انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

معرفی کتاب «مدرنیته، پزشکی و سلامت»

به کوشش گراهام اسکمبلر و پل هیگز

ترجمۀ مهسا علاء

 

پیشگفتار

گراهام اسکمبلر و پُل هیگز

معدود محققانی در کانون یا خارج از حوزه‏ ی جامعه ‏شناسی هستند که سرعت پیشرفت و عمق تغییرات اجتماعی را در نیمه ‏ی آخر قرن بیستم مورد بحث قرار می‏دهند. این تغییرات در سطح کلان مانند سقوط اتحاد جماهیر شوروی در اواخر دهه‏ ی ۱۹۸۰ گرفته تا تغییرات در سطح خرد مثل تنوع سریع مصرف‌گرایی و سرایت سبک‏هایی غربی از مفاهیم هویت و خود ادامه یافت. باوجوداین، اختلاف عقیده‏ های زیاد و اغلب بحث‏ انگیزی در مورد نحوه‏ ی ترسیم، درک و با دید مغرضانه ‏تر، توجیه یا توضیح علت چنین تغییرات شگرف و در نظر اول بنیادی و ژرفی وجود دارد. این مسئله منجر به بحث‏های طولانی در چهارچوب جریان اصلی جامعه‌شناسی درباره‏ ی مسائل دوران بندی و همچنین مفهوم پذیری مجدد ” معرفت جامعه‌شناختی” شد که هسته‏ ی اصلی و متداول این شاخه را به چالش می‏کشند. همان‌طور که در این کتاب به آن اشاره می‏شود، جامعه‌شناسی پزشکی به طور چشمگیر و فزاینده‏ای متأثر از هم تغییرات اجتماعی در اشکال کلان و خرد چندین سویه‏ی خود و هم مباحثات ایجادشده توسط این شاخه بوده است.

در این پیشگفتار کوتاه، در تلاش برای شفاف‌سازی بعضی از مباحث کلیدی در مورد تغییر و به‏ویژه ملاحظه‏ی بعضی از مسائل اصطلاح‏شناسی، نوشته‏هایی جامع و پیچیده و گاه چند جنبه‌ای را شرح می‏دهیم. در ابتدا به دلیل فراوانی و شدت و دوسوگرایی کاربرد آن‏ها، دو تقسیم‌بندی مدرنیته/ پست‏مدرنیته و مدرنیسم/ پست‌مدرنیسم را مدنظر قرار می‏دهیم. بعدازآن به سراغ دیدگاه‏های مدرن و پست‏مدرن در رهیافت خود جامعه‌شناسی می‏رویم. در آخر، پس از تأکید بر بعضی مسائل کلیدی در مقابل جامعه‌شناسانی که نه‌تنها تغییر اجتماعی پویا بلکه آینده‏ی رشته‏ی پژوهشی خود را مورد بحث قرار می‏دهند، تأملی ویژه بر پیامدهای مورد انتظار جامعه شناسان پزشکی و همچنین علت نوشتن کتاب حاضر خواهیم داشت.

مدرنیته/ پست‏مدرنیته

تقسیم‌ دوگانه‏ی مدرنیته/ پست‏مدرنیته حاکی از دوران بندی و نشان‏دهنده‏ی گذر از دوره‏ی مدرنیته به یک دوره یا ساخت اجتماعی جدید است. مدرنیته عموماً به ویژگی ساخت اجتماعی متمایز جوامع «مدرن» ازجمله آن‏هایی که نخست در اروپای قرن پانزدهم ظاهر شدند اشاره دارد. این جوامع در تضاد با پیشینیان پیش‏مدرن خویش هستند و مدرنیته در اینجا به خصوص با دوران باستان همسنجی می‏شود. با همه‏ی این‏ها، انگاره‏ی «دوره‏ی مدرن » مدت‏ها بعد طی جنبش روشنگری اروپا در قرن هجدهم به‌طور کامل متبلور شد. تأکید طرح روشنگری، و ازآن‌پس مدرنیته، بر مفهوم دنیوی عقل همگانی/ جهان شمول بود که نوید پیشرفتی ناگزیر را برای آن جامعه‏ی شایسته و همچنین درک و کنترل طبیعت می‏دادند. از اواخر قرن نوزدهم بود که مدرنیته را به‌عنوان یک ساخت اجتماعی با عقلانی شدن اجرایی و اقتصادی و تمایز جهان اجتماعی همسان دانستند (فدراستون، ۱۹۸۸: ۸-۱۹۷). مدرنیته ارتباط ویژه‏تر یا به گفته‏ی بسیاری از محققین پیوند برجسته‏تری با این موارد دارد: دولت-ملت همراه با نظام بین‏المللی دولت‏ها; یک نظام اقتصاد سرمایه‌داری توسعه‏گرا و پویا بر پایه‏ی دارایی‏ شخصی; صنعت‏گرایی متأثر از فوردگرایی (فردیسم); رشد نظام‏های اداری و برکراتیک گسترده‌ی مربوط به سازمان‌دهی و نظارت اجتماعی; برتری ارزش‏های فرهنگی دنیوی و خردگرا و مادی‏گرا و فردگرا; و تفکیک خواص از عوام (هال و همکاران، ۱۹۹۲).

سخن از پست‏مدرنیته نشان‏دهنده‏ی رویکرد یا ظهور یک ساختار اجتماعی جدید و مجزا است که جایگزین مدرنیته می‏شود. همان‌طور که انتظار می‏رود، تعریف یا توضیح مشخصه‏های پست‏مدرنیته از مدرنیته سخت‏تر است (و شاید عجیب باشد که برخی اصرار می‏کنند تنها یک پیرو مدرنیته (بایستی) به چنین کاری مبادرت ورزد). اما بسیاری از نویسندگان، پست‏مدرنیته را با افول پروژه‏ی غربی و ذاتاً اروپا-محور مدرنیته ارتباط می‏دهند و بدین ترتیب حمایت بنیان‏مدار بسیار معیوب آن از عقل همگانی، فرا روایت‏های عقل‏مدار و ناتوانی این رویکرد را در عمل به وعده‏هایش-چه اصلاً توانسته باشد آن‏ها را به مرحله‏ی عمل درآورده یا دست‌کم به نحو مؤثری اجرایشان کرده باشد- محکوم می‏کنند. بسیاری با در نظر گرفتن پست‏مدرنیته به‌عنوان یک ساختار اجتماعی بر این موارد تأکید می‏کنند: اهمیت رو به افول ملت-دولت و ملی‏گرایی در مقابل از یک‌سو رشد بدن‏های فراملی و جهانی‌شدن بازارها و نظام‏های ارتباطی و از طرف دیگر، فرایند هم‌زمان قبیله آرایی مجدد یا جایگزینی گرایش‏های ملی با وابستگی‏های سیاسی و فرهنگی محلی; تبدیل تولیدات انبوه به کالاهای بخش‌بندی شده که در درجه‏ی اول به سمت الگوی مصرف‌گرایی تمایل دارند; الگوهای جدید و تغییرپذیر و عمدتاً پساصنعتی یا پسا فوردیستی کار; نقش روزافزون رسانه‏های گروهی و فناوری‏های اطلاعات; تغییرات در تولید اجتماعی و گردش دانش; کنار گذاشتن سیاست طبقه-محور قدیمی و جایگزینی آن با فعالیت‏های جنبش‏های اجتماعی جدید در مورد سیاست/اصول سبک زندگی و هویت; و تجزیه و چند شاخه و نسبی شدن فرهنگ که عموماً آزادسازی فرهنگی قلمداد می‌شوند.

مدرنیسم/ پست‏مدرنیسم

رسم بر این بود که دوران فرضی مدرنیته و پست‏مدرنیته را با منظومه‏ها یا اسلوب فکری و ارزش‏های فرهنگی خاص به ترتیب، مدرنیسم و پست‏مدرنیسم مشخص کنند.گرچه بسیاری از محققان چنین رویکردی را در پیش‌گرفته‌اند مثلاً پروژه‏ی مدرنیته را با مدرنیسم برابر دانسته‏اند، اما دیگران بر این عقیده‏اند که این کار تصویر بسیار نادرستی از گفتمان نظری به‏روزتر ارائه می‏دهد. به هر حال، در این کتاب وقتی به تناسب فرهنگی همبسته با مدرنیته اشاره می‏کنیم منظورمان مدرنیسم است نه پست‏مدرنیسم.
هر جا که صحبت از کاربرد اصطلاحات مدرنیسم و پست‏مدرنیسم مطرح باشد، می‏توان آن‏ را با هنر مرتبط دانست. مدرنیسم (دست‏کم) بیشتر به هنر و به‌ویژه جنبش‏های زیباشناسی که آگاهانه با کلاسیسم مخالف‌اند مربوط می‏شود. فعالیت‏های این جنبش‏ها که در دهه‏ی ۱۸۸۰ در اروپا نمایان شدند، نزدیک به زمان جنگ جهانی اول به اوج خود رسید. از میان این‏ها دادائیسم و سورئالیسم جزء جنبش‏های برجسته و وابسته به سبک آوانگارد در هنر بودند. آوانگارد که اهدافش هم دستگاه توزیع و تبلیغ بود که آثار هنری به آن بستگی داشتند و هم جایگاه هنر که توسط مفهوم استقلال متجلی شد، به «نهاد هنر» حمله کرد. این جنبش مخالف با استقلال زیباشناسی(هاله ستیز)، هدفش همبستگی مجدد هنر با رویه‏های زندگی بود.
اصطلاح «پست‏مدرنیسم» در دهه‏ی ۱۹۶۰در نیویورک میان هنرمندان و نویسندگان و منتقدان رایج شد. کاربرد آن به‌سرعت و تااندازه‌ای بی‏هدف از دهه‏ی ۱۹۷۰ به بعد در سراسر اروپا و کرانه‏های اقیانوس آرام گسترش یافت. این رویکرد به دلیل پیوندش با جنبش‏های هنری در نظر فدراستون (۸-۷: ۱۹۹۱) به موارد زیر مرتبط می‏شود:
از بین بردن مرز بین هنر و زندگی روزمره; فروپاشی تمایز سلسله مراتبی بین فرهنگ متعالی و فرهنگ توده/ عام; بی‌قیدوبندی سبک‏شناختی به طرفداری از التقاط‏گرایی و آمیزه‏ای از اصول و رسوم; نقیضه، تقلید، کنایه، شوخی و فهم‏ناپذیری صوری فرهنگ; زوال اصالت/نبوغ خالق اثر هنری; و این فرضیه که هنر تنها تکرار مکررات است.
در این قسمت همسازی منطقی مشخصی با مدرنیسم زیباشناختی قابل‌تشخیص است که برخی را ترغیب می‏کند از موج دوم مدرنیسم سخن به میان آورند. از سوی دیگر روی‌هم‌رفته ثابت شده است که پست‏مدرنیسم بنیادی‏تر و فراگیرتر از مدرنیسم است. بنیادی‏تر است چون درحالی‌که مدرنیسم بازنمود واقعیت را دشوار و حل و فصل نشده می‏نمایاند، این رویکرد واقعیت را مسئله‏ساز می‏کند، به این معنا که تمایز بین دال و مرجع را در هم می‏شکند (لَش، ۱۹۹۰). این رویکرد جامع‏تر است چون درحالی‌که تأثیر مدرنیسم تا حد زیادی محدود به هنر است، نفوذ پست‏مدرنیسم در جای‌جای فرهنگ معاصر احساس می‏شود: از این گذشته، آن را بشارت‌دهنده‌ی پایان عقل‏گرایی نهفته در رشته‏های الهام گرفته از روشنگری مانند جامعه‏شناسی به‌حساب می‏آورند.

جامعه‌شناسی مدرن/ پست‏مدرن
خاستگاه جامعه‌شناسی، مدرنیته است. درحالی‌که تعداد انگشت‌شماری در حال حاضر بر این باورند که این شاخه به‌اندازه‌ی کافی بر پایه‏ی فلسفه‏های بنیان‏گرای پیشگام در خلال و بعد از جنبش روشنگری استوار شده است، بحث‏های زیادی هم وجود دارند درباره‏ی اینکه آیا جامعه‌شناسی بر حمایت پسابنیان‏مداری عقل جهان شمول بنیاد نهاده شده و بدین ترتیب با پروژه‏ی بازسازی‌شده‌ی مدرنیته مرتبط است یا نه; اینکه آیا جامعه‌شناسی می‏تواند به نحوی معقول در عدم ارجاع به عقل جهان شمول آموخته و به کار گرفته شود، یا اینکه آیا جامعه‌شناسی، اگر بنا باشد که به نحوی دوام آورد، اکنون بایستی «بی‌بنیان» و پست‏مدرن (شده) باشد یا نه. تنها این نکته نامشخص باقی می‏ماند که جامعه‏شناسی پست‏مدرن چه شکلی باید به خود بگیرد. احتمالاً، در پاسخ به رهنمود لیوتار (۱۹۸۴)، جامعه‌شناسی پست‏مدرن نه تنها جدای از توجیهات فراروایی به سبک روشنگری خواهد بود که بیشتر آثار اجتماعی متعارف را تا این تاریخ (بسته به موضع شخص) تحت تأثیر قرار داده یا پیچیده و به‏هم‏ریخته کرده‏اند بلکه نمی‏تواند میان ادعاهای متضاد در مورد معرفت جهان اجتماعی از موضع مزیت فرضی یا غصب شده قضاوت کند (گرنا و اسکات، ۱۹۹۲: ۱۴۴). در حقیقت، بر اساس اصطلاح‏شناسی ویتگنشتاین لیوتار، جامعه‏‏شناسی پست‏مدرن برابر است با یک شبکه‏ی کم‌وبیش مجزا از بازی‏های زبانی در میان دیگران بی‏شمار و ناهمگون. لیوتار نظر موافقی نسبت به ازهم‏گسیختگی و دگراندیشی‏ای که این حوزه بر آن‏ها دلالت می‏کند دارد; به نظر او اندیشه‏ی پست‏مدرن، «حساسیت‏های ما را نسبت به تفاوت‏ها اصلاح و توانایی‏مان را برای مدارا با امر قیاس ناپذیر بیشتر می‏کند».
به نظر برخی از منتقدان، لیوتار در اینجا صرفاً یک مجموعه از توصیفات فراروایی را با یک مجموعه‏ی دیگر جایگزین کرده است (ساروپ، ۱۹۹۳). همین پشتیبانی او از ازهمگسیختگی و دگراندیشی که به خلاقیت بودگاهی (محلی) می‏انجامند، گواه تعهد او به سطح روایت کلان (بزرگ) است. به نظر بسیاری از پژوهشگران، نسبی‏گرایی‏ نهفته در تعاریف لیوتار و دیگران از مفهوم پست‏مدرن در معرض اشکال آشنای کاوش و بررسی است. برای مثال، پوتمن (۱۹۸۱) به این «حقیقت بدیهی» دیرین اشاره می‏کند که یک دیدگاه نسبی‏گرا نمی‏تواند بدون ناهمسازی بیان شود و اصلاً چنین گفته‏ای خود غیر نسبی‌گرا است (عجیب آنکه، نظر به دین لیوتار به ویتگنشتاین، پوتمن در این رابطه به مورد مشهور ویتگنشتاین در مقابل خود‏مداری روش‏شناختی استناد می‏کند). خواه بیشتر اشکال پست‏مدرنیسم ازجمله جامعه‌شناسی فرضی پست‏مدرن ذاتاً ناهمساز باشند یا نه (و روتری [۱۹۸۴] ازجمله کسانی باشد که از چنین مسئولیت سنگین مدرنیستی‏ای شانه خالی می‏کند)، (دست‌کم) واضح است که نمی‌توان با موضوع جامعه‌شناسی پست‏مدرنیسم مخالفت ورزید (لش، ۱۹۹۰). گلنر (۱۹۹۲: ۲۴) به‌طور مشخص پست‏مدرنیسم را به‌مثابه‏ی یک نمونه‏ی پویا و معاصر از نسبی‏گرایی به باد انتقاد می‏گیرد اما بی‏درنگ نیاز به بررسی آن را به‌عنوان یک پدیده‏ی فرهنگی تصدیق می‏کند.

تأملی بر بحث‏های جاری
ما بدون هیچ مناقشه‏ای در ابتدا تأکید کردیم که تغییرات اجتماعی بسیار مهمی در راستای پیشرفت نسل پیشین رخ‌داده‌اند. پرسشی اساسی که به عقیده‏ی بسیاری از محققان باید هر چه زودتر به آن پاسخ داده شود این است: آیا مجموعه‏ی این تغییرات بر یک ساختار اجتماعی نو دلالت می‏کنند؟ به نظر می‏رسد که پاسخ مثبت به این پرسش، ارتباط این تغییرات را با پست‏مدرنیته توجیه کند. باوجوداین، افراد زیادی هستند که تغییرات اساسی را تصدیق می‏کنند و حتی با تلقی‏های تغییر عمدتاً ارائه شده از سوی پست‏مدرنیست‏هایی که ترجیح می‏دهند از مدرنیته‏ی «متأخر» و «عالی» بنویسند هم‌صدا می‏شوند. این نظریه‌پردازان تغییرات اخیر را دلیل اصلی توسعه‏ی یک مدرنیته‏ی جهانی و بازتابی می‏بینند و برخی مخصوصاً به مدرن شدن بازتابی اشاره می‏کنند (بک، ۱۹۹۲; بک و همکاران، ۱۹۹۴). همان‌طور که اُون (۱۹۹۷:۱۵) یادآور می‏شود:
حامیان فرایند پست‏مدرن شدن، پیدایش پست‏مدرنیسم را در اشکال اجتماعی-فرهنگی و اجتماعی-سیاسی آن به‌مثابه‏ی جزء جدایی‌ناپذیر فرایند ظهور پست‏مدرنیته تعیین می‏کنند و از این لحاظ آن را مستقل از مدرنیته می‏دانند; درحالی‌که نظریه‌پردازان مدرن شدن بازتابی، پست‏مدرنیسم را در این معنا وابسته به مدرنیته‏ی متأخر می‏دانند.
برای تأکید بر مشخصات و جزئیات معیارها به‏جاست که بپرسیم چه چیزی را می‏توان به‏مثابه‏ی یک «ساخت اجتماعی نو» به‌حساب آورد. تا این تاریخ محققان بی‏میلی قابل‌درکی برای توضیح روشن و صریح این مفهوم داشته‏اند. با وجود این، به نظر می‏رسد تعداد کمی از آن‏ها مایل‌اند که پایان دوره‏ی سرمایه‏داری را اعلام کنند، هرچند که بسیاری دیگر خبر از دوره‏ی جدیدی مثلاً سرمایه‏داری نابسامان داده‏اند (اُفِ Offe، ۱۹۸۵; لش و یوری، ۱۹۸۷); و شمار بیشتری تمایل داشته‏اند که پیدایش یک دوره‏ی پساصنعتی را اعلام کنند. برخی البته بر رد چنین ساماندهی مدرنیستی‏ای از دوران بندی اصرار می‏ورزند. با وجود این، می‏توان این‏طور استدلال کرد که توجه ویژه‏ و فزاینده به موضوع گسستگی بدون آنکه منحصراً از سوی حامیان پست‏مدرنیته باشد، ممکن است به بهای نادیده انگاشتن پیوستگی تمام ‏شود. به‌عنوان‌مثال، مفهوم طبقه‏ی اجتماعی را در نظر بگیرید. تقریباٌ می‏توان گفت این روزها اذعان به اینکه طبقه‏ی اجتماعی اهمیت کمتری در دوران پساصنعتی نسبت به دوره‏ی سرمایه‏داری صنعتی دارد و همچنین اشاره به ناهمترازی طبقه‏‏ای و حتی اعلام «مرگ» مفهومی به اسم طبقه بسیار عادی شده است (پاکولسکی و واترز، ۱۹۹۶). با وجوداین، درست برخلاف نظر قبل، اهمیت و نفوذ هم تجربه‏گرایی و هم بررسی‏های موشکافانه‏تر حاکی از این هستند که طبقه‏بندی اجتماعی بسیار پابرجا و پویا است (ن/ک لی و ترنر، ۱۹۹۶). همان‌طور که پیش‌ازاین اشاره کردیم، مباحثاتی که درباره‏ی مدرنیته و پست‏مدرنیته وجود دارند منوط به ماهیت این هم‏کنش‏گری عجیب و شاید حتی کمتر نظریه‏پردازی شده بین پیوستگی و گسستگی است.
اگر جامعه‌شناسی پست‏مدرن مسئله‏ای بنیادی است، آن‌وقت بسیار اهمیت دارد که یادآور شویم آموزه‏هایی هم برای جامعه‌شناسی در مسیر شکل‏گیری تفکر پست‏مدرن وجود دارد. به‌عنوان‌مثال، می‏توان قویاً باور داشت که بیانات پست‌مدرنی اغلب ذات بی‏ثباتی دارند و بدین ترتیب ناقص هستند و/یا اینکه ناتوانی نو- محافظه‌کارانه را در برابر شرایط پیشین باز می‏نمایانند و حتی به آن افتخار می‏کنند. هر چند با همین اوصاف نیز تصدیق می‏کنند که برخی از پست‌مدرنیست‌ها شارحان و مفسرانی مبتکر و مباحثه‏گر درباره‏ی جهان اجتماعی در حال تحول هستند. مطمئناً نوشته‏های چنین نظریه‏پردازان متفاوت و مبتکری مانند فوکو، لیوتار، بودریار، دلوز و گاتاری و دیگران- به گفته‏ی برخی- نیاز به جامعه‌شناسانی داشت که از نو با زمینه دانش آن‏ها و کارکردهای آن به علاوه‏ی شیوه‏های متداول و کانون‏های بررسی‏اش به توافق برسند. دست‏کم می‏توان پست‏مدرنیست‏ها را میانجی‏گرانی (کنش یارانی) ارزشمند دانست. جامعه شناسان نمی‌توانند و نباید بدون تأثیر گرفتن از آثار آن‏ها عمل کنند.
بسیاری از مسائل مربوط به هستی‌شناسی و عقل و همچنین معرفت‌شناسی حل‏نشده باقی می‏مانند و احتمالاً بخش‏های معینی از آن‏ها پیامدهای بیشتری برای کارکرد روزمره‌ی جامعه‌شناسی نسبت به یک نسل پیش دارند. استدلال منطقی در اینجا می‏تواند این باشد که پست‌مدرنیست‌ها مانند بسیاری از متعهدان به پروژه‏ی مدرنیته، تمایلی به هم سنجی با هستی‏شناسی ندارند. بدتر آنکه آن‏ها خود را ملزم می‏دانند تا آنچه را باسکار (۱۹۷۸: ۱۶) «مغالطه معرفتی» می‏نامد بپذیرند. این مطلب دال بر گرایش به جابه‏جایی گزاره‏هایی در مورد هستی (وجود) با گزاره‏هایی درباره‏ی معرفت ما از هستی (هستی‌شناسی) و درنتیجه (به‌اشتباه) تقلیل هستی‌شناسی به معرفت‌شناسی است. چنانچه جامعه شناسان سنتی یا ‌مدرنیست در نهان به واقع‏گرایی هستی‏شناختی و پست‏مدرنیست‏ها نیز در نهان به ایدئال‏گرایی هستی‏شناختی گرایش داشته باشند، طوری که تمایز ایدئال‏گرا/ واقع‌گرا را به گفتمان‏های ناپیدای مدرنیته نسبت دهند، آن را نادیده بگیرند (یا از آن طفره روند)، آن‌وقت شاید نظریه‏پردازان اندکی از هر کدام این گروه‏ها باقی بمانند که آشکارا و با اطمینان مسائل کلی هستی‌شناسی را مورد ملاحظه قرار داده باشند. گرچه رویکرد بیشتر حامیان هر دو مکتب در زمینه‏ی مسائل کلی عقل و معرفت‏شناسی بوده است، به‌تازگی گرایشی کلی به خشک‌اندیشی و رویکردهای عام‏گرا و در بیشتر موارد نسبی‏گرای در ارتباط با درک جهان اجتماعی مشاهده‌شده است. میدان برای کارهای مفصل‏تر و خلاقانه‌تر باز است. برای مثال، با توسل به دستاوردهای مدرنیست‏ها و پست‏مدرنیست‏ها -شاید از طریق دست‌یازی به مفاهیمی همچون میثاق‏های بین‏الا‏ذهانی بایسته و محتمل- بتوان از این عقیده حمایت کرد که نمودهایی همگانی و محلی از کاربرد عقل و معرفت وجود دارند. تزلزل یا نظریه‏سازی ناقص ابعاد هستی‏شناختی و عقلانی و شناخت‏شناسی چهارچوب‏های جایگزین برای تفسیر جهان اجتماعی، چه در دوره‏ی مدرنیته‏ی عالی/متأخر باشیم یا در دوره‏ی پست‏مدرن، تأثیر مستقیم‏تری بر رهیافت جامعه‌شناختی نسبت به شرایطی که تاکنون جریان داشته است دارند.

تغییر اجتماعی و جامعه‌شناسی پزشکی
تا اینجا نظرات و تفسیرهای اجمالی و روشنگرانه‏ای که در مورد ماهیت تغییر یا دگرگونی اخیر و شیوه‏های درست تعریف و توجیه آن داده‏ایم، در رابطه با جامعه‏شناسی پزشکی بررسی نشده‏اند. البته آن‏ها همان‏قدر با مطالعه‏ی سلامت، بیماری و درمان مرتبط هستند که با هر حوزه‏ی دیگری. بِری (۱۹۹۷) اخیراً بر چالش‏های تغییر اجتماعی در تمامی اشکال آن برای جامعه‏شناسی معاصر تأکید کرده است. البته اینکه چگونه کسی این چالش‏ها را مشخص می‏کند و به آن‏ها پاسخ می‏دهد بستگی به دیدگاه مدرنیستی و پست‏مدرنیستی وی دارد. اندک مدرنیست‏هایی هستند که اهمیت بررسی و نظارت موارد مداخله‏گر را در سلامت مردم از جمله جنبه‏های مادی و فرهنگی جهانی شدن، توزیع متغیر فقر و محرومیت، تغییرات بین‏المللی و بینا-ملی در قشربندی و قدرت، الگوهای درحال تغییر کار، بحران‏های ایستایی‏گرایی غربی رفاه و سلامت ، «اصلاح» حرفه‏های بخش سلامت و نظام‏های مراقبتی سلامت و بهداشت، سنخ‏های جدید مخاطره‏ی زیست‏شناختی و دیگر مخاطره‏های محیطی و رفتارهای مخاطره‏آمیز، پویش‏های فردی‏شدن و سنت‏زدایی، و پیدایش سبک زندگی و خطی‏مشی هویت. بسیاری از پست‏مدرنیست‏ها به اهمیت این عوامل یکسان اشاره یا تأکید کرده‏اند، هرچند که هر کدام از آن‏ها برداشت‏های خاص خود را از «بررسی کردن» (چه برسد به «نظارت کردن») دارند. برای مثال دستاوردهای آن‏ها از توجه به مسائل کلانی مثل ساختار اجتماعی یا سرهم‏بندی نیازها و خطر‏های بخش سلامت گرفته که در رأس آن‏ها اغلب نوشته‏های فوکو و مفاهیمی مثل «پزشکی نظارتی» آرمسترانگ (۱۹۹۵) قرار دارند، بازاندیشی بدن فرضاً نادیده گرفته شده در تفکر مدرنیستی (۱۹۹۲) (که با زیر سؤال بردن گفتمان‏های تخصصی پزشکی در مورد نابهنجاری، ازکارافتادگی و غیره مرتبط می‏شود) تا خرده تحلیل‏های اَشکال برخورد مراجع/درمانگر ادامه می‏یابد (ن/ک ندلتون، ۱۹۹۵).
در این کتاب، مقاله‏نویسان با ارائه‏ی انواع دیدگاه‏های نظری مختلف، چالش‏های پیش روی جامعه‏شناسی پزشکی و روابط آن با حوزه‏ی بهداشت و سلامت را در زمان تغییر سریع، چه در دوره‏ی مدرنیته‏ی عالی یا مؤخر و چه در دوره‏ی پست‏مدرنیته، در زمان تغییر سریع منعکس می‏کنند. این مسئله نشان می‏دهد نسبت به دقیقاً یک دهه قبل که ما پژوهشگران با خطر مشابهی درگیر بودیم، امروزه چقدر حوزه‏های نظری و اجتماعی تغییر کرده‏اند (اسکمبلر، ۱۹۸۷). نمی‏توان از کتابی با این حجم و نوع انتظار داشت که توصیفاتی مبسوط و همه‏جانبه داشته باشد اما همان مطالبی هم که ارائه شده است، گستره‏ی وسیعی از موضوعات و مباحث را اغلب از دیدگاه‏های متفاوت و گاه مغایر پوشش می‏دهند. امیدواریم که در این کتاب مطالبی کاربردی برای بیشتر همکاران ما در حوزه‏ی جامعه شناسی بازتابی وجود داشته باشد. آن‏هایی که دغدغه‏ی هم‏کنشگری بین نظریه و تحقیق را در زمان دگرگونی حتمی و شاید به شدت غیر قابل پیش بینی برای جامعه و جامعه شناسی پزشکی دارند.
مایک بری بر نقش کلیدی سلامت و پزشکی در پویایی تغییرات اخیر تأکید می‏کند و از طریق بررسی پویش‏های بنیادی عینی‏شدن و عقلانی‏شدن و ذهنی‏شدن، مزایا و ضررهای پذیرش اندیشه‏ی پست مدرن را ارزیابی می‏کند. وی همان‏قدر که تصدیق می‏کند پست‏مدرنیته به عناصر مهم دگرگونی در فرهنگ‏های مدرن اخیر اشاره دارد، تأکید می‏کند که جامعه‏شناسی پزشکی لازم و قرار نیست بخش عمده‏ی میراث بنیادی و روش شناختی خود را کنار بگذارد. نیکولاس فاکس آینده‏ی درخشان‏تری را در دوره‏ی پست مدرن تصور می‏کند. وی با تکیه بر کارهای پیشین خود و با بسط مفهوم « اصل سلامت »، از آثار پژوهشگرانی مثل دلوز و گاتاری و از تمایز بین مفاهیم «امر دهنده/پیشکش کننده» و «امر منحصر به خود» در اثر سیکسو برای توضیح آن کمک می‏گیرد. گراهام اسکمبلر از نوشته‏های هابرماس استفاده می‏کند تا به نفع تعهدی مداوم به «پروژه‏ی بازسازی شده‏ی مدرنیته» استدلال کند. سپس پیامدهایی را که چنین تعهدی در کل برای جامه شناسی و به ویژه برای جامعه‏شناسی پزشکی به دنبال می‏آورند، به نسبت امکان بالقوه برای عقلانی و مستعمره‏زدایی کردن بیشتر جهان‏زیست بررسی می‏کند.
ریچارد لوینسون روابط متغیر بین جامعه شناسی پزشکی و شاخه‏ی سلامت عمومی را مورد بررسی قرار می‏دهد. وی نشان می‏دهد چگونه جامعه‏شناسی پزشکی خود و در هم‏کنشگری با حوزه‏ی سلامت عمومی می‏تواند روشن سازد که چرا هم همکاران مشغول در حوزه‏ی سلامت عمومی و هم کاروران و پزشکان سلامت عمومی در ایالات متحده‏ی آمریکا، نابرابرنگری‏های اجتماعی را که تهدید کننده‏ی سلامت مردم هستند به صورت سازمان یافته نادیده می‏گیرند. پل هیگز و گراهام اسکمبلر برخی مسائل بنیادی مشابه را در بررسی خود از اهمیت پایدار مسئله‏ی طبقه‏ی اجتماعی برای درک بهتر نابرابری‏های مداوم سلامت مطرح می‏کنند. بررسی و نقد آن‏ها از شیوه‏های موجود مفهوم‏پذیر و کاربردپذیر کردن مسئله‏ی طبقه اجتماعی با نیاز به مشارکت بیشتر دانش نظری و چند شاخص برای پژوهش‏های آینده همراه می‏شود.
آنت اسکمبلر بررسی دقیق و نقادانه‏‏ی خود را از تأثیر کلی تفکر پست‏مدرن بر فمینسم و تأثیر ویژه‏ی آن بر ارتباط بین جنسیت و سلامت ابراز می‏کند . وی برخی دستاوردهای خاص بدست آمده از گفتمان پست‏مدرنیستی را تصدیق می‏کند اما نفوذ این حد از اندیشه‏ی پست‏مدرنیستی را برای پروژه‏ی فمینیست زیان‏آور و مخرب می‏یابد.
سیمون ویلیامز و گیلیان بندلو تلقی خود را از موضع پست‏مدرنیست و پسا ساختارگرایی در مورد مفهوم درد و بدن انسان (بدون اندام‏های آن) بیان می‏کنند. آن‏ها هم نکته‏های ارزشمند و هم محدودیت‏هایی را برای این دیدگاه متصور می‏شوند. سپس دیدگاه‏های خود را در مورد مفهوم درد و بدن به مثابه‏ی ترکیبی از هستی شناسی واقع‏گرا یا بنیان‏گرا با معرفت‏شناسی ساختارگرا یا نسبی‏گرای اجتماعی بیان می‏کنند. مایک فدراستون و مایک هبورث بر روی مباحث مربوط به محدودیت‏های امر اجتماعی در فرایند پیر شدن تمرکز می‏کنند. آن‏ها نشان می‏دهند که دیگر نمی‏توان درباره‏ی فرایند پیری بر اساس فرضیه‏های زیست‏شناختی‏ مراحل حیات استنباط کرد. استدلال آن‏ها این است که تبدیل الگوهای فرایند پیر شدن به سالخوردگی باید بیش از پیش پست مدرن باشند، یعنی بتوانند حتی اشکال پیشرفته‏ی ثبات زدایی زیستی-فرهنگی را پیش‏بینی کنند.
پل هیگز بحث خود را با بازنمود تغییر گفتمان‏های در حال تغییر مخاطره و شهروندی در ارتباط با سلامت و رفاه آغاز می‏کند. او از مفاهیم «حکومت‏مندی» و «فناوری‏های خود» فوکو و پیدایش رویکردهای جدید و متمایز برای پیرشدن استفاده می‏کند تا تغییرات قابل ملاحظه‏ی سیاست‏گذاری‏های اخیر را در جهت فراهم سازی مراقبت‏های سلامت و ایستاگرایی رفاه و سلامت آشکار سازد. مایک سکس (Saks) این مسئله را مورد بررسی قرار می‏دهد که اندیشه‏ی پست مدرن تا چه حدی می‏تواند به درک روابط در حال تحول بین طب سنتی دگردرمان و طب مکمل کمک کند. او تعریف و تأیید خود را از بینش پست‏مدرن با بعضی دغدغه‏های کلی و خاص، به ترتیب درباره‏ی مفهوم پست مدرنیسم و جستارهای عمل‏گرایانه‏ی خطی‏مشی و کردوکار بیان می‏کند. در آخر زیگموند بومن بحث ماهیت و عمق جهت‏گیری‏های درحال تحول را به سمت مرگ در دوران پیش مدرن، مدرن و پست‏مدرن مطرح می‏کند. بحث و بررسی‏های او با تغییر مفهوم‏پذیری‏ سلامت و بدن انسان آغاز می‏شود و با توضیح همه‏جانبه –به ویژه برای جامعه شناسان پزشکی- و گویایی از بدن پست‏مدرن به مثابه‏ی «دریافت‏کننده‏ی احساسات» و «ابزار لذت» به پایان می‏رسند.

فهرست
پیشگفتار

فصل یکم: پست‏مدرنیته و سلامت
فصل دوم: وعده‏ی پست‏مدرنیسم برای جامعه‏شناسی سلامت و پزشکی
فصل سوم: جامعه‏شناسی پزشکی و مدرنیته: تأملی بر حوزه‏های عمومی و نقش‏های اندیشوران و منتقدان اجتماعی
فصل چهارم: جستارهایی در وجه مشترک جامعه‏شناسی پزشکی و سلامت
عمومی
فصل پنجم: تبیین نابرابری‏های سلامت: مفاهیم طبقه‏ی اجتماعی تا چه اندازه سودمندند؟
فصل ششم: جنسیت، سلامت و بحث‏های فمینیستی در اندیشه‏ی
پست‏مدرنیسم
فصل هفتم: در جست‏وجوی «بدن گمشده» درد، رنج و وضعیت (پست) مدرن
فصل هشتم: پیری، طول عمر(سیر زندگی) و جامعه‏شناسی جسمانیت
فصل نهم: مخاطره، حکومت‏مندی و مفهوم‏پذیری مجدد شهروندی
فصل دهم: پزشکی و پزشکی مکمل : چالش‏ها و تغییرات
فصل یازدهم: ماجراهای پست‏مدرن از زندگی و مرگ