انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نظریه به زبان ساده (۱۳) : ساختمندی (آنتونی گیدنز)

نظریه به زبان ساده (۱۳) : ساختمندی (آنتونی گیدنز)

نوشته : زهره روحی

تا به امروز بحث‌های بسیاری را در خصوص کنش و کنشگر اجتماعی پیش برده‌ایم. به عنوان نمونه با اتکاء به افق مشترکی که در بحث‌های گذشته ساخته‌ایم، از طریق بحث شماره ۵ :کنش متقابل نمادین، دانستیم که آدمی موجودی است که نمی‌تواند بدون یاری نمادها زندگی کند. در همان بحث با یک سری «نماد»های مختلف (اعم از تصویری، صوتی، مفهومی ، و ایدئولوژیکی) آشنا شدیم و دریافتیم که فرضاً «علامت فلشِ» روی دیوار که ما را به طبقه دوم یک ساختمان هدایت می‌کند و یا عبارت « آگهیِ استخدام»ی که در روزنامه نوشته شده و من یا شمای بیکار را به خودش متوجه می‌کند، و یا صدای آژیر آمبولانس و یا مفهوم «رهن کامل» و یا مفهوم اعتقادی ـ ایدئولوژیکی‌ای که در پسِ کلمه«مؤمن» وجود دارد و یا … ، همگی برای ما، «نماد»های ارتباطیِ دارای معنا و مفهوم کاملاً مشخصی هستند که بر اساس موقعیت جایگاهی‌شان ما را به جایی، کسی، و یا مفهوم و موقعیتی کاملا خاص ارتباط می‌دهند.

و در همان بحث (شماره ۵) نهایتاً دریافتیم که برای «آدمیزاد»، شرط ایجاد رابطه با جهانی که در آن زندگی می‌کند این است که بتواند آن جهان را «تفسیر» کند و برای اینکار مجبور است به جهان نمادها راه برد. یعنی از هستی اجتماعی برخوردار باشد؛ به معنایی دقیق‌تر دریافتیم که نحوه «هستیِ اجتماعیِ» آدمی، پشتوانه نمادها و شعور یافتگیِ اوست؛ یعنی زندگی با آدمها در بستر روابطی مشخص و قاعده‌مند که از قابلیت تفسیر برخوردار باشد.

از اینرو تمامی بحث کنش متقابل نمادین، به تبیین و تفسیر همین مسئله اختصاص داده‌شده است. به عنوان مثال در قیاس با رفتار حیوانات (فرضاً سگها)، تشخیص ناراحتی و یا دلخوریِ ما از یکدیگر، نیازی به نشان دادن دندانها ندارد. واقعیت این است که به پشتوانه قدرت تفسیرگر‌ای همه آدمها، معمولاً شخص دلخور شده، (خصوصاً اگر دلخوری‌اش از دوست نزدیک و اعضاء خانواده‌اش باشد) از کنشی استفاده می‌کند که نیازمند تفسیر باشد تا از راه تفسیر بتوان به دلخوریِ وی پی برد. به عنوان مثال، مگر به غیر از این است که هنگامی که قصد داریم به دوست یا خواهرمان بفهمانیم که متوجه شده‌ایم اخیراً با ما سرِ سنگین شده است، دست به تفسیر رفتارش می‌زنیم و فرضاً می‌گوییم: «وقتی تا دم در آمدی و نیامدی تو خونه، فهمیدم که بابت فلان گفته‌ام ازم دلخور شدی!».

بنابراین، بخش وسیعی از قلمرو جامعه‌شناسی مجبور است به «قدرت تفسیر» در کنشگران اعتراف کند و اصلا بر اساس همان هم برپا ‌شود. «قدرت تفسیر»ی که (تمامی کنشگران اجتماعی از آن برخوردارند و) به یاری نمادها آن را رو به راه می‌کنند و به انجام می‌رسانند. در این لحظه اصلا کاری به این مسئله نداریم که این تفسیرها درست هستند یا نه و یا برای دیگری به اندازه کافی مجاب کننده‌اند یا نه! در حال حاضر مسئله بحث ما فقط این است که بدانیم «کنشگر اجتماعی بودن، یعنی به کارگیری نمادها و قدرت تفسیر داشتن»؛

اما در این لحظه برای نشان دادن قلمرو بسیار وسیعِ قدرت تفسیرگری (در کنش متقابل نمادین)، نیاز داریم که مثالی از تجربه‌های روزمره‌مان در مواجه با ساختارهای قدرت بیاوریم؛ فرضاً زمانی که دولت سوبسید (یارانه) بنزین را بر می دارد، شاهد بودیم که دور روز نگذشته، راننده مسافر کشی که از سر اجبار به دلیل بیکاری، با ماشین شخصیِ خودش، به شغل «مسافر کِشی» روی آورده است، وقتی با اعتراض من و شما نسبت به بالا بردن «کرایه مسیر همیشگی» مواجه شده بود، در پاسخ به کنش اعتراض‌آمیز ما، به دلیل قدرت تفسیر، و باز اندیشی‌‌اش یا می شنیدیم که می‌گفت:«می‌خواستی سوار شخصی نشوی»؛ که به دلیل کمبود وسیله نقلیه عمومی، مجبوریم سوار شویم! و یا باز به دلیل همان قدرت بازاندیشی و تفسیرگری، بلافاصله موقعیت خودش را (به عنوان راننده‌ای که از نظر من و شما هنجارهای عرفی در خصوص نرخ کرایه را زیر پا گذاشته است)، تشخیص می‌داد و به توجیه رفتار خارج از عرف‌اش می‌پرداخت و شروع به تفسیر وضعیتِ خودش می‌کرد تا آنرا به اصطلاح «قاعده‌مند و دارای منطق» جلوه ‌دهد، یعنی همان چیزی را می گفت که من و شما بارها شنیدم : « چیه!؟ توقع دارید با بنزین لیتر ۷۰۰ تومن، کرایه‌ام را همون ۵۰۰ تومن ناقابله دیروز بگیرم!!؟؟».
و در مثالی دیگر زمانی که دست بر قضا در همین اوضاع و احوال یک تاکسی‌ِ خالی بدون مسافر، از جلوی مسافرانِ به صف ردیف شده رد می‌شد، مسافر کنار دستی‌مان که کلی معطل وسیله حمل و نقل عمومی شده بود، ممکن بود آنرا حمل بر اعتراض راننده نسبت به حذف سوبسید بنزین و گران شدن قیمت آن بکند …

همانگونه که گفتیم، اینکه چنین تفسیرهایی درست یا غلط اند، اصلا مسئله ما نیست؛ مسئله مهم در حال حاضر همانطور که بارها گفته شد، «قدرت تفسیرگری کنشگر اجتماعی» است. چه در خصوص مورد روابطش با دوست، همسایه، همکار و یا فردی غریبه در شهر، و چه در خصوص رابطه اجتماعی با ساختارها و مراجع قدرت؛ در هر دو صورت، به وضوح می‌بینیم که از نشانه‌های کنشگر اجتماعی بودن، استفاده و بکارگیری از نمادها در کنش متقابل نمادین و نیز قدرت بازاندیشی و تفسیرگری است که هر دو همزمان به کار گرفته می‌شوند.
اکنون می‌خواهیم پرسشی بسیار حساس و سرنوشت ساز (البته از نظر جامعه‌شناسان) مطرح کنیم. پرسشی که مسئله اش این است که «معنا و مفهوم این نمادها، چگونه شکل می‌گیرند و یا به عبارتی دیگر، هنجارهای درونیِ این نمادها چگونه ساخته می‌شوند؟»؛ به بیانی دیگر «هنجارها، قواعد و چارچوب تفسیر را از کجا می‌آوریم؟» ؛ این آن چیزی است که امروز باید بدان بپردازیم.
در بحث شماره ۱۱ (که به ساختارها و کارکردهای اجتماعی پرداختیم)، دیدیم که چگونه پارسونز، (البته از سر علاقه مفرط به حضور نظم و هنجارهای یگانه و یکدست در جامعه و ممانعت از تنش‌های غیر قابل کنترل اجتماعی)، به فکر ساختن «هنجارها و ارزش‌های درونیِ» نمادها ‌افتاد (که ما هم از این عمل به عنوان مهندسی اجتماعی یاد کردیم)؛ و بعد از پارسونز هم در بحث شماره ۱۲: ساختارگراییِ آلتوسر، به اتفاق شاهد بودیم که وی جداً بر این باور است که (در عصر حاضر) هم کنش و هم کنشگر هر دو محصولِ تعاملاتِ ساختارها و ساز و برگهای ایدئولوژیکیِ قدرتهای دولتی و سرمایه‌داری اند. و اگر به خاطر آوریم، مشکلی که در همان بحث با چنین نگرشی داشتیم این بود که تفکراتی از این دست، هیچگونه جایی برای فاعلیتِ کنشگرِ اجتماعی ـ تاریخی قائل نیستند. یعنی اعتقادی به این مسئله ندارند که برای کنشگر به لحاظ هستی شناختی (خصوصاً از دید فلسفه های اگزیستانسیالیستی)، چارچوبهای مشروط بودگی امری ضروری است. و از اینرو کنشگر اساساً نمی تواند بدون حضور شرایط اجتماعی و تاریخی دست به انتخاب و عمل بزند. حال آنکه نگرشهای آلتوسری و یا سایر ساختارگرایان با آتو گرفتن از وضعیتِ مشروط بودگی عمل (از سوی ساختارهای درونیِ موقعیت اجتماعی و تاریخی)، کنشگر را فاقد قدرت کنشگریِ انتخاب و عمل می‌دانند. و در نتیجه نهایتاً، هم «کنش» و هم «کنشگر» را محصول ساختارها می‌بینند.
مسلماً فراموش نکرده‌ایم که آلتوسر هم همچون پارسونز(ی که درکش از جامعه و روابط اجتماعی کاملاً مهندسی بود)، چگونه تصور می‌کرد که نظامهای فرهنگی و خصوصاً آموزشی، قادر به تولید و بازتولید (ساختن، مراقبت و کنترل) هنجارها و ارزشهایی هستند که جامعه سرمایه‌داری، در برقراری روابط اجتماعی و نیز حفاظت از نظم‌موجود به آنها نیاز دارد.
به زبان ساده، از طریق بحث پارسونز و آلتوسر دیدیم که تصور هر دو این است که هنجارها و ارزشهای درونیِ نمادها، از سوی ساختارها تعیین می‌شود و نقش من و شما هم صرفاً این است که آنها را در عرصه‌های متفاوت اجتماعی، به «نمایش» درآوریم.
شاید اگر جامعه شناسی خُرد، خود تلاشی برای پیوستن به برخی از منابع تولیدی ـ ساختاریِ خویش در الگو سازی های هنجاری ـ ارزشیِ کنشهای متقابل می کرد و یا حداقل به طور اجمال ذکر خیری از آنها می کرد، نگرشهای ساختارگرایانه اینطور قدرت نمی گرفتند و اینطور فاعلیت و یا قدرت کنشگری کنشگران را زیر سئوال نمی بردند. و این یعنی در واقع همانگونه که می‌بینیم، در حال حاضر در برابر یکی از بزرگترین ضعف‌های جامعه‌شناسی خُرد قرار گرفته‌ایم. این جامعه‌شناسان عزیز انگاری هرگز به این فکر نیفتادند که به طور جدی بپرسند این الگوهای قاعده‌مندی که در کنش متقابل از دیگری توقع می‌کنیم، «از کجا می‌آوریم؟»؛
جان هربرت مید، مهمترین جامعه‌شناس‌ِ خُرد و بنیان‌گذار کنش متقابل نمادین، (با تمامی عظمتی که کارش دارد و می‌شود از آن لذت برد) در نهایت تنها به ذهنِ تفسیرگرِ بازاندیش و جامعه اکتفا می‌کند. شاید بتوان گفت وی به نوعی فقط به موقعیت «باز تولیدِ» الگوها و قواعد اندیشیده است. آن هم به یاری رابطه تعاملاتیِ ذهن ، خود و جامعه؛ اما هرگز سراغ پرسش‌هایی از این دست نرفت که به عنوان مثال، نقش قدرت و ساختارهایی کلان همچون نظامهای اقتصادی، و یا اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و یا .. ، با قواعد هنجارینِ موجود در روابط اجتماعی‌ای همچون «استاد و دانشجو» در دانشگاههای آمریکا چیست! کاری که به عنوان مثال همانگونه که دیدیم در بحث‌های پیشین ( شماره ۱۰: وبر و تنشهای ارزشی و …،) ماکس وبر سراغ آن می‌رود تا تعین ِ این روابط را از سوی نظام سرمایه‌داری آمریکا به چشم ‌آورد؛ و با این عمل آگاهانه یا ناآگاهانه به شیوه‌های ارتباطیِ کنش متقابل نمادین، قاعده هایی با گرایش‌های ساختاری می‌دهد.
بنابراین همانگونه که تا اینجا دیده‌ایم، هیچکس نمی‌تواند ادعا کند که خودش مبتکر ساختن الگوهای متقابل نمادین بوده است. یعنی «ذهن، خود و جامعه»‌ای که کنش متقابل نمادین به آن تکیه می‌کند، فقط قدرت تشخیصِ موقعیت‌ِ کنش و کنشگر و همچنین نحوه انجام کنشی را دارد که در آن از کنشگر «رفتار خاصی» انتظار می‌رود. زیرا با توجه به تجربه روزمره خود به عین می بینیم که تمامی کنش‌های ارتباطی‌مان حول و حوش چارچوبهایی است که هم ما و هم طرف مقابلِ ارتباط آنرا می‌شناسیم و یا از یکدیگر انتظار داریم تا آنرا برآورده سازیم. به عنوان مثال هرکدام از ما، در رستوران، خانه، کلاس درس و یا محیط کاری خود، رفتارهای مخصوص به محیطی داریم که در آن یا از ما انتظار می‌رود که انجامشان دهیم و یا (آگاه یا ناآگاه) نسبت به احتمال بروز آنها با کنشگران متقابل ِ مخصوص همان محیطها توافق‌هایی برای بروزشان داریم. بر همین اساس هر مردی هم هر اندازه که باور داشته باشد در خانه اجازه سروری کردن دارد، در هیچ رستورانی از همسرش توقع ندارد همچون زمانهایی که در خانه بسر می‌برند، (مانند اغلب سریالهای تلویزیونیِ ایرانی)، «سینی چای بدست» از آشپزخانه رستوران بیرون بیآید، و یا هیچ دانشجویی هر قدر هم که راحت و به اصطلاح ریلکس باشد، هیچگاه با پیژامه و یا لباس خواب به کلاس درس نمی‌رود، مگر آنکه به طور نمادین قصد اعتراض به نحوه تدریس استاد خود داشته باشد و بخواهد با پوشیدن لباس و پیژامه خواب، کسالت‌آور بودن کلاس وی را به رخ بکشد و یا …؛
اما پرسش همچنان مقابل ماست: این الگوها را از کجا می آوریم؟ «قواعد و هنجارهای درونی کنش متقابل نمادین کجا و توسط چه عاملی تولید می‌شوند؟»؛ آیا به راستی همانگونه که آلتوسر و یا سایر ساختارگرایان ادعا می‌کند، آنها را ساختارها تولید می‌کنند؟
از بین جامعه‌شناسان معاصر، آنتونی گیدنز ( ۱۹۳۸ـ ) یکی از اندیشمندانی است که به طور جدی تلاش می‌کند تا با پاسخ به این پرسش، در برابر نگرش‌های ساختارگرایانه‌‌ای بایستد که «فاعلیت» و امکان «کنش‌گر اجتماعی بودن» را به تصرف قلمروهای ساختاری درآورده‌اند. از اینرو به تبیین و پرورش نظریه‌ای تحت عنوان«ساختمندی» ( Structuration Theory) می پردازد. (البته آنرا «نظریه ساخت‌یابی» هم ترجمه کرده‌اند، اما از آنجا که واژه «ساختمندی» می‌تواند به نوعی القاء کننده «نحوه‌ای بودن» باشد، در متن حاضر به غیر از نقل‌قولهایی که از کتاب ترجمه شده گفتگوهای گیدنز می‌آوریم، از واژه «ساختمند» استفاده خواهیم کرد).
باری، در گفتگوی بسیار جذابی که آنتونی گیدنز و کریستوفر پیرسون مشخصاً درباره «نظریه ساختمندی» در سال ۱۹۹۸ (؟) انجام داده‌‌اند، گیدنز نگاهی بسیار جاندار و جالب به مفهوم «فاعلیت» دارد، چنانچه می‌گوید:
«فاعلیت، یک جریان است نه فقط انبوهه‌ای از کنشهای فردی. بنابراین، زمانمند بودن (temporality) با فاعلیت انسانی گره خورده است و لذا با فضا و مکان در ارتباط است؛ زیرا شما نمی‌توانید یک فاعل انسانی بدون کالبد داشته باشید. یک کالبد، فضایی فیزیکی را اشغال می‌کند و خودش را در یک بستر فیزیکی به طرف دیگران معطوف می‌سازد. در این معنی، زمان و فضا بخشی از نظریه ساخت‌یابی‌اند» (کریستوفر پیرسون معنای مدرنیت: گفتگو با آنتونی گیدنز ، ۱۳۸۰، ص ۱۵۷).
اگر بخواهیم به زبان ساده، پی به منظور گیدنز بریم، می‌توان این طورگفت که اعمالی که از من و شما در مقام «کنشگر نوعی» سر می‌زند، تا زمانی که از کالبد (تن، بدن) برخوردار نباشیم، نمی‌تواند میسرشود. به نظر می‌رسد کاملا حق با اوست، زیرا همانگونه که مرلو ـ پونتی هم نشان داده است «تنِ» آدمیزاد بخشی از وضعیتِ کنش‌مندی اوست. حتا می‌توان با توجه به مثالهای بالا، به عینه دید که آن دانشجو بدون «بدن»اش نمی‌تواند اقدام به کنش اعتراض‌آمیز در کلاس درس داشته باشد. آخر مگر نه اینکه باید «بدنی» داشته باشد و آن بدن بخشی از فضای فیزیکی ـ مکانی را به خود اختصاص دهد و به چشم بیآید تا بتواند آنرا به سمت دیگران معطوف بدارد و از آن (با پوشاندن پیژامه خواب) در حرکتی نمادین و اعتراض‌آمیز، به عنوان «صحنه نمایش» استفاده کند!؟
به بیانی شاید بتوانیم اینطور بگوییم که هر قدر هم که ما از قدرت اندیشه، و یا بازاندیشی و تفسیرگری برخوردار باشیم، بدون داشتن «بدن»، نمی‌توانیم از عهده کنشگر اجتماعی بودن برآییم. حتا اگر این کنشگر در بستر رختخواب باشد و فاقد هر نوع حرکت بدنی هم باشد (زیرا باز هم برای عمل بازاندیشی به تنی نیازمند است که ذهن‌اش را با تمامی متعلقات اجتماعی و تاریخی‌اش در آن به جریان اندازد).
همین مسئله در مورد «زمانمند» بودن فاعلیت، در مقام کنشگر اجتماعی نیز صدق می‌کند. زیرا هر عملی که از ما سر زند یقیناً در بستر زمان صورت می‌گیرد. درست همانند بدنی که بخشی از فضای فیزیکی را به خود اختصاص می‌دهد (و با قرار گرفتن در آن، به فضا مفهومی عینی ‌بخشیده‌ایم)، بخشی از وضعیت فاعلیتِ ما هم، در گروی «زمانمند بودنِ»ماست. با الهام از هایدگر می‌توان گفت، اصلا چیزی به نام انسان وجود ندارد، آنچه را که به این نام می‌شناسیم صرفاً موجودی‌ست با یک سری امکاناتِ وجودی که یکی از آنها هم «زمانمند بودن» است.
بنابراین علاوه بر دریافتهای پیشین در خصوص قدرتِ تفسیرگری و باز اندیشیِ آدمی، اکنون به یاریِ نگرش نوآورانه گیدنز، به کشف هستی‌شناسانه‌ای از آدمی در جامعه‌شناسی می‌رسیم که بر اساسِ آن، فاعلیتِ آدمی متکی بر امکان‌هایی همچون مکانمندی، بدنمندی، و زمانمندیِ او می‌شود. اما از آنجا که گیدنز زمان را صرفاً به عنوان محل تغییر نمی‌بیند بلکه به عنوان بستر ضروری «بازتولیدات اجتماعی» نیز می‌بیند، با زیرکی تمام، پای کلیه نگرشهای ساختاری را به بحث باز می‌کند.
زیرا در واقع (همانگونه که در بحثهای مهندسی اجتماعی پارسونز و یا ساختارگرایانه آلتوسر دیدیم) به طور معمول این نگرشهای ساختارگرایانه‌ بوده‌اند که متولی بحث‌های کلان اجتماعی هستند. بهرحال گیدنز برای آنکه نظریه «ساختمندی» خویش را به روی بحثهای کلان باز کند، می‌گوید:
«من فقط تغییر اجتماعی را برنگزیده‌ام، زیرا باید ثبات و تغییر، یا پایداری و تغییر را با هم تفسیر کرد. تغییر چیزی نیست که وجود مستقل داشته باشد. من در نظریه ساخت‌یابی از این بحث می‌کنم که احتمال تغییر در هر لحظه زندگیِ اجتماعی وجود دارد، اما بخش اصلی زندگی اجتماعی بازتولید اجتماعی است. بنابراین، تغییر و ثبات به نوعی مستقیماً به هم گره خورده‌اند. اگر این سئوال کلی را مطرح کنیم که چرا فئودالیسم سقوط کرد، کسی نمی‌تواند به آن در یک سطح منطقی پاسخ گوید. بلکه باید بیشتر به دنبال تفسیرهای مستقیم سیاسی، اقتصادی و جامعه‌شناختی از آنچه اتفاق افتاده است باشیم» (همانجا، صص ۱۵۴ ـ ۱۵۵).
به بیانی گیدنز معترف این امر مهم می‌شود که چه در وجه «باز تولید اجتماعی» سخن بگوییم و چه در خصوص «تغییرات بنیادی ساختاری»، در هر دو صورت به بحث‌های کلانِ ساختارها نیاز می‌افتد. منتها «تفسیر اتفاقاتی که در این ساختارها رخ داده است». و همینجا میخ «ضرورت تفسیر» را در حیطه های ساختاری کلان می کوبد. وانگهی از نظر گیدنز، ساختی که ساختمندی انسان را متعین می‌کند و به آن شکل می‌بخشد در تمامی سطوح زندگی وجود دارد و خود را در روابط روزمره متجلی می‌سازد. چنانچه می گوید: «ساخت ، اساساً در چیزهایی متجلی می‌شود که مردم به شکل نهادینه و قاعده‌مند انجام می‌دهند. بیشتر آنچه ما در زندگی روزمره انجام می‌دهیم تابع آن چیزی است که من آنرا آگاهی عملی (Practical consciousness) می‌نامم، که با قواعد وعرف زندگی اجتماعی در جریان است» (همانجا ، ص ۱۳۶).
اگر بخواهیم به زبان ساده گفته گیدنز را توضیح دهیم، با توجه به مثال‌هایی که تا امروز داشته‌ایم می‌توان گفت، اینکه می‌دانیم و یا توقع داریم که رابطه «استاد و دانشجو» و یا «کارمند و ارباب رجوع» چگونه باید باشد، برخاسته از شیوه وجودیِ ساختار آموزشی‌و یا بوروکراتیکی‌ست که به دلیل نهادینه و قاعده‌مند بودنش «آگاهی عملی» را برای ما به وجود می‌آورد. باری، گیدنز معتقد است که ساخت و یا ساختار را نمی‌توان از معرفت و آگاهی مردمی که نحوه و شرایط انجام کارها را بر اساس آن انجام می‌دهند، جدا کرد:
« ساخت، فقط تا آنجا وجود دارد که مردم کارهایی را با معرفت و آگاهی و در شرایط معینی که پیامدهای خاصی هم دارد انجام دهند. […] این انتخابی نیست …بین آنچه مردم درباره چرایی اعمالشان می‌گویند و… برخی از انواع نیروهای علّی که آنها را به عمل وامی‌دارد…؛ بین این دو، […] قدرت هم هست. همیشه سعی کرده‌ام قدرت را به مثابه بخشِ اصلی منطق علوم اجتماعی نیز ببینم. بنابراین در واقع آنچه هست، عبارت است از “فاعلیت، ساخت و قدرت”. فاعلیت مبنای بنیادین قدرت است. توان این هم هست که کار به نحو دیگری انجام شود» (همانجا، صص ۱۴۱، ۱۴۶).
در گفته بالای گیدنز نکات بسیار مهمی وجود دارد که همه آدمها در هر جامعه‌ای که زندگی کنند به نوبه خود آنرا تجربه کرده‌اند؛ اول: حضور قدرت به منزله نیرویی ناظر و کنترل کننده از سوی ساختارها که در تمامی عرصه‌های زندگی روزمره به طرزی فعال جریان دارد، و آدمی را وادار به اعمالی خاص می‌کند؛ و دوم: حضور قدرت در «فاعلیت» به منزله توانایی انجام کار به نحوی دیگر؛ به بیان ساده شاید بتوان گفت، از نظر گیدنز آدمی هم از سوی ساختها وادار به عمل می‌شود و هم اینکه از امکان و توانایی انجام عمل به نحوی غیر تحمیلی نیز برخوردار است. شاید در وهله اول این گفته عجیب بیاید، اما خواهیم دید که حرف گیدنز پایه هایی کاملا واقعی، عینی و تجربی دارد.
با توجه به مثالهایی که تا کنون داشته‌ایم آیا می‌توان گفت که زمانهایی که قواعد و هنجارهای مورد درخواست سیستمهای اجتماعی را به اصطلاح دور می‌زنیم و به آنها عمل نمی‌کنیم و تن به جبر درونی آنها نمی‌دهیم، همان زمانهایی است که به قول گیدنز از توانایی و قدرت انجام کار (عمل) به نحوی دیگر برخوردار می‌شویم؟ شاید ساده‌ترین مثال سوارشدن قاچاقی مترو و یا اتوبوس‌های شهری باشد و یا خود را جای آدمی متأهل جا زدن، فقط برای آنکه بتوانیم خانه‌ای اجاره کنیم و یا صاحب شغلی شویم؛
به بیانی تصور می کنم بتوانیم اینطور بگوییم که آنزمان‌هایی که بر اساس نیاز و ضرورتِ وضعیتیِ خویش از سر ناگزیری اقدام به بهره‌گیری از موقعیت و یا منابعی می‌‌کنیم که برای ما جایی و یا سهمی در ساختار اجتماعیِ آن، در نظر گرفته نشده‌است، همان زمانی‌هایی است که تن به جبر درونی ساختارهایی که در برابرمان قد علم کرده‌اند نداده‌ایم. و بدین ترتیب به همان صورت که سوار مترویی می‌شویم که پول پرداخت هزینه آنرا نداریم اما سوار می شویم و یا خانه‌ای اجاره می‌کنیم تا سرپناه‌مان باشد ، اما مطابق قواعد سیتسم اجتماعی آن جایی برای ما در آن در نظر گرفته نشده است و یا صاحب شغلی می‌شویم که با درآمدش بتوانیم زندگی کنیم، بی‌آنکه به شرایط و قواعد درونیِ هریک از آن سیستم های اجتماعی که در آن به نوعی تبعیض را راه داده بود، عمل کرده باشیم.
اما مسئله اینجاست که این «تواناییِ انجام کار به نحوی دیگر» فقط مشمول وضعیت‌هایی قابل توجیه به لحاظ اخلاقی و اجتماعی نیست، زیرا به همین ترتیب راه برای عمل نکردن به قوانینی وجود دارد که حامل عدالت اجتماعی است؛ به عنوان مثال چه بسیار مفاسد اقتصادی می‌توان یافت که با زد و بندهایی، امکان فرار مالیاتی را برای سرمایه‌داران ایجاد می‌کند و یا موارد دیگری از دور زدن قوانین حقوقی و اجتماعی که خبر از مشکل دار بودن سیستم مدیریتیِ ساختارهای اجتماعی می‌دهد. همان مشکلات و مسائلی که به نام «اختلاس‌‌های مالی» و یا «رشوه خواری» و …، با آنها حداقل اسماً آشنایی داریم.
بهرحال گیدنز به مطلب بسیار جالبی اشاره دارد وی می‌گوید:
«اینجا موضوع جالبی وجود دارد. تمام زندگی اجتماعی توسط فاعلان کنترل می‌شود. به این معنی که انسان بودن یعنی تحت نظر داشتنِ مداوم رفتار افراد، در رابطه با رفتار دیگران. از سوی دیگر، مناطق وسیعی از زندگی اجتماعی، تحت کنترل فاعلان نیستند ـ اگر کنترل فاعلان را کنترلی آگاهانه بدانیم. بازارها به ما محدودیت‌های کنترل هدایتی به معنی دوم را نشان می‌دهند. بازارها صرفاً «حاصل» میلیون‌ها فردی نیست که تصمیم به خرید، فروش، پس‌انداز و غیره می‌گیرند. بازارها خواص ساخت‌یافته‌ای (structured properties) هستند که ـ همانطور که نظریه ساخت‌یابی تأکید می‌کند ـ به طور همزمان پیامد و وسیله کنشهای افرادی است که آنرا انجام می‌دهند» (ص ۱۴۹).
در وهله اول به نظر می‌رسد که حق با گیدنز است. مگر به غیر از این است که هدف ما هم در بالا طرح همین مسئله منتها در روایتی دیگر و در قالب‌های تجربی نسبتاً آشنا بود! اما واقعیت این است که آنچه را که ما در این لحظه قصد داریم به عنوان وضعیتی مهم آشکار و به گفته‌مان اضافه کنیم ، ظاهراً برای گیدنز اهمیت چندانی ندارد؛ توضیح می دهیم :
اگر بپذیریم که فاعلان اجتماعی، همانگونه که دیده شد، از راه دور زدن قواعد و هنجارهای رسمیِ نظامها در قلمرو عمومی، به نوعی از قدرت دستکاری سیستم اجتماعی برخوردارند، (و همین امر نشان از «فاعل بودن» کنشگر اجتماعی دارد)، در صورت پذیرش چنین فرضیه‌ای، آیا این قدرت دستکاری در همه گروههای اجتماعی به یک میزان است و یا اینکه بسته به جایگاه اجتماعی، با نحوه‌های متفاوت و بسیار گوناگونی از قدرتهای کنشگری مواجه‌هستیم؟
اگر همانطور که گیدنز هم به درستی اشاره کرده است، بین ساخت و فاعلیت، چیزی به نام قدرت وجود دارد، آیا اضافه کردن قدرتی سوای قدرت و یا تواناییِ بازاندیشی و تفسیرگری به ساخت و فاعلیت، به این معنی نیست که این قدرتِ قرار گرفته بین ساخت و فاعلیت، همان قدرت «جای‌مندی»است!؟ قدرتِ برخاسته از جایگاه اجتماعی و طبقاتی!؟ یعنی بسته به اینکه به لحاظ اجتماعی متعلق به کدام قشر و گروهِ اجتماعی و منزلتی باشیم، قدرتی که به‌م تعلق می‌گیرد شکل به خصوصی به خود می‌گیرد. به عنوان مثال می‌توانیم مانند آن آدم فلک‌زده ژان والژانی، قدرتِ فاعلیت‌مان به حدی باشد که فقط با آن بتوان قاچاقی سوار مترو شد و یا برای بدست آوردن شغلی با درآمدی بخور و نمیر در مصاحبه به دروغ برای خود هویت دیگری دست و پا کرد و یا برای آنکه صاحبخانه‌ها به ‌ما آپارتمان اجاره دهند، خود را به دروغ متأهل جا بزنیم و یا …؛ در مثالهایی از این قبیل که تماماً خبر از فلاکت جایگاهِ اجتماعی و قدرت‌مان می‌دهد، به طرز غمباری بیرون بودن از قدرت واقعیِ سهیم شدن در ثروت و امکانات به چشم می خورد که این باید با وضعیتی مقایسه شود که به عنوان مثال قدرت‌مان چنان توانگر و صاحب نفوذ باشد که بتواند به درون ساختارهای کلان راه برد و در زد و بندی اساسی کلی اختلاس مالی بالا آوریم و یا به واسطه ارتباطات بالایی که داریم چنان مورد حمایت قرار گیریم که بتوانیم به مزایده‌هایی در سطوح بالا دست‌یابیم و از قِبَل «جایمندی» و یا جایگاهی که در حوالی قدرتهای رسمی داریم، به افزایش قدرت و در نتیجه افزایش قدرت فاعلیت راه بریم.
بنابراین همانگونه که می‌بینیم، پیوند قدرت به فاعلیت و ساخت، بیشتر از آنکه خودِ گیدنز از آن بهره‌برداری کند، محصولِ اجتماعی در بردارد. زیرا می توانیم همانگونه که در بالا دیدیم به آن «جای مندی» را هم اضافه کنیم و این بدین معنی است که اکنون به جایی می‌رسیم که با «محدودیت‌» و «جبر و فشار»هایی روبرو خواهیم شد که به عنوان کنشگر اجتماعی با آنها روبرو هستیم. به عنوان مثال اگر پدیده بیکاری، برای افرادی در جایگاه اجتماعیِ ژان والژانی، به منزله امری تحمیلی و غیر قابل کنترل فهمیده می شود (درست مثل بلای طبیعی که هیچ قدرتی در برابر سیلی که خانه مان را ویران کرده نداریم)، همین پدیده برای صاحبان قدرت در ساختارهای اقتصادی و اجتماعی، دیگر امری غیر قابل کنترل و یا تحمیلی نمی‌‌تواند به حساب بیآید. چرا ؟ زیرا ، بر خلاف «جای مندیِ ژان والژانی » از قدرت برنامه‌ریزی اقتصادی و نیز دخالت و دستکاری در ساختارها برخوردارند و به نوعی در سود‌آوری‌های اقتصادی و ثروت سهیم هستند.
این مثال را از اینرو انتخاب کردیم تا متوجه نگاه محافظه‌کارانه گیدنز در خصوص «مدیریت بازارها» بشویم. او طوری برخورد می‌کند که فراموش می‌کند در پس نظم یا آشفتگی «محدودیت‌ها و کنترل‌های بازارها»، گروه اجتماعی خاصی وجود دارد که منافع خاصی را دنبال می‌کند و از قدرت، ثروت و صددرصد دخالت در ساخت برخوردار است. بهرحال همانگونه که در بالا دیدیم گیدنز «پیامد و قدرت عمل در بازار» را به عنوان قلمروی برای فاعلیتِ همه فاعلان در نظر می‌گیرد: «بازارها خواص ساخت‌یافته‌ای (structured properties) هستند که ـ همانطور که نظریه ساخت‌یابی تأکید می‌کند ـ به طور همزمان “پیامد و وسیله کنشهای افرادی است که آن را انجام می‌دهند”»(همانجا).
اما فراموش می‌کند که از این مسئله یاد کند که در همین بازار، از دوران نخستین سرمایه‌داری زحمتکشان تیره روزی بوده‌اند که فقط نقش «نیروی کار آزاد و قابل فروش، ارتش ذخیره‌ی کار » (: بحث شماره ۸ ، کار و کارل مارکس) و یا «مصرف‌کننده»ی بازار محصولات ، بوده‌اند و معلوم نیست که چگونه این نحوه حضورِ در حاشیه قدرت می‌تواند نقشی دخالت‌وار در ساختار بازار سرمایه‌دارانه‌ای داشته باشد که بر اساس همان، در مقام یک «فاعل اجتماعی» ناگزیر به قبول «پیامد»های کنشهایش فی المثل «بیکاری» باشد….
بنابران تنها راهی که می‌شود خود را هم از چنگ نگرشهای «ساختاری» بیرون آورد و هم از این نگاه محافظه‌کارانه گیدنز فاصله گرفت، نگرشی است که ساختارهای موجود در نظام‌های سرمایه‌داری و غیر دموکراتیک را به گروه اجتماعیِ خاصی گره می‌زند که افراد مقیم این گروه های اجتماعی ( یا همان «جای مندانِ» حوزه نفوذ قدرت) در واقع همان فاعلین اصلی نظام اند. هم کسانی که هم از قدرت دخالت و دستکاری در ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و برنامه ریزی برخوردارند و هم ساکنین حوالی قدرت سیاسی هستند. این نگرش به ما یاری می‌دهد که تنشهای درون جامعه را به عنوان تنش‌های منزلتی و قدرتی‌ای بین لایه های متفاوت «جای مندی» ببینیم. از یکسو بین گروههای صاحب قدرت و ثروت (به منزله نزاعی خانگی) و از سویی دیگر بین گروههای فاقد قدرت و ثروت با صاحبان قدرت و ثروت ببینیم ….
شاید بد نباشد بحث را با سخن کریستوفر پیرسون در گفتگویی که با آنتونی گیدنز داشته است به پایان بریم وی می گوید :
« ممکن است فکر کنید پاسخ این سئوال مرا قبلا داده اید، اما اجازه بدهید ، آنرا مستقیماً با شما در میان بگذارم. نظری وجود دارد مبنی بر اینکه ساخت یابی اصولی نسبتاً پیچیده و دوگانگی ظریفی بین ساخت و فاعلیت ایجاد کرده است، اما نتوانسته است بر مشکل اصلی وعمیق ساخت و فاعلیت فائق شود؛ یعنی این مشکل که آیا علل تعیین کننده ـ این که تعیین کننده یا تأثیر گذارنده یا شرط عمل فاعلان هستند ـ در خارج از فاعلان وجود دارند یا خیر؟ » (همانجا ص ۱۵۵ ).

پس از متن :
برای نوشتن این بحث از کتاب معنای مدرنیت : گفت و گو با آنتونی گیدنز ، کریستوفر پیرسون ؛ ترجمه : علی اصغر سعیدی ، انتشارات کویر ، ۱۳۸۰ استفاده شده است.

اسفند ۱۳۸۹