درست است که مطالب و یادداشتهای متعددی، چه به دیگر زبانها و چه در زبانِ فارسی، منتشر شده و بیان میکند که کتاب مرگ و مردن کوبلرراس اولین اثری است که به مطالعهی فرآیند مردن و ماتم میپردازد. اما یادمان باشد که مطالعاتِ روانشناختی مرگ، ماتم و یا سوگواری تحتِ تاثیر نوشتههای او نبوده بلکه این حوزهی مطالعاتی و تئوریسازیهای پیرامونِ آن در نیمهی دوم قرن بیستم اساساً ریشه در تفسیرِ نادرستِ مقالهی فروید (۱۹۱۷) عزاداری و مالیخولیا است. فروید در این نوشتار از عملکرد ماتم مینویسد و فقدان شکلگرفته را نوعی جداسازی از لیبیدو میداند. «[…] تک تک خاطرات و انتظاراتی که نشاندهنده وابستگی و پیوند لیبیدو به ابژه گمشده هستند با این حکم واقعیت روبهرو میشوند که آن ابژه دیگر وجود ندارد…» (فروید، ۱۳۸۴،ص:۹۱). در مطالعاتِ سوگواری این الگوی روانکاوی را فرضیهی فرآیند ماتم مینامند. اما کِلَس معتقد است که موضوعی که فروید مطرح میکند نهتنها در ارتباط کودک و مادر است بلکه او عملن در این اثر هیچگونه تحلیلی در باب ماتم ارائه نداده است. نکتهی مهمتر اینکه فروید در زمانِ مرگِ فرزندانش هیچگاه به این مفهوم روی نیاورد و از آن استفاده نکرد. با اینحال هفتدهه بعد از این نظر همهی روانشناسان و روانپزشکان در بابِ سوگواریِ موفقیتآمیز یکصدا بر فاصلهگرفتن زندگان از مردگان تاکید کردند؛ گذشته را رها کن و زندگی را ادامه بده (Klass, 2017,p:141).
با اینحال تفکر فروید تا اواسطِ دههی ۱۹۴۰ میلادی، یعنی زمانی که گفتمان معاصر دربارهی ماتم توسط اریک لیندمن (۱۹۴۴) شکل گرفت، ادامه داشت و در حلقهی روانکاوی مورد استفاده بود. خودِ لیندمن هم با فرضِ اینکه وظیفهی ماتم قطعکردن پیوندهای مردگان با بازماندگان است بهصورتی غیرانتقادی نظریهی فرآیند ماتم را پذیرفت. بهعبارتی او گمان میکرد که زندهها باید بتوانند از بندِ این پیوندها رها، واردِ روابطِ اجتماعی جدید شوند و حتی در محیط اجتماعی تغییریافتهشان به دیگران هم کمک بکنند.
دلبستگی ادامهدار با مرده، در هژمونی روانشناختی و روانکاوی، بهعنوان یک پاتولوژی ماتم درنظر گرفته شد. اما مساله مهم این بود که دادهها برای چنین نظریهای ناکافی بودند چرا که برخی پژوهشها نشان میدادند که بازماندگانی که در ظاهر حال مساعدی دارند هنوز نتوانستهاند پیوندهای عاطفیشان با فرد متوفی را قطع کنند و حتی معتقد بودند باقیماندنِ این پیوندها به آنها در مواجهه با پدیده مرگ کمک کرده است و این موجب شده که بهتر از خودشان حمایت کنند (ibid:142-143).
نوشتههای مرتبط
دنیس کِلَس: چسبندگیهای عاطفی: فهمی نو از ماتم
کِلَس بر اساس مطالعاتِ پیشین و چنین اندیشههایی با همکاری استیون نیکمن در سال ۱۹۹۶ کتابی را با عنوان چسبندگیهای [۱] عاطفی: فهمی نو از ماتم منتشر کردند. مجموعهای که نشان میدهد این چسبندگیهای عاطفی امری معمول است و نشانهای از آسیب نیست. روانکاوان نیز به این مساله اشاره کرده و پذیرفتهاند که این نوع از پیوندهای ناگسستنی طبیعی هستند. حتی در مطالعاتِ مرگ نیز در بابِ این پیوندهای عاطفی و ماتم صحبت میشود. برای مثال تونی والتر در مقالهی «الگویی جدید از ماتم: زندگینامه و سوگواری» معتقد است که هدفِ ماتم ساختنِ یک زندگینامهی بادوام است که به بازماندگان کمک میکند تا خاطرهی متوفی را در زندگیِ روزمرهشان نهادینه کنند. فرآیندی که در اصل به بازماندهها کمک میکند تا با دیگر افرادی که متوفی را میشناختهاند صحبت کنند (Walter, 1996, p. 7).
کِلس معتقد است که هم این پیوندها باقی میماند و ادامهدارد و هم از سوی دیگر پیوندِ چندبُعدی با شخص زنده را هم تغییر میدهد. همهی اینها نشان میدهد که پیوندهای فعال بهصورت مداوم هستند. این پیوندهای مداوم چه هستند؟ بهنظر کلس این پیوندها شاملِ «بخشی از خودِ واقعی در پیوندِ با شخص، شخصیتپردازیها و خاطراتِ موضوعی از فردِ متوفی و حالاتِ عاطفیِ مرتبط با شخصیتها و خاطرات است» (Klass, 2017, p.143). به باورِ والتر آنچه که کلس، سیلورمن و نیکمن از آن صحبت میکنند دقیقا ارتباطِ باقیمانده مابین بازماندگان و فرد متوفی است (Walter, 2014, p.36). اگرچه فرد پس از مرگ دیگر حضور فیزیکیِ خودش را از دست داده اما کماکان نقش و هویتی را در بین خانواده و بازماندگان ایفا میکند. بهعبارتی نقش و هویتِ پیش از مرگش با نقش و هویت پس از مرگش تنها متفاوت میشود و تغییر میکند اما کاملا از بین نمیرود. بهعبارتی چسبندگی عاطفی یا همان پیوندهای مداومِ ناگسستنی صرفا یک ساختار ذهنی نیستند بلکه به بیانِ ریزیتو «[…] بازنمایی از اجزاء احساسی، حسِ درونی و عمیق، حسیحرکتی، ادراکی، آشکار و مفهومیِ همیشگی انسان است» (Rizzuto, 1982, p. 359).
ممکن است بتوانیم راحت به این مساله اشاره کنیم که در تداخل روانشناختی با افرادی که سوگوار هستند چسبندگیِ عاطفی آنها یک پدیدهی روانی فردی است اما بهنظر میرسد که تقلیل دادنِ این شرایط به امری فردی گمراهکننده باشد چرا که ارتباطاتِ ادامهدارِ ما با مردگان نشانی از چسبندگی فرهنگی و اجتماعیِ بزرگتر ماست (Thampson and R.Cox:2017). بهبیانی دیگر اگرچه رویکردِ روانشناختی در این موضوع بسیار پرنقش است و اهمیتِ بالایی دارد امّا یادمان باشد که روانشناسی تنها بخشی از واقعیت را بازگو میکند و عملاً هرچه در سطح روانشناختی رخ بدهد در یک بسترِ گستردهترِ اجتماعی اتفاق میافتد و در بیشتر مواقع این بسترهای اجتماعی هستند که نقشِ اساسی در شکلگیریِ تجربهی افراد را خواهند داشت. بهعبارتی صرفا حرفِ ما در اینجا براین نیست که هر امری صرفاً روانی و یا صرفاً اجتماعی است. اتفاقا آنچه که در سطح روان رخ میدهد در تعامل با امر اجتماعی است و اینها بر هم تاثیر و تاثر دارند.
همین پیوندهای عاطفی هستند که نقشِ عمدهای را در همبستگیِ اجتماعی وهویت خانوادهها، قبایل، گروههای قومی یا ملتها ایفا میکنند. این نگاه از اندیشهی امیل دورکیم نشات میگیرد. او با تأکید بر ماتمِ فردی که در مرگِ انسان دیگر تجربه میکنیم (یعنی در صورت جمعی و در قالبهای تجویز شدهی فرهنگی عزاداری آن را ابراز میکنیم) تأثیری ماندگار بر تحلیلِ مناسک و آیینهای مرگ داشته است. فریادکشیدنِ بازماندگان در اثر تجربهی مرگ هم میتواند به ماتم مربوط میشود همانطور که گریهکردن و ضجهزدن به عزاداری مربوط میشود. عزاداری هم یک احساس خودبهخودی نیست بلکه یک گروه یا یک جامعه بر حضورِ جمعی خود متعهدند تا با بازماندگان احساس نزدیکی و دلجویی کنند(Robben, 2005, p:8). امیل دورکیم در کار کلاسیکِ خود با نام صور بنیانی حیات دینی در مورد چنین تشریفاتی میگوید: «[…] وقتی فردی میمیرد، گروهی که به او تعلق دارد در خودش احساس کاستی میکند و برای واکنش به این احساس کاستی به دور خود جمع میشود […]» (Durkheim, 1915,p:339).
عزاداریِ جمعی کمک میکند که مردم به هم نزدیکتر شوند و گروه اجتماعیِ تضعیف شده را تقویت کنند. این عملکردِ اجتماعی تشریفاتِ عزاداری محدود به مرگ افراد نیست. عزاداری یک نوع ابراز عمومی برای فقدان در جامعهای است که در معرض تهدید است. والتر برای بازکردنِ این نگاه دورکیمی مثالی از واقعه یازدهم سپتامبر میزند که در آن زمان مردمِ شهر حیاط خانههایشان را با پرچمِ برافراشتهی آمریکا تزیین کردند. آنها با چنین کنشی به دنیا اعلام میکردند که هزاران نفر کشته شدهاند اما ایالات متحده همچنان زنده است. این دقیقا زمانی رخ داده که جامعه و ملت به دلیل رویداد مرگ از نظر روحی تحلیل رفته بودند و تلاش کردند تا به صورت نمادین خودشان را بازسازی کنند (والتر، ۱۳۹۶، ص:۱۲) پس یادمانِ مردگان بهنوعی بازنمایی از هویت جمعی است.
[۱] واژهی Bond در اصل بهمعنای پیوند عاطفی است و بار معنایی مثبتی دارد. اما وقتی در مباحث روانشناسی قرار هست از پیوند یا پیوندهای عاطفیای صحبت کنیم که کماکان ادامه دارند و رواندرمانان سعی در ارائه راهکار و کمک به افرادی که دچار فقدانی از این نوع میشوند که توانایی مدیریت این پیوندهای عاطفی از دسترفته را ندارند بار معنایی bond که با پیشوند «ادامهدار» continuing آمده است، یعنی پیوندهای عاطفی ادامهدار و ناگسستنی، بارِ معنایی منفی با خود به همراه دارد. از آنجایی که مفهوم continuing bonds کمتر از سه دهه است که در مطالعات روانشناختی و حتی جامعهشناختی وارد شده ترجمهای جدی و دقیق از سوی متخصصان برای آن بهصورت رسمی اعمال نشده است. ما در اینجا از واژهی «چسبندگی»، با توجه به مباحثی که پیش از این در حوزهی روانشناسی با عنوان چسبندگی، که نوعی اختلال رفتاری درنظر گرفتهمیشود، در کنار «عاطفه» استفاده کردیم تا بار منفیِ آن را بهخوبی نشان دهیم. ترجمهی این مفهوم یک ترجمهی قطعی درنظر گرفته نمیشود تا از سوی متخصصان حوزهی روانشناسی و جامعهشناسی بیشتر مبسوط شود.
نوشتار پیشِ رو حاصل بخشی از طرح پژوهشی «سوگ بازداریشده در ایام همهگیری کروناویروس: تجربه زیسته و استراتژیهای پیشگیرانه» است که با همکاری انجمن انسانشناسی ایران و شهرداری انجام شده است.
این نوشتار ادامه دارد…