ترجمۀ بهار مختاریان
عالم الهیات آلمانی، رودلف بالتمان (۱۸۸۴ ـ ۱۹۷۶) و فیلسوف آلمانی الاصل، هانس یوناس (۱۹۰۳ ـ ۱۹۹۳) که سرانجام در ایالات متحده ساکن شد، از نظریه پردازانی هستند که اسطوره را فلسفه می دانند. این دو، نه تنها معنای اسطوره را از فلسفه می گیرند ـ از دوران اولیۀ مارتین هایدگر اگزیستانسیالیست ـ بلکه در اصل خود را به مسئله ی معنا محدود می کنند. اینان نه به خاستگاه اسطوره و نه به کارکرد آن علاقه منداند. اسطوره برایشان بخشی از هیچ فعالیتی نیست. چون بعضی از انسان شناسان پشت میز نشین، با اسطوره چون متنی مستقل رفتار می کنند، اما برخلاف تایلور، حتی از پشت میزشان حدس نمی زنند که اسطوره چگونه پیدا شد یا چگونه عمل کرد.
نوشتههای مرتبط
منکر نمی توان شد که هم بالتمان و هم یوناس، اسطوره را به اصطلاحات اگزیستانسیالیستی برگرداندند تا معنای آن را برای مردم مدرن خوشایند کنند، اما به این نپرداختند که چرا اسطوره مورد نیاز است، بخصوص اگر پیامش همان باشد که فلسفه انتقال می دهد. آنان، برای مثال، مطرح نمی کنند که اسطوره، چون ادبیات از دید ارسطو، برای انتقال حقایق تجریدی قابل فهم تر از فلسفه است.
به هر حال، رودلف بالتمان و هانس یوناس بزرگ ترین متخصصان ترجمۀ نمادین اسطوره های سنتی دینی بوده اند که خود را به تخصص هاشان، یعنی مسیحیت و قنوسی محدود می کنند، اما در عین حال نظریۀ مستقلی از اسطوره را در آن ها به کار می بندند.
اسطوره، به صورت خطی، برای بالتمان درست همان است که برای تایلور: توضیح ابتدائی جهان، توضیحی است ناسازگار با توضیح علمی و بنا بر این غیرقابل پذیرش برای انسان های مدرنی که بنا به تعریف، پذیرای دانش اند. بالتمان که اسطوره را به صورت خطی می خواند، معتقد است که آن را، به همان گونه که تایلور رد می کند، باید به نحوی سازش ناپذیر رد کرد. او در عبارت مشهورش، با آن که به شدت گیج کننده است، اسطوره را “اساطیرزدائی”( demythologize) می کند، به این معنا که آن را حذف یا “اسطوره زدائی”(demythologize) نمی کند، بلکه معنای نمادین حقیقی آن را نجات می دهد. در عین رد کردن تصور معجزه وار یک کشتی که انواع موجودات را پناه دهد، درپی شواهدی برای یک سیل جهانی ِ واقعی بودن، “اسطوره زدائی” از اسطورۀ نوح است. تفسیر کردن سیل به عنوان بیانی نمادین از مخاطره آمیز بودن زندگی انسان، “اساطیرزدائی” از اسطوره است.
اسطوره ای که اساطیرزدائی شود دیگر دربارۀ جهان نیست، بلکه “تجربۀ” انسان از جهان است. اسطوره ای که اساطیرزدائی شود دیگر به هیچ وجه توضیح نیست، بیان است، بیان چگونگی حس زندگی کردن در جهان. اسطوره دیگر، ابتدائی محض نیست و همگانی است. اسطوره دیگر نادرست نیست، حقیقت است. وضعیت انسان را تصویر می کند. به گفتۀ بالتمان:
منظور واقعی اسطوره عرضه کردن تصویری عینی از جهان، آن چنان که هست نیست، بلکه بیان شناخت انسان از خود در جهانی است که در آن می زید. اسطوره را نباید کیهان شناسانه، بلکه مردم شناسانه یا یهتر، هستی شناسانه تفسیر کرد.
(رودلف بالتمان، “عهد جدید و اساطیر”، ص ۱۰)
اگر به صورت خطی بخوانیم، به خصوص عهد جدید جنگی کیهانی را میان هستی های خیر و شر برای کنترل جهان مادی شرح می دهد. این شخصیت های فوق طبیعی نه تنها در کار طبیعت، چنان که تایلور می گوید، که در زندگی موجودات انسانی هم دخالت می کنند. هستی های نیکوکار انسان را به سوی خوبی و موجودات بداندیش اورا به سوی بدی می رانند. به صورت خطی، عهد جدید شرح دیدگاهی پیش ـ علمی است:
جهان چون بنائی سه طبقه دیده می شود، با زمین در مرکز، بهشت بالای زمین و جهان زیرین، پائین. آسمان مسکن پروردگار و موجودات ملکوتی است ـ فرشتگان. جهان زیرین دوزخ است، مکان عذاب. حتی زمین چیزی بیش از صحنۀ حوادث طبیعی، کار روزانه و وظایف بی اهمیت است. زمین صحنۀ فعالیت فوق طبیعی خداوند و فرشتگانش از یک سو و شیطان و دیوهایش از دیگر سو است. این نیروهای فوق طبیعی در جریان طبیعت و در تمام آن چه انسان ها می اندیشند و می خواهند و انجام می دهند، مداخله می کنند. معجزه ها به هیچ وجه نادر نیستند. انسان اختیار زندگی خود را ندارد. چه بسا که ارواح خبیث تسخیرش کنند. چه بسا که شیطان اندیشه های زیانبار در او بدمد. از سوی دیگر، چه بسا که پروردگار ملهم افکارش شود و راهنمای مقاصدش گردد.
(بالتمان، “عهد جدید و اساطیر”، ص ۱”)
با اساطیرزدائی، عهد جدید، باز تا اندازه ای به جهان مادی ارجاع دارد، اما این بار به جهانی که زیر فرمان خدائی یکتا، فرا انسان و متعال است که چون موجودی انسانی نمی نماید و به گونه ای معجزه آسا در جهان دخالت نمی کند:
اساطیر درک معینی از هستی انسان را بیان می کنند. باور دارند که مرز و میدان جهان و زندگی انسان در ید قدرتی است که ورای تمام حساب و کتاب های ما است. اساطیر از این قدرت به صورتی نامناسب و ناکافی سخن می گویند چرا که از آن چنان می گویند که گوئی قدرتی جهانی (یعنی مادی) است. (به درستی) از خدایانی می گویند که قدرت ورای جهان دیدنی و درک شدنی را نمایندگی می کنند. (اما) از این خدایان چنان می گویند که گوئی انسان اند و کارهاشان را چنان می نمایند که گوئی اعمال انسانی اند. … می توان گفت که اسطوره ها به واقعیت فراتجربی، عینیتی فطری و این جهانی می بخشند.
(بالتمان، عیسا مسیح و اساطیر، ص ۱۹)
با اساطیرزدائی، خدا هنوز هست، اما شیطان نمادی از تمایلات بدی در انسان ها است. لعنت و فلاکت نه به مکانی در آینده، بلکه به حالت روحی شخص در زمان حاضر اشاره می کند و این لعنت و فلاکت مادام که منکر خدا است، ادامه دارد. رستگاری، حالت روحی شخص، به محض پذیرش خداوند است. دوزخ واقعی وجود ندارد. دوزخ نماد ناامیدی در غیبت پروردگار است. بهشت به معنای مکانی در آسمان نیست، شادی حضور خداوند است. ملکوت از بیرون فرا نمی رسد، بلکه از درون با ایمان آوردن به خداوند تحقق می یابد.
سراسر عهد جدید، آنگاه که اساطیر زدائی شود، راه های متقابل را از تجربه ی جهان معرفی می کند: احساس بیگانگی از جهان برای آنان که هنوز خدا را نیافته اند در برابر احساس درخانه بودن برای آنان که خدا را یافته اند. جهان برای بی خدایان، سرد، بی عاطفه و ترسناک و برای باخدایان، گرم، دعوت کننده و امن است.
اسطوره اگر به صورت خطی، به عنوان توضیحی فردی از جهان مادی تلقی شود، ناسازگار با دانش و از این رو غیرقابل پذیرش برای انسان مدرن خواهد بود. اما، اسطوره اگر اساطیرزدائی شده باشد، قادر به رقابت با دانش است، زیرا در این صورت بلافاصله به جهان ماورائی و غیر مادی ارجاع می دهد ـ مانند دین ِ مدرن بدون اسطوره، از دید تایلور ـ و بیش از آن به تجربۀ انسان ها از جهان مادی.
بالتمان ِ دین شناس، مسیحیان را تنها به پذیرش عهد جدید تشویق نمی کند بلکه درواقع، با ترجمۀ عهد جدید به اصطلاح های هستی شناسی، چگونگی آن را به ایشان نشان می دهد. توجیهش از چنین ترجمه ای، در هرحال، این نیست که، در غیر آن صورت، مردم امروزی انجیل مسیحی را نمی پذیرفتند، بلکه این است که معنای واقعیش همیشه هستی شناسانه بوده است.
باز، با گفتن این که اسطوره برای مردم مدرنی که دارای ذهنی علمی هستند پذیرفتنی است، گفته نمی شود که چرا باید پذیرفته شود. بالتمان، در تدارک “موضوع”ِ مدرن برای اسطوره، “کارکرد” مدرنی تدارک نمی بیند. شاید کارکرد برای او بدیهی است: توضیح وضعیت انسانی. اما چرا برای توضیح وضعیت انسان به خود زحمت دهیم و چرا برای این کار از اسطوره استفاده کنیم؟ بالتمان نمی تواند ادعا کند که اسطوره وضعیت انسانی را برملا می کند، زیرا خود او فلسفه را برای پیدا کردن همان معنا در اسطوره به کار می گیرد.
علاوه بر این، اسطوره، حتا آنگاه که اساطیرزدائی شود، درصورتی برای مردم امروزی پذیرفتنی است که وجود خدا را پذیرفته باشند. با تمام اشتیاقی که بالتمان در پذیرفتنی ساختن اسطوره برای ذهن علمی مردم مدرن دارد، حاضر نیست خدا را از هرجهت تفسیر کامل یا اسطوره زدائی کند. برای پذیرش اساطیر، باید هم چنان خدا را باور داشت، هرچه قدر هم دریافتش پیچیده باشد. سازگاری با دانش شاید امروز برای حمایت از اسطوره لازم باشد، امابه هیچ وجه کافی نیست.
بالتمان درمورد اسطورۀ آدونیس چه داشت که بگوید؟ لابد دو دنیای آدونیس را در تقابل با یک دیگر می گرفت. آدونیس که هیچ گاه از زیر بال و پر ایزدبانوئی مهارکننده بیرون نبوده است، در جهانی زهدان مانند، جهانی کاملاً امن و سرپناه دهنده، پرورش می یابد. چنان در این جهان مستغرق است که، بنا به روایت اُوید، علی رغم هشدارهای ونوس به خطرهای جهان “واقع” بی توجه است. این اسطوره، پس از اساطیرزدائی، دو تجربه ی متضاد از جهان را توضیح می دهد که، در این مورد، نه جهان دنیوی در برابر جهان دینی، بلکه جهان کودکی در برابر جهان بزرگسالی است.
ناگفته نماند که کار بالتمان ناهماهنگ است. علی رغم توصیف فی نفسه ی اسطوره به عنوان بیان نمادین وضعیت انسانی، اسطوره های باستان، یعنی مکاشفات یهودی و گنوسی را، به صورت خطی، خاستگاه مسیحیت می گیرد. از این رو چنین می نماید که بالتمان، اساطیرزدائی را به مسیحیت محدود می کند، با این همه، با ناهماهنگی بیش تر، خود را مدیون همکار اگزیستانسیالیست اش، یوناس می داند که، در اساطیرزدائی از مذهب قنوسی، پیش گام بود.
این مقاله ترجمۀ بخشهایی از فصل دوم و سوم کتاب R. Segal, Myth a very short Introduction, 2004 است.