انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

شرحی بر مقاله پایان انسان شناسی (۲۰۱۰) جان کوماروف (بخش اول)

مقاله مهم پایان انسان شناسی، از آن رو مهم است که نویسنده آن، جان کوماروف، استاد برجسته دانشگاه هاروارد، با زبانی البته سخت و کمی غامض، از آینده انسان شناسی و تمایز آن از سایر حوزه های مطالعاتی مانند جامعه شناسی، مطالعات فرهنگی، علوم سیاسی و…، سخن می گوید. او با بیم و امید و با دقتی ستودنی، توضیح می دهد که چرا انسان شناسی و به خاطر کدامیک از ویژگی هایش – که باید در آینده بیشتر شکوفا شوند – همچنان از این توانایی برخوردار است که برای خودش رشته ای در خور و شایسته بماند. مطلبی که به صورت منظم و در طی سه هفته آینده، خدمت خوانندگان انسان شناسی و فرهنگ تقدیم می گردد، البته نه ترجمه این مقاله، بلکه مرور و حاشیه نویسی شاگردی بر مقاله ارزشمند استادی همچون کوماروف است. متنی درخشان و بی نظیر که به سختی آن را فهمیدم و مطمئنم که درک درست مفاهیم مطرح شده در آن بسیار به ما کمک می کند تا اتنوگرافی – که بخشی از روش شناسی انسان شناسی است – به خوبی جایگاه خود را در آینده انسان شناسی، تثبیت کند. در ضمن اصل PDF مقاله نیز به پیوست است تا کسانی که می خواهند ترجمه من از برخی مفاهیم اصلی مقاله را ارزیابی کنند به مقاله اصلی دسترسی داشته باشند. در پانوشت ها نیز معادل های انگلیسی ترجمه من از مفاهیم اصلی مقاله یا برخی برداشت های خودم از اندیشه نظری کوماروف را آورده ام.

پایان انسان شناسی، شروع دوباره: در باب آینده آن که بی قاعده و نظم، نظمی در درون خود دارد[۱]

نویسنده مقاله، جان کوماروف، در ابتدای امر این سوال اساسی را پیش می کشد که آیا با خواندن آثار مارگارت مید، لوی – استروس و…، می توان به این باور رسید که اگر امروزه روز که بومیان و نسل آنها، دیگر مرده اند یا آن فروغ و درخشش گذشته را ندارند، پس باید نتیجه گرفت که انسان شناسی نیز مرده است یا خیر؟

اما با نقدی بر تاریخ انسان شناسی این موضوع را مطرح می کند که فی الواقع در پس هر بحرانی که سوژه انسان شناسی با آن درگیر بوده – و در اینجا مثلاً آنچه در نگاه های استعماری بر سر بومیان آورده شد – انسان شناسانی که خودشان عامل و کارگردان اصلی این وقایع بودند، پس از اتمام بحران به سراغ این می رفتند که شرح ماوقع را روایت وار تعریف کنند. کوماروف این داستان را بیشتر یک بازی خشن می داند تا اینکه به این چنین انسان شناسانی اتهام جهل و تعصب را شایسته و روا بداند. لذا معتقد است که اگر مرگی پیش روی این رشته نباشد، تقلای برای زنده نگه داشتنش معنا نمی دهد و این بدین معناست که نقد بحران (آینده انسان شناسی) و بحران نقد (مرگ انسان شناسی)، همانند لایه هایی در هم تنیده بر روی یکدیگر سوار شده است و مرگ و زندگی این رشته از همدیگر جدا نیست.

سپس مقدمه ای تاریخی از شروع این نقادی را به تصویر می کشد: آن زمان که از دهه های ۶۰ و ۷۰ قرن گذشته، به تدریج «کارکردگرایی ساختاری» و مدل های تکاملی و «کل گرا»[۲] رو به محاق رفت و در عوضش با بی حاصل شدن «نقداستعماری» و فهم غیرتاریخی و غیرسیاسی از فرهنگ و…، دو جریان اصلی روبروی هم قرار گرفتند. اولی که می خواهد خود را جایگزین رویکرد لیبرالی- ایده آلیستی [کلاسیک] بالا کند و بیشتر به «[یک قسم][۳] نظریه انتقادی» توجه دارد. از محلی اندیشی به سمت «بافت مند بودن فضا و زمان»[۴] تمایل دارد و به جای «هرمنوتیک» و «توصیف» آنچه کنش گران در طلب و توجه به آن، تمنا دارند،[۵] به «آن چیزی که واقعاً در حال رخ دادن است»[۶] و تبیین آن تاکید دارد.

جریان دوم نیز که گویا واکنشی است به ظهور نئولیبرالیسم، با همان «Writing Culture» مارکوس و از نیمه های دهه ۸۰ قرن بیستم آغاز شد که خودش را در مخالفت با فراروایت ها، «قدرت های هژمونیک»، «احکام قاطع و نهایی برخی بازنمایی ها [از واقعیت]»[۷] و تعمیم دادن ها، تعریف می کند و در تخالف با فرهنگ به مثابه «امر از پیش تعیّن یافته»[۸]، «اگزوتیک»[۹] و بسته، آن را در شکل خرده فرهنگی ناسازگار و «محتمل الوقوع»[۱۰]، «حقیقتی که مدعی و صاحب نظر در همه امور نیست»[۱۱] و «خوانشی مشروط» توضیح می دهد. البته کوماروف از جریان سومی هم نام می برد که در همان اواسط دهه ۸۰ بروز و ظهور یافت و انسان شناسی را به یک اتنوگرافی غیرسیاسی و مردم نگاری محافظه کارانه – که «بی قصد و اراده قبلی»[۱۲] می نویسد – تقلیل می دهد. نوعی ادبی نویسی که از خلال، «فردی که در خودش و برای خودش می نویسد»[۱۳]، البته به نمونه های روایی آن که موضوعات فمینیستی یا نژادی دارند، نیز اشاره می کند.

خلاصه کوماروف، نیمه دهه ۸۰ و لحظه خلق متن مارکوس را نقطه عطفی می داند که آینده انسان شناسی و بحث های مرتبط با پایان یافتن انسان شناسی، حول واکنش های مختلف به این متن و آنچه در پیرامون این متن می گذرد، خودش را نشان می دهد.

اما در ادامه، بدنه اصلی مقاله با شرح کوماروف از سه آسیبی ادامه پیدا می کند که از قول آن کسانی طرح می شود که معتقد هستند انسان شناسی به عارضه و نوعی بیماری رو به موت مبتلا شده است:

اولین علامت بیماری:

در مورد اولین آسیب رشته انسان شناسی، این ادعا مطرح شده که مرزهای این رشته با سایر رشته ها دقیقاً معلوم نیست: مفاهیم اصلی و «موضوعات میدان تحقیقاتی آن»[۱۴] مشخص نیست و همه محققان از دانشمندان علوم سیاسی و روانشناسان اجتماعی تا اقتصاددانان و…، در حال «doing ethnography» هستند و به همین خاطر البته اتنوگرافی هم در حد فعالیتی فهم می شود که «بر اساس برداشتی که ازعمق و کنه هستی انسان ها و چیزها وجود دارد، به امور واقع توجه نمی کند و صرفاً به صورت ظاهر پدیده ها[۱۵] نظر دارد»[۱۶]، مثلاً تا حدی که آن بخش از آکادمی که به مسائل و مفاهیم بازار و بازاریابی توجه دارد نیز، برای دانشجویانش دوره های انجام تحقیقات علمی و مبتنی بر انسان شناسی فرهنگی برگزار می کند.

در ادامه کوماروف در توضیح اینکه بر طبق چه فرآیندی و چگونه، انسان شناسی را به اتنوگرافی در مقام روش، محدود کرده اند، بحث خود را به پیش می برد: او بر این باور است که موضوعات اصلی رشته انسان شناسی یعنی «فرهنگ» و «جامعه» مفاهیمی هستند که هر نوع معنایی که به آنها داده شود، عملاً به مثابه این می ماند که آن چیزی که نمی توان مدلولش را به چنگ آورد، گرفته و دورآن حصاری می کشند تا با تحلیل و فروکاستنش بتوانند در مورد آن سخن بگویند، همانطور که از ورزش کاران تا افراد بومی و از بومیان یک محدوده جغرافیایی تا کسانی که هویت ملی را مشخص و برایش قاعده و قانون و نشان تعیین می کنند، به این کار تحلیل و فروکاستن مشغول هستند و حتی بدان حد که کسی چون مارگارت تاچر نیز از این سخن می گوید که دیگر جامعه ای در کار نیست. اما این دست برخوردها که پیشآهنگ ظهور عصر بازار و منطق فروکاهنده آن است، البته تا به همین حد محدود نمی شود بلکه در پی آن تلاش می شود تا جامعه و فرهنگ را با ترم های مفهومی مانند شبکه، اجتماع، شهروندی و «مدنیت»[۱۷] توصیف کنند.

در اینجا کوماروف توضیح می هد که حتی اگر جامعه را در پرانتز هم بگذاریم و به تبع آن از کل گرا نبودن، عدم تعین و ضدسیستم بودن انسان شناسی سخن گفته شود اما به هر حال باز نمی توان اندیشه انسان شناختی را از تحلیل مفاهیم معاف کرد. او پیشنهاد می دهد که می توان به جای فورم دستوری اسم محورکلمات و استفاده از اسم های انتزاعی و مانند «فرهنگ»، از وجه توصیفی این مفاهیم به مانند «فرهنگی» و «اجتماعی» سخن گفت. او یکی از ویژگی های «انسان شناسی آینده» را، این نحوه­ی «توصیفی تحلیل کردن موضوعات مطالعاتیِ» آن می داند. این قسم از توصیف مفاهیم، بدین معناست که هر نوع تئوری که بخواهد در خدمت توضیح و نشان دادن چیزی بیش از صدای[۱۸] کنش گران محلی و بومی عامل به آن نظریه باشد و هم چنین خود را به جغرافیای زمانی و مکانی خاصی محدود نسازد، پس به تبع آن و مانند نظریات ساختارگرا و مارکسیستی به کل جهان انسانی تعمیم داده می شود، که از نظر کوماروف، این قبیل تعمیم دادن ها از سنخ همان مدرنیته اروپامحوریست که با ادعاهای جهان شمولش، دیگران را متر و اندازه گیری می کند. پس از همین روست که کوماروف به نقل از مارکوس – که در آخر مقاله آن را نقد می کند – می گوید که «انسان شناسی علمی در تعلیق است و هیچ ایده جدید و افق گشایی خاص برای آن متصور نیست» و البته زمانی پرانرژی و پویاست که به جای درگیرشدن با مسئله­ی «فقدان موضوع تحقیقاتی مختص به خود» – و پس از آن منظری که خودش را نقد می کند – به مرزهای رشته اش با مطالعات فمینیستی، پسااستعماری، رسانه و…، بپردازد.[۱۹] به عبارتی می توان سیاسی یا اجتماعی و اخلاقی یا فلسفی سخن گفت اما مشخصاً نمی توان مفاهیم و مبانی ادعایی یک دانش – یعنی مفاهیم، روش و موضوعات تحقیقاتی اش – را در ذیل گفتمانی مشخصاً انسان شناسانه، صورت بندی نمود.

دومین علامت بیماری:

دومین علامت بیماری، نبود یک سری موضوعات دقیق پژوهشی خاص در رشته انسان شناسی است مثلاً مطالعات فرهنگی موضوع اصلی تمرکزش روی صنعت تبلیغات سینمای هندی است یا حقوق اسلامی به احکام شورای فتاوی در مصر توجه می کند.

سومین علامت بیماری:

به نظر من سومین آسیب انسان شناسی همانند مورد قبلی، از دل اولین آسیب شناسی بیرون آمده است. آن نیز دوباره در مورد متزلزل بودن یا به عبارتی گسترده بودن موضوعات تحقیقاتی انسان شناسی است، گویا همه چیز و هیچ کس یا همه جا و هیچ جا را می توان در انسان شناسی مورد مطالعه قرار داد. کوماروف به نقل از ساهلین در اینجا اشاره می کند به اینکه گویا در هنگامه سرمایه داری جهانی، که هزاران هزار هویت بومی و محلی و جهانی تا مذهبی و اقتصادی و ملی در زمانه آن در حال تکثیرکردن خود هستند، قسمی اتنوگرافی پدید می آید که بر اساس این تکثر هویتی، صرفاً «داده های نازکی از واقعیت اجتماعی[۲۰] تهیه می کند»[۲۱] و بازتابی است از این هزارتوی گم گشتگی و برخورد انسان ها با یکدیگر که هویت دقیق آنها معلوم نیست و مشخص نیست که به چه امور معینی دل بستگی دارند یا ندارند که این پراکندگی و اغتشاش هویتی نیز سرانجام خودش را در آن قسم موضوعات تحقیقاتی انسان شناسی نشان می دهد که مدام در حال رنگ عوض کردن هستند و ناپایدار، متزلزل و متغیر هستند.

لذا در پس پشت این آسیب شناسی سه گانه، این ادعا مطرح است که تکنسین های روش شناس و روزنامه نگاران – و در فقدان چهارچوب مفهومی مشخص این رشته، روش شناسی معلوم و موضوعات تحقیقاتی تدقیق شده آن – می توانند به خوبی انسان شناسان دانشگاهی، در این رشته مثلاً کاراتنوگرافیک انجام دهند. واقعیتی که در نهایت به انقراض و محو شدن کلیت این رشته دانشگاهی منجر خواهد شد.

اما کوماروف در اینجا ادعای پایان یافتن قریب الوقوع رشته انسان شناسی را به راحتی نمی پذیرد و پرسش هایی را بر این مبناء طرح می کند که آیا سقوط این رشته قطعی و حتمی است یا صرفاً این پیش بینی، تصوری خیالین است؟ کوماروف در این بین و قبل از اینکه به این سوالات پاسخ دهد، دو موضوع را در پرانتز توضیح می دهد.

اولی:

او معتقد است که اگر انسان شناسی در خطر نابودی قطعی است، بقیه رشته ها با بحران مشروعیت درگیر هستند و به عنوان مثال از دو رشته اقتصاد و جامعه شناسی نام می برد. اولی و در پی بحران اقتصادی جهانی سال ۲۰۰۸، نشان داد که مدل های تئوریکش عملاً بی فایده و بدردنخور بوده اند و در این میان واقعیات جهانی از جمله آمارهای سازمان خواروبار کشاورزی (وابسته به سازمان ملل متحد) نیز بیشتر از پیش نشان می دهد که شکاف کشورهای شمال و جنوب تا چه حد عمیق است و تنعم و رفاه برخی کشورهای شمال تا به کجا پیش رفته است. این بدان معناست که علیرغم رشد بی سابقه تولید کالاها، کشورهای جنوب از توانایی تامین هزینه این کالاها برخوردار نیستند یا آن هنگام که بحران های اقتصادی به کشورهای شمال برسد، از قضا این مهاجران کشورهای جنوب هستندکه شغل هایشان را از دست می دهند.

جامعه شناسی نیز بر همین منوال گویا به زعم کوماروف چیزی نیست جز روش شناسی هایی که از سایر رشته ها وارد این رشته شده و در نهایت هم پژوهشگرانش نتوانسته اند «کفایت»[۲۲] مفاهیم این رشته را و در توضیح و تعریف واقعیت و همچون مفاهیم نهاد و طبقه – و آنگونه که مورد وثوق همگان باشد – تدقیق کنند. در نهایت نیز محصول نهایی این دانش، ربط و مناسبتی با آنچه در جهان واقع رخ می دهد، ندارد. بنابراین روش های کیفی آن وامدار اتنوگرافی رشته انسان شناسی و روش های کمی آن هم بیشتر «تکنیک هایی خوش خط و خال و بسیار آراسته و بی عیب و نقص»[۲۳] می نمایند که اغلب در اندازه گیری پدیده های موضوع تحقیق اشان، بدون «مفهوم سازی هایی غنی، فراگیر و کامل»[۲۴]، کوماروف آنها را بسیار کم توان ارزیابی می کند.

دومی:

در پشت آن دیدگاه هایی که رشته انسان شناسی را به پایان خود نزدیک می دانند، البته پیش فرض هایی از یک رشته مطالعاتی سرنمون و مطلوب وجود دارد که معیارهایش داشتن روش، موضوع و مفاهیم اصلی برای همه رویکردهای تحقیقاتی است. کوماروف به برخی از این دیدگاه ها اشاره می کند که عموماً بر مبنای «نظریه معاصر شبکه ها»، به جامعه شناسی سازمانی متداول در آمریکا راه یافت. نمونه های دیگر نیز «تئوری بازی ها» و «مدل های انتخاب عقلانی» است که کوماروف، روش شناسی انسان شناسی را در نسبت به معیارهای اشاره شده در بالا، بسیار سرکش تر و بی قاعده تر، می داند.

[۱] The End of Anthropology, Again: On the Future of an In/Discipline – 2010

[۲]-Holism.

[۳]- در اینجا البته نظریه انتقادی به معنای فرانکفورتی آن قاعدتاً مطرح نیست و بیشتر به نقدهای همدلانه با مدرنیته متاخر یعنی به نقدهای برساخت گرا اشاره دارد و به خاطر همین از واژگان «یک قسم» استفاده کردم.

[۴]- به نظر من از جنس همان آثاری که گیدنز در «تجدد و تشخص» نوشته و می خواهد که فرآیند مدرنیت را از طریق مفاهیمی مثل بافت و زمانمندی و…، توضیح دهد.

[۵] – و نیز در طلب غایت زندگی اشان، به سوی آن نظر دارند.

[۶]-Materiality.

[۷] – مانند مارکسیسم ارتدوکس.

[۸]-Determination.

[۹] – یعنی فهمی از فرهنگ در معنای واقعیتی موزه ای و نمایشی مانند برخی فیلم های علی حاتمی یا مثلاً نگاه توریستی به صنایع دستی.

[۱۰]-Contingent.

[۱۱]-Partial Truth.

[۱۲]-Unwittingly Conservative.

[۱۳]-Solipsistic Literary Practice.

[۱۴]-Research Terrain.

۱۵- در مورد صورت ظاهر پدیده ها و تفاوت آن از عمق و کنه هستی انسان ها به پانوشت شماره ۲۱، رجوع کنید.

[۱۶]-Modal Practice.

[۱۷]-Civility.

[۱۸] – صدایی فرهنگی و اجتماعی.

[۱۹] – یعنی انسان شناسی در درگیر شدنش با نظریه فمینیستی می تواند به جای سخن گفتن از فرهنگ فمینیستی، بیشتر به گونه شناسی فعالان فمینیستی «فرهنگی» یا ویژگی های عمل «اجتماعی» فمینیستی توجه کند.

[۲۰]-Thin Ethnographic Accounts.

[۲۱] – واقعیتی اجتماعی که بیشتر نمایشی از واقعیت است تا خود واقعیت یعنی افراد نقشی نمایشی از هویت ایرانی یا تهرانی خود بازی می کنند و در عمق وکنه وجودشان به خاک ایران یا شهرشان تمایلی و دل بستگی عمیقی ندارند و در عمل تعهدی به سرزمین و شهرشان ندارند.

[۲۲]-Adequately.

[۲۳]-Exquisite Techniques.

[۲۴]-Poorly Conceptualized.

فایل پی دی اف کلیک کنید:

۳۱۶۵۵-۳۱۹