تصویر: هابرماس و گادامار
احتمالاً، شما هم با این نظر موافقاید که در عصر حاضر، «تفاهم» یکی از عمدهترین عناصر ارتباطی و همچنین مهمترین مسئله اجتماعیست. اصلاً شاید بتوان گفت یکی از ملاکهای تمایزِ بین انسانِ مدرن و انسانِ اعصار گذشته در درجه اهمیت و اعتباری است که «تفاهم» به شیوه مدرن پیدا کرده است. چرا که همانگونه که در بحث ماکس وبر (بحث شماره ۱۰) دیدیم، شرایط اجتماعیِ «مدرن» به گونهای است که به نظر میرسد دیگر امکان زندگی در «نحوه های جماعتی»ای که صرفاً متکی به یگانه بودن ارزش و هنجارهای مشترک در قلمرو عمومی باشد، وجود ندارد. و در عوض مطابق بحث وبر، این قلمرو تبدیل به میدان نزاع بین انواع ارزش ها و هنجارها شده است: وضعیتی که وبر از آن با اصطلاح «جنگ خدایان» یاد می کند.
نوشتههای مرتبط
چنانچه در آن بحث دیدیم، ظاهراً ماکس وبر سعی دارد در پسِ نظریه «نزاع بین خدایان»، به طور غیر مستقیم، معضل دار بودنِ «انتخاب» و «ارزش ها و هنجارهای» ناشی از آزادیِ متافیزیکی را به رخِ شادخواران آن کشد. ما این مسئله را تا حدی که امکانش بود، در همان بحث باز کردیم.
با توجه به نگرش وبر، اگر باورهایی از این دست درباره جوامع مدرن را مبنی بر تنش در روابط اجتماعی بدانیم، در چنین صورتی بحث های جامعه شناسیِ یورگن هابرماس ( ۱۹۲۹ـ ) تلاشی است برای بیرون شدن از معضلی که وبر پیش روی «انسان مدرن» می گذارد. به بیانی هابرماس به نوعی سعی می کند نقطه مقابل وبر موضع گیری کند. یعنی توجه «انسان مدرن» و جامعه شناسیِ انسان مدرن را به شیوه روابطی جلب میکند که بر خلاف نظر وبر، نه بر پایه نزاع و تنش، بل بر پایه رسیدن به تفاهم است.
اینکه انگیزه اصلی هابرماس در این موضع گیری چیست، برای خود بحث بسیار مهم و جالبی دارد که مطمئناً باید روزی به آن پرداخت؛ اما نه در بحث حاضر که حقیقتاً مجالش نیست. فعلا همینقدر بگوییم که هابرماس هم، مانند بسیاری از متفکرانِ مدرن، جداً احساس کرد، بخش مهمی از دست آوردهای «مدرنیته» به خطر افتاده است و باید یک جوری از پیشروی تفکرات بدبینانهای مانند وبر در جامعه شناسی (و نیچه، در فلسفه)، جلوگیری کند.
به همین منظور او بحث خود را از جایی آغاز می کند که معمولا کنشگران اجتماعی به یاریِ آن در صددِ به نتیجه رساندنِ اهداف و مقاصد خود هستند. یعنی از «کنش در قلمرو عمومی» ؛ کنشی و قلمرویی که البته به نوعی دیگر و نه مطابق با منظور هابرماس ما در سری بحثهای گذشته به کرات از آن استفاده کردهایم. شاید نخستین تفاوت در این باشد که اگر فرضاً در بحثهای گذشته، خصوصاً درباره کنش متقابل نمادین، بسیاری از امکانات و موقعیت های مشترکِ ارتباطی، بدیهی تصور شده بودند، در چارچوب جامعه شناسی هابرماس (احتمالاً بسیاری از آنها) به عنوان عناصر جهان زیست مشترکی که بر پا کننده کنش و همکنشی هستند، به طور مشخص دیده و سپس تحت شرایط و یژگی خاص (که جلوتر مفصل درباره آنها صحبت خواهیم کرد) در همان جایگاهِ زیست جهان پذیرفته میشوند.
باری، از آنجا که هابرماس «تفاهم» در «همکنشی» ها را پایه بحث های خود قرار داده، طبیعی است که به «معنا» و «زبان» اهمیت بسیاری دهد. مگر به غیر از این است که لازمه درک متقابل من و شما در خصوص این متن، داشتن زبان و مفاهیمی مشترک است!؟ بنابراین در جزئی ترین «هم کنشیها»یی که نیاز به توافق طرفین وجود داشته باشد، وجود مفاهیم و زبان مشترک امری ضروری است. به عنوان مثال زمانی که قرار است در مورد نظافت کوچه با همسایه ها جلسهای محلی ترتیب دهیم، واضح است که به هیچ وجه نمیتوانیم بدون داشتن حیطه زبانی و معانی مشترک به توافقی جمعی رسیم. اصلاً حضور هر یک از ما «به این منظور» در جلسه، خود شاهدی است بر تصدیق این مسئله؛ که اگر آن زبان و معانی و فهم مشترک را نداشتیم، محال بود بتوانیم در وهله اول «دعوت به جلسه» را متوجه شویم، چه رسد به اینکه با مضمون و یا فراخوان آن احساس همدلی هم داشته باشیم. و اتفاقاً این همان بحثی است که هابرماس روی آن صحبتهایی دارد و از اینرو معتقد است:
«وقتی [فاعلان] درباره چیزی در جهان با یکدیگر به تفاهم می رسند، ارتباط خود را بر نظامی از کلمات که از قرار بین آنها مشترک است بنا می نهند» (ص ۳۸۱).
اهمیت «جهان زیستیِ مشترک»، در مقام پیششرط مسیر«ارتباطِ تفاهمآمیز» برای هابرماس به قدری است که معتقد است، از میان «فهم و نظامی از کلمات مشترک» میگذرد. فهم و زبان مشترکی که به مثابه «جهان زیستیِ مشترک»، پس ـ زمینه ارتباط و کنش را تشکیل میدهد (ص ۴۴۸). بهرحال به طور مشخص در این باره میگوید:
«ما تنها وقتی میتوانیم مفهوم رسیدن به تفاهم را توضیح دهیم که مشخص کنیم به کاربردن جملههای دارای مقصود ارتباطی به چه معنا است. دو مفهوم گفتار و فهم متقابلاً یکدیگر را تفسیر میکنند» (ص ۳۹۲).
شاید با تعجب با خود بگوییم، «ببین هابرماس روی چه چیزهایی بدیهی این چنین پافشاری میکند!»؛ اما اگر بدانیم که وی راه نجات انسان مدرن از مشکلاتاش را در قلمرو «زبان» و به طور مشخص در پتانسیلهای «گفتوگو» و «مذاکره»میداند، این اصرار و پافشاری، برایمان قابل درک میشود. بنابراین با توجه به نظریه نزاع ارزشِ وبری، شاید بتوان گفت از نظر هابرماس، آن چیزی که میتواند به جنگ خدایان خاتمه دهد، «گفتوگو و مذاکره» است؛ و به همین دلیل نقش «زبان» تا این اندازه در بحثهای وی مهم شمرده میشود؛ تا جایی که حتا معتقد است که «رسیدن به تفاهم غایت ذاتی سخن انسان است» (ص ۳۹۲).
مطمئناً به نظر جالب میرسد! اما آیا واقعاً «کنشهای زبانی»، این طور که هابرماس میگوید، از امکان «آزاد سازی» و یا ایجاد صلح و تفاهم برخوردارند!؟ اگر اینطور است، پس چرا در بسیاری از گفتوگوها آدمی احساس میکند، همسخناش در حال فریب اوست؟ احساسی که میتواند به آسانی در جزئیترین ارتباطات روزمره سر و کلهاش پیدا شود!!؟ منظور همان احساسی است که به تجربه دریافتهایم در بسیاری اوقات بروز «تفاهم» و روی خوش نشان دادن ، صرفاً وسیلهای است برای جلب اعتماد تا بعد بتوانند سرمان را کلاه بگذارند! به عنوان مثال آخرین بار شاید زمانی بود که قصد خرید موبایل و یا مانتویی را داشتیم که بعد از خرید هم فهمیدیم جداً کلاه سرمان رفته است! در هر دو مورد هم با فروشنده، (نه فقط بر سر قیمت) ، بلکه درباره خوب بودن کالا کلی گفتوگو و مذاکره و حتا «مشورت» کرده بودیم …
اما صرف نظر از این مثالهای جزئی چرا با وجود این همه سال گفتوگو و مذاکره بین سرانِ دولتهای اسرائیل و فلسطین، هنوز بین آنان صلح و آتش بس اتفاق نیفتاده است!!؟
ظاهراً پرسشهایی از این دست، به هابرماس این امکان را میدهد تا چارچوب فلسفیِ نظریهاش را به گونهای پی ریزد که «کنش زبانیِ» مورد نظر خود را از سایر کنشهای زبانی متمایز کند. چنانچه در این مورد به طور کاملاً مشخص میگوید:
« هر همکنشیِ متکی به میانجی زبان، نمونه ای از کنش معطوف به حصولِ تفاهم محسوب نمیشود. …، چه بسا یک شخص، دیگری را به طور نامحسوس برای مقاصد خود به کار گیرد، یعنی، با دستکاری در ابزار زبانی، او را به رفتار مطلوب خود بکشاند و به این ترتیب او را به ابزاری برای موفقیت خود تبدیل کند. این گونه استفاده از زبان با سمتگیریِ معطوف به نتیجه، جایگاه گفتاری را به عنوان مدلی برای کنش معطوف به حصولِ تفاهم مخدوش میکند.» (ص ۳۹۳، تأکید از من است).
بنابراین هابرماس نشان میدهد که منظور او از گفتوگو و امکانِ آزاد بخشیِ «زبان»، مربوط به شرایطی است که در آن قصد فریب دادن دیگری با استفاده ابزاری از زبان وجود ندارد؛ و بنابراین گفتوگو میباید در شرایطی اتفاق افتد که طرفین، مفهوم «تفاهم» را به «نتیجهای موفقیتآمیز» تنزل ندهند. از نظر او فقط در این شرایط است که «ارتباطِ» معطوف به دیگری، (به جای معطوف به هدف) انجام میگیرد؛ چنانچه باز هم مشخصاً میگوید:
«…. من از “کنش ارتباطی” سخن میگویم هر آنجا که کنشهای کارگزاران نه از طریق محاسبات خودخواهانه موفقیت بلکه از طریق عملِ حصولِ تفاهم هماهنگ میشود. در کنش ارتباطی مشارکتکنندگان در وهله اول به سوی موفقیتهای فردی خود سمتگیری نمیکنند؛ آنها هدفهای فردی خود را تحت شرایطی دنبال میکنند که بتوانند نقشههای کنش خود را بر مبنای تعاریف مشترک از وضعیت هماهنگ کنند. از این جهت مذاکره درباره تعاریفِ وضعیت از عناصر اصلی کار تأویلی است که برای کنش اجتماعی لازم است. » (ص ۳۹۰).
پس چنانچه میبینیم با توجه به تعریف ارائه شده، «مذاکره»ای هم که در مثال فرضی با فروشنده های موبایل یا مانتو داشتهایم (و یا حتا اتوموبیل و یا خانه و …)، در حیطه «کنش ارتباطیِ» مورد نظر هابرماس قرار نمیگیرند. و احتمالاً مذاکرات چندین ساله سران دولتهای اسرائیل و فلسطین، هم مشمول آن نمیشوند؛ زیرا به نظر میرسد در چانهزنیها و مذاکراتی از این دست، هدفِ هر یک از طرفین دستیابی به موقعیتی مطلوب و موفقیتآمیز نسبت به دیگری است؛ زیرا آنگونه که تا به حال دیدهایم، عرصه زبانیِ آنها، مبتنی بر ادبیات دیپلماتیکِ «حفاظت از …» است. یعنی عرصهای که هدف از آن «چانه زنی» است نه «تفاهمات ارتباطیِ» مورد نظر هابرماس؛ چانهزنی هایی که احتمالا سازگاری بیشتری با تعریفی دارد که هابرماس از «کنش راهبردی یا استراتژیک» به عنوان نقطه مقابل «کنش ارتباطی» ارائه میدهد. چنانچه برای نشان دادن تمایزات آن دو کنش میگوید:
«بنابراین من آن دسته از همکنشیهای متکی به زبان را به عنوان کنش ارتباطی به شمار میآورم که در آن همه مشارکت کنندگان به واسطه اعمالشان مقاصد ارتباطی، و تنها مقاصد ارتباطی را دنبال میکنند. از طرف دیگر من آن دسته از همکنشیهای متکی به میانجی زبان را که در آن دستکم یکی از طرفها با اعمال گفتاری خود میخواهد بر دیگران اثرات ابزاری بگذارد کنش راهبردی قلمداد میکنم» (ص۴۰۱، تأکید از من است).
احتمالا «مقاصد ارتباطیِ» مورد نظر هابرماس، همانا نیتهایی است که کنشگران بر اساس آنها سعی در ایجاد رابطهای بینالاذهانیِ «صادقانه»ای دارند که فقط یک هدف را دنبال میکند و آن هم مقصود رسیدن درکِ توأم با تفاهم است (ص۴۱۵)؛ با توجه به کلاهبرداریهای علنی و وقیحانهای که این روزها چه در عالم سیاست و چه در دنیای کوچه و بازار وجود دارد، تز «مقاصد ارتباطیِ» هابرماس جداً به مثابه ایده ارتباطیِ باشکوهی جلوه میکند: ایدهای حامل اعتمادی همه جانبه و «ارتباطِ عاری از نیرنگ»؛
اما واقعیت این است که به محض آنکه هابرماس، پای «مقاصد ارتباطی» را به بحث باز میکند، از یکسو در به روی جامعه شناسیهای کلان، (در مقام علم شناساییِ شکل گیریِ نحوه کنش و ساختارهای کلان در رابطه با قدرت) میبندد به طوری که به سرعت از عمل بازشناسانه قلمرو قدرت در بافت کنش و ساختار، و نیز تنشهای برخاسته از آن بین کنشگرانِ اجتماعی دور میشود و در عوض به راهکاری نزدیک میشود که به مثابه «آییننامهای ارتباطی»، شیوه درستِ برقراریِ ارتباط را ارائه میدهد. به عنوان مثال میگوید:
«هنگامی که به افق زمینهساز جهان زیست برگردیم که در درون آن مشارکت کنندگان درباره چیزی به تفاهم میرسند، آن وقت است که زاویه دید ما عوض میشود، به گونهای که میتوانیم در درون کنش ارتباطی به نقاط اتصال نظریه اجتماعی پی ببریم. مفهوم جامعه باید با مفهوم جهان زیست که مکمل مفهوم کنش ارتباطی است پیوند بخورد. آنگاه کنش ارتباطی در درجه اول به عنوان اصل جامعه زیستی توجه انگیز میشود: کنش ارتباطی میانجی باز تولید جهان زیست است…» (ص ۴۵۱، تأکید از من است).
و از سوی دیگر، همانگونه که پیشتر دیدیم اگر از نظر هابرماس «کار ویژه زبان در حصولِ تفاهم است» (ص ۴۱۶) و یا چنانچه در بالاتر دیدیم به باور او «رسیدن به تفاهم غایت ذاتی سخن» است (ص ۳۹۲)، اینها بدین معنی است که «کنش ارتباطیِ» متکی بر زبانِ جویای تفاهم، در گروی شرایطی است که در آن سخن گفتن با دیگری، و نیز کاربرد نمادهای زبانی ـ ادراکی، در قلمروی غیر از آنچه که ما تجربهاش را داریم اتفاق میافتد.
به بیانی دیگر، به نظر میرسد «کنش ارتباطیِ» هابرماسی، به دلیل شرایط آرمانیاش، قادر به حضور در قلمرو روزمره و ارتباطات ریسکپذیر در عرصه عمومی نیست. بنابراین به آسانی میتوان دید «تفاهم»ی که در کنش ارتباطی به شیوه آرمانی جستجو میشود تا بر اساساش چنانچه در بالا دیدیم «کنش ارتباطی به عنوان اصل جامعه زیستی» شناخته شود، آن چنان از ساختار واقعی و عینیِ روابط اجتماعی فاصله دارد، که به هیچ ترتیب نمیتوان وجودش را در قلمرو روزمره و شبکههای ارتباطی آن تشخیص داد. زیرا در کلیه شیوههای ارتباطاتیِ موجودی که در عمل با آن مواجه هستیم و به نظر میرسد همگی نیاز به اصلاح، بازنگری و آزادسازی دارند، (چه با خانواده، و یا همسایه، و یا همکاران، مردم کوچه و بازار، و ..)، از آنجا که به دلیل مشکلات ناشی از تبعیضهای متفاوت، از سر ناگزیری، در صدد «اثر گذاری بر دیگری» هستیم تا بدان وسیله در موقعیتهای متفاوت ارتباطیای که به صورت رسمی از آن محروم ماندهایم، «موفق» و کارآمد عمل کرده باشیم، این کنشها نمیتوانند به آن مفهومی که هابرماس از «تفاهم» و «کنش ارتباطی» منظور دارد، نزدیک شوند. و این یعنی در حال حاضر پیش زمینه کنش ارتباطیِ مورد نظر هابرماس، در اسارت اقتداری است که «کنش»ها را به سمت «راهبردی (و یا استراتژیکی)» هدایت میکند.
به دلیل اهمیت مسئله لازم به توضیح بیشتر است؛ همانگونه که در کلیه مثالهای مربوط به کنش متقابل در بحث های پیشین دیدیم، و بارها هم بنا بر تجربه گفته شد، قلمرو روزمره و به اصطلاح عمومی، عرصهایست بسیار حساس، با درجه بالایی از سرعت عمل که نیازمند خلاقیتهای فردی است؛ و از قضا این «خلاقیت»ها، همانا تواناییِ باز تفسیر کردن شرایط از سوی کنشگر و مشارکت فعالانه او در موقعیت پیشِ رویش است. «موقعیت»ی که از هستیِ اجتماعی، تاریخی و عاطفیِ کنشگر تفکیک ناپذیر است؛ و اتفاقاً به دلیل همین رابطه انضمامیِ هستیِ آدمی با موقعیتهای در آن قرار گرفته است که بنا بر تجربه میدانیم در بسیاری از مواقع در موقعیتهایی قرار میگیریم، (که به دلیل وجود برخی از وضعیتهای تحمیلیِ متعلق به آن موقعیت)، ناگزیر به وانمود کردن خود به هویتی دیگر میشویم؛ «وانمود کردن»ی که اصلاً و اساساً به قصد فریب دادن دیگری صورت میگیرد. اما نه برای آنکه به غلط تصور کنیم که آدمی ذاتاً کلاه بردار است، یا از نحوه ارتباط گیریِ مبتنی بر تفاهم بیراز است، بلکه صرفاً از آنرو که از وضعیتهای تحمیلیِ موقعیتهایمان رهایی یابیم؛ فقط همین…؛ رهایی از موقعیتی که بر اساس شرایط تبعیضآمیز و نابرابر ذاتاً اجتماعی سازمان دهی شده، «دیگری» را در موقعیتی برتر از ما قرار میدهد…
بر اساس واقعیت تجربیِ هستیشناسانه آدمی در بالا و نیز ترسیم شرایط تبعیضآمیز اجتماعیِ او (که به طور ضمنی خبر از اهمیت و حساسیتهای حیاتیِ قلمرو روزمره میدهد)، احتمالاً برای «کنش ارتباطیِ» هابرماس، بسیار سنگین تمام خواهد شد اگر نتواند پذیرای کنشهای روزمره در قلمرو عمومی باشد. زیرا جنگ خدایان، در همین قلمروست که اتفاق میافتد. قلمروی که برای تسخیر ذرهای از فضای نمادین آن، نزاعهای قدرتی سختی درمیگیرد و تا به امروز هم همواره این نزاعها ادامه یافته است…
باری، با توجه به آنچه گفته شد، به نظر نمیرسد، معضل نظریِ «کنش ارتباطیِ» هابرماس قابل حل باشد و متأسفانه بر خلاف خواست و تمایلاش، در موقعیتهای ارتباطی ـ اجتماعی همواره در فضایی خارج از قلمرو واقعی و روزمره قرار میگیرد؛ یعنی کنشِ ارتباطی هابرماسی، نمیتواند خود را درگیر روابط موجود در قلمرو عمومی کند، زیرا این قلمرو تحت سلطه قدرتهای تبعیض آمیز گروههای خاصی است و به همین دلیل کنشگرانِ فاقد قدرت برای حفاظت از خود ناچار به رویکردهای توأم با «وانمود سازی» هستند و تنها همین دلیل به خودی خود کافی است تا نظریه وی وقتی که در ارتباط واقعیِ کنشگران در روابط اجتماعی قرار میگیرد، بالاجبار در به روی استفاده «ابزاری» از «ساحتهای زبانی» باز کند و بدین ترتیب مفهوم «تفاهم» تا حد تفاهم خریدار و فروشنده در قیمت خرید موبایل، تنظیم قرارداد اجاره خانه و یا توافقات عرفی ـ شفاهیِ مربوط به نظافت کوچه و پارکینگ، قراردادهای رسمی تحمیلی کارفرما به کارگر و کارمند، و یا پرداختِ به موقع برگه جریمه اتوموبیل (برای پارک نا به جا)، و یا قبوض آب و برق و یا تفاهم بر سر مبلغ مهریه، قد و قواره جهیزیه، تنظیم واگذاریِ حق طلاق به هنگام خواندن خطبه عقد، و …، تنزل پیدا میکند. و این تنزل در عمل به معنای نابودیِ مفهوم کنش ارتباطیِ مورد نظر هابرماس است: نابودی به نفع کنشی که وی بدان «کنش ابزاری و استراتژیک» میگوید. همانجایی که عقلانیت با تمامی فرهیختگیاش از سر اجباری تاریخی ـ اجتماعی، خود را معطوف به هدف کرده است و کمر به خدمتِ منافع گروههای اجتماعی و تنش بین نمادهای ارزشی ـ قدرتیشان بسته است!
بنابراین اگر بپذیریم که نخست باید دست به آزاد سازی قلمرو عمومی زد و آنرا به اصطلاح دموکراتیک و قابل توزیع برای همگان کرد، و سپس از «کنش ارتباطی» در مفهوم هابرماسی سخن گفت، سخنی به گزاف نگفتهایم و این بدین معنی است که بر خلاف تصور هابرماس، نیروی رهایی بخش واقعی، «زبان» و یا پتانسیلهای آرمانی و والای «کنش ارتباطی» نیست که دست به آزاد سازی میزند، (زیرا خود این کنش و امکانات آرمانیِ آن در عالم واقع همانگونه که در بالا دیدیم، به عنوان نمونه «زبان» و یا قدرت بیان) عملاً تحت سلطه و انواع تحریفها و سانسورهاست؛ بنابراین، این گروههای اجتماعی و سیاسیِ تحت فشار و سرکوباند که در شرایط تاریخی ـ اجتماعیِ مطلوب، دست به آزاد سازی میزنند. خلاصه کلام اگر هم بخواهیم نقشی اجتماعی به «زبان» بدهیم، احتمالاً میتوان گفت: این زبان و گفتارِ نیروهایِ اجتماعیِ خواهان برقراری ساختار دموکراتیک است که به «آزاد سازیِ کنش» از موقعیتهای تحت ستم و سلطه دگر ستیز اقدام میکند.
اسفند ۱۳۸۹
پس از متن:
برای نوشتن این متن از کتاب «نظریه کنش ارتباطی»(جلد ۱، عقل و عقلانیت جامعه) یورگن هابرماس، با ترجمه کمال پولادی ، انتشارات روزنامه ایران، ۱۳۸۴ ، استفاده شده است.
در ضمن باید توجه داشت که نظریات هابرماس در عصر حاضر نشان از خواست «تفاهم» در معنای فلسفی آن دارد. نگاهی مثبت و امیدوار به آدمی در مقام موجودی «فرهیخته» که به جای ابزار کردن «دیگری»، (با الهام از کلمات کانت) او را «هدفِ تعالی خود» میداند. بنابراین علیالرغم نقدی که به نظر وی شد، نباید از یاد برد که وجود تفکراتی از این دست، به لحاظ پرورش و تربیت «نگاه به دیگری»، به رشد و تعالیِ نفس ارتباطات فردی یاری میرسانند و از اینرو جزو میراث فرهنگ بشری است.
http://zohrerouhi.blogspot.com