انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

معرفی فیلم «کاندیدا»

فیلم کاندیدا

کارگردان: محمد شیروانی

تهیه‌کننده: انجمن سینمای جوانان و محمد شیروانی

سال ساخت: ۱۳۷۸

فیلم کوتاه «کاندیدا»، اثر محمد شیروانی، ماجرای حسرت‌های تمام نشدنی است. حسرت‌هایی که روز مره شده‌اند و برای بسیاری زندگی با آن ادامه دارد. کاندیدا از آدم‌هایی می‌گوید که شاید می‌توانستند زیست کنند و دست به انتخاب بزنند. ایده‌ی قهرمان‌سازی، رفتار قهرمانانه و مانند قهرمان، جان بر کف نهادن، در برابر زندگی روزمره و روال معمول آن قرار می‌گیرد تا بتواند خشونت، تباهی و تلخی جنگ و ثمراتش را، پیرایش‌شده نشانمان دهد.

این قهرمان‌سازی و قهرمان‌ستایی، در پیوندش با مفاهیم تاریخی و اساطیری قدرت اقناع می‌یابد. هم‌چنین این اقناع‌کنندگی، وجهی توجیه‌گر و حتی سرکوب‌گر می‌یابد. دامن زدن به چنین مفاهیمی پس از وقوع فجایع، با کنار نهادن وجوه مادی قربانیان، پیوند زدن آن‌ها با امور اخلاقی و ارزشی مانند ایثار، جان‌فشانی، شهادت، نیز امور مذهبی و تقدس‌بخشی به آن و سرانجام با پیوستن به ایدئولوژی‌های غالب ( مذهبی، ملی‌گرایانه و…) امکان نقد رخدادهای فاجعه‌بار را سلب می‌کند. چرا که این ایدئولوژیزه شدن، امکان سرکوب دیدگاه انتقادی را فراهم می‌آورد.

اما این فیلم حرف دیگری دارد. مادری که می‌خواهد سرنوشت تراژیک فرزندش را با سادگی و روزمرگی امور پیوند بزند. گویی ندایی طی فیلم تکرار می‌شود و مادر آن را باز می‌نماید: نام و عکسی از فرزندی قهرمان نمی‌خواهم، بلکه فرزندم حتی اگر قهرمان نباشد، باید از سربازی بازگردد، دانشگاه رود، ماشین بخرد، عاشق شود و زندگی کند. اما پسرش باز نمی‌گردد، دوران سربازیش او را به ابدیت پیوند می‌زند، برای همیشه دیپلمه می‌ماند، راننده‌ی تانک می‌شود و زندگی‌اش پایان می‌گیرد.

«-سلام
-سلام
-حالتون خوبه؟
-متشکر.
-چه دختر ناز، خانم.
-ممنون
-ماشین مال خودتونه؟
-بله
-خیلی خوبه، یه دختر خانم به این جوونی، یه همچین هنر و پشت فرمون و همه چی.
-مرسی
-پسر منم موقعی که جنگ بود پشت تانک می‌نشست.
-بله؟
-پسر منم پشت تانک می‌نشست.
-تانک؟
-بله
-خب چه ربطی به من داره؟
-هیچی دیگه، میگم چیز خوبیه، پسر و دختر نداره.» (دقیقه‌ی ۸ و ۲۹ ثانیه تا دقیقه‌ی ۹ و ۳ ثانیه)
تجربه‌ی بسیاری از مادران پس از جنگ هشت‌ساله، به تجربه‌ی مادر فیلم کاندیدا نزدیک می‌شود. آنان با مواجهه‌ها و طرق گوناگون سعی در دست و پنجه نرم کردن با فقدان فرزندان جوانشان داشته و دارند. آن‌ها می‌خواهند زمان را نگه دارند! چیزی که ناکارآمدی و نامکفی بودن گفتمان غالب را نشان می‌دهد؛ تکثر رویارویی، شیوه‌های پذیرش و گذران زندگی با یک فقدان است. چنان‌که بالاتر گفته‌شد، فیلم نشان‌گر تلاش مادر برای روزمره کردن فقدان فرزند است. او با جست و جوی بی پایان میان دختران به عنوان کاندیدهای ازدواج، در پی جمع کردن آرا برای فرزند کاندیدش است! مادر با هر آن‌چه که از فرزندش قابل دسترس است، او را با زندگی خود و با اجتماع پیوند می‌زند. حالیا آن‌چه باقی‌است یک عکس است و با عکس می‌توان عکس‌هایی از همسر احتمالی او بر دیوار کوبانید.
«-شما عکستو نمی‌دی به من؟
-نه
-اینو نگاهش کن، حالا عیبی نداره که.
-من نمی‌خوام، حالا ایشالا موفق باشن.
-من چون خودم دانشجوی دندان‌پزشکیم، دوست دارم همسرمم دکتر باشه.
-شما تو رشته‌ی دندانپزشکی‌اید؟
-بله» (دقیقه‌ی ۱۰و۴۰ثانیه تا دقیقه‌ی ۱۰و ۵۷ثانیه)
تلاش برای تداوم بخشیدن به حضور فرزند در حیات مادی و اجتماعی، این فقدان را برای مادر قابل تحمل می‌کند چرا که زندگی‌اش با آن سپری می‌شود و هر روزش با آن به پایان می‌رسد. اما در پس این تلاش، چیزی که عادی و روز مره می‌شود، حسرت است؛ در واقع، «حسرت فقدان» با روزمرگی ممزوج شده¬است و نه «فقدان» و این در پس تمام صحنه‌های فیلم کمین کرده‌است. آغاز فیلم گفت‌وگوی زن و مرد عابری است که یکی از آن دو سرباز است و محتوای گفت‌وگویشان برگزار کردن مراسم عروسی است. بازیگر فیلم در رویارویی با واقعیتی که شاهد آن است گویی آن را آغازی برای گذران آن روزش و بازساختن یاد فرزندش قرار می‌دهد.
پسر با تصویرش، با انعکاس در دیدگان بینندگان عکس، هر بار باز به جهان مادر قدم می‌گذارد، می‌زید و از نو در خاطر میآید. زن از خلال گفت‌وگو با دختران دانشجو، گشتن در کوچه‌ها، صحبت با پیرمرد بیل‌زن، درددل با پیرزن حاضر در پارک و همه‌ی گفتار و رفتارش در ارتباط با دیگران، فرزندش را باز می‌آفریند و در انتظار زمانی است که دو هفته‌ی باقی‌مانده از خدمت سربازی فرزندش پایان یابد. بی جهت نیست که با از نظر گذراندن عکس‌های روی دیوار، کامش تلخ شود، چرا که هر عکس، چشمانی است که پسرش در آن‌ها تکرار شده‌اند وشاید می‌توانست تداوم یابد. هر عکس، در واقع زندگی اوست و روزگاری است که با چنین حسرتی گذشته‌است. مرور کردن عکس‌ها، مرور کردن عمری است سپری شده که بر فرازش تصویر پسرش سایه افکنده‌است.
«-حاج‌خانم، حاج خانم، شما عقب چی می‌گردین صبح تا حالا این‌جا؟
– حال شما خوبه؟ چقدر شما برای من آشنا هستین.
-من همون هستم که با اون پیرزنه تو اون خونه داشتید حرف می‌زدید من داشتم بیل می‌زدم.
-بله. بله دیگه هنوز مشغول تحقیقم.
-هنوز موفق نشدید؟
-نخیر، امیدوارم که موفق بشم دیگه.
-بابا جوونتو بدبخت نکن. زن میخواد چیکار کنه؟
-چرا ناامیدی داری؟
-برای این‌که من خودم لطمه خوردم.
-چرا ناامید شم آخه؟ شمام نباید بشین. من انقدر تلاش می‌کنم، انقدر میرم و مجبورم هستم. یکی یدونه پسر دارم.
-والا من در جوانیم خاطرخواه یه دختری شدم، سه‌سال منو سرگردون کرد، هستیم رو گرفت ازم. آخرشم ولم کرد رفت زن یه بقالی شد…
-نخیر نمیشه. باید هرکی سرنوشت خودشو بره و امیدوارم باشه.» (دقیقه‌ی ۱۱و ۱۷ثانیه تا دقیقه‌ی ۱۲و ۱۰ ثانیه)