انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

معرفی پروژه تاریخ فرهنگی ایران مدرن (۳) کامران شیردل

پروژه انسان شناسی تاریخی فرهنگ مدرن ایران که در چارچوب یک پروژه پیوسته در مجموعه انسان شناسی و فرهنگ در جریان است، گونه‌ای از بررسی تاریخ شفاهی ایران در صد سال اخیر است.

این پروژه به دنبال پاسخگویی به این سوال است که چه اتفاقی در فرهنگ ایران در دورانی که مدرن شده است – یعنی از مشروطه تا کنون –افتاده و در این بررسی تاریخ خرد و حوزه‌های متعدد مدنظر قرار گرفته است. همه حوزه‌ها – اگر نه به یک اندازه – در جای خود مهم و البته در هم تنیده هستند چنانچه مثلأ بررسی سینما جدای از دانشگاه، نقاشی، تئاتر، معماری و… بررسی درستی نخواهد بود. بر اساس آن چه گفته شد یک سری مصاحبه‌هایی با این چهره‌های اثرگذار صورت گرفته است که به تناوب روی سایت قرار خواهد گرفت.

یکی از چهره‌های مؤثر تاریخ فرهنگی ایران مدرن کامران شیردل است. کامران شیردل (متولد ۱۳۱۸) فارغ التحصیل مدرسه سینمای رم و شاگرد اسامی بزرگ سینمای ایتالیا و جهان –پازولینی، آنتونیونی، فلینی، روسلینی و…- بوده است. کامران شیردل را عمدتأ به دلیل مستندهای جنجالی ایشان – قلعه، ندامتگاه، تهران پایتخت ایران است و … – می‌شناسند. مستندهایی که در دوره ساختشان – قبل از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷- توقیف شده و ناتمام مانده‌اند. صحبت‌های ایشان در باب تجربه زیسته در ایتالیا، مدرسه فیلمسازی رم، دوبله فارسی با لهجه‌ی ایتالیایی فیلمها در ایتالیا، ارتباط نزدیک و رفاقت با برناردو برتولوچی و… قطعأ برای هر فردی که شیفته سینما، مطالعات سینما و به ویژه نئورالیسم ایتالیاست خواندنی و جذاب خواهد بود.

آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از گفتگوی ناصر فکوهی با کامران شیردل در راستای همین پروژه است.

فکوهی: بعد از توقیف شدن و قطع کارهای شما، دلسرد شدید؟

شیردل: دچار دلسردی شدم اما کلأ آدم مثبتی هستم. شاید الان تغییر کرده باشم اما در کل این روحیه من بود. دچار دلسردی شده بودم ضمن این که به نوعی به غرورم هم برخورده بود چون لو رفته بودم. من به لطایف الحیلی اداره را راضی کرده بودم و خیلی هم با حرفهای تند و بد که این اداره پست است و شما صبح تا ظهر وقت آدمها را می‌گیرید – واقعأ هم همین بود که وقت زیادی را در راه رو ها به سلام و علیک اینها می‌گذراندند –خلاصه انقدر داد زدم که گفتند این آقا هر وقتِ شب می‌خواهد بیایید مونتاژ کند اجازه دهید. من غروب به اداره می‌رفتم و کسی نبود و در را برای من باز می‌گذاشتند و مونتاژم را انجام می‌دادم. همین قضیه یک عده را به صرافت این انداخت که برویم و ببینیم این چه کار دارد می‌کند. و می‌آیند و می‌بینند و یک روز ظهری که من آمدم اداره که برای شب آماده شوم در اتاق مونتاژ من قفل بود. و به آبدارچی گفتم و او گفت که شما را بالا می‌خواهند. اولین ضربه را اینجا خوردم و حس کردم که اینجا خبری است. و زمانی که رفتم بالا معلوم شد که اینها آمده‌اند و «راش‌»ها را دیده‌اند و طبعأ با این سوال مواجهه شده بودند که اینها چیست که تو داری می‌گیری. و من گفتم چه را باید بگیرم مگر جنوب شهر تهران چیزی به جز این است و مگر شما نمی‌خواهید بگویید افراد شما می‌خواهند در چه فلاکت و کثافتی بروند و خدمت کنند؟ ولی خب فیلمها این را نشان نمی‌داد. «ندامتگاه» به همین دلیل درآمد دارد چون این را نشان می‌دهد. «ندامتگاه» یک جای تمیزی است چون به هر حال بهداشت زندان رعایت می‌شد ولی در جنوب شهر چیزی رعایت نمی‌شد.

فکوهی: شما از کسانی صحبت کردید که در قضیه دخالت کردند. اسمشان را اگر نمی‌خواهید ذکر نکنید ولی موقعیت کاریشان برای ما مهم است به این معنی که آیا کسانی بودند که مثل خود شما فیلمساز بودند یا مأموران ساواک بودند؟

شیردل: خیر ساواکی نبودند فیلمساز بودند.

فکوهی: و انگیزه این کار چه بود؟

شیردل: حسادت.

فکوهی: در واقع شما آرامشی که داشتند را به هم می‌زدید؟

شیردل: بله. دقیقأ. و البته آرامش من بهم می‌ریخت و ریخت. ببینید همه راجع به «پهلبد» بد می‌گویند. بد گفتن با فحاشی مقداری فرق دارد. مثلأ گلستان بد می‌گوید و فحاشی می‌کند و شاید حق هم دارد. به اعتقاد بنده «پهلبد» آدم باشعوری بود حالا اگر نه با فرهنگ آنچنانی اما خودش را به نفهمی می‌زد چون خواهر شاه وزارت را پشت قباله ازدواج این زده بود و این نمی‌خواست کسی این وسط – به اسم «کامران شیردل»- بیاید و اوضاعش را به هم بزند. اصلأ معنی نداشت که کسی از در بیاید تو و تو به او پول و فیلم و دوربین بدهی و او برایت دردسر درست کند و زیر سیبیلش برایت نقاره بزند. ولی خب او یک چیز داشت و آدم ملایمی بود. آدم شیرین و نازنین و با ادبی بود. و جالب است که همه به من می‌گفتند که آقای «شیردل» چقدر آقای «پهلبد» شما را دوست دارد. «پهلبد» بارها این را به من گفت – و بار اول من فکر کردم که قصد توهین دارد – که تو لایق اسمت هستی. احساس کردم توهین می‌کند و گفت ناراحت شدید خب منظورم این است که «شیردل» هستی. و یک وزیر به یک آدم ۲۶ یا ۲۷ ساله نمی‌گوید که تو جرئت کردی و اینها را ساخته‌ای، من جرئت نمی‌کنم اینها را به اعلیحضرت نشان دهم – همیشه میگفت اعلیحضرت– می‌گفتم ببینید آقای «پهلبد» من رفتم و در جامعه‌ای دیگر با پول این ملت درس خوانده‌ام – اینها را هم می‌گفتیم که بداند مدیونیم- که سینمای نئورالیسم را دارد و ما شاگرد آن مکتب هستیم و در آن جامعه مستندساز و حتی نویسنده وظیفه‌اش این است که حامل این پیام باشد یعنی این ارتباط گمشده و حس نشده بین طبقه فقیر و بدبخت و منفور جامعه را با طبقه حاکم برقرار کند، برای این که شما بدانید که چه اتفاقی در حال افتادن است. من چیز دیگری به شما می‌گویم. دیکته‌ای در فیلم «تهران پایتخت ایران است» در جریان است که ؛ «تهران پایتخت ایران است، شاهنشاه آریا مهر در تهران زندگی می‌کند، شاهنشاه ما محمدرضا شاه پهلوی است، ولیعهد ما» … دینگ دینگ دینگ زنگ می‌خورد و همه بیرون می‌آیند. خب این را من بریدم. من ساختم و بریدم و زمانی که به ولیعهد می‌رسد قطع می‌شود. فیلم که توقیف شد و کم کم جلساتی شروع شد که ما را خواستند و سوال و جواب می‌کردند و من هم با نهایت جرئت می‌رفتم چون این را از پدرم به ارث برده بودم. یک روز منشی «پهلبد» که خانم «صدوقی» نامی بود زنگ زد که آقا شما را می‌خواهند. و جالب است بدانید که آقا هیچ وقت اجازه نمی‌داد که کارگردانی که پیشش می‌رود بنشیند به همین دلیل خودش بلند می‌شد و در اتاق راه می‌رفت که ما هم ننشینیم. و آن روز به من گفت که بفرمایید و بنشینید. گفت همین روزها از ساواک – یا اداره امنیت، یک همچین چیزی – به شما زنگ می‌زنند و نگران نباشید – ببینید این خیلی جالب بود که «نگران نباشید» – ما قبلأ به آنها گفته‌ایم که این فیلمها را به شما سفارش داده‌ایم و شما سفارشات ما را فیلم می‌کنید. چون ممکن است این توهم برای شما پیش بیاید که آنها می‌خواهند شما را آزار بدهند. ببینید آدمی بود که انقدر هوای کارگردانش را داشت. خلاصه من را خواستند و من تنها یک زرنگی کردم – چون این را شنیده بودم که سه ساعت در راهرو تو را منتظر نگه می‌دارند تا صدایت کنند، برای این که اعصابت را خورد کنند – من اعصابم خورد بود چون طبعأ نگران بودم. زن هم نداشتم در آن زمان و مجرد بودم. قبلش چند مجله و کتاب خریدم و با خودم بردم تو و از من نگرفتند آن موقع این جوری نبود که تو را بگردند و اینها. رفتم و نشستم و این را هم بگویم که خیلی ایتالیایی بودم، خیلی شیک – «پهلبد» می‌گفت که عاشق لباس پوشیدن شما هستم، آقای «شیردل» با همین لباسها می‌روید و فیلم می‌گیرید و می‌گفتم بله آقای «پهلبد» من یک بورژا هستم و پدرم را هم که شما می‌شناسید و دنیایم همین دنیاست. و مکتبم آن مکتب بوده است. من باید این رابطه را بین شما برقرار کنم و چرایش را در همان اداره امنیت به آقای «اسفندیاری» نامی بود گفتم – نشستم و پایم را روی پایم انداختم. حالا دل توی دلم نبود و قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد اما مجله ورق می‌زدم. تا این که یکی آمد و گفت آقای «شیردل» شما ما را از رو بردید. بفرمایید تو. خلاصه رفتیم داخل و خیلی هم آدم با ادبی بود شاید هم به خاطر این که آقای «پهلبد» قبلأ زنگ زده بود و گفته بود که اینها کارگردان ما هستند و ما از او خواستیم که این فیلم را بسازد. به هر حال نشستیم و از «شهر نو» پرسید که نیمه کاره بود و او «راش»ها را دیده بود و او سوال می‌کرد و من هم سوال می‌کردم. می‌گفت جواب بده و می‌گفتم خب جوابتان را با سوال می‌دهم. می‌گفت «شهر نو» همین است، می‌گفتم شما «شهر نو» رفته‌اید؟ فقر و بدبختی‌ها و فضاحت را دیده‌اید؟ مثلأ می‌گفت جنوب شهر همین است؟ می‌گفتم بله همین است، شما جنوب شهر رفته‌اید، آنجا را دیده‌اید با خون فروشان از نزدیک ملاقاتی داشته‌اید؟ شما می‌دانید آن صدایی که روی کار می‌آید صدای سروان «غوغا» است – این زرنگی‌ها را هم داشتیم – «سروان غوغا» فرمانده پادگان ژاندارمری جنوب شهر است و صدای خود اوست که می‌گوید اینها خون فروش هستند، خون خودشان را می‌فروشند. بیست تومان به اینها می‌دهند که پنج تومان را می‌دهند به دلال خون با بقیه این پول می‌روند زندگی می‌کنند تا خونشان جا بیفتد و دوباره بیایند بفروشند. و رسید به جایی که پرسید یک دیکته‌ای هست که – من فهمیدم چقدر این آدم باهوش است و خوب دیده بود – قطع می‌شود و صبحت از شاهنشاه است و به ولیعهد که می‌رسد زنگ می‌خورد، گفتم آقای «اسفندیاری» سینما زبان اعجاز است و گفت بله می‌فهمم، گفتم خب یک دیکته را تا ابد که نمی‌شود طول داد و به ما چهار حلقه فیلم می‌دهند و یک فیلم ۱۱ دقیقه‌ای می‌خواهند. زیر خنده زد و گفت این مَثَل را شنیده‌اید که می‌گویند خر خودت هستی. و البته عذرخواهی می‌کنم و قصد جسارت ندارم و در مثل مناقشه نیست. به اینجا که رسید گفتم می‌توانم یک درد و دلی با شما داشته باشم و شما را آدم نازنین و باسواد و علاقمندی می‌بینم. اولأ که این فیلمها سفارش «وزارت فرهنگ و هنر» است و اینها خواسته شده برای این که این محیط باید درست نشان داده شود و من از یک کشوری می‌آیم به اسم ایتالیا که سینمایش این گونه است و آنگونه و نئورالیزم – یک چیزهایی می‌دانست – و از خانواده‌ای ملی می‌آیم – ملی آن زمان حرف بدی نبود و خیلی حرف خوبی بود – و پشت این فیلمهایم ارادت و عشق به ایران است. بنابر این من فکر می‌کنم این دیکته که سهل است این رشته اگر جلویش گرفته نشود از یک جای دیگری سر در می‌آورد. گفت از جسارت شما خوشم می‌آید ولی مواظب حرفهایتان باشید. گفتم در این حرف چه نکته‌ی توهین آمیزی می‌بینید؟. ببینید دکتر «فکوهی» من پیشگو نبودم فقط تاریخ را خوانده بودم و چیزی هم ندیده بودم چون برای ما که انقلابی رخ نداده بود. من فقط زمانی که به ایتالیا رفتم تاریخ فاشیسم را خوب خوانده و خوب دیده بودم و در فیلمهای نئورالیزمی دنبال کرده بودم. و سر جلسات آقای «زاواتینی» (۱۹۰۲ – ۱۹۸۹ فیلمنامه‌نویس، شاعر و نویسنده) و … علائقی که داشتم برای این که عضو بخش سینمایی حزب کمونیست ایتالیا بودم و جلسات را می‌رفتیم و با علاقه خوانده بودم – این اواخر فیلمی را می‌دیدم که به همان صورتی که راجع به شاه ساخته‌اند راجع به «قذافی» (سیاستمدار لیبیایی) بود یعنی «قذافی» از زمان جوانی که تشبیه به یک شاعر و خدای یونانی می‌شود و جوانی‌اش یک چیز بی‌نظیری است این آدم که عاشق ملتش است و بعد یواش یواش تغییر می‌کند – این خوره و مرض قدرت را که پدرم همیشه برای ما تأکید می‌کرد و مثال از قاجار می‌آورد و حتی گاهی به رغم احترام و ارادتی که برای رضاشاه قائل بود می‌گفت که او هم آخر عمرش دیوانه شد و قدرت همه را از بین می‌برد. و من اینها را دیده بودم و با صداقت برای این آدم مطرح کردم. گفتم من با پول ملتم درس خواندم و آمده‌ام و پول و سفارشی گرفتم و در قبال اینها برای ساخت فیلمم مسئولم و تعهد دارم. یادم هست که به «پهلبد»گفتم که این فیلمها فاقد یک چیزی است که ای کاش آن چیز را من می‌توانستم که بیاورم. گفت چه چیزی و گفتم بو. بوی گند. و بارها گفتم که امیدوارم صدارت شما صدها سال طول بکشد، ولی یک روز با این بنز کورسی که با آن به اداره می‌آیید بیایید با هم فقط از خیابان‌های اصلی جنوب شهر رد شویم. نه این که داخل گود و زاغه‌ها برویم بلکه فقط رد شویم، آن وقت خواهید دید که گند و کثافت شما را خفه خواهد کرد. و همین بود که اینها را از پاانداخت.

فکوهی: فرمودید زمانی که این جریان توقیف اتفاق افتاد دچار نوعی دلسردی شدید که می‌خواستید به ایتالیا برگردید.

شیردل:خیلی به من فشار آمد. یک جوان تنها و علاقمند بودم که راهش را پیدا کرده بود. من برای «برتولوچی» در ایران کار پیدا کرده بودم. «برتولوچی» بعد از ساختن اولین فیلمش – یک زن مرده – که بر اساس سناریویی از پازولینی این فیلم را ساخت که فیلم شکست خورد و نفروخت.

فکوهی: فیلم معروفی نیست.

شیردل: اسم فیلم این بود La commare secca (نخستین فیلم برناردو برتولوچی که در سال ۱۹۶۲ ساخته شده است). ما با هم در تماس بودیم، گاهی اوقات تلفنی و صحبتی و اینها. و خیلی هم همدیگر را دوست داشتیمما «شهر نو» و جنوب شهر را اولین بار باهم رفتیم و دیدیم. و من به «برناردو» گفتم که می‌خواهم اینجا کار کنم و او وحشت کرده بود. چون به «شهر نو» که رفتیم و او هم پسری خوشگل و جذاب بود و زنها بدجوری به او نگاه می‌کردند ناراحت بود و می‌گفت که «کامران» بیا برویم دارم بالا می‌آورم و نمی‌توانم بمانم. گفتم من می‌خواهم اینجا کار کنم. گفت غیرممکن است و نمی‌توانی اینجا کار کنی و من گفتم که چرا می‌توانم یادت باشد ما شاگرد «پازولینی» هستیم و به او قول داده‌ایم و باید این کار را بکنیم…