اندرسون ،پری(۱۳۹۷)مترجم شاپور اعتماد،تهران :نشرفرهنگ معاصر
پِری اندرسون زادهٔ ۱۱ سپتامبر۱۹۳۸،تاریخنگار و جامعهشناس سیاسی اهل بریتانیاست. او به عنوان متخصصِ تاریخ روشنفکری، شناخته میشود و از چهرههای جنبش چپ نوومارکسیسم غربی بهشمار میرود. اندرسون پروفسور تاریخ و جامعهشناسی در دانشگاه کالیفرنیا است. از آثارش ،تبارهای دولت استبدادی و ریشههای پسامدرنیته را میتوان نام برد.
کتاب در مورد شکل گیری دولت نو لیبرال،ازبطن بزرگترین لیبرال دموکراسی جهان است.بعد از جنگ جهانی دوم ،آمریکا دو هدف را، برای خود تعریف کرد. حفظ مصالح عام سرمایه در جهان،وازطرف دیگرکسب موقعیت برتر ایالات متحده درجهان .
بعد از پیروزی در جنگ جهانی دوم ،آمریکا خواست که اصل موازنه قدرت ها دوباره تعریف شود.زیرا بعد از جنگ ،اتحاد جماهیر شوروی در مقابل امریکا بود. با شروع جنگ سرد ،آمریکا توانست آن را به یک جنگ فرسایشی تبدیل کند وبالاخره شوروی را از پای در آورد.در این میان مناطق مختلف جهان ،زیر تسلط آمریکا قرار گرفت.برخی برای تامین منابع طبیعی و برخی تبدیل شدن به بازارهای عظیمی برای حفظ و امنیت سرمایه آمریکا .
نوشتههای مرتبط
کتاب ازدو بخش تشکیل شده است .بخش اول تحت عنوان فرمان ،هشت فصل دارد وبه ساخت امپراطوری آمریکا می پردازد.بخش دوم به نام دیوان ،شامل پنج بخش می باشد که به بررسی ادبیات سیاستهای کلان ،در پیشبرد اهداف آمریکا می پردازد
بخش نخست آن، پرودرومها (علائم اولیه)، اندرسون به بررسی نخستین نشانهها در شکلگیری امپراطوری ایالات متحده میپردازد.این نشانه ها،شامل اقتصاد و جغرافیای بدون قرینه است.دو میراث معنوی بسیار قوی از جنس سیاست و فرهنگ را نیز باید به آنها افزود.بر اساس این چهار مشخصه و اعتقاد به اینکه ملت آمریکا مردمانی برگزیده هستند واین مشیت الهی است که این فرصت ؛در اختیار مردم این سرزمین قرار داده شده است تا بتوانند کمال و کرامت بشر را محقق ساخته و بر کل جهان حکومت کنند .این اعتقادات و مشخصه ها باعث شکل گیری ناسیونالیسم آمریکا گردید و توانست خیلی راحت به امپریالیسم آمریکا تبدیل شود.
فصل دوم کتاب ،تحت عنوان تبلور، اشاره میکند ،رییس جمهور وقت،روزولت ،از بیم گسترش طلبی ژاپنی ها و آلمان، کشور خود را وارد جنگ کرد.بعد از پایان جنگ غرق در لذت بردن از رونق قرن و آسیب ندیدن از جنگ بود بینش او نسبت به جهان بعد از جنگ ،زمانی شکل گرفت که شوروی هنوز علیه رایش سوم میجنگید.او در این بینش اولویت را به تشکیل یک نظام لیبرالی در زمینه تجارت و امنیت متقابل میداد که ضمن آن آمریکا سلطه کامل بر این نظام را داشته باشد؛واین به معنای ظهور، امپریالیسم امریکا بود ،حاصل تبلور پروژه ای از بالا ،برای تجدید بنای جهان ، وحدت تمام جهان تحت سلطه ای که مرکزش امریکا باشد ؛هدفی که معطوف به قدرت بود نه رفاه بشر.
بخش سوم با نام امنیت، به نگرانی آمریکا از علم شدن نیروهای کمونیستی از غرب تا شمال اختصاص یافته است.تغییر اولویت های آمریکا در جهت مقابله با شوروی و پیروزی در جنگ سرد به مراتب پر اهمیت تر میشود.در ایام جنگ سرد از دید آمریکا دو نوع جهان بینی در مقابل هم در جریان بود.شوروی بنا بر ادعای خودش مرحله نهایی تاریخ رهایی بشر را نمایندگی میکرد،و ایالات متحده به این می اندیشید که خود تجسم ،غایی آن رهایی است.شوروی تصوری از برنامه کلان آمریکا نداشت ،برنامه ای که بر ای تحقق برتری و قدرت ،برنامه ریزی شده بود، از همان ابتدا هدف مهار دشمن نبود بلکه حذف آن بود.سیاست مهاریک جنگ فرسایشی بود نه یک جنگ تهاجمی و آمریکا میتوانست امیدار باشد ظرف پنج تا ده سال ،شوروی زیر بار فروپاشی مدنی، از بین خواهد رفت.عملا سیاست آمریکا در جنگ سرد این بود؛ با مهار پیشروی دیگران ،خود را گسترش دهیم واین راهی بود که باعث به وجود آمدن امپراتوری ایالات متحده شد.
بخش چهارم در مورد، واهمه ی برگشت بحران است. از این رو باز کردن دروازه های بازار خارجی به روی صادرات تنها راه چاره برای شکوفایی در آینده تصور می شد.اما جنگ سرد این محاسبات را با مشکل روبرو میکرد.بنابراین آمریکا به این نتیجه رسید باید از بازارهای اروپا و ژاپن بیشتر از بازارهای داخلی حمایت شود و در قالب یک امپراطور ،بهتر است در جهت مصالح عمومی عمل کند و منفعت ملی را فدای مصلحت بین المللی کند. زیرا در نهایت،میدانست سود و بازده نهایی جای دوری نخواهد رفت.از این رو ضرورت های تجارت آزاد با شروع جنگ سرد به هیچ وجه نادیده گرفته نشد.نبرد با شوروی هم در حوزه ی سیاسی و هم ایدئولوژیک ادامه داشت ،و بیشترین فشار را بر ساختار قدرت و کشورهای معین اقماری آن وارد میکردند. هم از طریق ایجاد راه اندازی جنگ های روانی ،برای شورش توده ی مردم وهم از طریق جنگ اقتصادی.به لحاظ ایدئولوژیک هم هرگز از «سرمایه داری »دفاع نمیکرد ؛چون از جمله اصلاحات دشمن بود،همیشه از «جهان آزاد »در برابر تو تالیتاریسم کمونیسم دفاع میکرد .و تمام ر سانه های شنیداری و چاپی را بسیج کرده بود تا این موضوع را به گوش همه برسانند.
بخش پنجم اشاره میکند به کارهای مهم امریکا ،برای رسیدن به قدرت برتر و برای ضربه وارد کردن به اتحاد جماهیر شوروی.استراتژیست های آمریکا، می دانستند که میدان نبرد را باید وسیع تر در نظر بگیرند آسیا ، افریقا ،آمریکای لاتین، چشم اندازهای متفاوتی برای آنها داشتند.این سرزمینها دارای منابع طبیعی بودند که برای گردش کار اقتصادی پیشرفته مورد نیاز بودند.این بود که تصمیم گرفتند برای عملیات خودبروند سراغ درست کردن ابزاری مرکب از سیاست ها و افزارهای متناسب با جهان استعماری و در خور جانشین های بعدی آنان؛برای پیشبرد اهدافشان و اجماع بر سر بنیاد امپراطوری ایالات متحده ؛از خرید رهبران و مدیریت افکار عمومی تا کودتای نظامی و تحریم اقتصادی ،حمله موشکی و غیره استفاده میشد؛این عملیات و نقشه ها از شرق دور گرفته تا منطقه خاورمیانه ،آمریکای لاتین را در بر میگرفت.
فصل ششم :در آستانه ورود به دهه هفتاد ،تغییرات سرنوشت سازی رخ داد.تغییر اول ،واکنش نیکسون به اصول تجارت آزاد و همبستگی جهان آزاد بود که نمیخواست این اصول مانعی بر سر راه منافع ملی باشد، از این رو پیوند دلاربا طلا را قطع کرد.تغییر دوم سفر به چین بود که جهان را مات و مبهوت کرد،زیرا پیروزی انقلاب چین ضربه ای محکم به واشنگتن بود و او از به رسمیت شناختن رژیم مائو سرباز زده بود،بنابراین حضور او در چین یک انقلاب دیپلماتیک بود.بعداز نیکسون وشعار حقوق بشر در کمپین کارتر،مفهوم حقوق بشر تبدیل شد به یک اصل ایدئولوژیک در تمام رژیم های مستقر در واشنگتن ،از این به بعد جنگ سرد فقط یک درگیری سیاسی نبود بلکه یک نزاع اخلاقی_ایدئولوژیک بود بر سر تمدن ،جنگ آمریکا با شوروی هرگز یک جنگ تهاجمی نبود بلکه یک جنگ فرسایشی بود و در نهایت هم با پیروزی تمام عیار به پایان رسید .در دسامبر ۱۹۹۱ ،اتحاد جماهیرشوروی از نقشه جهان حذف شد.
فصل هفتم :بعد از پایان جنگ سرد،یک عصر به پایان رسید. ایالات متحده تنها ابر قدرت جهان شده بود.اما استراتژی کلان آمریکا دامنه گسترده تری داشت.کمونیسم مرده بود، اما کاپیتالیسم هنوز به شکل مطلوب به یک استیلای فراگیر دست نیافته بود و بازار آزاد هنوز ابعاد جهانی پیدا نکرده بود. اینها جزئیاتی بودند که بعد از سقوط اتحاد جماهیرشوروی باید مورد توجه واقع میشد برای همین چالش تازه ایالات متحده، سر و سامان دادن به آنها بود.وقتی جنگ سرد تمام شد ،ایالات متحده به جای انحلال ناتو تصمیم گرفت آن را تا دم مرزهای روسیه گسترش بدهد تا شرایطی فراهم نشود، که دوباره روسیه اقدام جدیدی انجام دهد.
در قدم بعدی ،ایالات متحده به دکترین جدیدی رسید و آن این بود که اصل حقوق بشر، خودمختاری ملی سرش نمیشود ،از این رو به بهانه متوقف کردن نسل کشی آلبانی ها توسط صرب ها به یوگسلاوی حمله ور شد.نوآوری آخرش نیز در عرصه خاورمیانه بود نخست به طالبان در افغانستان حمله کرد، سپس به بهانه نقض حقوق بشر از جانب صدام و داشتن سلاحهای کشتار جمعی و بردن دموکراسی به عراق به آنجا حمله کرد.
فصل هشتم بخش پایانی فرمان ،به دوران ریاست جمهوری باراک اوباما می پردازد.از زمان جنگ جهانی دوم تا کنون ،بی قانونی و قانونگریزی ریاست جمهوری همواره قاعده بوده است و اوباما نیز در زمان ریاستش پابه پای این قاعده پیش رفت .در دوران ریاستش به لیبی حمله کرد و باز شعار دفاع از حقوق بشر را علم کرد و اعتبار از دست رفته در عراق را با این شعار جبران کرد. عراق، افغانستان، پاکستان، ، بهار عربی و اتفاقات بزرگ دوران ریاست جمهوری اوباما بیشمار بود. ایالات متحده به عنوان رهبر استراتژیک جهان در متن تمامی این رخدادها و تغییرات قرار داشت.
نویسنده اشاره میکند به رغم همه مخاطرات ،خاورمیانه برای امریکا مشکل ساز نبوده زیرااسلام هرگز دین یکپارچه ای نبوده و جهان اسلام همواره بین شیعه و سنی تقسیم شده است ، دشمنی این دو اهرمی است در دست آمریکا ، هر زمان بر اساس مشکلات روز، یکی را به جان دیگری می اندازد. در عراق از شیعه ها در مقابل سنی ها دفاع میکند در سوریه از سنی ها در مقابل شیعه ها حمایت میکند .اندرسون میگوید:«اگر بخواهیم به زبان استراتژیک سخن بگوییم،باید اقرار کرد که ایالات متحده عملا تمام خاورمیانه را به تنهایی در چنگ خود دارد»(۱۷۰)
اندرسون نکته ی آخری که به آن اشاره میکند این است :«تفوق ایالات متحده همچنان اصل است و محور جانشین ناپذیر،به طوری که اندک اندک به یکی از صفات هویت ملی تبدل شده است.»(۱۷۹)
بخش دوم کتاب مربوط به استراتژی کلان ،عرصه مستقلی را تشکیل می دهد.و منابع آن در وجود نخبگان کشور در زمینه امنیت، ریشه دارد.نخبگانی که در تمام نهادها، دانشگاه ها تا بنیادها ،اطاق های فکر و رسانه ها حضور دارندو این افراد میتوانند بین پست های دولتی ،کرسی های دانشگاه ها و اطاق های فکر بدون توجه به حزب حاکم و دولت در رفت و آمد باشند.اندرسون اشاره میکند کتاب راسل مید با عنوان مشیت الهی و برگزیده آن(۲۰۰۱)میتواند بنیاد تمام آثار بعدی ادبیات مربوط به سیاست خارجه آمریکا باشد.مید در ان کتاب میگوید:«سنت های فکری اروپایی همیشه در بند رئالیسم ژئوپولیتیک بوده اند و همیشه بیگانه به سنت ایالات متحده باقی مانده اند.در حالی که راهنمای اساسی، نقش ملت آمریکا در جهان،اخلاق و اقتصاد بوده اند، نه ژئوپولیتیک،این راهنماها هرگز برای رسیدن به اهداف ،توسل به زور را منع نکرده اند.چنانکه در قالب قرن بیستم ،سهم آمریکا در انهدام دشمنان به مراتب بیشترازآلمان نازی بوده است.(۱۸۹)
سیاست ها ی این اهداف به نوعی ترکیب دموکراتیک بوده اند.رسیدن به تجارت در خارج از خاک آمریکا ،گسترش ارزش های مرتبط با آزادی در تمام نقاط جهان، حفظ فضیلت های جمهوری از گزند بلهوسی های بیگانه وایستادن در برابر هر چالشی که بخواهد شرافت و امنیت کشور را به میان بکشد. بنابراین همه بر یک قول اتفاق نظر دارند و آن این است که ایالات متحده باید در نظام بین المللی رهبر همه باشد.
اندرسون معتقد است سنت غالب همیشه صلح ،دموکراسی،بازار آزاد بوده است .و در آخر اشاره میکند، آنچه همواره ثابت بوده است این است که سیاست ایالات متحده همچنان در خدمت منافع خاص ملت آمریکا و کل بشریت است قطعا هرازگاهی نیاز به بازنگری دارد و تنظیم دوباره آن ضروری است.اما این اصل تغییر نمیکند.