ماکس وبر، متفکر وجودی مدرنیته
نوشته زهره روحی
نوشتههای مرتبط
در بین اندیشمندانِ عصر مدرن تنی چند هستند که جداً دانستن نظرها و تفکراتشان جهت شناسایی «مدرنیته» از اهمیت بالایی برخوردار است. ماکس وبر، یکی از ایشان است؛ متفکری که بررسی های موشکافانه، دقیق و جامعی در موضوعاتی به انجام رسانیده که یا خود زاده عقلانیتِ مدرن اند (جامعه شناسی، حقوق) یا با وجود قدمت تاریخی، توسط این عقلانیت متحول شده اند (فلسفه).
وبر به لحاظ دانش وسیعی که به علوم تجربی زمانه اش و نیز علاقه وافری که به شناساییِ عقلانیت مدرن داشت، از قدرت ژرف اندیشی خاصی برخوردار شد که موجب پهناور ساختن افق فکری اش شد. در عصر مدرنی که حاصل آزادیِ متافیزیک است و در آن خبر مرگ خدایان به گوش می رسد، آنچه برای وبر حائز اهمیت می شود، گزینشی است که انسانِ مدرن در انتخاب خدا یا شیطان اش انجام می دهد. متن حاضر خواهان شناساییِ ماهیت این نگاه اخیر است. نگاهی که به اعتقاد وبر از سوی انسان مدرن به خود افکنده می شود تا به هستیِ خویش پاسخ گوید. بنابراین چنانچه پیداست، قصد ما نه بررسیِ نظریات جامعه شنانه وبر و برانگیختن بحث های آن، بل آشکار کردن نگرشی «وجودی» است که در تفکر وبر جریان دارد. از این زاویه دید، بسیار طبیعی به نظر می رسد آن مواضع پیچیده و مبهمی که وبر اتخاذ کرده است، مواضعی که هم فردگراست و هم ضدیت خاصی با فردگردایی به شیوه دموکراسی دارد، هم عقلانی است و هم بر هم زننده عقلانیت است، هم دیوانی است و هم به افشای قفس آهنین بوروکراسی می پردازد. آری اگر این زاویه دید وجودی را در بررسی هایی که وبر به انجام رسانیده نیابیم، جامعه شناسی عقلانیت مدرنیستی وبر، در اصطلاح واژگان سارتر، به «شوری بی حاصل» منجر می شود و در اصطلاح منتقدین پست مدرنیستی به «بن بست مدرنیسم» می رسد. و اگر آن جایگاه را بیابیم، اما بنا به هر دلیلی از آن صرف نظر کنیم، با جسد بی جان و تحریف شده نظریات وبر مواجه خواهیم شد.
روح افق نگرشیِ وبر در همان وضعیت های تنش آمیزی است که مابین قلمروهای تفکیک شده سرریز می شود. وبر، همچون نیچه، نجات روح بشر عصر مدرن را نه از راه جداسازی و تفکیک ارزش ها یا دستورالعمل های بهداشتی روانی، بل در وضعیت تماماً وجودیِ تنشِ «بینِ» ارزش ها می بیند: نزاع خدایان. از این جایگاه نگرشی، برای انسان مدرن، آرام و قراری وجود ندارد. به موازات قدرت و استحکام نظام عقلانیِ فراگیر، فراخوانی «خودِ» فرد در جهت نفی و مبارزه با آن داده می شود. اما آیا این به معنای ضدیت با مدرنیسم است؟ همان ضدیتِ صاف و ساده ای که برخی از جریانات پست مدرنیستی اتخاذ کرده اند و با هرگونه نظم عقلانیِ سازمان دهنده و برنامه ریز و پیش بینی پذیر به مخالفت برمی خیزند؟ مسلماً نه! معضل شناسایی وبر از همین جا آغاز می شود. وبر دقیقاً فرزند خلف مدرنیته است و به واقع بینیِ مدرنیستی خویش می بالد. جامعه نوین، از نظر وی نیازمند نظمی بوروکراتیک و عقلانیتِ معطوف به هدف است و این بدین معناست که از دید چنین نگرشی:
الف. از خود بیگانگی نظام های دیوان سالار؛ هرگونه تفکری که مدعی گذر از دیوان سالاری و پشت سر گذاردنِ از خود بیگانگی نظام دیوان سالارانه باشد (مارکسیسم، سوسیالیسم)، تفکری خام به شمار می آید. وبر می گوید:
«بی تردید زوال مداوم و تدریجی سرمایه داری خصوصی در تئوری امکان پذیر است هر چند این امر به آن سادگی که بسیاری از ادبای ناآشنا با آن خوابش را می بینند نیست. همچنین این امر پیامد جنگ حاضر نخواهد بود. اما بیایید فرض را بر این بگذاریم که یک بار چنین شود: عملاً چه معنایی دارد؟ انهدام قفس آهنین کارگران جدید وابسته به مزد؟ خیر، بلکه اداره هر نوع مؤسسه اقتصادی ملی شده یا «اشتراکی» ((communal دیوان سالارانه خواهد شد.»
چرا که وجه تمایز دیوان سالاری مدرن با دیوان سالاری های پیشین از نظر وبر خصلت عقلانی یافتن «حقوق» است. بر پایه همین خصلت عقلانی حقوقی بوروکراسیِ نوین است که جدایی و شکافی بین شخصیت شغلی و شخصیت فردی ایجاد می شود. در سازمانی که به شیوه عقلانی اداره می شود، طریق ارتباط گیری بین افراد در وهله نخست مبتنی بر قوانین و مقررات صوری و تابع اقتدار عقلانیت سازمانی است که از قضا خودِ این امر به لحاظی اساسی ضامن عدالت اجتماعی نیز می شود.
عقلانی شدن حقوق، وضعیتی پارادوکس ایجاد می کند: برای دستیابی به قضاوتی عادلانه و رعایت حقوق افراد، فردِ صوری می باید جایگزین شخص گردد. اما همین امر از سویی به شخصیت زدایی منجر می شود. پس می توان گفت به دلیل این وضعیت پارادوکسی است که وبر وعده «گذر» از از خود بیگانگی دیوان سالارانه را امری خوش خیالانه تصور می کند.
باری، وبر در پیگیری نوعی شخصیت زدایی که توسط عقلانیت بوروکراتیک مدرن صورت می گیرد، به پدیده ای به نام «متخصص» برخورد می کند. متخصصان مدرنی که به جای حاکمان دیوانیِ پیشین عمل می کنند. او درباره این پدیده جدید (متخصص) که محصول جامعه عقلانی مدرن است، می گوید شخصیت زدایی به معنای اجرای وظایفی رسمی است که
«احساسات نامعقول و تخمین ناپذیر انسانی را حذف می کند. فرهنگ مدرن به جای حاکم سبک قدیم که با روح همدردی، مساعدت، خیرخواهی، و قدرشناسی کار می کرد، متخصص را می نشاند که تعلق عاطفی ندارد و با روحیه ای کاملاً حرفه ای عمل می کند».
ب. حفاظت و حمایت از عقلانیت
وبر در خصوص این حمایت موضع تحقیرآمیزی نسبت به رومانتیک هایی دارد که عقلانیت را مغایر با آزادی می دانند. چنانچه می گوید:
«هرقدر آزادیِ عمل بیشتر باشد یعنی هر چه بیشتر از روند های طبیعت دور باشد در نهایتِ امر، آن مفهومی از شخصیت نقش بیشتری پیدا می کند که شکوفایی خود را در هماهنگی هستی ِ درونی اش با ارزش های غایی معین و معانی زندگی می بیند… آن راز شخصیت که گهگاه توسط ترایچکه و به دفعات بیشتر از سوی دوستان رومانتیک او مطرح می شود، از این تاریک اندیشیِ رمانتیک و تلاش های کورش برای حفظ آزادیِ اراده با محبوس کردن آن در اعماق تاریک دنیای طبیعی نشئت می گیرد».
ج. اعتقاد به وجود معناهای ذهنی
وبر، پیش شرط رابطه اجتماعی را محتمل بودنِ مجموعه مفروضی از معنای ذهنی می داند. «تنها وجود این احتمال که نوع معینی از رفتار، متناسب با مجموعه مفروضی از معنای ذهنی رخ می دهد، موجودیت رابطه اجتماعی را تحقق می بخشد» .
د. تأئید عقلانیت معطوف به هدفِ توجیهِ وسیله، به وسیله هدف. به عبارتی تأئید اخلاق ماکیاولیستی
وبر در کتاب دانشمند و سیاستمدار، به صراحت اخلاق ماکیاولیستی را تأئید می کند. اخلاقی که مبتنی بر مسئولیت خودِ فرد است. «کسی که قصد دارد به کار سیاست بپردازد و خصصوصاً سیاست را پیشه خود سازد باید به این تضادهای اخلاقی و به مسئولیتی که در پیش دارد واقف باشد. تکرار می کنم چنین کسی با قدرت های شیطانی که در تمام خشونت ها در کمین نشسته اند وارد مصالحه می شود» .
اما آیا وبر، با تأئید اخلاق ماکیاولیستی، اخلاق عقیدتی یا به تعبیری اخلاق کانتی را نفی می کند؟ مسلماً نه! او همزمان آن گونه اخلاق را هم در نظر دارد:
«عمیقاً خود را تحت تأثیر یک مرد پخته احساس می کنم که اعم از اینکه پیر باشد یا جوان خود را واقعاً، از عمق روح، مسئول عواقب اعمال خود می داند و با عمل به اصولِ اخلاقی مبتنی بر مسئولیت در برهه ای خاص اعلام می کند “غیر از این کاری نمی توانم بکنم، و لذا همین جا به کار خود پایان می دهم”…حال مشاهده می کنیم که اخلاق مسئولیتی و اخلاق عقیدتی دو مقوله متضاد نیستند، بلکه یکی مکمل دیگری است و متفقاً انسانی را که می تواند مدعی حرفه سیاست باشد به وجود می آورند » .
اکنون شاید از خود بپرسیم پس تعارض وبر با عقلانیت مدرن در چیست؟ وبری که چنین دفاعیاتی همه جانبه از عقلانیت جدید دارد و همواره در صدد مرزبندی خویش با منتقدانِ ضد مدرنیستی است، به چه چیز این سازوکار عقلانی معترض است؟ این پرسش ما را به آبشخور تفکر وجودیِ وبر، یعنی همان محلی که متن به قصد آن پیش می رود نزدیک می سازد، بی آنکه وی خود شخصاً از آن قلمروی فکری خویش سخنی به صراحت بگوید. دنیس رانگ، وی را یک اگزیستانسیالیست زودرس می داند، که به چشم دوست نزدیک اش کارل یاسپرس قهرمانی اگزیستانسیالیست بود. از نظر او وبر کسی است که «با شکستن تمامی صور وهم آلوده، بنیادهای وجودی خویش را آشکار ساخت» .
آشکارسازی بنیادهای وجودی بشر، به واسطه طریقی که وبر در صحنه زندگی عملی و فکری خویش اتخاذ کرده است، ماهیت همان تعارضات همزمانی را می سازد که وی، علارغم جدیتی که در دفاع از عقلانیت دارد، آن را قفس آهنین نیز می نامد. و این یعنی بین وبری که به دفاع از عقلانیت بوروکراتیک و اقتدار نظم سازمانی مدرنیستی بر می خیزد و وبری که کل این مجموعه را به قفس آهنین انسان مدرن تشبیه می کند، به هیچ وجه تقدم و تأخری وجود ندارد. هر دو همزمان و توأماً یک وبر هستند و وابسته به یک نگرش فکری. تقصیر از وبر نیست که معمولاً عرف و عادت قلمروهای فکری بر این بوده که یا تمامی انرژی و بصیرت آگاهی و تأملات، صَرف دفاع از یک وضعیت و مخالفت با وضعیتی مغایر شده است، (و بدین ترتیب در آرزومندی حذف و محو ریشه ای وضعیت مقابل در درون وضعیت مورد دلخواه بوده اند،) یا در صدد برآمده اند تا به واسطه عقلانیتی «برتر»، تعارضات را کنترل کنند.
وبر به معنای دقیق کلمه فرزند خلف عقلانیت مدرنیته و پارادوکس های درونی آن است. پارادوکس هایی که فقط هنگامی به وضعیت بهنجار و توازن می رسند که در تنش و تنازع ارزش ها به سر برند. از نظر او توازن و هنجار جهان را جنگ و ستیز خدایان رقم می زند.
چه شباهت بی نظیری در این نوع نگرش بین وبر و نیچه دیده می شود. هر دو رستگاری و نجات روح انسانِ مدرن را نه در ساختاری عاری از تعارض یا تناقضاتی که یا از صحنه زندگی بیرون رانده می شوند یا به نظارت و کنترلِ دستگاهی برتر در می آیند، بلکه در مبارزه و ستیزی می بینند که بین جهان ارزش ها بر پا می شود.
وبر عقلانیتِ نظم دهنده متکی به قوانین انتزاعیِ مدرنیته را به مثابه امکانی می بیند که در عمل به تحریک اراده شخص منجر می شود. طغیان فرد علیه قفس آهنینِ خود، شورشی است که از راه تأمل شخصی و به صورت خود مسئولیتی انجام می گیرد: اقدامی در جهت مشخص ساختن نفس فردیتِ وجودی، همان شخصیتی که به توسط عقلانیتِ دیوان سالارانه مدرن بلعیده شده است. کنشی که اصلاً در ذات خویش حامل به تحقق رساندن اصالت وجودی فرد است و خود مبتنی بر «انتخاب» است. انتخابی تماماً خود مسئولانه و از این جهت کاملاً تراژیک. تنها از این راه است که فرد می تواند پاسخی به هستی خویش دهد. وبر بارها به این وضعیت تراژیک اشاره کرده است: «انسان، خدا یا شیطانش را خود به تنهایی انتخاب می کند.» کشش وبر به عقلانیتِ خود مسئولیتی، بی شک به جهت دو سویگی و متناظر این عقلانیت است که بر پایه های اخلاق کانتی و اخلاق ماکیاولیستی قرار دارد. تنها وضعیتی که از قابلیت پاسخگویی به پارادوکس های ذاتیِ عقلانیت مدرنیستی برخوردار است، پذیرش خود مسئولیتیِ «نتایج اعمال من» همان وضعیت خود مسئولیتی نظام های عقلانی مدرنیستی است. عقلانیتِ مدرنی که به واسطه آزادیِ متافیزیکی اش، خود به تنهایی خدا یا شیطان اش را بر می گزیند. و هر زمانی هم که شانه از بار مسئولیتِ عملِ خویش خالی کند، از سوی متخصصانی که به توسط قفس آهنین به وجود آورده است (دولتمردان، در معنای سیاستمداران، و نیز دانشمندان،…) و از سوی گروه هایی که بر اثر تنش بین صورت های عقلانیِ معطوف به هدفِ نظام های مدرن به وجود آمده اند (روشنفکران، انواع گروه های صنفی، و …) مورد انتقاد قرار می گیرد.
پس می توان گفت که دفاعِ وبر از عقلانیت مدرنیته، به دلیل منطقِ «خود مسئولیتی» است که چه بخواهد و چه نخواهد ناگزیر از حمل آن است. از این منظر،کلیت مدرنیته، همان گونه که شاهدش هستیم، همواره با وضعیت کاملاً تراژیک پارادوکسیِ «انتخاب» و بحران های وجودیِ ناشی از آن (که به تمامیِ انسان های جهان انتقال می یابد،) مواجه است.
نگرش وجودی وبر و نیچه: طریق وبر
همان گونه که قبلاً هم اشاره شد، تفکر وجودیِ وبر متأثر از نیچه است. او همچون نیچه از روی تأملی ژرف به مغاکِ آزادی ِ متافیزیک پی برده است و به همان سان که نیچه بر اثر چنان نگاهی، به جای درغلطیدن به نهیلیسم، طریق «ابر مرد»ش را آفرید، وبر نیز با اتکا به میراث مدرنیستی اش به نوبه خویش تلاشی در جهت خلق آگاهانه اخلاق و ارزشی که هدفش به تحقق رساندن اصیل ترین رسالت مدرنیته که همانا «آزادی وجودی» بود، برآمد.
برای این هدف، نخست همچون نیچه، اما کاملاً به طریق خویش، در صدد آشکار کردن رابطه علم و ارزش و پیش فرض هایی که علم به آنها وابسته است برآمد. از نظر وبر، علمِ ناشی از آزادیِ متافیزیک از همان عقلانیتِ «تخصصی» شده نظام های مدرن تبعیت می کند. اگر در دیوان سالاری مدرنیته، ما با متخصص یا اداره جاتیِ بی نام ونشانی برخورد می کنیم که به جهت عقلانیت پارادوکسیِ مدرنیته ناگزیر به شخصیت زدایی و از خود بیگانگی شده است، در قلمروی علم نیز با همان خصلت های از خودبیگانگی مواجه می شویم؛ یعنی علمی فاقد ارزش های هستی شناختی. به زبان هایدگر، علمی که نه به هستی، بل به «هست ها» می پردازد. به بیانی وبر معتقد است که: «این علوم با این سئوال ها که آیا این یا آن در عمق و در نهایت با معنی است یا نه، یا اینکه آیا ما باید از نظر تکنیکی بر زندگی مسلط باشیم یا نه، کاری ندارند. یا صرفاً در رابطه با اهداف، خود آن ها را پیش فرض قرار می دهند.»
اما آیا وبر همچون هایدگر به نفی این علمِ دلمشغول به هست ها اقدام می کند، آن هم علارغم افشاگری ای که از آن به عمل می آورد؟ پاسخ منفی است: نه، وبر به نفی این علم نمی پردازد. همان گونه که قبلاً هم گفته شد، وبر حمایت گرِ طریق پارادوکس عقلانیت مدرنیته است. به همان صورتی که با حفظ و حمایت از تنش ها، دیوان سالاری مدرنیته را تأئید می کند، بی طرفی و مغایر دانستن علم با داوری های ارزشی را نیز تأئید می کند. افشای وضعیت علمِ مدرن از سوی وبر تنها به جهت ایجاد تنش و نه نفی آن صورت می گیرد: «نظام های ارزشی مختلفی در جهان درگیر نبردی بی امان هستند. بدون آنکه بخواهیم از فلسفه “میل” سالخورده ستایش کنیم باید اذعان کرد که حق دارد بگوید: وقتی کار را با تجربه محض شروع کنیم به چند خدایی می رسیم… از اینرو وضعیت امروز با عهد باستان تفاوت چندانی ندارد. هنوز هم نفوذ خدایان و شیاطین منتها در معنایی متفاوت مشاهده می شود.» از نظر وبر موقعیتِ پارادوکسیِ ایجاد شده توسط عقلانیت مدرن، ما را به جهان ارزشیِ یونان باستان نزدیک کرده است. موضع گیری وبر نسبت به رابطه علم و ارزش در علوم انسانی (علوم فرهنگی، تاریخی، یا تجربی) اگرچه تا حدی شبیه به موضع گیری نوکانتی هاست، به هیچ وجه به دلیل انگیزه های وجودیِ تفکر وبر با آن تطابق کامل پیدا نمی کند. وی مسئله انتخاب ارزشی را در خصوص این علوم و نیز مسئله دور هرمنوتیکیِ شناخت متغیر تاریخی و زمانیِ آنرا (که متکی بر روش تحقیق است و این یک نیز متکی بر محتوای تمدنیِ آن دیگری است)، تشخیص می دهد:
«حرف این گونه علوم این است که در علوم مربوط به فرهنگ بشری، ساختن مفاهیم وابسته است به نحوه طرح مسئله که آن نیز به نوبه خود همراه با محتوای تمدن ها تغییر می کند. رابطه مفهوم و محتوا سبب می شود که همه بر نهاد های فکری ما در علوم فرهنگ، ساختی ناپایدار داشته باشند. ارزش کوشش های بزرگ برای مفهوم سازی در علم ما معمولاً در همین بوده که حدود معنایی دیدگاهی را که پایه حرکت شان بوده، آشکار کرده است. مهمترین پیشرفت ها در حوزه علوم اجتماعی به طور مثبت با این حقیقت که مشکلات عملی تمدن ها جابه جا می شوند و به صورت انتقاد از ساخت های ذهنی در می آیند، پیوند داشته است .»
آنچه وبر را از موضع نوکانتی ها جدا می سازد، تنها مربوط به عدم پذیرش وی نسبت به پایه مابعدالطبیعیِ دستور های اخلاقی یا عملی نیست. بلکه مربوط به درک وجودیِ برخاسته از عقلانیت مدرنیستی نیز هست: تنش بین ارزش ها یا جنگ و ستیز خدایان. پر کردن شکاف اخلاق کانتی و اخلاق ماکیاولیستی و از این راه آشکار کردن چهره پارادوکس عقلانیتِ خود مسئولیتِ مدرنیستی. همان چیزی که تفکر نوکانتی دغدغه ای برایش ندارد.
باری، براساس همین دغدغه فکری است که تفکر وبر نه تنها نوکانتی ها را پشت سر می گذارد، بلکه او را وامی دارد تا از نسبی گراییِ به شیوه دیلتای فراتر رود. ونیز نکته جالب توجه دیگر اینکه با وجود بکارگیری قانون اخلاق ماکیاولیستی، از او هم به دلیل تمرکز بر تنشی که ناشی از حضور اخلاق عقیدتی است، متفاوت و متمایز می شود. اینک وبر در همجواری فضای فلسفیِ گرایش به تنش و ستیز نیچه به سر می برد:
«تقدیر دوره ای از فرهنگ که میوه شناخت را چشیده است، آگاه شدن به این مسئله است که ما نمی توانیم رمز توسعه جهانی را در نتیجه اکتشافی که روی آن انجام می دهیم، هر قدر هم که این نتیجه کامل باشد، بخوانیم. اما ما باید قادر باشیم که خودمان معنایی برای این رمز بیافرینیم و بدانیم که جهان بینی ها هرگز نمی توانند محصول پیشرفت دانش تجربی باشند، و بنابراین آرمان های برتری که توانمندتر از هر چیز بر کردار ما اثر می گذارند، همیشه فقط در مبارزه با دیگر آرمان ها که آنها نیز از دید دیگران همان قدر مقدس اند که آرمان های خود ما در دید ما، از قوه به فعل در می آیند.» (تأکید از ماست)
اگر از پیش نمی دانستیم که گوینده این عبارات وبر است، بی شک آنها را به نیچه نسبت می دادیم. باری، اگر بخواهیم نگرش وبر به تعالی را در یک عبارت فرموله کنیم، نتیجه چنین خواهد بود: تنشِ برخاسته از انکار و نفی؛ خلق و آفرینندگی؛ و باز تنشِ بین ارزش های برخاسته از خلاقیت ها و آفرینندگی ها، از سوی این نگرشِ وجودیِ خوی و طبعِ مدرنیستی یافته است که وبر قادر می شود، ضمن نفی قفس آهنین عقلانیت مدرنیته، از آن به دلیل توانایی خلق مداوم صورت های جدید حمایت کند و در مقام جامعه شناسِ نظام های عقلانی مدرنیته، شاهد و ناظر تنش بین این صورت ها نیز باشد.
شاید اغراق آمیز نباشد اگر بگوییم که ماکس وبر ژرف اندیش ترین هستی شناس جوامع مدرنیستی است. چرا که وی با خصلتِ رازآمیز عقلانیت آن که ویران می کند تا بیافریند و می آفریند تا «خود» به مبارزه خوانده شود، تا عمق جان آشنا بود. پس بی دلیل نیست که وی نه به مارکسیسمی که خواهان برچیدن تناقضاتِ عقلانیت مدرن بود، گرایشی داشته باشد، و نه به تفکرات ضد عقلانیِ رومانتیکی که در شکل هایی متفاوت خود را پدیدار می ساخت. مثلاً یکی از آن صورت ها به طور نمونه تمامی گرایشات فکری اگزیستانسیالیستیِ ضد عقلانیت است. بارزترین مورد: کی یرکگارد. آنچه از نظر دیالکتیکِ مدرنیستیِ وبر، بیشترین جنبه رستگاری را دارد، خصلت مبارزه جویی آن است. سرشت و طبعِ عقلانیتِ کاملاً اقتداریافته مدرنیته، در بازاندیشیِ تعارض آمیز آن است. مدرنیته ای که در آغاز با سنت می جنگید (از دکارت تا هگل)، هم اکنون پس از پیروزی و غلبه بر حریف، بنا بر سرشت تعارض آمیز خود، ستیزه و مبارزه را به درونِ اشکال و پدیده هایی می برد که همچون «آتنا» از ذات عقلانیت خودش بیرون جهیده اند. ستیز بین پدیده سرمایه دار و پدیده پرولتاریا؛ ستیز بین پدیده دیوان سالاریِ متکی بر حقوق عقلانی و پدیده فردیتِ مبتنی بر صورت های عقلانیِ روشنگری؛ باری، دموکراسی و سوسیالیسم، و …، همگی فرزندان عقلانی حقوقیِ مدرنیته هستند. به عبارتی همگی آفریده های ارزشی حقوقیِ این عقلانیت اند و همان گونه که بارها تکرار شده است، از نظر وبر رشد و پویاییِ فرهنگ عقلانیِ مدرن و نیز مسلماً نجات روح بشر، در تنش و ستیزی است که مابین اشکال و پدیده های برخاسته از آزادیِ متافیزیکیِ عصر مدرن رخ می دهد.
این متن که به آشکار کردن گرایشات وجودیِ عقلانیت مدرنیته می پردازد، در پاسخ به اینکه چرا وبر به سوسیالیسم برخلاف بسیاری از معاصران اش روی خوشی نشان نمی داد، توجه مخاطب را به مسئله «آزادی» در مفهوم کاملاً معضل دارِ فلسفیِ آن، و نه مفهوم حقوقی عقلانی، جلب می کند. سوسیالیسم در نظر نگرشی اگزیستانسیالیستی، که بر اداره کردن و تصمیم وجودی پای می فشارد، به منزله مانع آزادیِ اراده مبتنی بر خود مسئولیتی نمایان می شود. (سارتر را از این بحث خارج می کنیم زیرا وی پس از ارادتی که نسبت به تفکر چپ پیدا می کند، دست به تلاشی التقاطی می زند تا پیوندی بین تفکر اگزیستانسیالیستی و مارکسیسم به وجود آورد که حاصل این تلاشِ عبث همان گونه که می توان حدس زد حذف یک تفکر به نفع تفکر دیگر است.) باری، همان گونه که گفته شد، ما از آزادی های دموکراتیک لیبرالیستی سخن نمی گوئیم، بلکه از آزادی فلسفی، آزادی وجودی می گوئیم. آن نوع آزادی که فرد برای آنکه کلیت و یکپارچگی خویش را در شکلی «خود شکوفا»، علارغم تمامی وضعیت های دلهره آور، فرا چنگ آورد و به نوعی اصالت دست یابد، لازم است تا خود را در برابر و تقابل هر گونه نظمی که از بیرون او را سامان می دهد، قرار دهد و مسئولیت حضور خود در جهان را خود به عهده گیرد. به زبان نیچه، آن «خود» می باید از «گله بیرون زند»، و به زبان هایدگر می باید از «منتشر بودن» رهایی یابد. با ذکر مثالی موضوع را روشن می کنیم: اگر فرض را بر این بگذاریم که به امکان به فعلیت درآوردنِ نظامی در جهان دست یابیم که براساس آن دیگر هیچ گونه فقر، بیکاری، وحشت های اجتماعی و سیاسی، نقض حقوق بشر، بی عدالتی های اجتماعی، و …، وجود نداشته باشد، باز آن نظامِ آرمانی و ایده آلی فاقد چیزی است که از نظر مشرب های وجودی پر اهمیت ترین چیزهاست؛ یعنی اصالت وجود. برای درک و فهم این اصالت اشتباه است اگر آن را به معنایی اخلاقی تقلیل دهیم. از نظر دیدگاهی مبتنی بر تنشِ نیچه و وبر از اینرو آن نظام فاقد اصالت است که شرط تحقق برنامه های عدالت خواهانه آن نظام، پایدار ماندن آن نظام است و همین شرط مسئولان و مدیران نظام را وامی دارد تا به پرورش اذهان، مطابق با نیازها ی برنامه ایِ نظام دست زند: عقلانیتِ دیوانیِ مبتنی بر کنترل، به معنای ساختن و پرداختنِ فضای گله ای است؛ فضایی که انسان در آن از قدرت خود آفرینیِ ناشی از تنشِ ارزش ها باز می ماند و این قدرت را به نظامی که مسئولیتِ وجودیِ او را به عهده گرفته است، تفویض می کند. در چنین وضعیتی آن نظام و ساخت های بی حضورِ رقیبِ آن است که او را می آفرینند. نظامی که در آن هیچ گونه «شری» وجود ندارد، نظامی است تحت سیطره یک خدا. خدایی که هیچ گونه گندم و سیبی در برابر «آدمِ» خویش قرار نمی دهد تا مبادا آفریده اش به تجربه اختیار و اراده دست یابد. تا مبادا آفریده اش به قدرت آفریدن و خلق ارزش ها نایل شود. خدایی که اراده وجودیِ انسان را قربانی ارزش های بلامنازع خویش می کند.
(از نظر وبر یا نیچه،) در چنان نظام هایی، فردیتِ عقلانیِ خودآفرینشگریِ وجودی، قربانی فردیتِ عقلانیِ نظامِ حقوقی می شود. این فردیت دوم از همه امکان های حقوقی دموکراتیکِ متعلق به ساختار مذکور برخوردار است، اما از آنجا که تعین یافتگیِ هویتِ وجودیِ خود را به ساختارهای نظام واگذار کرده است، بیشتر از آنکه به موجودی انسانی شبیه باشد، به رباتی با برنامه و هدف معین و پیشاپیش داده شده به وی (و نه خود اراده و انتخاب کرده) شباهت دارد. فراموش نکنیم که قبلاً وبر به طور واضح و صریح از طریق تبیینی که درباره «عقلانیت و آزادی» به عمل آورده است، موضع کاملاً متفاوت خود را نسبت به موضع رومانتیک ها روشن کرده است. بنابراین انتخاب و اراده وبر (و حتا نیچه ای که آن را بر زبان نیاورده) مبتنی بر عقلانیت است. تأکید بر این مسئله از اینرو ضروری است که می باید بین آزادیِ حقوقی از یک سو و آزادیِ وجودیِ مورد نظر وبر و نیچه از سویی دیگر، با وجود ریشه داشتگی هر دو در عقلانیت، تفکیک قائل شد. آری هر دو عقلانیتی معطوف به هدف اند، اما با دو نوع شیوه؛ باری مسئولیتِ آزادیِ حقوقی را نه خود فرد، بلکه نظامی عقلانی که او در آن به سر می برد، پیشاپیش به عهده گرفته است. حال آنکه مسئولیت آزادیِ وجودی، مستقیماً به عهده خود فرد است. از اینرو فرد به جای اخلاقِ حقوقی، با نوعی اخلاقِ خود مسئولیتی مواجه است. و از آنجا که این عقلانیت، به همان نسبت که می تواند از قانون اخلاقیِ کانت پیروی کند، از اخلاق ماکیاولیستی هم نشانه هایی دارد، لاجرم نظام های آرمان گرایانه سوسیالیستی برای حفاظت از آرمان های خویش ناگزیر به سرکوب آن می شوند. و بدین ترتیب تنها زمانی فرد قادر به تجربه آن و مواجهه با «خود» قرار می گیرد که به یاری وسوسه شیطان جرأت چشش میوه ممنوعه را پیدا کند و از «بهشت» رانده شود. شگفتا از معجزه شیطان!
سارتر، به تبعیت از نیچه عدم استقبال عموم انسان ها از آزادیِ وجودی را، گریز از آزادی می نامد. خود مسئولیتیِ وبر که جنبه های عقلانی را علارغم برخی از مسلک های وجودی هرگز از دست نمی دهد، بر پایه فراسوی خیر و شر نیچه حرکت می کند.
سخنی به گزاف نگفته ایم اگر ادعا کنیم ماکس وبر، بنیان گذار فلسفه وجودی عقلانیتِ مدرنیستی است. این حقیقت است که بین او و نیچه شباهت هایی بی نظیری یافت می شود، اما واقعیت مسلم آن است که نگرش وجودیِ وبر به جهت وفاداری به صورت های تناقض آمیزی که به توسط عقلانیتِ مدرنیته آفریده می شوند، از نیچه فراتر می رود. آری هر دو در فراسوی خیر و شر و در فضای تنش آمیز ارزش ها گام برمی دارند، اما وبر به جهت دانش وسیع و پیشه جامعه شناسانه ای که دارد، در عین نقد صورت های عقلانیِ از خود بیگانه ساز، به تأئید آنها نیز می پردازد. (البته از نیچه گاهی چنین موضع گیری هایی، اما بدون آنکه تمرکزی روش مندانه بر سازوکار مدرنیته داشته باشد، سرزده می شود.) نحوه برخورد «دو موضعیِ» وبر با دیوان سالاری مدرن یکی از آن نمونه هاست. نحوه برخوردی که سبب شده تا مخاطبی که خصلت های وجودیِ نگرش وبر به مدرنیته از چشمان اش پنهان مانده، یا خود را سرگردان در فهم وبر ببیند یا حکم به سردرگمی وی دهد.
یکی دیگر از وجوه اختلاف وبر و نیچه، در خصوص تآمل وبر بر وضعیت تنش آمیز انتخاب و تصمیمِ ناشی از خود مسئولیتی است. وضعیتی که به نوعی پیش از این نخستین بار با نام «دلهره» در فلسفه وجودیِ کیرکگارد (با وجود انکار عقلانیت از سوی وی) بر آن تأکید شده بود. وبر از موقعیت نابهنجار روانی که هنگام «تصمیم نهایی انتخابِ این یا آن ارزش» (این یا آن خدا) در وضع روحیِ بشر پدید می آید، پرده بر می دارد: به هنگام تصمیم نهایی نه خدا یاریگر انسان است و نه شیطان؛ حال آنکه نیچه با چنین رنج تراژیکی یا مواجه نمی شود یا اگر می شود، بهایی به عرضه کردنِ آن همچون وبر نمی دهد. که البته به گمان من فرض دوم صادق تر است . فلسفه وجودی ای که وبر در راستایش حرکت می کند، به معنای دقیق، در قلمروی جهان عینیِ چالش های عقلانیِ مدرنیته باقی می ماند و تمایلی به بیرون شدن از تنش های آن از خود نشان نمی دهد. از این حیث یعنی عدم رغبت به ترک حوزه عمومیِ مدرنیته و چالش های برخاسته از آن، به نگرش وجودی نیچه شباهت دارد. البته مشروط به حذف تبیین های تخصصی علمی که وبر در شناسایی تعارضات میان پدیده های عقلانیتِ مدرنیته انجام می دهد. فلسفه وجودیِ وبر و نیچه، برخلاف فلسفه های وجودیِ متعارف (کیرکگارد، مارسل، هایدگر، بوبر، و یاسپرس) که یا به شدت خود را دلمشغول بحث های فلسفی انتزاعیِ وجود و هستی کرده اند و بدین ترتیب با جریانات عینی و واقعی روزمره ساز در جوامع مدرن قطع ارتباط می کنند، یا به نفی وترک حوزه عمومی مبادرت می ورزند، در جهان تحت سلطه عقلانیتِ مدرنیستی باقی می مانند و نکته مهمتر آنکه در تعارضات موجود در آن به دنبال رستگاری هستند.
اگر وبر درکی آگاهانه و مبتنی بر دانشی علمی نسبت به دستگاه تعارض ساز عقلانیت مدرن داشت، نیچه ای که از چنان دانش لازمی برخوردار نبود، بر اساس نبوغ ذهنی ای که داشت، از راه موضع سرسختانه و سازش ناپذیر خویش در قبال هرگونه تفکری که خواهان چیرگی و تسلط یک قطبِ ارزشی بر سایر ارزش ها بود و نیز تقابل با تمامی جریانات فکری که از وضعیت تنش آمیز گریزان بودند، خود را به کل جدای از تفکرات متعارف زمانه اش قرار داد. حمله نیچه به مسیحیتی که از نظر وی قدرت و سلامت روحی بشر را به فساد و نابودی کشانده است و از سویی ستایش و تمجیدی که وی از یونانیانِ پیش از سقراط به عمل می آورد، تماماً به دلیل گرایش نیچه به وضعیت های تنش آمیز است. نیچه در مسیحیت میل به گریز از تنش و گرایش به تن آسایی و زبونی می بیند و در سرشت یونانیان پیش از سقراط شهامت بودن: توانایی مواجهه با وضعیت تراژیکِ تعارضِ ارزش ها.
وبر با الهام از نگرش نیچه، به دریافت و کشف معنادارِ سازوکار عقلانیتِ مدرنیته دست می یابد: آزادیِ متافیزیکیِ مدرنیته، از نو جنگ خدایان را به صحنه زندگی اجتماعی بشر وارد کرده است. بدین سان اندیشه وجودیِ وبر از الهام دهنده اش فراتر می رود، چرا که قدم به قلمرو شناختِ پدیدارشناسانه عقلانیتِ مدرنیستی می گذارد. او به توسط فرایند «تصمیم نهایی» که از وضعیت تماماً تنش آمیز و وجودیِ انسان مدرن شکل می گیرد، به ابر مرد نیچه هویتی عینی و واقعی می بخشد.
این مقاله نخست در مجله «نقد و بررسی کتاب» ، شماره ۱۱، بهار ۱۳۸۴ منتشر شده و برای تجدید انتشار به «انسان شناسی و فرهنگ» ارائه شده است.
آدرس وبلاگ زهره روحی :zohrerouhi.blogspot.com