مژده شمسایی
بهرام بیضایی
نوشتههای مرتبط
از نزدیکترین فاصله
اسفندماه سال ۱۳۹۳ پایان بیست و هشت سال همکاری من با بهرام بیضایی است. رقمی که هر دو از آن حیرت زدهایم! در همهی این سالها شاهد بودهام که چطور ناممکنها را ممکن میکند. از «شاید وقتی دیگر» و بازسازی تهران قدیم در تهران شلوغ و بیشباهت به گذشتهی خودش، که نه معماری و نه سواریهای رنگ و وارنگ و نه شکل و شمایل مردم ربطی به چهل سال پیش خودش نداشت. از «مسافران» و برای نخستین بار ساختن خانهای واقعی به عنوان دکور تا «سگکشی» و آن همه لوکیشنهای جورواجور و شخصیتهای مختلف و بازیگرانی با سبکها و بازیهای متفاوت و باز ساختن تهرانی دگرگون شده که حتی به دوازده سال پیش خودش شباهت نداشت و هر جا دوربین را قرار میداد از شمارهی پلاک سواریها تا تابلوهای تبلیغاتیِ خیابانها تا باجههای تلفن و هر آنچه شکل و شمایل شهر را میسازد همه و همه دیگر به تهران سالهای جنگ شبیه نبود. در طول تمام کارهایش با زیر نظر داشتن کوچکترین جزئیات جلوی دوربین هم زمان در پشت صحنه با کارشکنیها و نابلدیها و مشکل تراشیها اگر نخواهم بگویم دشمنیها، و به قصد و منظور همکاری نکردنها، دست و پنجه نرم میکرد. در تاتر هم همین – گر چه محدود و در انزوا بودن، محیط تاتر را سالمتر و هموارتر نگه داشته بود.
یادم است هر بار که کاری را به دست گرفت اغلب اطرافیانش و گاهی حتی خود من فکر کردیم چرا این متن؟ به دشواریها فکر کردیم و این که آیا بضاعت تاتر امروز جوابگوی خواستههای این متن هست؟ و در پایان این که آیا تماشاگران با این کار رابطه برقرار میکنند؟ برخی این سوالات را به زبان نمیآوردند اما در نگاهشان میشد ذهنشان را خواند. وقتی بعد از هجده سال دوری از تاتر در جواب دعوت مرکز هنرهای نمایشی وقت بیضایی «کارنامهی بندار بیدخش» را پیشنهاد کرد بسیاری پرسیدند حالا چرا «بندار بیدخش» آن که تاتری نیست؟! آن که زبانش دشوار است و تماشاگر نمیفهمدش! اما بعد از به صحنه آوردنش کسی نبود که از قابلیتها و ظرفیتهای نمایشی آن متن شگفتزده نشده باشد و همه دیدیم تماشاگرانی از هر سن و سال آن را دیدند و آسان فهمیدند.
حالا که به پیشتر نگاه میکنم از همان نخستین کار سینماییاش «رگبار» یا نخستین تجربههای تاتریاش «میراث و ضیافت» و بعدتر «سلطان مار» هیچوقت با جریان تاتر و سینمای رایج همراه نبوده و شاید گاهی به عمد در مقابل و عکسالعمل تاتر و سینمای وقت. راه خودش را رفته، هیچوقت مصلحت اندیشی نکرده، و مهمتر از آن به بهانهی درک تماشاگر کارش را کوچک نکرده و خودش را هم سطح سلیقهی نسبت داده شده به تماشاگر نساخته و مطمئن بوده سطح تماشاگر قابل بالا آمدن است. نکتهی مهم دیگر اینکه همیشه سعی کرده خودش و تجربههای موفق قبلیاش را تکرار نکند و همین چیزی است که از همهی همکارانش به ویژه بازیگرانش میخواهد. این که اگر در جایی و نقشی موفق بودهاند ترفندهای موفقیت آن نقش را بار نقشی دیگر نکنند. گر چه بعضی اصلاً متوجه نمیشوند این چه معنی دارد یا برخی ترجیح میدهند تظاهر کنند که متوجه نشدهاند، و برخی تظاهر میکنند که متوجه شدهاند ولی در عمل کار خودشان را میکنند. برخی به هم میریزند و فکر میکنند بیضایی جلوی راههای موفقیتشان را گرفته و میگویند بیضایی نمیگذارد راحت بازی کنند و همه چیز را دیکته میکند. برخی میکوشند ناتوانی یا تنبلی را با بهانه تراشی یا فلسفه بافی و معانی عمیق اجتماعی بپوشانند. و البته هستند کسانی که خیلی زود متوجه میشوند و جستوجو میکنند، راههای مختلف را میآزمایند تا راه و کلید نقش را پیدا کنند. اینان اغلب فکر میکنند کارکردن با بیضایی چهقدر آسان است! این بازیگران جستوجوگر مورد احترام او هستند.
اسفندماه سال ۱۳۹۳ پایان بیستودومین سالی است که من و بیضایی زیر یک سقف زندگی میکنیم. رقمی که حتی بیشتر از قبلی هر دو از آن حیرت زدهایم!
در تمام این سالها روزی را بیجستوجو نگذرانده، روزی نبوده که به لغتنامه مراجعه نکرده باشد، روزی نبوده که پی پاسخ پرسشی نبوده باشد و در پی آن نباشد که گره موضوعی را باز کند. تبلور این جستوجوها و پرسشها را در تمامی آثارش میتوان دید و دنبال کرد.
چند سال پیش وقتی به امکان اجرای نمایشی خارج از ایران فکر میکردیم اولین چیزی که بیضایی گفت این بود که نمیخواهم به هر دلیلی کاری کنم کمتر یا عقبتر از کارهای پیشینم.
کار نمایش در خارج از ایران خوبیها و دشواریهای خودش را دارد. مهمترین دشواری ما نبود بازیگر بود. برای همین به فکر نمایش سایه بازی افتادیم. تجربهای که سالهای سال بیضایی آرزویش را داشت و امکانش فراهم نشده بود. خیال میکردیم با کار عروسکی بر مشکل نبود بازیگر غلبه میکنیم چرا که تنها دو بازیگر زن و مرد عملاً همهی نقشها را روایت میکنند. میماند دشواری طراحی و ساخت عروسکها. بیضایی چهرههایی میخواست که کاملاً ایرانی باشند. نسخهبرداری از هیچ سایه بازی دیگر یا داستان مصور دیگر نباشد. به قول خودش دماغ عمل کرده و چهرهی امروزی شده با لب و گونهی تزریقی و غیره نمیخواست. میخواست چهرهها یادآور نگارههای باستانی ایران باشند. چهرههایی که سایه آنها شخصیت داشته باشد و عزم یا تصمیمی در صورت و بدنشان دیده شود که معرف شخصیت آنها باشد. و این گونه نقاشیِ شخصیت در ایران از همان گم شدن سایه بازی دیگر وجود ندارد و پیش از آن فقط بر چند کاسه و بشقاب کهن بود که بیضایی به هر طراحی نشان میداد. یکباره باید راهی را میرفتیم که هفتصد سال پیش متوقف شده بود. در عین حال سایه بازی بیضایی با سایهبازیهای مرسوم و رایج متفاوت بود. در نمایشهای سایهبازی امروز یکنفر تمام عروسکها را میگرداند و جایشان حرف میزند یا میخواند و چون یکنفر دو دست بیشتر ندارد بیشتر عروسکها در جایی چسبیده به پرده کوبیده میشوند و ثابتند و فقط یکی که حرف میزند حرکت میکند یا نهایتاً در صحنههای جنگ عروسکگردان با هر دست یک عروسک را حرکت میدهد اما بیضایی برای هر صحنه و هر لحظه از عروسکها حرکت میخواست تا عواطفی را نشان دهند. پس عروسک گردانها اول چهار و بعد پنج نفر شدند. پنج نفری که ناچار بودند در فضای بسیار کوچک پشت پرده پیاپی جابهجا شوند به طوریکه هیچوقت هیچکدام جلوی نور مرکزی را نگیرند و حدود شصت عروسک را بازی دهند. تصویربرداری پشت صحنهی نمایش «جانا و بلادور» به جذابیت خود نمایش است و سندی است بر تجربهای غریب.
کار دوم، بخش نخست نمایشنامهی «شب هزار و یکم» بود که من به تنهایی آن را اجرا کردم و جای نُه شخصیت نمایش – شهرناز، ارنواز، ضحاک، دستور، خوالیگر، کوپال شنگل، زنش و پیرزن پاریا نقش خوانی کردم.
کار بعدی یعنی «آرش» هم برایم تجربهی بسیار دوستداشتنی و متفاوت بود. «آرش» همچنانکه در آغاز متن چاپیاش آمده متنی است برای یک، دو یا چند بازیگر. و ما آن را با دو بازیگر اجرا یا در حقیقت نقشخوانی کردیم. در طول سالها بیضایی چندین بار تکههایی از آن را با آواهایی غریب برایم خوانده بود و هربار خواستم صدایش را ضبط کنم یا تصویر بگیرم زده بود به خنده و نگذاشته بود و حسرت ثبت این اصوات بر دل من مانده بود تا روزی که در تالار آننبرگ استنفورد جایی بسیار دور از مرز ایران و توران صدای آرشِ بیضایی بلند شد و تماشاگران به احترام مردی با موهای سپید که حدود هجده سالگی متنی چنین درخشان نوشته بود بپا ایستادند. شادی آن لحظه برایم وصف ناشدنی است و میدانم خودش هم خوشحال بود، خیلی! بعدتر به هر متنی فکر کردیم بیضایی گفت با کدام بازیگر؟! نمیشود با کسانی که سالها از ایران دور بودهاند یا اینجا به دنیا آمدهاند و فارسی رابا لهجه حرف میزنند تاتر کار کرد. تا سال گذشته که با پشتیبانی مرکز مطالعات ایرانشناسی دانشگاه استنفورد یک کارگاه بازیگری برگزار کردیم. در آزمون تصویری اولیه حدود ۶۰ نفر شرکت کردند که از آن میان حدود ۳۰ نفر انتخاب شدند. به مدت ده هفته و به طور فشرده، در دو روز آخر هفته روزی شش هفت ساعت کار و تمرین بود. بعضی از کسانی که خودجوش در محل تجربهی بازیگری داشتند هم به ما پیوستند. بیشترین کاری که با آنها شد دور کردنشان بود از عادات جا افتاده که همیشه و همه جا جواب نمیدهد. دنبال متنی بودیم که نتیجهی این کارگاه را در آن آزمایش کنیم. آقای بیضایی یاد «گزارش اردویراف» افتاد. گفت: باید بنشیند و سروسامانش بدهد و همین شد. تابستان گذشته به پاکنویس و در حقیقت استخراج متن موجود از میان متن طولانیتری همراه با انبوهی یادداشت و نوشته گذشت که در طول سالیان جمع شده بود. دو جلسهی اول بیضایی متن را برای گروه خواند و معلوم بود همان سوالات همیشگی بدون آن که بر زبان بیاید از ذهنها گذشت. چطور میشود این متن را اجرا کرد؟ اما آنچه در فضا موج میزد شور و شوق و عشق و اشتیاق جمعی بود. در همان روز نخست بیضایی چند جمله از نمایشنامه را بر تخته نوشت تا همخوانی کنند:
بزرگان را چندان تیغ دار و دژدار است، که در ایشان نتوان نگریست!
در دژ خود پنهانند چون آفریدگار!
یاورانشان را خوان گسترده چون بهشت،
و ستوهندگان را سیاه چال چون دوزخ!
نتیجه فاجعه بود. ناهماهنگ، غلط و غلوط، بطوریکه همگی زدیم به خنده.
اما هر چه گذشت تسلط و روانی بر متن و بتدریج درک لایههای پنهان متن بیشتر شد و با دور کردن از هر صدا تقلیدی که از دوبله یا گویندگی رادیو و تلویزیون یا دکلمههای مدرسه و سخنرانیهای اجتماعی، اخلاقی، سیاسی در میآید صداها جرأت پیدا کرد و حرکتها شخصیت.
تأکید بیضایی از ابتدا بر این بود که از هیچ نکته، جمله یا کلمهای ندانسته نگذرید و هر چه نمیدانید بپرسید. سوالها شروع شد و هر جواب راهی را گشود.
در طول تمرینات بارها در دل به بیضایی آفرین گفتم که چطور با حوصله و خونسردی هر سوالی را مفصل پاسخ میداد و چگونه لحظه به لحظهی نمایش را ساخت.
اوایل گاهی بعضیها از انتقادهای تندش جا میخوردند و حتی شاید دلگیر میشدند اما به تدریج متوجه شوخ طبعی و طنز بیضایی شدند و مهمتر دانستند احترامی را که برای تاتر و تماشاگرش قائل است و دریافتند در هنرش تعارف ندارد و هر انتقاد تندش به قصد دگرگونی است و پیدا شدن تجربهای نو و دور شدن از کلیشهها و عادتهای مزاحم. پس انتقادها را با گوش جان شنیدند و هر چه بیشتر کوشیدند به خواست بیضایی نزدیک شوند و تا رضایت او را دیدند به نشانهی پیروزیی بزرگ شادی کردند.
اجرای «گزارش اردویراف» با تعداد زیادی نابازیگر، بازیگر نیمه حرفهای و حرفهای ناممکن دیگری بود که ممکن شد.
۷ اسفند ۱۳۹۳
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک میان انسان شناسی و فرهنگ و آزما بازنشر می شود.