«افسانههای سرخپوستان آمریکا»، [به روایت] ویلیام تروبریج لرند؛ ترجمه سروناز صفوی، انتشارات کیمیا، ۱۳۸۴
«چگونه تابستان از راه رسید»، به روایت ویلیام تروبریچ لرند؛ ترجمه سروناز صفوی.
نوشتههای مرتبط
اگر «فرهنگها» هم، مانند «آدمها»، و یا «ستارهها» و یا اصلاً هرآنچه که هست و هستی دارد، جزو هستیهای به اصطلاح «متناهی» باشند، در آن صورت به نظر میرسد تنها جایی که میتوانند به بقای خود ادامه دهند، فقط در عالم قصه و افسانهاست. همان جهانی که «جاودانگی»، در آن خانه دارد و گشادهرو و سخاوتمند، در ذره ذره گستره پایانناپذیرش، شبان و نگهبانِ موقعیتهای «تناهیمندِ»هستیست. به همان شکل که کهکشانها عمل میکنند. یعنی در سکوت و متانت، از نور و درخشندگیِ ستارههایی محافظت میکنند که قرنها از مرگشان میگذرد….
و از قضا یکی از این ستارهها که همچنان بر تارک کهکشان فرهنگ بشری میدرخشد و قادر است گرما و درخشندگی خود را به روح تنها و ناامید ساکنان زمین انتقال دهد، افسانه «تابستان از راه میرسد» است. افسانهای که چندین راوی دارد؛ آخر از سرزمین سرخپوستانِ آمریکای شمالی میآید؛ همان مردمی که در فرهنگی رشد یافتهاند، که در آن، «جریان زندگی» به مثابه زنجیری از حلقههای متصل به هم پدیدار و دریافته میشود. درست مثل نشستنِ آدمهای چنین فرهنگی به دور آتش: گرد و متصل به هم؛ به طوری که جهت «بالا و پایین» در این حلقه آدمیت، دیگر بیمفهوم و تهی از معنا میشود. لُب کلام، «جهان» را یکه و تنها آغاز نمیکنند. اگر چیزی «یگانه» است، همین روح متصل و ارتباطی است.
باری، هر چند قصههایی که در مجموعه کتاب «افسانههای سرخپوستان» نقل میشود به یاری جمیع سرخپوستانی انجام گرفته است که خود نیز آنها را از اجداد خویش شنیدهاند و توسط شخصی به نام اسکول کرافت (در قرن نوزده)، جمعآوری، و بعدها هم توسط دبلیو تی. لارند، بازگو شدهاند (ص ۲)، اما همگی این راویها، برای حفاظت از نام «یاگو»ی پیر و دانا، (که به نظر میرسد بیشتر «نماد» قصهگویی و «راویگریِ» افسانهها باشد تا اینکه به طور واقعی به شخص خاصی اشاره داشته باشد)، خود را در پس صحنه قصهگویی نگه میدارند. بهرحال، دلیل هر چه باشد، ما هم حرمت آنرا نگه میداریم و سعی میکنیم از راه این حلقههای انسانی، خود را به یاگوی پیر و دانا متصل سازیم. همان کسی که نقشی پیوستار با گذشته فرهنگی سرخپوستان دارد و بر اساس همان نیز عمل میکند. چون ظاهراً تمامی قصههای عالمِ سرخپوستان را میشناسد و از آنها با خبر است. و شاید به همین دلیل هم آنقدر دانا و عاقل است! اما در اینجا مسئله اسرارآمیز و در عین حال مجذوبکنندهای وجود دارد. زیرا معلوم نیست، آیا قدمت قصههایی که «یاگو»ی پیر آنها را تعریف میکند بیشتر است، یا آنکه سن و سالِ خود یاگوی دانا!؟ زیرا گاهی، قصهها به طرز شگفتی، به جای اینکه از زبان یاگوی دوستداشتنی گفته شوند، آیینهای میشوند در جهت به تصویر کشیدن خودِ او…؛ و چه زیبا و لذت بخش است این لحظهها: جایی که حلقههای «قصه» و «قصهگو» چنان در هم تنیده و غیرقابل تفکیک از یکدیگر میشوند که دچار این وسوسه میشویم در همان جا اطراق کنیم و به جای پرداختن به افسانهای که یاگوی پیر قصد گفتناش را دارد، بر این روشِ قصهپردازیِ تودرتو، تأمل کنیم…
اما نه! باید سراغ «تابستان»ی رفت که روزی، روزگاری در عصر یخبندانها، ساکنین آسمانها تمام و کمال آنرا به تصرف خود درآورده بودند و در نتیجه ساکنین زمین را گرفتار «زمستان» و باد شمالِ آن یا به قول سرخپوستها «کابیب اونوکا» کرده بودند. قصهگوی پیرِ ما که گویی خود نیز در آنزمانها زیسته است، تعریف میکند که چطور بدون تابستان همه چیز بر روی «زمین»، در قعر سفیدی و سرما فرو رفته بود. تا اینکه شکارچی باهوش و با دل و جرأتی به نام«اوجیگ»، تصمیم میگیرد به درخواست پسر سیزده سالهاش، به رویایی واقعیت بخشد که وی آنرا از سنجاب قرمز پیر شنیده بود و مهم اینکه حقیقی بودن این رویا را نه فقط همه مردم باور داشتند، بلکه پیرمردانِ دهکده هم آنرا تأیید میکردند. بهتر است ماجرا از زبان خود یاگوی قصهگو بشنویم:
“اگر به خاطر سرما نبود، پسر اوجیگ همواره راضی بود. آنها لباسهای گرمی از پوست خز (سمور) و گوزن داشتند و برای روشن نگاه داشتن آتشِ خانه تمام چوبهای جنگل در اختیارشان بود. با این حال هنوز سرما معضلی بزرگ به شمار میآمد، چون همیشه زمستان بود و تودههای برف هیچگاه ذوب نمیشدند. [اهالیِ دهکده] از پیر مردان عاقل شنیده بودند که آسمان فقط سقف دنیای ما نیست، بلکه زمینِ دنیای زیبای دیگری نیز هست، دنیایی با پرندگانی با پرهای درخشان که در یک فصل گرم و دلپذیری به نام «تابستان»، نغمه خوشی سر میدهند. این داستان بسیار دلنشین بود و مردم دوست داشتند باورش کنند و آنرا محتمل بدانند، خصوصاً زمانی که میاندیشیدند، خورشید از زمین بسیار دور است و به آسمان بسیار نزدیک”(صص ۱۲۸ـ ۱۲۹).
پسر اوجیگِ شکارچی، همچون تمامی جوانانی که مایل به واقعیت بخشیدن به رویاهایشان هستند و زندگیِ زیبا و لذتبخش را حق خویش میدانند، از زمانی که این داستان را شنیده بود، مدام در این فکر بود که چگونه میشود آن هوای گرم و مطبوع، آن پرندگان زیبایی که پرهای رنگی و صدای دلنشینی دارند و یا «رنگ»ها را به زمین آورد. نه او، بلکه حتا سنجاب قرمزِ جنگل که همواره اندرزهای خوبی در چنته داشت، به شجاعت، دلاوری و همچنین هوش سرشار اوجیگِ شکارچی ایمانی راسخ داشت. انگار مردم دهکده و حیوانات جنگل همگی میدانستند که اگر قرار باشد، از بین شکارچیان دهکده تنها یکی را برای آوردن «تابستان» و رحمت آن، به آسمان بفرستند، کسی جز اوجیگ نیست. هم اویی که جدا از اتکاء به توانایی و قابلیتهای خود، از راهنمایی و مشورتِ کار سازِ دوستانِ خود یعنی سمور آبی، سگ آبی، گربه وحشی، گورکن و خز، بهرهمند باشد و راهی برای این مشکل پیدا کند.
احتمالاً یکی از شگفتیهای قصه برای ما (یعنی آدمهایی که در فرهنگهایی پرورش یافتهایم که به قول اسپینوزا، عادت کردهایم خود را محور همه چیز قرار دهیم و نگرشمان به جهان غایتمندانه ـ آنهم بر اساس خودمحوریِ بشری ـ باشد)، این است که با وجودیکه هیچکس در شهامت، شجاعت و هوش «اوجیگِ» شکارچی، کمترین شکی ندارد، اما ظاهراً هم «قصه» و هم «یاگوی دانا» (در مقام قصهگو) و هم اصلاً خودِ اوجیگ (و احتمالا مخاطب برخاسته از فرهنگ سرخپوستی)، همگی به خوبی میدانند که چنین کار بزرگی، مشروط به همکاری و همراهیِ مجموعهای از عوامل است که در این کار، «انسان» (که «اوجیگ شکارچی» آنرا نمایندگی میکند)، فقط بخشی از آن است. بهرحال این گربه وحشیِ سیاه گوش است که خبر از بلندترین کوهی دارد که از قله آن میتوان خود را به آسمان نزدیکتر احساس کرد. یاگو درباره این گربه وحشی اطلاعات خوبی به ما میدهد:
او کسی است که به دلیل “پاهای بلندش به جاهای بسیار دوری سفر کرده بود و سرزمینهای شگفتانگیزی به چشم دیده بود. به علاوه اگر کسی چشمان بسیار تیزبینی داشته باشد، میتواند گروه کوچکی از ستارگان را ببیند که پیرمردان خردمند میگفتند درست مثل گربه وحشی سیاه گوش است. پس او در میان بقیه اهمیت خاصی داشت. به خصوص در مسائلی از این قبیل و هنگامی که شروع به صحبت میکرد، سایرین با احترام زیاد به گوش میدادند”(ص ۱۳۱).
بنابراین «دانایی»، برای اهالی این دهکده سرخپوستی، امری انتزاعی نبود بلکه برخاسته از شیوه زندگی و تجربه روزمره ناشی از آن بود. از اینرو گربه وحشیِ سیاهگوش، با توجه به موقعیت فیزیکی ـ بدنیِ خود (پاهای ورزیده و بلندش) از امکان «سفر» به اقصاء نقاط آن سرزمین برخوردار بود و در نتیجه میتوانست چیزها و جاهای شگفتی را ببیند که دیگران نه دیده و نه شنیده بودند. وانگهی اثبات این امر از نظر یاگوی پیر، آسان بود زیرا اگر ستارههای آسمان را دیدهبانان صادقی بشناسیم که بهمثابه «راهنما»، هر مسافر نابلد ساکن زمین را هدایت میکنند، در این صورت کافی است تا به تصویر گربه وحشی سیاهگوش در آسمان توجه کنیم که به عنوان یکی از ستارگان راهنما در آسمان حک شده است. و این چیزی بود که صحت آنرا پیران دانا حتماً تأیید میکردند.
بدین ترتیب، تک تک همراهانِ اوجیگِ شکارچی، از قابلیتهایی برخوردار بودند که میتوانستند در موقع مناسب او را یاری کنند. و ناگفته نماند که هر چند او به تقاضا و خواهشهای مکرر پسر سیزده سالهاش راهی این مأموریت پر خطر شده بود اما به قول یاگویِ خردمند، فقدان «تابستان»، زندگی همه اهالی زمین را سخت و دشوار کرده بود. و طبعا این مسئله هر ذیوجودی را (از گیاهان گرفته تا حیوانات و آدمها) رنجور میکرد. از اینرو مسئله مربوط به همه موجودات بود و همه دلنگران آن بودند؛ بهرحال اینطور که یاگو میگوید، اوجیگ جزو مردان مقدس به شمار میآمد. از اینرو قادر بود تحت هدایت مرد مقدسِ سه چشم (که گربه وحشیِ سیاه گوش از جا و مکان خیمهاش خبر داشت)، به محل بزرگترین و بلندترین کوهی که در مسیر مستقیم ستاره شمال قرار داشت راه برد. قصهگو، چشم سوم مرد مقدس را همچون مشعل گداختهای توصیف میکند که بر پیشانیِ وی قرار گرفته بود و هرگز حتا شبها هم بسته نمیشد. اگر قرار باشد این چشم را با تفکر هراکلیتوسی تأویل و تفسیر کنیم میتوان آنرا کنایه از پختگی و داناییِ وی و یا به بیانی نشانه هشیاری و آمادگی ذهنی او برای حل مشکلات دانست. بهرحال وی بعد از آنکه اوجیگ و همراهانش را از مکان کوه مطلع میسازد به اوجیگ میگوید:”چون تو خودت مرد مقدسی هستی، قادری به کوه صعود کنی و دوستانت را نیز با خود ببری، ولی نمیتوانم به تو قول دهم که دوباره به پایین بازگردی” (ص۱۳۳). و این بدین معنی است که از نظر این مرد مقدس، برای آنکه بخواهیم از زمین به آسمان در مقام جایگاهی والا صعود کنیم، به غیر از شهامت و عضویت در گروهی کارآمد با قابلیتهای متفاوت و بالا، میباید «مقدس» هم باشیم. بهرحال، شکارچی قصه ما ظاهراً قبل از ملاقات مردِمقدس سهچشم، هم از مقدس بودن خود خبر داشته و هم از احتمال وجود هر خطری. چنانکه قبل از راهی شدن و تن به خطر دادن به پسر خویش گفته بود:
“پسرم، کاری که تو از من میخواهی بسیار خطرناک است، و نمیدانم چه عواقبی ممکن است داشته باشد. اما به من که یک مانیتوی مقدس هستم قدرتی برای اهداف خوب اعطا شده و بهترین استفادهای که میتوانم از آن بکنم آوردن تابستان به زمین است و اینکه دنیا را برای زندگی دلنشینتر کنم”(ص ۱۳۱).
بنابراین، از نظر اوجیگ، «تقدسِ» آدم مقدس، قابلیتیست همچون سایر تواناییها؛ فقط با این تفاوت که منشأیی مقدس دارد. اما از این حیث که «توانایی»ست، میباید، همچون تمام تواناییها صرف «اهداف خوب» شود. و از نظر او چه هدفی بالاتر و خوبتر از اینکه «زمین» را از رحمتی همچون «تابستان» برخوردار کند. باری، یاگو تعریف میکند که یاران پس از بیست روز پیاده روی به کوه رسیدند، از آن صعود کردند، به طور کامل از ابرها گذشتند و سرانجام خود را در قله کوهی یافتند که هرگز نظیرش را ندیده بودند. و بر بلندایش که آنهمه نزدیک به آسمان بود بالاخره توانستند پوسته سخت آنرا لمس کنند. آنها قبل از هر اقدامی، نخست از روح بزرگ و چهار باد طلب کمک کردند و بعد در بلندترین قله جهان به کشیدن چپقهای خود مشغول شدند.
کاری که باید انجام میدادند، سوراخ کردن آسمان بود، همراهان هر کدام با پرشهایی به طرف پوسته ضخیم آسمان شانس خود را امتحان کردند تا عاقبت خز (سمور) توانست آنرا ترک اندازد و سپس با سوراخ کردناش از پوسته ضحیم بگذرد و اولین کسی باشد که قدم به آسمان بگذارد. اوجیگ نیز پس از او به سرعت وارد آسمان شد:
“آنها در اطراف خود سرزمین زیبایی دیدند. اوجیگ که تمام عمرِ خود را میان برفها سپری کرده بود، همچون کسی که خواب میبیند و خیال میکند این صحنهها غیرواقعی است بر جای خود ایستاده بود. او پشت سر خود یک دنیای خالی و برهنه، سفید و زمستانی را جا گذاشته بود که آبهایش همیشه یخزده بود، دنیایی که نه رنگی داشت و نه آواز پرندهای. حال پا به سرزمینی گذارده بود که دشتی بزرگ و سبز پر از گلهای رنگارنگ داشت. جایی که پرندگان با پرهای درخشان در میان شاخههای پر برگ درختانی با میوههای طلایی آواز میخواندند و چشمههایی [داشت] که از میان مراتع می گذشتند و به دریاچههای زیبا میپیوستند. هوا معتدل بود و پر از عطر میلیونها شکوفه تابستانی. […] در اندک زمانی از داخل سوراخی که خز ایجاد کرده بود [هوای گرم] به زمین راه یافت و اوجیگ با عجله در قفس پرندگان را باز کرد تا بتوانند آن هوای گرم را دنبال کنند”(ص۱۳۵).
باید اعتراف کرد که با تصویرهای ساده و در عینحال شگفتی روبرو هستیم: آسمانی که سوراخ میشود و با سرازیر شدن اندکی از هوای تابستانیِ «آسمان»ی، به زمینِ گرفتار و در اسارتِ یخبندان، میتوان علاوه بر تابستان به فصول بهار و پاییز هم دست یافت! مسلماً مهم است بدانیم که همین افسانهها، روزی روزگاری توانستهاند شبهای زمستانیِ سرد و طولانیِ چندین و چند نسل از سرخپوستان را گرم و مطبوع کند (که خوشبختانه تصور چنین دور هم جمع شدنی هنوز میتواند قلب ما را از شعف و شادی کودکانهای سرشار سازد)، اما به نظر نمیرسد که این تنها هدف «یاگو»های قبیلههای سرخپوستی بوده باشد؛ زیرا آنگاه که از نقش و جایگاه «طبیعت» در زندگی آنان باخبر شویم، افق جدیدی به رویمان گشوده میشود که بدان وسیله با چهره فرهنگیِ مردمانی مواجه میشویم که به اصطلاح هنوز بند ناف خود را از مام زمین و طبیعت قطع نکردهاند. از اینرو رابطهای خویشاوندی با تمامی موجوداتی احساس میکنند که زندگیشان همچون خودِ آنها در ارتباط مستقیم با طبیعت است. حتا اگر این طبیعت به آسمان راه یافته باشد و به هیئت ساکنین آسمان درآمده باشد!
بنابراین کودکانِ آنها از همان کودکی، هم به طور عملی در زندگی روزمره و هم از طریق شنیدن قصهها و افسانهها، بهمنزله رسانهای آموزشی و فرهنگی، میآموختند چگونه خود را بهعنوان بخشی از طبیعت شناسایی کنند. پس، در پسِ این شیوه زندگی و درک از خویشتنِ برخاسته از طبیعت است که میتوان در کُنه فرهنگ سرخپوستان، به جای تصرف طبیعت (به منزله منبعی قابل مصرف تا حد نابودی آن…)، این آگاهی نهادینه شده را دید که باید بتوانند بازگو کننده افسانههایی همچون «از راه رسیدن تابستان» باشند تا نحوهای از دیدن، گوش سپردن و گفتنی را به کودکان بیاموزند که بازتولید کننده شیوه زیستِ مبتنی بر طبیعت باشد. زیرا در ناخودآگاهشان این اعتقاد نقش بسته بود که تنها در بستر «طبیعت» است که میتوانند از حیات و بقای عالم هستی حمایت کنند. پس در چنین درکی از جایگاه «شبانیِ انسان در جهان» است که اهمیت و ارزش «حیاتیِ» فصل تابستان به بیان درمیآید و آموخته میشود.
باری، یاگوی خردمند قصه را اینگونه خاتمه میدهد:
“ساکنان آسمان متوجه اتفاقاتی که افتاده بود شدند و با صدای بلند شروع به فریاد کشیدن نمودند، اما دیگر بهار و تابستان و پاییز به همراه پرندگان از داخل شکاف به دنیای پایین منتقل شده بود. و خز نیز پیش از آنکه ساکنین آسمان بتوانند او را بگیرند از فرصت استفاده کرد و از شکاف رد شد. ولی اوجیگ زیاد خوش شانس نبود…. همچنان که اهالی آسمان او را تعقیب میکردند او خود را به شکل «خز» درآورد، و با سرعت زیاد در امتداد دشت به طرف شمال گریخت. … [خوب میدانست] زمانی که به شکل خز درآید هیچ تیری قادر نبود او را مجروح کند مگر اینکه به نقطهای در نزدیکی دُمش اصابت کند…. تیرهای زیادی به سمت او پرتاب کردند تا اینکه یکی از این تیرها به همان نقطه کُشنده اصابت نمود، آنگاه خز (اوجیگ) دریافت که زمان مرگش فرا رسیده است…. در این هنگام متوجه شد بعضی از دشمنانش دارای نشان قبیله او بودند. … خطاب به آنان گفت: پسرعموهای عزیزم! از شما میخواهم که بروید و مرا در اینجا تنها بگذارید. ساکنان آسمان درخواست او را پذیرفتند …. هیچ شکافی [برای خروج از آسمان] وجود نداشت. سرانجام احساس ناتوانی و سستی بر وجودش چیره شد و در کف آسمان دراز کشید. به طوری که بتواند ستارههای دنیای پایین را ببیند. او از سر رضایت نفسی کشید و گفت: ـ «من به قولم وفا کردم پسرم». و اینک انسانهای روی زمین میتوانند از تابستان لذت ببرند. …. از آن زمان به بعد خز در آسمان باقی ماند و میشود در یک شب صاف او را با تیری در دمش دید. سرخپوستان به این ستارههای خز شکل «اوجیگ آنونگ» میگویند، ولی سفیدپوستان این ستارهها را «دب اکبر» مینامند”(صص۱۳۶ـ ۱۳۷).
امروز، برای بشری که مسیر صحیح زندگی را گم کرده و با شیوه جنایتآمیز و غلط خود نه فقط تیشه به ریشه نوع خود، بلکه به نابود کردن کره زمین و تمامی موجودات این هستیِ خاکی دست زده است، دیدنِ ستارههای خزشکل «اوجیگ آنونگ»، (البته اگر هنوز چشمی برای «دیدن» داشته باشیم) و گوش سپردن به افسانه قهرمانی سرخپوستان، (یقیناً اگر هنوز گوشی برای «شنیدن» داشته باشیم)، در بین این همه «بیراهی و بد راهی»، درواقع نشانهای از «راهی» است که (همانگونه که دیده شد با الهام از تفسیر هایدگری) شاید بتواند ما را به «خانه» و شیوه سالم سکونت در جهان هدایت کند. چرا که در عالمِ تمثیل و استعاره، ما را متوجه هستیِ «زمین»ی خواهد کرد که برای شکلگیریاش میلیونها سال زمان، انرژی و تلاش مداومِ حرکت و جابهجایی عناصر حیاتیِ «کور» لازم بوده است؛ عناصری که کورکورانه و فقط تحت سیطره گرایشاتِ به اصطلاح طبیعی و غیرعُقلایی عمل کردند… و امروز، ثمره و دستاوردِ رنجبارِ آن همه تلاشِ کور، به دست انسانِ به اصطلاح صاحب عقل و خرد در حال «ویرانی»ست. ویران کردنِ «رحمت»ی که «زمین» را با تمامیِ امکانات حیاتبخش و زیباییهای جادوییاش، به عرصه حضور درآورده است…؛ آری، به امید «دیدن» و تواناییِ «خوانش» این نشانه! آری به امید آن روز….