انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسانشناسی و همزاد شرّش: “توسعه” در تلاش برای بنای یک رشته (بخش دوم)

جیمز فرگوسن/ترجمه آرمان شهرکی

مفهوم “توسعه” و بنیادهای نظری انسانشناسی

[ما] شرایط کنونیمان را، با معانی چندگانه ایمنی و شادی، مدیون تنازعات هستیم؛ رنج، مشقّات قهرمانانه و تلاشهای مستمر نیاکان بربر و ودورتر از آن وحشی مان. زحمات آنها، آزمونهاشان و موفقیتشان، بخشی از طرح هوشی متعالی { plan of supreme intelligence} بود که بربریت را از وحشیگری، و بشر متمدن را از همین بربریت، بیرون کشید.

لوییس هنری مورگان {Lewis Henry Morgan}، سطرهای پایانی از کتاب جامعه باستان {Ancient Society} (1877: 554)

ریشه های انسانشناسی بعنوان یک رشته ی دانشگاهی بطور مرسوم تا اواخر قرن نوزدهم و عصر “پدران بنیانگذار”، چهره هایی همچون لوییس هنری مورگان در ایالات متحده و ای. بی. تایلور {E. B. Tylor} در بریتانیا قابل ردیابی است. آن مفهوم مسلطی که این متفکرین تشریح نمودند؛ و آن ایده ی کلیدی که به انسانشناسی، پیوستگی مفهومی همچون یک رشته ی دانشگاهی را ارزانی نمود؛ ایده ی تکامل اجتماعی بود. تکاملگرایان اجتماعی تاکید میکردند که آنچه از آن با نام “وحشیها” و “بشر متمدن” نام میبرند؛ گونه ی یکسانی از مخلوق است و اینکه اشکال “متعالیتری” وجود دارند؛ به این دلیل است که این اشکال توانسته اند تا تکامل خویش را از “گونه های پست تر” مدیریت نمایند ( نسبتا خلاف آنچه تئوری انحطاط باور دارد). پروژه ای که بر دوش حوزه های جدید در انسانشناسی افتاد؛ این بود که مراحل مختلف این پیشرفت را ردیابی نموده و از مشاهدات “وحشیها” و “بربرها” بعنوان شواهدی جهت اطلاع از آنچه که مراحل آغازین تاریخ بشر بوده است؛ استفاده نماید. ازینرو کار مردم غیرغربی به آنجا کشید که همچون فسیلهایی زنده تعبیر شوند که تجارب و تاریخشان ” کمابیش نمایانگر تاریخ و تجارب نیاکان دوردست ما در اوضاع و احوال خاص خودشان میباشد” (Morgan 1877: vii). از دیگرسو این بینشی از نوعی یکدستی {unity} بشری بود. و البته از وجهی دیگر تدبیری بود بر تمایزگذاری و رتبه بندیِ جوامع متفاوت معاصر بر طبق سطح توسعه ی تکاملیشان، چراکه (علی رغم طرح عالی نقشه های هوش برتر) “دیگر اقوام و ملل در مسابقه ی پیشرفت عقب مانده بودند” (۱۸۷۷: vi) باری، ایده ی “توسعه” از این حیث کلیدی و مهم بود- درحقیقت، تایلور این توانایی را داشت که به موضع تکاملگراییِ اجتماعی به راحتی چونان “نظریه ی توسعه” ارجاع دهد (tylor 1884: 90-91). توسعه یک اصل فعّال بود که مطابق با آن، مراحل بالاتر و جدید از جوامع انسانی میتوانستند از گونه های ساده تر و قدیمیتر آن ظهور یابند: یک نیروی محرّک و انگیزش بخش در تاریخ بشر. عزیمتی منطقی و دایره وار از یک جهتمندی ادراک شده در تاریخ ( بعنوان مثال، این درک که تمدنهای پیچیده از انواع ساده تر آن برمیخیزند) بسوی اِسنادی به نیروهایی غاییِ سببساز آن (به معنای این ایده که چنین “ترقیهایی” از طریق یک اصل جهانی یا “قانون” تکامل اجتماعی، ایجاد و تشریح میشوند) شکی نسبت به توان تبیینی طرح {scheme} بنا نمود و منتقدین ضدّ تکاملگرا سریعا آن را یادآور شدند. اما این ایده که تاریخ بشر توسط یک اصل بزرگ واحد از حرکت جهتمند- “توسعه ی” تکاملی- به جنبش درآمده است؛ مکانیسم رواییِ به غایت نیرومندی برای آنهایی فراهم آورد که قائل به قصّه ای یگانه، یکدستشده؛ و معنادار از “نوع بشر” بودند. استعاره ی “توسعه” همچنین، ایده ی ترّقی تکاملی را با بلوغ توسعه ای یک اُرگانیسم یا شخص بهم جوش داده و ازینرو لغزشی دائمی میان تقابلهای بدوی/متمدن و کودک/بالغ که نقشی کلیدی در ایدئولوژی استعمار ایفا نمودند؛ سبب شد. سه اصل کلیدی در تکاملگرایی اجتماعی قرن نوزدهم وجود دارد. نخست، این ایده ی مرکزی که جوامع مختلف همچون فردیّتهایی منفک فهمیده میشوند؛ و هر جامعه ای مسیری ازآنِ خویش بسوی فرایند تکامی گشوده و با گامهای خود آن را طی میکند؛ مستقل از دیگران. دوم، پافشاری بر اینکه گرچه هر جامعه ای به یک معنا برای خویش است؛ اما تمامی آنها در نهایت بسوی مقصدی واحد درحرکتند؛ از این جهت داستان بشریت یک داستان واحد است نه بیشمار. در نهایت، طرحهای تکاملگریِ اجتماعی بیان میدارند که تفاوتهای میان جوامع بشری چونان تفاوتهایی در سطوح توسعه ایشان تعبیر میشوند. اگر مردمان دیگر میانه ای با استانداردهای غربی ندارند؛ تنها به این دلیل است که ” در مسابقه ی پیشرفت جامانده اند”؛ آنها در سطوح پیشین توسعه درجا زده اند؛ سطوحی که پیش از این غرب آنها را پشت سر گذاشته است. در مجموع، این سه اصل، بینشی مستحکم و بادوام از تاریخ بشری و تفاوتهای میان انسانها شکل میدهند؛ “یک کیهان شناسی سیاسیِ تثبیت شده و پهناور” (Fabian 1983: 159) که تبعاتی عظیم هم در انسانشناسی داشته و هم در جای جای جهان. در انسانشناسی، طرحوارهای تکاملی قرن نوزدهمِ نظریه پردازانی همچون مورگان و تیلور در اوایل قرن بیستم و اغلب با کارهای نسبی گرای آمریکایی فرانس بوآس {Franz Boas} و دانشجویانش قاطعانه و بطور کامل رد شد. بوآس و شاگردانش، کفایت تجربی تکاملگرایان قرن نوزدهم را با نقدهایی ویرانگر زیر سوال برده و اینکه جوامع بر اساس سطح تکامل توسعه ایشان مرتب شوند را از حیطه ی انسانشناسیِ نیمه نخست قرن بیستم بیرون انداختند. هم در بریتانیا و هم در ایالات متحده (۱) به طرق گوناگون انتقاد از تکاملگرایی نامطمئن با حرکت بسمت ایده های نسبی پیشرفت و توسعه پیگیری شد. حال و در نهایت از نظرگاه چه کسی، فرد، یک جامعه را میتواند “برتر” از دیگری قلمداد نماید؟ به تکاملگرایی از لحاظ تجربی خدشه وارد شد و انگ قوم مداری خورد. در عوض اکنون وظیفه ی یک شخص این است که هر جامعه ی یکّه ای را “بر حسب وضعیت” خودش فهم کند؛ جامعه ای که میتواند به طرق ممکنِ بسیاری نیازهای روانی و اجتماعی انسانها را برآورده سازد (مالینوسکی)، یا “الگوهای فرهنگی” خویش را داشته (بندیکت{Benedict}) و یا اینکه “طرحی برای زیستن” در میان دیگر طرحها (کلوکن {Kluckhohn}). در یک سطح، چنین عزیمتی، گسستی آشکار با ایده های تکاملگرایانه را آشکار مینمود: فرهنگهای غیرغربی دیگر همچون “فسیلهای زنده ای” که در مراحل تکاملی ای که غرب پیشتر از آنها عبور نموده؛ به دام افتاده اند؛ فهم نمیشدند. حال، جوامع گوناگون واقعا باهمدیگر فرق میکردتد؛ نه اینکه یک جامعه باشند در مرحله ی مختلفی از توسعه. با اینحال گسست ایجاد شده با تکاملگرایی از آنچه ظاهرا به نظر میرسید؛ کمتر بود. مثلا اینکه رهیافتهای نسبی گرایی (خواه بوآسین/آمریکایی یا کارکردگرا/بریتانیایی) هنوز آن ایده ی کهن تکاملگرایی مبنی بر اینکه جوامع گوناگون همچون افراد ادراک میشوند را حفظ کرده بودند. (۲) جالبتر شاید این باشد که رهیافتهای پساتکاملگرا تمایز کلان و دوگانه میان جوامع ابتدایی و مدرن را قبول داشته و پذیرفته بودند که تخصص اصلی انسانشناسان، مطالعه ی جوامع ابتدایی است. دیگر، جوامع نخستین در تقابل یا یکدیگر رتبه بندی و نمره گذاری نشده؛ همگی واجد ارزشی برابر بوده و کلیت الگوهای فرهنگی (آمریکا) یا نظامهای کارکردی (بریتانیا) را شکل میدادند؛ الگوها و نظامهایی که به نوبه ی خویش ارزش مطالعه را داشتند. اما کماکان در طبقه ای مجزا و به معنایی ماقبلتر از جامعه ی “مدرن”، “غربی” و “متمدن” بدانها نگریسته میشد. ایده ی یک دولتِ بلحاظ تکامل، ابتدایی، که هنوز به آلودگیهای “توسعه” مبتلا نشده؛ مرکزیت خویش را هم در مطالعه ی انسانشناختی و هم برای آنهاکه انسانشناسان بدانها قسم وفاداری سیاسی یاد کرده بودند؛ حفظ نمود. انسانشناسیِ آشکارا غیرتکاملگرا در طول قرن بیستم، علمی بود که جمعیتهای کوچک را مورد مطالعه قرار میداد (کاری که لوی اشتراوس انجام میداد)؛ جمعیتهایی که “به شیوه ی زندگی سنتی خویش مومن باقی مانده بودند”؛ موضوع انسانشناختی کماکان بر اساس یک دوگانه انگاری تکاملی آشکار که بر تمایز میان “مای” مدرن و توسعه یافته و “آنهای” هنوز توسعه نایافته و ابتدایی، پای میفشرد؛ تعریف میشد. (۳)

یادداشتها:

(۱) در خلال این مقاله من بر آن انسانشناسی ای که در ایالات متحده و بریتانیا توسعه یافته تمرکز نموده ام (مشتمل بر برخی تاثیرات مهم از سنت فرانسوی) دیگر سنن منطقه ای و ملی در انسانشناسی که شاید کاملا متفاوت باشند را مدنظر نداشته ام. چنین گزینشی با آن هژمونی ای که انسانشناسی انگلو-آمریکایی دارد بدون شک توجیه پذیر است اما نه بدین معنا که امکان رابطه ی دیگرگونه ی انسانشناسی با “توسعه” در جایی دیگر را منتفی بدانیم.

(۲) این ایده که بوآسگرایی اولیه بر نشر {diffusion} تاکید داشته؛ مورد سوال است؛ اما چنین تاکیدی در نسبیگراییِ بسط یافته ترِ بندیکت و مید {Mead} قویا ظهور یافت و بسرعت در حس مشترکِ جمعی “مردم و فرهنگها” در رشته ی دانشگاهی نوظهور، مکتوب شد.

(۳) این هم خود میتواند یک مطالعه ی جالب باشد؛ یعنی جستجوی انسانشناسیِ اواسط قرن بیستم برای یک موضوع تحلیلی منسجم، همچون تلاشهای مختلفی که جهت تبیین آنچه میان جوامع “ابتدایی” ( یا آن جوامعی که انسانشناسان بنحو مشروعی ادعا میکردند که موضوع مشخص خودشان است) و دیگر جوامع تمایز ایجاد مینماید؛ انجام شد.

ای میل نویسنده: arm.shahraki@gmail.com

وبلاگ نویسنده: alhamra9617.blogfa.com