سامال عرفانی
Erfani.samal@gmail.com
نوشتههای مرتبط
انسانشناسی و توسعه
بخش دوم
– توسعه در انسانشناسی:
در اواسط دههی ۱۹۷۰، بدنبال انتقادات نئومارکسیستها از توسعه، زیر شاخهی جدید ” انسانشناسی توسعه” ظهور کرد. البته این شاخه بخوبی تعریف نشدهاست.
برخی از این ابهام بدان دلیل است که توسعه خود دارای یک تعریف ثابت و قبولشده از طرف تمام عالمان علوم اجتماعی و یا حداقل انسانشناسان نیست. این اصطلاح در معانی بهبود درامد جامعه، صنعتی شدن، نوسازی، جهانی شدن و… .بکار رفته است.
با این حال در رهیافتی کلی میتوان گفت که بکارگیری دیدگاههای انسانشناختی در مطالعات توسعه، انسانشناسی توسعه خوانده میشود. در اینجا اصطلاح توسعه، به اقدامی اجتماعی گفته میشود که توسط عاملان مختلف مانند موسسات، بنگاهها و یا دولتها روی میدهد که در صددند تا زندگی اقتصادی، صنعتی، سیاسی و اجتماعی مردم ناحیه خاصی را بهبود ببخشند، که این امر خصوصا در کشورهای در حال توسعه بیشتر روی میدهد.
استنفورد توسعه را چنین تعریف میکند ” تعقیب آگاهانهی اهداف مشخص با نگاه افزایش رفاه (۱۹۸۳:۴). بنابراین « فرایند توسعه مستلزم تغییر اجتماعی و فعالیتهای ارادی ضروری است تا این تغییرات را محقق سازد( گاردنر و لیوایس ۱۹۹۶). فرایند توسعه در هرکدام از عرصههای زندگی اجتماعی از جمله اقتصاد، آموزش، سلامت عمومی، تغذیه و … میتواند رویدهد. در حالیکه توسعه بطور ضمنی مطلوب است، اما فرایند توسعه دربردارندهی جنبههایی منفی نیز هست، برای مثال گاه توسعه اقتصادی، نابرابری اجتماعی را افزایش میدهد که تنها از حمایت آن دستهای برخوردار است که داراییها را به تملک خود درخواهند آورد، یا پیامدهای منفی زیستمحیطی آن، پایداری محیطزیست را تهدید میکند. عواقب ناخواسته از عوارض توسعه هستند.
« هر دو اصطلاح «توسعه» و «عقب ماندگی» محصول دوران قبل از جنگ جهانی دوم هستند. اما به این ترتیب که تقابل توسعه یافته و عقب مانده بصورت تقابلی میان کشورهای غربی و غیر غربی بکار می رفت. ولی جنگ و ویرانی های آن از یک طرف و کاهش قدرت کشورهای استعمار کننده از سوی دیگر موجب تغییری در این مفاهیم شد، به این معنی که توسعه دیگر یک موقعیت تاریخی برای غرب در مقابل غیر غرب نبود بلکه فرایندی از تامین رفاه و فقرزدایی دولتی چه برای مناطق جنگ زده و چه برای مدیریت سرزمینهای رهایییافته از سلطه استعمار بود. پس از کنفرانس ۱۹۴۴ بریتون وودز، و پایان جنگ جهانی دوم، کاهش جهانی فقر به عنوان تعبیر جدیدی از توسعه مورد توجه قرار گرفت.
دخالت دولت در اقتصاد در دوره جنگ و نیز دوران بعد از جنگ، و موفقیت نسبی طرح مارشال وکمکهای اقتصادی دولتها که نوشتن طرح های توسعه برای کشورهای تازه استقلال یافته یا مستعمرات افریقا را در پی داشت، موجب تاییدی اثباتی برای تئوری توسعه شد. این نوع توسعه ابزاری فراهم ساخت که از طریق آن قدرتهای امپریالیستی توانستند خود را با فقدان قدرتی که با آن روبرو بودند انطباق دهند.
اما بعد از مدتی این نگاه دچار شبهه شده و در ۱۹۶۰ بود که تئوریهای نوسازی سربرآوردند. اما تئوری نوسازی نیز شکست خورده و در دهه ۱۹۷۰ با مکتب وابستگی جایگزین شد که آندره گوندر فرانک و اصطلاح” توسعه توسعه نیافتگی” اش، نظریهپرداز بسیار معروف این مکتب است (گیدنز،۱۳۸۱). و بعد از مدتی نظریه وابستگی نیز جای خود را به نظریهی نظام جهانی داد که ایمانئل والرشتاین پیشگام نظریه نظامهای جهانی، با بکارگیری اصطلاحاتِ نیمه پیرامونی، پیرامون و کشورهای هسته به تحلیل موقعیت نابرابر کنونی کشورهای جهان پرداخت ( سیدمن، ۱۳۸۸). پس از این نظریات، دیدگاههای پست مدرنیست ها به عرصه آمد که مباحث مربوط به توسعه را ابزارهایی برای کنترل و نظارت بر مستعمرات قدیم میدیدند. آنها با تاثی از فوکو معتقدند که دانش به عنوان ابزاری برای اعمال قدرت بر دیگران بکار برده میشود. انسان شناسی در ارتباط با مبحث توسعه، با رویکرد وابستگی و از همه بیشتر با پست مدرنیسم همخوان است.
انسانشناسان بطور کلی، سه رویکرد در ارتباط با توسعه گرفتند. رویکرد اول رویکرد مخالف بود که در آن شاهد مخالفت با امر توسعه و کسانی که در جستجوی ترویج توسعه بودند، هستیم. رویکرد دوم، مشارکت بیمیل انسانشناسان است که تحت فشار اقتصادی و فرصتهای زندگی مجبور گشتهاند به سیاستمداران و نهادهای اقتصادی مشاوره بدهند. و سومین رویکرد، سنت دیرینهای است که در آن انسانشناسان سعی بر آن داشتهاند تا از توسعه به نفع جامعهشان استفاده نمایند و نکات منفی آن را آشکار ساخته و نکات مثبت پروژههای توسعه را در خدمت جامعهی خویش بکارگیرند.
ارتباط میان انسانشناسان و نظریات توسعه، به دوران استعمار برمیگردد.
در این میان، در انسانشناسی و ارتباطش با توسعه، با دو عنوان روبرو هستیم که منعکس کنندهی نگاه و برخورد متفاوت انسانشناسان به توسعه است. انسان شناسی توسعه، توسعه را بهعنوان یک موضوع مورد مطالعه قرار میدهد در حالیکه انسانشناسی توسعهای یک جریان عملگرا در انسانشناسی است که در بخش انسانشناسی عملی قرار میگیرد و به مداخله در امر توسعه میپردازد. به عبارت دیگر، در انسانشناسی توسعه، انسانشناسان به مداخله در امور توسعه نمیپردازند و بلکه تنها بهعنوان یک ابژه آنرا مورد مطالعه قرار میدهند. اما در رویکرد دوم که جزو انسانشناسی عملی قرار میگیرد، انسانشناسان با حرکت از این رویکرد که علم از عمل جدا نیست، در پروژههای توسعهای مداخله مینمایند.
اغلب انسانشناسان تلاشهای توسعهگرایانه را که در گذشته روی دادهاست، نقد میکنند با وارد کردن این اتهام که آنها تنها جنبه محدودی از زندگی افراد محلی را دیده و در اقدامات توسعهای خویش تنها به این یک جنبه توجه کرده و از عواقب گستردهتر آن غافل ماندهاند. و توسعه در سطح بین المللی را نیز اغلب امتداد استعمارگرایی و یا پسااستعمارگرایی میدانند. کسانی مانند آرتورو اِسکوبار توسعه بینالمللی را بهعنوان وسیلهای در دست غرب برای کنترل منابع مستعمرات پیشین میدانند. در واقع در فاصله سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۶۰، بسیاری از مستعمرات آزاد شدند، و اما توسعه کمک کرد تا وابستگی کشورهای جهان سوم به متروپل باقی بماند. دیدگاهی که نظریه وابستگی از آن حمایت میکند. یعنی پروژه توسعه به عنوان تلاشی در جهت نوسازی و ریشهکن کردن فرهنگ بومی تلقی میشود.