نقد و بررسی داستان «گفتگویی در مدرسه»،اثر آرکادی آورچنکو ، ترجمه رضا سید حسینی
نحوه برخورد با مدرنیته، در طی یکی دو قرن گذشته، دستمایه بسیاری از داستانها بوده است. خصوصاً داستانهایی که در همان ایام، از سوی روشنفکران و فرهیختگانِ سرزمینهای غیر غربی نوشته شده است.
نوشتههای مرتبط
در ادبیات روسیه تزاری هم به همین منوال شاهد واکنش و اثر گذاری هستیم. به عنوان مثال هرچند در برخی از داستانها به ظاهر با نگرشی طنزآمیز مواجه هستیم، اما احتمالاً به دلیل غرور جریحهدار شده ملتی که با وجود شایستگیاش، جایی در سکان هدایت جهان نوین نداشت، با ادبیاتی مواجه میشویم که به نوعی اثرات این تلخکامی را در خود دارد. منظور شاهکارهایی ست که آفریده همان دوران اند: دورانی که از اقتدارهای افسانهای روسیه دیگر اثری نیست و در عوض، «غرب» و به خصوص نام و نشان «آمریکا»ست که جایگزین آن عظمت شده است. بهرصورت اینک این غرب است که در همه عرصهها (از علم و تکنولوژی گرفته تا ساختارهای بوروکراتیک آموزشی، فرهنگی و حتا حکومتی) خود را در هیئتی جذاب خلق میکند و با هر قدمی که در این راه برمیدارد، به فرسودگی و اضمحلال موقعیت افسانهای روسیه تزاری شتاب بیشتری میبخشد.
بهرحال در این دوران شاهد آثار داستانیِ هوشمندانهای از نویسندگان روس هستیم که به جبران جریحهدار شدن غرور ملیشان، گاه از راه طنز سعی در کم اهمیت جلوه دادنِ دستاوردهای مدرنیته غرب دارند. و به نظر میرسد داستان کوتاه «گفتگویی در مدرسه»، یکی از آنها است که تلاش میکند تا از راه به تمسخر کشیدنِ «مجذوب شدگیِ» سادهانگارانه عدهای نسبت به غرب (آمریکا) و محصولات تکنولوژیکیِ آن، یک جورهایی در مفهوم «فرهنگ و تمدنِ مدرن» دستکاری کند و آنرا را تا جایی که میتواند به مدرنیزاسیون تقلیل دهد. به بیانی سعی میکند تا دستاوردهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مدرنیته را نادیده گیرد.
اما نادیده گرفتن چنین مهمی، به هیچ وجه باعث نمیشود که طنز هوشمندانه داستان نادیده انگاشته شود. طنزی که مخاطب را مجبور میکند تا نسبت به مفهوم «تمدن» اندیشه کند و حداقل برای لحظاتی آنرا برای خود بازتعریف کند. حتا اگر نویسنده داستان، خود با آن به شوخی و تمسخر رفتار کرده باشد.
آرکادی آورچنکو (Arkady Avertchenko) (تولد ؟ ـ ۱۹۲۴)، در داستان کوتاه «گفتگویی در مدرسه» با بیان طنز آمیز و بسیار هوشمندانه خود، سراغ تحول جهانیای میرود که با طلایهداریِ غرب و عموما تحتِ نام آمریکا، دوره جدیدی از اشتیاق، و نگرانی در سرزمین مادریاش یعنی«روسیه بزرگ» رقم زده میشود.
باری، داستان قاطع و گیرا آغاز میشود، به طوری که در همان نخستین سطر به آسانی مجذوبش میشویم. زیرا آورچنکو قبل از آنکه کوچکترین گزارشی از شخصیتها بدهد، تصویرپرداز «موقعیت» میشود: «موقعیتی ستیزهگر»؛ موقعیتهای مخالفی که از اینرو به جنگ و ستیزی موذیانه و پنهان کشیده میشوند که ظاهراً امکان درکِ «دیگریِ متفاوت» وجود ندارد. بهرحال در همان سطور نخستین شاهد توصیف موقعیت نزاع و ستیزی میشویم که بین «معلم» و «دانشآموزان» در میدانی به نام «کلاس درس» جریان دارد:
” آنها را نمیشد، دو جبهه دشمن هم شمرد. نه، آنها فقط دو جبهه مخالف هم بودند: دو جبههای که همدیگر را درک نمیکردند و همدیگر را تحقیر میکردند. جبهه اول را زن بلند قد و پریده رنگی که آموزگار «مدرسه مختلط دختران و پسران» بود تشکیل میداد و جبهه دوم مطابق معمول دارای افراد بیشتری بود”(ص۱۶۷).
هرچند آورچنکو درجا ما را به لایه زیرین اغلبِ کلاسهای درسِ میبرد ولی فراموش نمیکند، صحنهای را به تصویر کشد که در واقع محرکِ اصلیِ آشکار کردنِ تنش و نزاع بین دو جبهه است: مطبوع و کامل بودن «زندگی» در آن سوی کلاس درس: در سیمای طبیعت؛ تو گویی در آن سوی پنجره باز کلاس درس، زندگی در هیئتی اشتیاقبرانگیزکه همه چیز را به کمال آراسته است، به انتظار دویدن سرخوشانه کودکان در کوچههاییست که تحت تاثیر گرمای مطبوع در حال چرت زدناند. «همه چیز به کمال مطبوع است». آسمان آبی، درخشندگی نوازشگرانه خورشید، سرسبزیِ درختان اقاقیا، آواز پرندهای در همان نزدیکی، صدای شادمانه کودکانی که در رودخانه مشغول آبتنیاند و…؛
و آنطور که آورچنکو میگوید، در کلاس درس، «کاپیتون کروگلیکف»، همان «بچه» جسوریست که این شهامت را دارد تا به تمنایِ وسوسهانگیز زندگی در بیرون از کلاس درس توجه نشان دهد و بدون ترس، رک و راست توی چشم خانم معلم نگاه کند و این پرسش کفرآمیز را مطرح کند که:
“اصلاً ما چرا درس میخوانیم؟
عدهای بر اثر علاقه و تجسس و عده دیگری از اینکه او چطور جسارت کرده است چنین سئوالی بکند، چشمهایشان درشت شده است و گویی میخواهد از حدقه بیرون بیآید.
خانم آموزگار با کف دست نرم خود سر تراشیده او را در عکس جهت رشد موها نوازش میکند و با لبخند میگوید: ـ تو واقعاً آدم عجیبی هستی! اینکه چرا ندارد. میخواهیم عاقل و درسخوانده باشیم و از آنچه در اطرافمان اتفاق میافتد خبردار شویم…
ـ اگر درس نخوانیم؟
ـ آنوقت از تمدن هم خبری نیست.
ـ تمدن یعنی چه ؟
ـ چیز … تعریف مستقیمِ آن برای تو مشکل است. مثلاً اگر یکی از شماها به نیویورک رفته بود…”(ص ۱۶۹) .
و بدین ترتیب ما با نظر و طرز تلقیِ بسیاری از مردم قرن گذشته درباره «تمدن» آشنا می شویم. ضمن اینکه «خانم معلم» در مقام نماینده آن گروه، دلیل این پنداشت از تمدن و خصوصا اینکه چرا مرکز آن را در «نیویورک» می داند اینگونه توضیح میدهد:
“ـ خوب بچهها، اگر یکی از شماها به نیویورک میرفت، آن بناهای بزرگ و چند طبقه را میدید و صدها تراموای و آسانسور را که با برق حرکت میکنند تماشا میکرد. همه اینها در سایه تمدن یعنی رفتن انسانهای متمدن به آن سرزمین ایجاد شده است. میدانید که چند سال قدمت دارد؟ فقط صد و پنجاه سال! “(ص۱۷۰).
شاید گروهی هنوز به این نحوه تلقی از «تمدن»، باور داشته باشند، اما واقعیت این است که دیگر از حاکمیت آن اعتقاد و ایمان پر شور و «تقدس مآبی» که تمدن را «صرفا»ً محصول مدرنیته میداند خبری نیست. خصوصاً که خانم معلم، «قدمت تمدن» را یکصد و پنجاه سال، یعنی برابر با مهاجرت سفید پوستان به قاره آمریکا میداند. اما قبل از آن چه؟ آنجا چه بود؟ ـ خانم معلم پاسخ را از همان افقی میدهد که طرز تلقی خاصش از تمدن را در آن پرورانده است، چنانچه میگوید:
“ـ سابقا؟ خودتان حدس بزنید که چه بود: سابقاً در آنجا فقط جنگلهایی وجود داشت که پای هیچ انسانی به آنها نخورده بود …در جنگل دسته دسته حیوانات وحشی: پلنگ و گرگها گردش میکردند و جنگلها را صحراهای پوشیده از گیاههای وحشی بهم میپیوست و در آنجا هم آهوهای درشت ، گاوهای کوهاندار و اسبهای وحشی آزادانه میگشتند، گذشته از آن، در جنگلها ودشتها وحشیان سرخپوست بودند که از حیوانات وحشیتر بودند، همدیگر را و سفیدپوستها را میکشتند و پوست سر آنها را میکندند. حالا شما خودتان مقایسه کنید. کدامیک بهتر است: دشتها و جنگلهای بیخانه و زندگی، بیبرق و پر از حیوانات وحشی و سرخپوستان یا خیابانهای پهن و وسایل برقی و نبودن وحشیان؟…”(صص ۱۷۰ ـ ۱۷۱).
واقعیت این است که خانم معلم، بیآنکه متوجه باشد، با توصیفاتی که از موقعیت سابقِ «مکان تمدن» ارائه میدهد، به عوض آنکه بچههای کلاس را به «تصور» خویش به «تمدن» علاقهمند کند، آنها را متوجه موقعیت «هیجان انگیزِ» پیشا تمدنِ آمریکا و «نیویورک» میکند. «مکان»ی که میشود در آن، به جای برق و خانههای چند طبقه، با «زندگیِ» طبیعی، بدون کلاس درس خشک و کسل کننده مواجه شد؛ آنهم در بعدازظهرهای زیبا و با شکوه تابستان: دم دست و آماده برای لذت بردن از آن همه چیزهای مطبوع …؛ از اینرو طبیعی است وقتی خانم معلم (که به تصور خود، بعد از سخنرانی غرایش درباره «تمدن» و «فواید» آن، تمامی درهای های و هوی را بسته است) از «کاپیتون کروگلیف» این پسر بچه جسور سئوال میکند که خب حالا بگو ببینم، زندگی در آن دوران بهتر بود یا حالا؟ وی هر چند با نگرانی اما بالاخره دل به دریا میزند و پاسخ میدهد: «آنوقت بهتر بود».
مسلماً این پاسخی نیست که خانم معلم انتظار شنیدنش را داشت، شاید انتظار بچههای کلاس همین بود، اما خانم معلم نه! چنانچه آورچنکو از حال و هوای شگفتزده او اینطور مینویسد:
” ـ نه؟ خودت کمی فکر کن بچه ابله: آنوقتها بد بود. هیچ راحتی نبود، همه جا درندهها، سرخ پوستها. و حال آنکه حالا خانه، ترامواها، آسانسورها… خوب بگو، آن دوران بهتر بود یا حالا؟
ـ آن دوران.
ـ آه خدایا … خوب، تو بگو «پولتاراتسکی» به نظر تو کدامیک بهتر است. قدیم یا حالا؟…
پولتاراتسکی، زیر چشمی با سوءظن به خانم آموزگار نگاه کرد: (نکند یک صفر بدهد)، و بعد با لحن مطمئنی جواب داد:
ـ سابقاً بهتر بود” (ص ۱۷۱).
اینطور که آورچنکو ماجرا را تعریف میکند، فقط «پولتاراتسکی» نیست که با کاپیتون کروگلیف، این بچه به گفته خانم معلم، «ابله» موافق است، چون ظاهراً تمامی «پسر بچه»های کلاس مثل این دو پسر بچهی گستاخ فکر میکنند قبل از «تمدن»، زندگی بهتر بوده است. حتا وقتی خانم معلم آنها را به یاد وحشی خوترین موجودات یعنی «سرخ پوستان» (که پوست سر آدم را قلفتی میکنند)، میاندازد این اتفاق نظر نه تنها گسسته نمیشود، بلکه به واسطهاش گروه متحدی شکل میگیرد که قادر است در همان لحظه کوتاه کلی اطلاعات از آن منطقه پیشاتمدنی به خانم معلم ارائه دهند. اطلاعاتی که نشان میداد، آنها حساب همه کار را کردهاند. چون ظاهراً حتا « قبیله دلاور» را هم میشناختند قبیلهای که به «سفید پوستها» علاقهمند است و آنها را دوست میدارد! وانگهی از این مسئله به کنار، ظاهراً این پسربچههای «ابله»، خوب هم میدانند که در آن مناطق «بی تمدن»، در «مواقع خطر» چه کار باید انجام داد! خب معلوم است دیگر، «پریدن به پشت اسب وحشی!»(ص ۱۷۳).
شاید جذابترین نکته در این گفتگوی به اصطلاح «اقناعی»(؟)، موقعیتِ پنهانِ «اسطوره»سازیهای کاریزماتیکیست که تا حد زیادی هر دو طرفِ گفتگو را هدایت میکند. در یک طرف خانم معلم با دانستههای مبتنی بر «خوانده ـ شنیده»های زندگی لوکس و پر زرق و برق «نیویورکی»؛ و در طرف دیگر پسربچههایی که احتمالاً از طریق خواندن داستانهای ماجراجویانه «ماین رید» و یا نویسندگانی از این دست (که ظاهراً در آن دوران داستانهای هیجان انگیز زیادی درباره سرخپوستان و جنگهایشان با سفید پوستان مینوشتند)، و نیز به یاری قوه تخیل خویش به ناکجا آبادی ذهنی دل بستهاند.
بنابراین نفیِ تمسخر آمیز مدرنیزاسیون، از سوی آورچنکو درست از ناحیهای صورت میگیرد که سبب نازشِ تجددگراهای «ژورنالی» بوده است. یعنی گروهی که در وهله اول درک درستی درباره «تمدن»ی که سنگش را به سینه میزنند، ندارند. زیرا آنرا تا سطح «آسانسور»، تنزل میدهند. آنهم آسانسور یا مترویی که به گفته بچههای کلاس موجب کشته شدن آدمها میشود:
“ـ در شهر [متمدن] شما، یک دربان را آسانسور له کرد و کشت. شهر یعنی این. و مدتی پیش یک بچه زیر تراموا رفت! … ـ در این شهرِ شما، انسان فقط دلتنگ میشود. دیگر هیچ! “(ص ۱۷۳).
اما در اینجا با مسئله مهمی روبروییم. واقعیت این است که وقتی آورچنکو در پس این کلمات (که احتمالاً چنین گفتمانهایی یکی از دغدغههای فکریِ آن زمان، بوده است)، آسانسور یا مترو را به جای اینکه «صرفاً» به عنوان دستاوردهای تکنولوژیکیِ یکی از دورههای تمدن بشری یعنی عصر مدرن ببیند، به اشتباه آنها را بهمنزله خودِ «تمدن»، شناسایی میکند، ناخواسته به دام همان اسطورهای میافتد که سعی در باطل کردن جادوی ذهنی آن دارد. چرا؟ ـ به این دلیل که فیالمثل درک خودِ آورچنکو از «سرخپوستان»، درکی ناباور به وجود تمدن در بین آنهاست. و این یعنی در عمق نگاه او (بهرغم آگاهیاش از نگرشهای اسنوبیستیِ همعصران خود، و به کارگیریِ طنزی هوشمندانه علیه آن)، عناصر مشترکی از یگانگی با «درکِ ژورنالی» وجود دارد. ضمن آنکه پنداری متوجه این موضوع نیست که پا گرفتن همین گفتمانِ «تمدن»، فقط ناشی از تمدن خودمحورانهایست که «عادت» به دیدن و شنیدن چهره و صدای خویش دارد.
باری، خانم معلم که به این زودیها حاضر به عقب کشیدن از صحنه نبرد نیست، اینبار خود را مجهز به سلاح جدیدی میکند: وسوسه شکم و جهان خوراکیهای خوشمزهای که تخیلش کافیست تا کوچک و بزرگ را اسیر خود کند. آورچنکو این موقعیت را بسیار جذاب مینویسد:
“ـ شما مثل اینکه منظور مرا نفهمیدید. حالا شما که نان و روغن و قند و نان شیرینی در اختیار دارید چطور میتوانید ادعا کنید که سابقاً بهتر بوده است و حال آنکه سابقاً هیچکدام این چیزها نبود.
ـ نان شیرینی!!
این ضربه بسیار قوی بود. اما «کاپیتون کروگلیف» فوراً خود را از تأثیر آن نجات داد و گفت:
ـ ولی میوههای مختلف: خرما، موز! شما اینها را به حساب نمیآورید؟ گذشته از آن برای خریدن هم احتیاجی نیست، آدم هر قدر که دلش بخواهد میخورد. بعد، درخت نان هم هست. خودتان میگفتید … نیشکر هست… تازه آدم میتواند گاو کوهاندار شکار کند و گوشتش را خشک کند و هر وقت که دلش خواست بخورد.
از آن طرف بچهای که در ماهیگیری تجربه داشت اضافه کرد:
ـ آنجا رودخانه هم هست. آدم هر قدر که دلش خواست ماهی صید میکند.
خانم آموزگار دو دستش را به سینه گذاشته بود و از این محصل به آن محصل رو میکرد، فریاد میزد، هیجان نشان میداد، همه زیباییهای زندگی بیخطر شهری را شرح میداد، اما همه حرفهای او مانند توپ لاستیکی با شدت و مهارت پس زده میشد. روشنتر اینکه دو جبهه، زبان همدیگر را نمیفهمید. جبهه تمدن که از همه طرف با سرخپوستان، آتش، پلنگها و درختان بائوباب احاطه شده بود، مجال تکان خوردن نداشت”(ص ۱۷۴).
بله، ممکن است خانم معلم از سوی پسربچهها احاطه شده باشد، اما «دخترکان» چه؟ ظاهراً تا آنزمان آنها در بحث شرکت نکرده و فقط به بروز هیجان اکتفا کرده بودند. پس خانم معلم هنوز به کلی شکست نخورده است. به قول خودش، پسربچهها موجودات شروری هستند که فقط از بازیهای وحشیانه و تیراندازی و این حرفها خوششان میآید، اما دخترها… ! پس اینبار دست به دامن این موجودات «لطیف» میشود. نخست از «کلاودیا کوشینا» سئوال میکند. و پاسخ این دخترک رنگ پریده کک و مکدار، جداً حیرتآور است. آورچنکو، پاسخ او را به «صدای رعد در هوای آزاد» تشبیه میکند. زیرا دخترک، آن زمان را ترجیح میدهد، آنهم به این دلیل که همه جا پر از گل و گیاه بوده، و هر قدر هم که آدم دلش میخواسته، میتوانسته گل بچیند. درحالیکه، امروزه باید گلها را خرید و تازه بابت یک گل کوچک و زشت هم میباید یک روبل داد.
و به تدریج خانم معلم در کمال حیرت درمییابد که این فقط کلاودیا کوشینا نیست که زمان سابق را ترجیح میدهد، بلکه «کاتیا ایواننکو» نیز همین نظر را دارد؛ آنهم به این دلیل ساده که در آن زمان، گوسالههایکوهان دار، خوشگل بودند… :
“ـ کدام گوساله کوهان دارِ خوشگل؟ تو مگر آنها را دیدهای؟ […]
ـ من آنها را ندیدهام. اما حتماً خیلی خوشگلند…
و چشمهایش را به کلی بست و زمزمه کرد:
ـ گوسالههای کوهاندار خوشگل… با صورت پر مویشان …من صورتهاشان را توی دستم میگرفتم و میبوسیدم…
کروگلیف، متخصص زندگی ابتدایی، سیاستمدارانه از افشاء این نکته خودداری کرد که این آرزوی «کاتیا» عملی نیست. خانم آموزگار هم ابروانش را درهم کشید و با صدای خفهای گفت:
ـ خوب باشد! حالا که شما اینطور هستید، من هم دیگر نمیخواهم با شما صحبت کنم. مسئلهتان را حل کنید. هرکس حل نکند باید تا شب همینجا بماند.
و دوباره سکوت بر کلاس حکمفرما شد. و همه کس، به جز کاتیا ایواننکوی مهربان مسئله را حل کردند:
گوساله کوهاندار میان چشمان او و لوحهاش حائل شده بود. طفلک تا غروبِ آفتاب توی کلاس نشست”(ص۱۷۶) …
اگر همانگونه که آورچنکو (احتمالاً) ناخودآگاه به تصویر کشیده است، بخشی (هرچند ناچیز) از هر باور مسلط و حاکم در ذهنِ آدمی، زاده «رویابافی»های وی باشد، در اینصورت، رویاهایی مانند «رویای کاتیا ایواننکو»، از اینرو نسبت به سایر باورها ، زود افشاء میشوند که در قلمرویی کاملاً «شخصی»، ساخته و پرداخته میشوند: آنقدر شخصی و در تنهایی شیفتهشده به رویا، که مجالی برای کار در فضای «رویایی»، جهتِ جذب و یا دعوت از دیگران برای «پیوستن به آن» باقی نمیماند. و در نتیجه تبدیلِ رویا به «اسطوره»ای جمعی (با تمامی سازوکار اجتماعیاش) تا ابد به تأخیر میافتد….
و از قضا در همین فضای تأخیریست که میتوان همچون کاتیا ایواننکو در خلوت ذهنیِ خویش، بدون دغدغه و نگرانی از تنبیه، به جای حل مسئله درسی، ساعتها با «گوساله کوهاندار خوشگل» سرکرد …
پس از متن: داستان بررسی شده، برگرفته از کتاب داستان هایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ، انتشارات ناهید است.