گذشتهی «من» چیزی به جا گذاشته در دوردست و بیاعتنا به امروزم نیست؛ وجودش به مانند کالبدم همواره با من است. فقط با من… هر چند که برای اثبات واقعیتِ آن نیازمند حضور تو یا نشانهای از چیزی و یا موقعیتی هستم…
آیا هیچگاه به عملکرد ذهن هنگام یادآوری چیزها دقت کردهایم؟ شاید هیچ چیز به اندازهی یادآوری، بیانگر رابطهمند بودنِ ذهن با جهان و چیزها نباشد. هر گونه یادآوری، از آنجا که ذهن را در ارتباط با چیزی دیگر قرار میدهد، انرژی و پویاییِ آن را تأمین میکند؛ و ظاهراً از اینروست که ذهن میتواند به مثابه ذهن عمل کند: متکی بر تجربهی زیسته و غنی از اندوختههای نمادین. صرف نظر از بسیاری بحثها دربارهی حیات ذهن و چگونگی آن از حیث روانشناسی، میخواهیم به هستی رابطهمند ذهن و خاطرات و نیز سرکوب خاطرات از سوی توتالیتاریسم بپردازیم.
نوشتههای مرتبط
شاید بد نباشد از اینجا آغاز کنیم که وقتی صحبت «تجربه» پیش میآید، این تجربه، قلمرواَش چنان وسیع است که قابل اندازه گیری نیست. حال آنکه ما فقط با بخشی از این تجربه آشنا هستیم. همانی که به واسطهی خودآگاهی آنرا زیسته و به یاد میآوریم. تجربههای زیستهای که همانگونه که گفته شد هر ذرهی آن از قِبَل سرشت رابطهمند ذهن بدست میآید و برای ظهورش نیازمند چیز و یا کسی غیر از خودیم.
انسان بالغی که حافظهی خود را به هر دلیلی از دست میدهد، عملا فاقد تجربه میشود. چنین شخصی به دلیل فقدان خاطره، هیچ جای پایی از خود و گذشتهاش در جهان ندارد؛ بنابراین از نقطه نظر تجربههای زیسته میتوان گفت چنین شخصی در خلاء به سر میبرد. بیاییم برای لحظاتی خود را به جای آن شخص بگذاریم، یعنی نه تنها به یاد نیاوریم که فیالمثل روزی کودک و یا جوان بودهایم، بلکه به طور مسلم از کم و کیف دلهرهها و اشتیاقهای آن هم کاملا بیخبر باشیم: محروم از تجربه …؛ انسانی بدون«گذشته» ؛ اما آیا از رنج ناشی از این فقدان هم آگاهیم؟ رنج انسانی که جهانمندی خود را از دست داده است… کسی که با فراموشی گذشتهی متعلق به خود، در حقیقت چگونه در جهان بودنِ خود را از دست داده است.
شاید به نظر رسد گذشته نسبت به حال و یا آینده، ارزش چندانی ندارد، و یا حتا برخی آرزوی فراموشی آنرا داشته باشند، اما واقعیت این است که فردی که رابطهاش با «خاطرات» و «گذشته»اش گسسته شده است، فاقد هرگونه چشم اندازی در جهان است. چنین فردی حداقل در همان مقطع از دست دادگیِ حافظه، به دلیل قطع رابطه با گذشته، رابطه با «آینده» را هم از دست میدهد؛ زیرا این قانون ترسیم چشمانداز است. قانونی که بر وجود گذشته، تأکیدی خاص دارد. گذشتهای همواره در پرانتزی که انباشته از پیشفهمها و تجربههای متکی بر آنهاست. پس، اکنون با قاطعیت میتوان گفت، انسانی که حافظهاش را از دست داده است، تا زمانی که فاقد گذشته و تجربههای زیسته باشد، در جهان بدون چشم انداز به سر میبرد.
اکنون درمییابیم تجربیات زیسته برای هر انسانی به واقع حکم منبع انرژی را دارد. انرژیای که برای ساز و کار ذهن، به صورت پیشداوری و پیشفهم ظاهر میشود. منظور منابعی فرهنگی ـ اجتماعی که بدون آنها توان حضور در قلمرو روزمره را از دست میدهیم. بر اساس ضرورت وجودی (هستیشناسانهی) چنین منبعی، نحوهی حضور انسانِ بدون خاطره، نه گشاده به روی گذشته است و نه برخوردار از چشمانداز و یا طرح و برنامه و یا آرزویی برای آینده. به نظر میرسد چنین آدمی ناگزیر است زمان حال را کورکورانه سر کند؛ بدون هر گونه احساسی نوستالژیک، شوق برانگیز و یا دلهرهآور نسبت به گذشته، حال و یا آینده: انسانی فاقد خاطرهای از فراز و نشیب زندگی؛ و از قضا به همین دلیل هم میتوان گفت او انسانی است با درجهی درکی بسیار ضعیف برای فهم «خود»، «دیگری» و جهانی که در آن زندگی میکند؛ انسانی تنزل کرده به لحاظ وجودی….
اکنون که به اهمیت نقش «گذشته» و «خاطرات» برای انسان اجتماعی تا اندازهای پی بردیم، لازم است در مورد قدرتهای توتالیتر و ایدئولوژیک و مطالبهی سرسختانهی آنها در خصوص «فراموشیِ گذشته»، بررسی کوتاهی داشته باشیم.
در عصر مدرن یکی از نشانههای شناسایی قدرتهای ایدئولوژیک ـ توتالیتر، ارتجاع حاکم بر آنها و نیز تمایل مفرط در به تملک درآوردن زمانِ زیستهی انسانهاست. چنین قدرتهای بیماری، ناخودآگاه میدانند که برای تصاحب موقعیتهای وجودی افراد جامعه بهترین کار این است که زمان را به تصرف خود درآورند. مشخصتر بگوییم منظور در اینجا فقط متصرف شدن زمان حال نیست بلکه تملک بر گذشتهی تک تک افراد جامعه نیز هست. همانگونه که مایل به تصاحبِ تاریخ یک ملت است.
در چنین وضعیتی، یکی از مهمترین دشمنان سرسخت ایدئولوژیها، «خاطرات»اَند. خاطراتی که به روزنههای گریزی میمانند که همواره خود را فراتر از وضع موجود قرار میدهند. زیرا متکی بر گذشتهی زیستهای هستند که امروز از دسترس ایدئولوژیِ به قدرت رسیده به کلی دورند، و در نتیجه در امان از خطر قلع و قمع؛ و از قضا به همین دلیل است که به محض آنکه ایدئولوژیها به قدرت میرسند، تمامی همّ و غمِ خود را صرف پاکسازی گذشته میکنند. گذشتهای که در زمان حالی که آنها در مصدر قدرتاند از چنگشان گریخته است….؛ و همین گریختگی است که آن وضعیت گذشته شده را نزد ملتی عزیز و تا حد زیادی اسطورهای میسازد. زیرا این گذشتهی اسطورهای شده به یاری اقتداری که ملتهای سرخورده از فشار حکومتهای توتالیتر بدان میبخشند، میتواند نسبت به قدرت توتالیتاریسم تا ابد بی اعتنا باقی بماند. اصلا بخشی از عظمت راز نهفته در گذشتهای که دیگر نیست در همین است: هر چند دیگر نیست، اما اثر آن هنوز در «خاطرات» پا برجاست و حافظه از آن به مثابه گنجینهای مقدس محافظت میکند….
بهرحال، پاکسازیِ گذشته از سوی قدرتهای توتالیتر، فقط محدود به تحریف، و یا محو نشانههای بصری ـ لامسهایِ موجود در شهرها (فیالمثل تغییر نام خیابانها و کوچهها و میادین؛ و یا نابودی مجسمهها و تندیسها و …) نیست، بلکه این پاکسازی شامل کلیهی حواسی میشود که ذهن به واسطهی آنها سراغ تجربهی زیستهاش در گذشته میرود. به عنوان مثال میتوان از حس شنوایی و ارتباط آن با موسیقی یاد کرد. در اینجا ترانه و یا صدای خوانندهای که در گذشتهی زیستهی ما حضور داشته، به دلیل هستیِ تعاملی و ذهنی شدهی آن در وجود ما، از یک سو به بقای خود ادامه میدهد و از سوی دیگر بر غنای خاطرات ما میافزاید….
و این صدا و یا ترانه، از آنجا که برخاسته از زمان گذشتهای است که از چنگ توتالیتاریسم و اقتدار ایدئولوژیکیِ در زمان حال گریخته است، به دلیل حفاظت از خاطراتی که گذشتهی شخصی ما را میسازند، بدان موقعیتی استعلایی میبخشد. زیرا هر چند ما را به زمان و فضایی میبرد، که دیگر نیست، اما نفس تأثیر عاطفی آن در ما، گواه واقعی بودن آن و همچنین موجب برجستگیِ حس حضورِ ما در جهان میگردد. بنابراین به لحاظ وجودی با «تجربهی زیسته»ای مواجهایم که امکانِ استعلاییِ تداعی را مهیا میسازد. امکانی که ناخودآگاه میتواند ما را به درون روابط پیچیدهی حضور در جهان سوق دهد؛ تا بدین ترتیب از لابلای خاطرات و لایههای انضمامی آن (چه از حیث زمان، فضا، مکان، و چیزها) عبور کنیم.
و بالاخره آنکه تنها در حکومتهای توتالیتر است که چنین نشانههایی، تقدسی مضاعف به خود میگیرند. زیرا علاوه بر احیاء تجربهی زیسته و برجسته شدن حسِ حضور، به دلیل وجود نشانههای نمادین گذشته، از این امکان برخوردارند تا به جایگاه مقاومت در برابر فشارهای توتالیتاریسم ارتقاء یابند و نقش محافظت از جهانی را به عهده گیرند که قدرت توتالیتر به دلیل ناتوانی در تصاحب آن، به شکلی مضحک سعی در سرکوبش دارد. سرکوبِ «جهانی که در گذشته زیسته» و از اینرو به تمامی از چنگش گریخته است …
اصفهان ـ خرداد ۱۳۹۲