. در نزدیکی میدان شهرداری رشت به دنبال عکاسی کارلو میگردیم. عکاسی کارلو با بیش از پنجاه سال سابقهی عکاسی از مردم رشت، بسیار شناخته شده است و ما برای دیدار و صحبت با مدیر «فتوکارلو»، محمدابراهیم علمیپور، کمطاقتیم. در کنار ورودی بازار محلی رشت، عکاسی را پیدا میکنیم امّا درهمان لحظهی اوّل، شوکِ دیدن یک آگهی فوت ما را بهتزده میکند!
نوشتههای مرتبط
یک آن فکر میکنیم که آقای عکّاس فوت شده است! ضربه شدید است. کمی زمان میخواهد که دریابیم نام کوچک شخص متوفی محمدابراهیم نیست، مهرداد است، هماسم من! مرد میوهفروش میگوید: «سخت است آقا، داغ فرزند. پسر خوبی بود. همین نزدیکی تعمیرگاه دوربین داشت. به همه خوبی میکرد. کسی از او بدی ندید. ناکام از دنیا رفت. هنوز داماد نشده بود. سکته کرد. هی روزگار بیوفا… .»
سنگین شدهایم. از پلهها به آرامی بالا میرویم. درِ ورودی را که هُل میدهیم، صدای دلینگ دلینگ زنگ آشنایِ درِ عکاسخانه ما را به سالهای دور میبرد، به خاطرات کودکیمان. دو مرد پیر با لباسهایی یکسر سیاه و موها و محاسنی یکسر سفید پیش پایمان بلند میشوند. آنکه پشت پیشخوان نشسته علمیپور است. از غمِ سنگینِ چشمانش و پشت خمیده و لرزش دستانش حدس میزنیم. هماوست. دیگری دستیار و همکار سالیانش، «حسین مقدم» است.
برایمان چای میآورند… عکّاس سینی خرما را روبرویمان میگیرد.
میپرسد: اسم شما چیه؟
میگویم: مهرداد.
پردهی اشکی به سرعت تمام چشمانش را پُر میکند…
• آقای علمیپور، تسلیت میگم. غم آخرتون باشه.
ممنون. اوّلین پسرم اسمش مهرداد بود. یکسالونیماش بود که فوت کرد. اسمش را گذاشتم روی این پسرم. این مهردادم هم همین هفته از پیش ما رفت. خیلی سخته آقا. فکر کنم زنم بُردش. اون هم سه سال پیش از دنیا رفت. مهرداد را خیلی دوست داشت. الان اونا پیش هم هستند.
• شنیدم میخواهید عکاسخانه را بفروشید؟!
بله. دیگر خسته شدم. متولد ۱۳۰۹ هستم. الان ۸۳ سال سن دارم. بازنشستهام دیگر. از سال ۱۳۳۹ عکاسی را شروع کردم. بیشتر از پنجاه سال کار کردم. دیگر خسته شدم. دستانم لرزش گرفته. دیسک کمرم زده بیرون. میبینی الان خم شدهام.
• چه شد که عکّاس شدید؟
کار میکردم. شوهرخواهرم عکاس فوری بود. اسمش مهتدی همدانی بود. با او کار عکاسی را شروع کردم. بغل پارک فرح سابق (سبزهمیدان فعلی) عکاسی میکردیم. من شاگرد او بودم. از او خیلی چیزها یاد گرفتم. من همیشه به عکاسی عشق داشتم و با تکرار عکاسی هی بیشتر و بیشتر یاد میگرفتم. قبلاً هم که سوی چشمانم یاری میکرد، خیلی مجله نگاه میکردم. مجلههایی که عکس داشت را نگاه میکردم. از زمانی که مجلهی عکس هم در میآید، مجلهی عکس را میخواندم. فکر کنم از بیستوپنج سال پیش… . الان هم چندتایی از آنها را دارم (عکّاس با دستان لرزانش و با سختی تعدادی از مجلات قدیمی را از پشت شیشهی ویترین مغازهاش بیرون میآورد و به ما نشان میدهد).
• بیشتر از چه موضوعاتی عکس میگرفتید؟
حافظهام خوب یاری نمیکند. از مردم عکس چهره میگرفتم امّا برای دلم از مناظر عکس میگرفتم.
• از عکاسهای قدیمی گیلان چه کسانی را میشناسید؟
خیلیها بودند. چند تا ارمنی بودند. آرسن، رافائل. دوتا برادر هم بودند به نام ناجی. آقای مصری هم بود. از اونها قدیمیتر هم کسانی بودند، مثل مهدیخان پلکوهی. او سالها قبل از ما عکاسی میکرد. نمیدونم کی و کجا فوت کرد. همهی آنها عکاسهای خوبی بودند. به کارشان وارد بودند و عکسهای تمیزی میگرفتند. بعضیهاشان از بادکوبه آمده بودند. عکاسی را آنجا یاد گرفته بودند و با خودشان آوردند گیلان. از عکاسهای دورهی ما هم آقای درویپور عکاس خوبی است. خیلی خوب عکس پرتره میگیرد. خیلی کاربلد است. بیگدلی هم کارش خوب است. او شاگرد رمضان مرکزی بود و خیلی باهوش است و همهی کارهای عکاسی را از رمضان مرکزی یاد گرفت. آقای میرآقا موسوی هم عکاس خیلی خوبیست. ما اوّل با هم شریک بودیم. بعد او جدا شد و رفت «عکاسی رویا» را باز کرد. خیلی آدم خوبیست.
• چه شد که با هم عکاسی راه انداختید؟
من داشتم این مغازه را اجاره میکردم. میخواستم بروم تهران مقداری وسایل از آقای مایل افشار بخرم. مغازهی او در اوّل لالهزار بود، عکاسی متروپل. در اکثر شهرهای ایران هم شعبه داشت. مدّتی هم در گیلان یک شعبهی بزرگ داشت. میرآقا هم مدتی آنجا کار کرده بود. سال ۱۳۳۹ بود که عکاسی را راه انداختم. با میرآقا شریک شدیم. مدارکش را هم دارم. نمیتوانستم تنهایی عکاسی را اداره کنم. آن زمان کار عکاسی خیلی خوب بود و خیلیخیلی هم شلوغ بود. من ماه رمضان در مغازه مأمور نگاه میداشتم تا بروم و افطار کنم. آنقدر جمعیت و مشتری زیاد بود که مجبور بودم مأمور اینجا بگذارم. باورتان میشود؟ ببینید الان چقدر خلوت است. یک نفر هم نمیآید برای عکاسی. همه چیز قدیمی شده. عکاسی اصیل دیگر هوادار ندارد. الان حداکثر روزی سه یا چهار نفر میآیند که عکس چهره بگیرند.
• الان هم خودتان از مشتری عکس میگیرید؟
کمتر من میگیرم. بیشتر آقای مقدم – اشاره به پیرمرد همکارش میکند – عکس میگیرد. خیلی به من کمک میکند. الان بیشتر کارها را او انجام میدهد.
• از جریان همکاریتان با میرآقا موسوی میگفتید.
بله. من در تهران میرآقا را دیدم. به او گفتم من دارم مغازه میگیرم. میخواهم با هم شریک شویم. گفت: من پول ندارم. شوهرخواهرش که پسر یک حاجی بود گفت: من سهمِ پول میرآقا را میدهم. پس پول جور شد. آقای مایلافشار هم چون من را میشناخت به من گفت: هر چه میخواهی ببری ببر. بعد با هم حساب میکنیم. من یک مقدار جنس در خانهی خودم داشتم. در خانه یک تاریکخانه هم زده بودم. گفتم که قبل از اینکه اینجا را بگیرم، عکاسی میکردم. بیرون عکس فوری میگرفتم. یک مغازهای بود صد متر آنطرفتر. مال یکی از رفقایم بود. او شغلِ دیگری داشت و فرصت نمیکرد بیاید این مغازه. من آنجا شروع کردم به کار کردن. آنجا اسمش عکاسی لادن بود. آقای ناصریان آنجا جعبهی کفش درست میکرد، من عکاسی میکردم. از جشن تولد، عروسی و مراسم عکس میگرفتم. بعد میرفتم خانه چاپ میکردم، آلبوم درست میکردم میگذاشتم مغازه. مشتری میآمد سفارش میداد و سفارشها را برایش چاپ میکردم. اینجا را که گرفتم، با میرآقا موسوی کار را شروع کردیم. میرآقا عکّاس خیلی خوبی بود. خیلی سرمان شلوغ شد. مشتری زیاد داشتیم. شش سال با هم شراکت داشتیم. همه چیز خیلی خوب بود. تا اینکه یک روز میرآقا به من گفت عکاسی را یا بفروش یا بخر؟! من هم گفتم باشد، میخرم. نمیدانم آن زمان چقدر به او پول دادم. به هر حال تسویه کردیم و او کُتش را برداشت و رفت. پول را که به او دادم، او همه چیز را گذاشت و رفت. الان هم با او سلام و علیک دارم. الان عکاسی دارد. عکاسی رویا، کمی جلوتر از اینجا.
• میرآقا موسوی به ما گفت که تمام عکسهایی که از سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۴ در عکاسی کارلو هست را ایشان عکاسی کردهاند و شما بیشتر کار مدیریت عکاسی را انجام میدادید و کمتر عکاسی میکردید؟
نه، اینطور نبوده. ایشان عکس میگرفتند، من هم عکس میگرفتم. میتوانید از مقدم بپرسید. ما هردو عکس میگرفتیم. شاید میرآقا بیشتر عکس گرفته باشد ولی من هم همیشه عکاسی میکردم. تا اوایل انقلاب من عکاسی میکردم. مگر نه آقای مقدم؟
مقدم: بله، حاجی هم عکس میگرفت، میرآقا هم عکس میگرفت. هر دو عکاسی میکردند. من شاهد بودم. راست حسینی هردو عکاسی میکردند.
• شما در زمان خودتان در عکاسی از چهره در آتلیه چه نوآوریهایی داشتید؟
یه تابلو قلب درست کرده بودیم که مردم میرفتند پشت آن از آنها با فلاش عکس میگرفتیم. یک پردهای هم درست کرده بودیم که مردم جلوی آن میایستادند و ما عکسشان را میگرفتیم.
• طی هفته چند روز بیرون از آتلیه برای عکاسی میرفتید؟
هر وقت که برای مراسمی مثل عروسی، نامزدی و جشن تولد ما را دعوت میکردند، میرفتیم. گاهی هم برای مراسم رسمی مثل نهم آبان یا بیستویک آذر میرفتیم برای عکاسی خبری. بعد از مراسم مردم میآمدند و از روی آلبومها سفارش چاپ عکس میدادند. گاهی هم تعدادی از عکسها را بزرگ چاپ میکردیم و میزدیم سردر عکاسخانه یا کنار پنجرهی ورودی تا مردم ببینند و اگر خوششان آمد، بیایند و سفارش بدهند.
• خودتان برای عکاسی میرفتید؟
بله، خودم میرفتم. یک کارگر هم داشتم که او هم میآمد کمک من. اسمش «مهدی لاجوردی» بود. خیلی قبلتر از «مقدم» پیش من کار میکرد.
• در آرشیو شما عکسهای نظامی زیادی دیدم. آنها را کی گرفتید؟
خیلی از آنها مال پادگان منجیل است. زمانی من برای عکاسی به پادگان منجیل میرفتم. آنجا سرتیپی بود که خیلی افسر مهربان و خوبی بود. به من یک اتاق داده بود که هر موقع برای جشن افسرها آنجا میرفتم و مجبور بودم چند روز از افسرها و سربازها عکس بگیرم در آن اتاق بمانم. من همیشه یک مقدار وسایل عکاسی آنجا داشتم تا راحت عکاسی کنم. همیشه وقتی از سربازها عکاسی میکردم، چند روز قبل کارگرم را میفرستادم آنجا که از سربازها پول بگیرد و به آنها قبض بدهد تا عکسها را به آنها برسانم. یک روز که داشتم توی پادگان عکاسی میکردم، یک تیمسار آمد و گفت: این عکاس اینجا چه میکند؟ آخر آنجا پُر از تانک و زرهپوش و ضدهوایی بود و من داشتم تندتند عکس میگرفتم. تیمسار پرسید: این عکاس اجازهی عکاسی دارد؟ آن دوستِ سرتیپِ من گفت: بله قربان، او اجازه دارد، آدم مطمئنی است. بله. عکاسی آنجا ممنوع بود امّا نه برای من.
• آخرین عکسهایتان را کی گرفتید؟
من تقریباً بعد از انقلاب دیگر عکاسی نکردم. البته در دو – سه سال اوائل انقلاب از تظاهرات مردم و روز پیروزی انقلاب عکس گرفتم امّا دیگر عکاسی خبری نکردم. من سالهایی که از رژهی نظامیها عکس میگرفتم از رژهی خوانین رشت هم عکس گرفتم. از آنها هم عکسهای زیادی دارم.
•خوانین کجا بودند؟
خوانین اطراف رشت، آنها با اسب، لباس و یراق میآمدند رژه. در همین میدان شهرداری رژه میرفتند و افرادشان هم مسلح بودند. لباسهای متحدالشکل هم میپوشیدند. اما حالا دیگر من حافظه ندارم. حافظهی من رفته. فقط عکسها برایم باقی مانده. الان دیگر اصلاً آن قدرت سابق را ندارم، حتی کمی از آن را. قدر جوانیتان را بدانید. هر کار مهمی که دارید الان انجام بدهید. فکر نکنید که همیشه توان هست. من هیچوقت فکر نمیکردم دیگر نتوانم دوربین دستم بگیرم. الان ببینید به خاطر لرزش دستم هیچ چیز نمیتوانم به دست بگیرم، دوربین که جای خود دارد! آن جوانی چیز دیگری بود.
• مردم چقدر سفارش چاپ عکسهای قدیمی خودشان و رشت را به شما میدهند؟
سفارش چاپ از عکس های قدیمی رشت خیلی زیاد داریم. از طبیعت رشت و مناظر قدیم رشت. این آلبوم را ببینید. مثل جگر زلیخا شده. چون مردم سفارش میدهند. بعضی از عکسهای ما را هم زدهاند روی دیوار ساندویچیها و چلوکبابیها و همه میگویند این عکسها مال عکاسی کارلو است. این خودش برای ما یک تبلیغ مهّم است.
• چه احساسی دارید که عکسهای شما و میرآقا موسوی از رشت قدیم توی شهر اینقدر زیاد شده؟
خوشحالم.
• بیشتر از کدام عکسهایتان خیلی خوشتان میآید؟
همین مناظر و طبیعت. فقط همینها را دوست دارم. تعدادشان هم زیاد نیست. چندتایی از آنها در این کتاب گیلان قدیم چاپ شده است. این کتاب را آقای ابریشمی چاپ کرده است. زحمت کشیده امّا معلوم نیست که کدام عکس هنرِ دست کدام عکاس است؟! همهی عکسها درهم گذاشته شده. آخر کتاب هم عکس چهارتا عکاس را زدند که عکّاس این عکسها هستند. این کار به نظر من غلط است. باید معلوم باشد هر عکس مال کدام عکّاس هست.
• چرا درِ آن اتاق پشتی را بستهاید!؟
اتفاق بدی آنجا افتاده. ما آنجا عکس چاپ میکردیم و نگاتیوها را ظاهر میکردیم. یک پیشخوان درست کرده بودیم با آجر. آنجا خراب شد و آجر و خاک ریخت روی آرشیو. تازه کارگر گرفتهایم و گونی گذاشتهایم که خاکبرداری کنیم و یک مقدار از آرشیو را از خاک بیرون بیاوریم. برای همین درش بسته است.
• این روزها راجع به عکاسی جدید و کار با دستگاههای جدید عکاسی چه نظری دارید؟
این دستگاههای چاپگرِ جدید مفت گران است! تو هر کوچه و پسکوچهای یکی از آنها سروکلهاش پیدا میشود و مردم با موبایل عکس میگیرند و با آن پرینترها چاپ میکنند. این عکسها کیفیت ندارند و فقط به درد دور انداختن میخورند. این عکسها برایشان دارو مصرف نمیشود. ماندگاری ندارد و زود محو میشود و عکس دیگر نخواهند ماند. امّا این شغل عکاسی اگر کسی درسش را بخواند و خوب چم و خمش را یاد بگیرد و با علم روز پیش برود، شغل پُردرآمدی است و عکّاس خوب، مشتری خوب خواهد داشت. مثل زمان ما که دقت میکردیم. کار خوب به مشتری تحویل میدادیم و پول خوب دریافت میکردیم و کسی که یکبار به عکاسخانهی ما میآمد، همیشه مشتری ما میشد.
• فکر میکنید تا به حال چقدر عکس گرفتهاید؟
تعدادش را نمیدانم. صدها هزار… عکسها خودشان گواهی میدهند. خیلیها با «کارلو» خاطره دارند.
• چه آرزویی دارید؟
هیچی، سلامتی بچههایم. من گاهی وقتها به دخترهایم میگویم، من میهمان شما هستم. دخترهایم میگویند این حرفها را نزن پدر، ما ناراحت میشویم. امّا باید رفت دیگر. باید مُرد. مرگ حقّ است. پیرها باید بروند که جا برای جوانها باز شود. جا برای بچهها… .
• برای گیلانیها که سالها از آنها عکس گرفتید، چه حرفی دارید؟
گیلانیها خوب مردمی هستند. همهی این سالها با من برخورد خوبی داشتند و من با آنها خوب بودم… . (به گیلکی ادامه میدهد) خدا اَشَنَه سلامت بِداره، اَشَنه سعادته خوایم. اَشَنه رِ خوشبختی و خوشی آرزو کونَم… .
نگفتید این دوست همراه شما چه کاره است؟
• بابک تاریخ میخواند… .
تاریخ بهترین چیز است. مثل عکاسی.
این گفتگو در چهارجوب همکاری انسان شناسی وفرهنگ و نشریه ی “گیله وا” منتشر می شود.
مهرداد اسکویی، فلیمساز، عکاس مستند و مشاور ارشد علمی انسان شناسی وفرهنگ است