ستاری، ج.، ۱۳۹۲، بازتاب اسطوره در بوف کور (ادیپ یا مادینهجان)، تهران: نشر توس
بوف کور اینجا و اکنون را در هم میریزد و با جایی دور و زمانی دیر در هم میآمیزد. فضا و زمان در بوف کور بیش از هرچیز شبیه خوابهای بیهنگامند. خوابهای منقطع که گویی چیزی آنها را به هم میرساند. خوابی که بارها دیدهای و بارها خواهی دید، گرچه هربار همانند دفعات پیشین؛ اما هربار منحصر به فرد ظاهر میشوند. تکراری که دلزده میکند، آزار میدهد، جانکاه است؛ اما همهچیز است چون چیزی جز تکراری مشمئزکننده رخ نمیدهد که روایت را تکان دهد.
نوشتههای مرتبط
بوف کور این تکرار را میفهمد و چون میفهمد میتواند به تصویر بکشد. تکرار خودش در خودش، روایتی از مادینهجان راوی. «به گمان من این توصیف مادینهجان با شرح راوی از زن اثیری میخواند. روح شکنندهی دختر اثیری همزاد روح یا سایهی راوی است و روح یا سایهی راوی همراه روح وی، به عالم مثال میرود و راوی آنگاه حس میکند که در زندگانی کائنات انباز است. رشتهی این پیوند چنان استوار است که دختر چون مادهی مهر گیاهی است که او را از نرش جدا کرده باشند. زن اثیری راز آموز و وسیلهی تشرف به اسرار است.»
پدران، مادران، برادران و خواهران در بوف کور تکرار میشوند، هر لحظه بهگونهای رخ مینمایند، آنها پایان نمیپذیرند، چال میشوند و از خاک بر میآیند، صدای خندهشان «که مو بر تن آدم راست میکند»، هرجایی شنیده میشود، آنها افرادی گوناگوناند، باری چیزی اختلاف آنها را پس میزند؛ یک خندهی چندشآور، یک پیراهن ابریشمی مشکی، یک شال زرد، یک بغلشراب یا حتی یک لخته خون و چنان مینماید که تنها یک بازیگر نقش ایفا میکند.
«این زن هرزه، دختر عمهی راوی و خواهر شیری و همبازی دوران کودکی اوست. پیرمرد خنزرپنزری یا بساطی نیز با کالسکهچی نعشکش و گورکن و مرد قصاب و خاصه پدر یا عموی راوی (که خود در پایان داستان پیرمرد خنزر پنزری میشود)، شباهت شگرفی دارد، چون در واقع همه یک تناند»
تصاویر بوف کور پیچیدهاند و مبهم، پر از جزییات گیجکننده که تمام ذهنمان را آکنده میکنند و فشار میدهند. اگرچه بسیار غریب و دستنیافتنی مینمایند، اما بهنظر میرسد، جایی در پس آگاهیمان، در پس جمجمههای سخت و استخوانی، در پس چشمهای مورب ترکمنی یا پلکهای واسوخته، در بتکدهای در هندوستان یا هنگام سرمامکبازی دوران کودکیمان، در خانههای منشوری و شکلنایافته، سایهی «پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته» باشد را به سایهی خودمان تنیدهایم.
اگر اسطورهها اینگونه بازآفریده میشوند، رواست بوف کور را سراسر اساطیر در هم تنیده دانست، حالیا پیدا کردن ردپای اسطوره در بوف کور امر غریبی نیست. تاریخ پدرانمان، که به راستی تاریخ «پدرانمان» است، تحول زبانمان را با رشتههای اساطیر بافتهاست. شاید ادیپ برای پدران ما بهاندازهی دخترانشان دیریاب نباشد و بتوان نشانههایش را در بوف کور بهدست داد. «… به گفتهی باشلار، اگر فقط هاتف غیبی میگفت که ادیپ محکوم به پدرکشی و مادر-همسری است، شاید ممکن بود تیر تقدیر را شکست و حتی با خدایان به ستیزه برخاست، اما با هشدار خواب چه باید کرد؟ و چگونه میتوان سخنی را که فرشتگان خواب آهسته در گوشمان زمزمه میکنند، نشنیده گرفت؟ بدینگونه میان اسطوره و عقده، بدهبستانی هست و قلبمان آنچه را که داستان میگوید، تکرار میکند و به همین جهت مردم این روزگار میتوانند تراژدی باستانی را دریابند و دوست بدارند.»
بیشتر بخش کتاب به شرح ادیپ و مادینهجان میپردازد و در بخشهایی، آثار این دو اسطوره را در بوف کور را هم بررسی میکند. نظر غالب نویسنده همخوانی این اثر با درونمایههایی از نظریهی مادینهجان است و با اختلافاتی که نسبت به اسطورهی ادیپ و بوف کور بیان میکند، تأثیر آن را چندان باز نمییابد. کتاب بیش از انکه به اسطوره و اسطورهشناسی نزدیک باشد، در حوزهی روانکاوی جای میگیرد و گویی با شرح آرا و نظرات روانکاوان پیرامون ادیپ و مادینه-نرینهجان، ادامهی کار را به مخاطب وامیگذارد تا خود با دستوپنجه نرم کردن با روایت بوف کور وجوه اساطیریاش را بازیابد.
«در سراسر بوف کور جایجای، جدال میان هستی و نیستی و رویارویی مرگ با زندگی و واقعیت فناپذیری با آرزوی جاودانگی و تقابل عالم واقع با عالم مثال و نیز خاطرهای از آیین قدسی مآب خاکسپاری مقتول در گوری بینام و نشان، نقش بستهاست: جسد را با آداب و تشریفات معمول به خاک نمیسپارند بلکه همچون قربانی چال یا دفن میکنند شاید به امید رستاخیزش در آیندهای نامعلوم، آنچنانکه این رستاخیز، در حکم تجدید حیات «حقیقی» باشد چنانکه گویی میخواهند سرّ و راز نیستی را هرچه ژرفتر بشکافند.» تفاوت دو بخش بوف کور را نمیتوان نادیده انگاشت. بخش دوم داستان گویی از جهان ذهن فاصلهی بیشتری میگیرد و روایت روزمرگی پیچیدهایست که زن اثیری و ایدههای بخش نخست داستان را موجب شدهاست. شاید گزاف نباشد اگر بگوییم، یافتن آثاری از اسطورهی ادیپ در بخش دوم داستان ملموستر و مستنندتر مینماید و برعکس بخش نخست داستان بازتاب مواجههی گوینده با مادینهجانی است که اشاره شد. بخش نخست بوف کور تحقق آرزوی دور و دیر را نمایاست که در بخش دوم کتاب مفقود است. این ایدهی دیرینه، همان چیزیست که نظم و تکرار روزمرگی بوف کور، در بخش دوم، را بر هم میزند؛ عنصری بیگانه که معادلات روزمره را در هم میشکند و دستخوش سایهای مثالی میکند.
شاید روایت یک سرخوردگی، شبیه ادیپِ اسطورهای، که در جستوجو و مصاحبت با مادینهجانش به دنبال تسکین و تسلای خود است؛ چیزی که زمانی با آن میزیست ولی اکنون با اندیشههای گذرا و نقشی روی قلمدان، گاه گاه وی را فرامیخواند. «میدانستم که صدا، صدای زنی است و شناختمش: صدای زن بیمار روان بود رنجوری،(psychopathe) صاحب استعداد و قریحهای سرشار که بنا به ساز و کار انتقال عواطف (transfert) عواطف بهغایت مهر آمیزی در حق من داشت. این زن در درون من، شخصی زنده شده بود که میزیست… اندیشیدم که این «زن درون من»، دستگاهی برای سخن گفتن در اختیار ندارد، بنابراین به او پیشنهاد کردم که نطق و زبان مرا بهکار گیرد. او این پیشنهاد را پذیرفت و بیدرنگ در نطقی طولانی، دیدگاهش را شرح داد. این امر که زنی که از درون من برخاسته سخن میگوید و بر اندیشههایم دست مینهد، برایم به غایت جالب توجه بود… »