انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

درکتابخانه‌های دیجیتال (۲): «بچه‌های رضاشاهی» و شهریور ۱۳۲۰

مجید رهبانی

تصویر: چرچیل ، روزولت و استالین در کنفرانس تهران

وقایع شهریور۱۳۲۰, هجوم نیروهای بیگانه و اشغال کشور, همزمان احساسات متفاوتی را در مردمی که در تهران شاهد و ناظر رویدادها بودند برانگیخت. سوای اکثریت بی‌نظر و پذیرای هرچه پیش آید, گروهی این شرّ از راه رسیده را به فال نیک گرفتند, کناره‌‌گیری و رفتن رضاشاه را با شادی استقبال کردند و برخی آن را آغاز دوران «دموکراسی و حاکمیت ملّی» و احیای آرمان‌های مشروطیت به شمار آوردند. از این رو, بسیاری در رهایی از استبداد خشن رضاشاهی ــ اگرچه اغلب به زبان نیاوردند ــ خود را مدیون دخالت متفقین و اشغالگران دانستند. اما از سوی دیگر, بخشی از مردم اشغال را باز‌تولید شرایط پیشینِ سلطه بیگانگان بر کشور در دوره قاجار دیدند: از یک سو انگلیس و از سوی دیگر روسیه (این بار با نام «اتحاد شوروی»)؛ دو قدرت سلطه‌جو و توسعه‌طلب و بدسابقه. در حقیقت هم تصویر آن‌چه در عالم واقع روی می‌داد چندان مغایر با این تصوّر نبود. انگلیسی‌ها به پایگاه‌های سنّتی نفوذ خود رجوع کرده بودند (رجال سیاسی درون دولت و مجلس و سران عشایر جنوب) و روس‌ها به گسترش سلطه خود بر مناطق شمال و غرب و نفوذ در پایتخت می‌پرداختند ولی برخلاف قبل, این بار پیام سیاسی خاصی را نیز به وسعت ترویج می‌کردند. پیامی که در جامعه بیرون آمده از استبداد و رکود فکری و سیاسی, منزجر از رجال ناتوان و فاسد, و اسیر فقر و فاقه, روزبه روز بیشتر خریدار می‌یافت.
حکایت دسته اول, پذیرندگان اشغال, در بسیاری از تاریخنگاری‌ها و خاطره‌گویی‌های رجال ملّی و چپ‌گرا بیان شده است. در نتیجه شناخته شده و آشناست. اما حکایت دسته‌ دوم, که در منابع دسته اول, معمولاً طرفداران رضاشاه یا آلمان هیتلری خوانده شده‌اند, کمتر مورد توجه است. در بین خاطرات رجال سیاسی معاصر که در پایگاه‌های اینترنتی در دسترس است, سخنان دو نفر به واسطه حضور مستقیم و پرماجرایشان در برخی حوادث حاشیه‌ای سال‌های اشغال ایران و سپس ایفای نقش در شماری از رویدادهای منتهی به ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ جالب و خواندنی است. خاطرات محسن پزشکپور (۱۳۰۶ -۱۳۸۸) و داریوش همایون (۱۳۰۷ – ۱۳۸۹) از آن رو خواندنی است که هر دو دل در گرو ناسیونالیسم ایرانی داشتند و کوشیده‌اند بیانی نظری برای توضیح رویدادهای آن دوران ــ از دیدگاه متأخر خود, یعنی در سنین پختگی ــ بیابند. خاطرات هر دو نفر در مجموعه تاریخ شفاهی دانشگاه‌ هاروارد ثبت شده است که به سال‌های نخست دهه ۸۰ میلادی تعلق دارد. اما از داریوش همایون خاطرات دیگری هم در دسترس است که تاریخ ۲۰۰۸ را در مقدمه دارد. در این‌جا, بخشی از این خاطرات که به ماجرای شهریور ۱۳۲۰ مرتبط است آورده شده است.
*
سال‌های ۱۳۰۴ تا ۱۳۲۰, همزمان با حاکمیت استبداد خشن سیاسی, دوره ظهور شور ناسیونالیستی ایرانیان نیز بود. نوعی غرور ملّی در میان مردم ترویج می‌شد که در نسل‌های پیش از آن ‌سابقه نداشت. تبلیغات رسمی از ایران نوینی یاد می‌کردند که از ویرانه‌ها روی پایش می‌ایستد. سخنی که دور از واقع هم نبود. سال‌های بازسازی ایران و تشکیل نهادهای جدید و دگرگونی چهره شهرهای بزرگ کشور درهمه جنبه‌ها بو؛ همچنین سال‌های آشنایی مردم با تاریخ ایران باستان و عظمت و افتخارات آن.
محسن پزشکپور به خاطر می‌آورد که در دبستان, ضمن خواندن تاریخ, گاه با همکلاسی‌های خود از جداشدن سرزمین‌های ایران باستانی سخن می‌گفتند و این آرزوی همگانی که ارتش نوین ایران روزی قادر خواهد بود این پاره‌های جدا شده را بازپس گیرد. او تا آن جا پیش می‌رود که این روح ناسیونالیستی دمیده در انباءوطن را سرپوشی بر اعمال و رفتار حاکمیت وقت می‌داند. می‌گوید بسیاری از مردم با دل بستن به همین امیدها و آرزوها, «نقض حق حاکمیت ملّی» و تعدی به حقوق انسانی و دست‌اندازی به دارایی‌هایشان را تاب می‌آوردند. آنان به پیروی از احساسات میهن‌پرستانه حاکمان, به ایران نیرومند فردا به مانند رویایی دردسترس می‌نگریستند. که ناگهان بامداد شوم شهریور از راه رسید و ارتش‌های بریتانیا و شوروی (همان انگلیس و روس منفور) ضربه کوبنده‌ای را وارد ساختند.
داریوش همایون می‌گوید: «روز سوم شهریور ما در منزل بودیم و با برادرم بازی می‌کردیم, چون مدارس هنوز باز نشده بود و صدای تیراندازی شنیدیم. توپ‌های ضدهوایی تیراندازی می‌کردند و ما به خیابان آمدیم و آسمان را نگاه کردیم و هواپیماهایی را دیدیم که برفراز تهران بودند… هواپیماها اعلامیه‌هایی می‌ریختند علاوه بر بمب, و آن اعلامیه‌ها حمله به رضاشاه بود و این‌که… برای آزادکردن مردم ایران از استبداد آمده‌ایم… که بلافاصله البته ترس همه را گرفت و همه چیز نایاب و همه‌جا بسته شد و دیگر دوران تیره‌ای آمد و چندین سال ایران در اشغال خارجی زندگی خیلی دشواری داشت و مردم در بدترین شرایط به سر می‌بردند.»
او می‌گوید مردم مسلماً انتظار نداشتند که روس و انگلیس آن‌ها را از دست کسی آزاد کنند و آن‌ها را دشمنان اصلی ایران می‌دانستند. با این حال تردیدی نیست که رضاشاه در آن موقع به هیچ روی محبوبیت نداشت. «مردم خسته شده بودند و در سال‌های آخر رضاشاهی تورم هم زیاد شده بود, برای این که اقتصاد ایران درست اداره نمی‌شد… اصولاً فلسفه رژیم زورگویی و پیشرفت به زور بود. شایعات زیاد ــ‌که شایعه هم نبود و درست بود ــ درباره مال‌اندوزی رضاشاه بر سر زبان‌ها بود که صدمه شدیدی به اعتبارش وارد کرده بود… روزنامه‌های ایران هم مطلقاً به عنوان منبع درست اطلاعات قابل اطمینان نبودند. ولی پیدا بود که فضای جامعه فضای بسیار ناراضی و خسته‌ای است… اما تلاش تبلیغاتی متفقین هیچ کس را متقاعد نکرد و همه حمله سوم شهریور را به عنوان یک فاجعه ملّی تلقی کردند.»
پزشکپور نیز با ترسیم فضایی مشابه, از دو اعلامیه ستاد ارتش می‌گوید. نخست در اعلام نقض‌شدن بی‌طرفی ایران و حمله نیروهای روس و انگلیس بدون اعلان جنگ قبلی, و دوم در تسلیم بدون قید و شرط ارتش. همه چیز ظرف چند ساعت از هم پاشید. در جمع بچه‌های هم سن و سال محله, خشمگین و بهت‌زده و اشک در چشم از هم می‌پرسیدند: «پس چه شد این هواپیماها؟ چه شد آن ارتشی که می‌گفتند؟ و چرا مقاومت نکردند؟ و چرا دوباره ملّت ایران را دست بسته تسلیم کردند؟»
این نوجوانان سیزده ـ چهارده ساله (به قول دکتر علینقی عالیخانی: «بچه‌های رضاشاهی») که کمابیش تاریخ گذشته ‌ایران را می‌شناختند, از این تحول ناگوار تکان سختی می‌خورند. احساس تحقیر آنان را به واکنش وا می‌دارد. در غیاب «ارتش نوین ایران», کودکان درصدد مقابله با تجاوز بر می‌آیند. روز ۸ شهریور در پل چوبی تهران به اولین ستون نیروهای شوروی که به محل رسیده بودند با سنگ حمله می‌کنند! بر دیوارها شعارهای ضدانگلیسی و ضد روسی می‌نویسند و بین هم‌نسلان خود تبلیغ می‌کنند. در پاییز با گشایش مدرسه‌ها, این نوجوانان یکدیگر را می‌یابند و دسته‌هایی تشکیل می‌دهند. این گروه‌ها تا تابستان ۱۳۲۱ رفته‌رفته به هم می‌پیوندند و شکل شبه حزبی و سازمانی به خود می‌گیرند و در سال‌های بعد با نام‌های مختلف (باشگاه ایران‌دوست, نهضت محصلین, باشگاه سعادت ایران, انجمن و…) دست به اعمالی می‌زنند که جز خشونت کور و بی‌حاصل نیست. در این جمع‌ها افرادی حضور می‌یابند که برخی در آینده نام‌آور می‌شوند: نادر نادرپور, علینقی عالیخانی, خداداد فرمانفرماییان, شاپور زندنیا و… کار این جمع با ساختن بمب‌های دست‌ساز پر شده از کلرات و زریخ که فقط صدای انفجار بلند می‌کرد آغاز شد و با دستیابی به فرمول ماده منفجره واقعی و ساختن آن در آزمایشگاه دبیرستان البرز ادامه یافت. در آغاز وابستگان به نیروهای اشغالگر هدف بودند, هم وابستگان به انگلیس و هم شوروی. خانه‌های حکیم‌الملک و ساعد در کنار خانه‌های کامبخش و کشاورز و دفتر حزب توده مورد حمله قرار گرفت. انفجارهایی که در مطبوعات وقت هم صدا کرد.
همایون می‌گوید: «ما بخشی از توده بزرگ دانش‌آموزان و دانشجویانی بودیم که در فضای باز شهریور ۲۰ تا مرداد ۳۲ پیاده‌نظام احزاب و گروه‌های سیاسی را تشکیل می‌داد. اما انتظار روشن‌بینی از ما نمی‌شد داشت؛ نسل پیش از ما نیز که رهبری سیاسی و حکومت را داشت نمایشی بهتر نداد.» با این حال, این نمایش‌های دانش‌آموزی هم خالی از فاجعه نبود. در جست‌و‌جوی مین‌های باقی‌مانده در اطراف پادگان تخلیه شده امریکایی‌ها در امیرآباد, پای همایون از مچ قطع شد, و در بازکردن سر نارنجک به دست آمده از بقایای انبار مهمات سرخه حصار, علیرضا رئیس تکه‌تکه شد. فعالیت‌های بمب‌گذاری و نارنجک‌سازی با این رویداد تلخ خاتمه یافت. اما «پیاده نظام»ی که رفته‌رفته رشد می‌کرد و مسن‌تر می‌شد, در چارچوب احزاب پان ایرانیست و سومکا به مقابله خود با وابستگان بیگانه ادامه داد. ولی این بار انگلستان فراموش شد و آماج حملات تنها بر روی وابستگان شوروی و حزب توده تمرکز یافت. آرمان‌های میهن‌پرستانه, با زبان چماق و چاقو و حمله و هجوم بر سر چهارراه‌ها فریاد شد و با مقابله به مثل حریف, عرصه سیاست را از روزنامه‌ها و جلسات بحث و جدل به کف خیابان‌ها کشاند. جایی که ظاهراً همواره مقدر بوده است تکلیف آینده ایران معین شود.
تلاش این نوجوانان و جوانان وطن‌پرست در سال‌های بعد برای یافتن چارچوبی ایدئولوژیک ــ به تقلید و در رقابت با ایدئولوژی مارکسیستی حزب توده ــ چندان حاصلی نداشت. محسن پزشکپور در هفتاد سالگی, در توضیح این ایدئولوزی برای ضیاء صدقی (مصاحبه‌گر) در می‌ماند و کلیاتی می‌گوید از قبیلِ «جهان بینی ما ناسیونالیسم است, اصلِ اصالتِ ملّت…, آن چه اصل است, اصیل است, آن ملّت است و در نتیجه کلیه برنامه‌های فرهنگی, سیاسی و اقتصادی باید با توجه به قبول اصالت ملّت, موجودیت ملّت پیاده بشود.» او برای مکتب پان ایرانیسم ــ که نام آن را از مقاله‌ای از دکتر محمود افشار در مجله آینده اقتباس کرده ــ سه اصل کلی (از نظر سیاست‌های داخلی و بین‌المللی) بر می‌شمرد: مبارزه با استعمار, مبارز. با استثمار و مبارزه با استبداد.
اما داریوش همایون, در همان سن و سال, پس از تجربه‌های مشابه و بلکه سابقه فعالیت‌هایی شدیدتر و افر‌اطی‌تر ــ در ائتلاف «ایران‌فرزندان» با لمپن‌هایی چون اعضای «اتحادیه یخ فروشان» ــ در حزب فاشیستی سومکا می‌گوید: «ما می‌خواستیم گروه حاکم ایران را… برداریم, چون تقریباً هیچ کدام‌شان اعتباری نداشتند. هیچ کدام از نظر ما توانایی اداره کشور را نداشتند و می‌خواستیم یک نظام ناسیونالیستی در ایران روی کار بیاید که استقلال و یکپارچگی ایران را تأمین کند… گرایش‌های تند در زمینه عدالت اجتماعی داشتیم و می‌خواستیم که پیشرفت‌های دوره رضاشاهی را از سر بگیریم با سرعت بیشتر و با عدالت بیشتری برای همه طبقات و گروه‌های اجتماعی… البته یک برنامه سیاسی بسیار نسنجیده نیندیشیده‌ا‌ی بود و ما رئوسش را فقط می‌دانستیم. هیچ راهی برای رسیدن به هدف‌هایمان نداشتیم؛ بیشتر می‌دانستیم که چه نمی‌خواهیم …» «ما دنبال سنّت ناسیونالیست و ترقی‌خواهانه دوران رضاشاه بودیم و کوشش می‌کردیم که ایران را دوباره بر همان مبانی بسازیم منتهی‌ البته بدون معایبش … ما خواه ناخواه بدون این که خودمان هم بخواهیم یکی شناخته می‌شدیم با نظم موجود, با رژیم موجود, با رژیمی که جانشین رژیم رضاشاه شده بود, با رژیم سلطنتی. و رژیم سلطنتی در آن سال‌ها از اعتباری برخوردار نبود. خود رضاشاه بی‌اعتبار شده بود, شکست خورده بود و در تبعید به سر می‌برد و به زودی مرد. فرزندش از خودش هنوز صفات قابل ستایشی عرضه نکرده بود. برادران و خواهرانش چندان مایه آبروی خانواده سلطنتی نبودند… ماهم اصلاح‌طلب بودیم و هم وابسته به یک رژیم بی اعتبار شده.» و دیگر این‌که: «یک برنامه سیاسی که پایه‌اش نقشه جغرافیا و تاریخ باستانی باشد هیچ گاه در ایران نمی‌توانست زمینه‌ای داشته باشد و ناسیونالیسم به عنوان فلسفه سیاسی, محدودتر از آن است که بیش از گروهی دوستان دبیرستانی را در کنار هم نگه دارد. راستِ ناسیونالیستِ ایران هرگز نتوانست طبقه متوسط فرهنگی برآینده جامعه را جذب کند. مسئله ایران تنها ناسیونالیسم نبود که جز جایگاه محدودی در فرهنگ و سیاست خارجی ندارد؛ و سواد سیاسی در راستِ ناسیونالیست از گرایش‌های دیگر نیز کمتر دست می‌داد.»
و در نهایت, این حاصل سیاست‌ورزی در واپسین سال‌های عمر: «اگر هدفی است که تنها با وسیله بد می‌توان بدان رسید می‌باید از آن دست برداشت؛ چنان هدفی نادرست است.»

مآخذ:

ــ «گفت‌و‌گو با داریوش همایون». پرسشگر: جان مژدهی. طرح تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد. واشنگتن, ۱۹۸۲.

ــ «گفت‌و‌گو با محسن پزشکپور». پرسشگر: ضیاء صدقی. طرح تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد. پاریس, ۱۹۸۴.

ــ «من و روزگارم». گفت و گوی بهمن امیرحسینی با داریوش همایون. ژنو, ۲۰۰۸.

 

این مطلب در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و نشریه «جهان کتاب» منتشر می شود.

درکتابخانه‌های دیجیتال (۱): از رکن ذو م تا ساواک : خاطرات سرلشکر حسن علوی نیا
http://anthropology.ir/node/13683