تاسو، شاعر شعر ناب
دریای برآسوده از بیم موج
نوشتههای مرتبط
توراکواتو تاسّو برگردان مهدی فتوحی
گرچه شایستهتر است «تاسّو» (۱۵۴۴-۱۵۹۵)را به خاطر سرایش اثر سترگی چون «اورشلیم رها شده» که شعری است حماسی با پسزمینهای تاریخی از دوران نخستین جنگهای صلیبی، یک حماسه سرا بشناسیم اما موفقیت عظیم او بیتردید در لابهلای سرودههای غناییاش رخ مینماید، خاصه در بخشهایی از «اورشلیم رها شده»ی او و نیز نمایشنامهی شبانیش «آمینتا» و عاشقانه های وی که در مجموعهای تحت عنوان «غزلها» گردآوری شده اند.
او در سنّ بیست و یک سالگی به خدمت خانوادهی «فرّارا» درآمد و همان راهی را رفت که قرنی پیشتر «آریوستو» پیموده بود. اما او برخلاف «آریوستو» با اجتماعی تراژیک در خاندان «استه» مواجه شد. در سال ۱۵۷۵، پس از تکمیل آثار سترگ خویش، تاسّو با نخستین چشمه از سلسله شکستهایش، در طول حیات خود مواجه شد که در قالب خشمی جنونآمیز بر او جلوهگر شدند و او را ملزم به کنارهگیری از قصر «استه» و انزوا نمودند و اندکی بعد منجر به حبس او در آسایشگاه مذهبی «سنت آنّا» گردیدند. جایی که اعضای آسایشگاه او را در آنجا به زنجیر میکشیدند.
از افسانه های عامیانه چنین برمیآید که حبس شاعر در آسایشگاه مذهبی در نتیجه ی عشق او به «لئونورا» خواهر دوک «استه» به او تحمیل شده و این امر اساس نمایشنامه ی «گوته» با عنوان تورکواتو تاسّو قرار گرفت، اما شواهدی در خصوص این ارتباط در دست نیست.
علت اصلی بیماری روانی او گویا احساس عمیق و ژرف عدم امنیت در وجودش بوده است که در نتیجهی شکیِّات مذهبی، رنجی را در او برمیانگیخته است. چرا که او در ابتدا یک بار و در پی آن باری دیگر به جرم ارتداد تحت تفتیش عقاید قرار گرفته بوده است و همین شکنجه او را واداشته که به طرز وحشتناکی از هرگونه نقد مخالفی در خصوص آثارش هراسناک باشد. تاسّو هفت سال در آسایشگاه مذهبی «سنت آنّا» محبوس ماند و در سال ۱۵۸۶ از آنجا مرخص شد. لیکن درمان او ناتمام باقی ماند. از این روی بقیّهی عمر خویش را سرگردان از شهری به شهر دیگر مسافرت کرد و هرگز به آرامش درونی خویش دست نیافت و سرانجام در رم از دنیا رفت و در دیر «سنت اونوفریو» دفن گردید. هر چهار گزینهی ما از آثار او که سه تای آنها بزمی و یکی مرثیه است نمونههایی از اشعار غنایی او محسوب میشوند. دو تای اول مثل بسیاری دیگر از عاشقانه های او برای دختری اصیل و نجیبزاده به نام «لائورا پهپه رارا» سروده شده اند و تاسّو آنها را در «مانتوآ» سروده است در این اشعار باید به بازی بین کلمات L’aura و Laura که یکی اسم خاص و دیگری به معنای نسیم است توجه کرد که البته این شیوه را تاسّو به تاسّی از «پترارکا» در اشعار خویش آورده که یادآور سبک اوست اما با این حال آنچه در خصوص این اشعار تأملبرانگیز است تقلید او از مضامین و ابداعات پترارکا نیست، بل علاقهی اوست به جلوههای موسیقیایی کلام، به طوری که آشکارا میتوان تمایل اصلی او را به استفادهی از ایماژها و کلماتی دید که او با وسواس بدوی دقّت فراوان از لحاظ ظرفیتشان در خصوص جذب و همنشینی جادویی آواها دستچین کرده است و نه در بیان مضامین و انگارهها.
در این ارتباط میتوان تاسّو را پیشرو جریان موسوم به «شعر ناب» دانست و گفت که بسیاری از شاعران قرن نوزده و بیست، از «لئوپاردی» گرفته تا «اورنگارتّی» متأثّر و مدیون اویند.
امواج
اینک زمزمهی امواج
اینک زمزمهی امواج
و لرزش شاخساران درختان
و نهالهاست
در نسیم سحرگاه
و آواز دلانگیز پرندگان
و لبخندهی شرق.
اینک طلوع سپیده دمان است
و پژواک آن
بر پهنه ی دریا
و آسمانی که صاف میگردد
و کشتزارانی
که به شبنم یخزدهی زیبایی
مرصّع میشوند
و کوه های بلندی
که زر نشان.
آه ای آئورورای زیبا و مهربان!
نسیم پیک توست
و تو از جنس نسیمی
که هر قلب سوزانی را
احیا میکند.
کدام ژاله و کدام اشک
این چه ژاله و چه شبگریهای بود
وز جنس کدامین سرشک
آنهمهای
که به چشم خویش دیدم
کز ردای شبانه
و رخسارهی سپید ستارگان
فرو می ریختند؟
و چرا ماه سپید فام
بلورینه اخترکان را
در بطن تازهی چمن
میکاشت؟
و چرا
در هوای تیره و تار بامدادان
شکوه های نسیم سرگردان
به گوش میرسید؟
آیا اینها
تمام
نشانه هایی بودند
از عزیمت تو؟
ای جان جانان من!
جنگل و رودخانهها خموشی گزیدهاند
جنگل و رودخانهها
خموشی گزیدهاند
و دریا
از بیم موج
بر آسوده استو بادها
به غارستانها
صلح و آرامش یافتهاند
در این شب تیره و تار
سکوتی ژرف
ماه را نقرهفام ساخته
لیکن ما عشق شیرین خویش را
از دیگران
پنهان میکنیم
پس ای محبوب من!
در بوسههای بی صدا
و آههای خاموش من
دم بر میاور و
سخنی مگوی.
شعر خودمان
لیلا محمد کری
بیست و پنج
دختری
درهمسایهگی ما بود
که هر بار با باران
با آن روسری گلدار سراسیمه وبیقرار
به جانب بیجانبیها میدوید
راز آن دویدن و باران
چهقدر زیبا بود
من سالها در حیرت آن بودم
که شاید گم شدهای در باران داشت
یا شاید خودش را در بارانی گم کرده بود
اما یک روز بارانی در پنجره دیدم
که او را بردند
دیگر از آن روسری گلدار خبری نشد
او را در پیراهنی سپید
یک دسته سیاهپوش بردند
پس از او دیگر باران نیامد
دوشعر از احمد نجاتی
سرگیجه
چه تلخ میگذرند
این روزهای مسلولِ نامعلوم
و زندهگی
در سر گیجهای طولانی
دور خود میچرخد
درهم میپیچد
یأس و امید
و عشقهای دروغین
در غروبی زودرس
پژمرده میشوند
زمان
چون شبحی در تاریکی
میگذرد
و رنجهای فرو خفته
زندهگی را
بارور میکند
طناب دار
با شلیکِ گلولهای
از هم میپاشد
مرگ میگریزد
و سرگیجه
به زندهگی برمی گردد
مرداب و ماه
شب
در سکوت خودش غوطه میخورد
مهتاب خفته است
مرداب،
بی ماه مانده در اندوه و خسته گی
آن سوی تر
غوکی کنار چشمه نشسته است بی شکیب
و خوابِ ماه را
آشفته میکند.
دو شعر از علیرضا بهرامی
دوستت دارم
این دوستت دارم گفتنت
مثل «موفق باشید»
آخر امتحان
دیفرانسیل و انتگرال
است
یا مثل حرف دکترها
که میگویند: چیزی نیست
خوب میشوی…
تناسخ معکوس…
کسی چه میداند
شاید فردا صبح
وقتی از خواب بیدار
میشوم
کرگدن بنفشی باشم
وسط دشتی آفتابی، در
اعماق تانزانیا
یا ماری گوشت آلو
با احساس گرسنگی در
جنگلهای ویتنام
بله عزیزم!
قاعدهای هست
که میگوید
پدر و مادر من ریواس بودهاند
یا پرندهای اساطیری
به هر حال
مثل یک آفریقایی اصیل
احساساتم را پنهان میکنم
مثل خزندهای چشم بادامی
مرموز به نظر میرسم
و مثل قورباغهای مغمومدر خیابانهای آسفالت
در جا میزنم
کسی چه میداند
شاید فردا…
ناهید کبیری
عادلانه
روزی که عشق را
قسمت میکردند
پرواز را
به تو دادند
قفس را
به من.
از پشتِ میلهها
آسمان پیدا نیست
تا جای پای آبیات راتماشا بکنم.
از کوچههای کوچ
با من بگو
کجاست امنیت گرم دستانت
تا آینه را
از برودت بی آفتاب بچرخانم
و بر خنده های گمشدهات
بادبادکهای هلهلهام را هوا کنم.
معصومانهترین زخم های کودکیات که در مشتها نهان کردهای
پیغامی است برای باد
برای سایههای مشکوک
برای خانه های غروب
برای رابطه های گنگ مجهولی که ما را از تصور روز
محروم کرده است…
ما با هجای کهنهای از گوشهی کور یک تاریخ
مسئله داریم
ما بر مزارِ زرورق پارههای شناسنامهی خویش
نه در خوابِ هزاران سالهایم
نه در منطقِ بیداری.
زخمی اگر هست
– که هست –
از چنگالِ گربهی پیرِ جغرافیاست
بر پیشانیِ کوتاهِ مشترکمان
و قصه همین است…
دو شعراز علیرضا بهرامی
با شاعر «باغبان جهنم»
رهگذرانی که
از فرط باران به مغازهی ساعت فروشی پناه بردهاند
معیارشان از یک تا دوازده، از یک تا شصت
و از یک تا هیچچیز
نیست
معیارشان تیکتاک عقربه های باران است که زمین را میگردانند.
صبح
اکنون
علفها گل میدهند
هم همه ی گنجشکها
– ناگهان- میگذرد
-در پس زمینهی
خندههای دختربچهها
با لباسهای رنگی
که دستهای نازکشان
گرده های بال پروانه را
روی شبنم میپاشند
و دندان های شیریشان
خورشیدی است
در امتداد صبح کوهپایه
این مطلب در همکاری با مجله آزما منتشر می شود