انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

فرهنگ کانادا، بیسوادی در زندان

کالین مک گرگور برگردان سعیده بوغیری

زندان کوانزویل، رفله دولا سوسیته، ۱ فوریه ۲۰۱۱

زندان دنیایی بدون درخت است. شاید به حکم دغدغه امنیت، می ترسند حضورشان حکم نهانگاهی برای یک زندانی داشته باشد یا سبب نفوذ مواد مخدر و اسلحه به آنجا شود.

اما ما یک افرای جوان با حدود سی پایه داریم، تنها در گوشه ای از باغچه ما نزدیک حصار سیم خاردار قرار دارد که دنیای آزاد کیهان ما را مشخص می کند. هرهفته با یک هم سلولی زیر این درخت روی یک میز پیک نیک می نشینم. او ۶۵ سال دارد. شرکتهایی را اداره کرده، دوبار ازدواج کرده، چندین فرزند دارد که چندتا از آنها خردسال هستند. اما خواندن نمی داند. با چند کتاب می نشینیم. هنوز اصرار دارد زیر آن درخت تنها بنشیند. آن را درخت خوشبختی خود می داند زیرا آنجا بود که شروع به خواندن کرد.

بیسوادی و زندان

ارتباطی مستقیم تر از بیسوادی و فعالیت جنایی وجود ندارد. در ندامتگاه های فدرال، یک نفر از ۲۵ زندانی هرگز در یک موسسه پسادبیرستانی پا نگذاشته است. ۷ زندانی از ۱۰ نفر بیسواد هستند. این ناامیدکننده است. آنان که بیسوادند، قادر نیستند کاری پیدا کنند و منظور خود را به دیگران برسانند. از این رو غوطه ور می شوند: دزدی می کنند، تجاوزکار می شوند. الکل و مواد مخدر مصرف می کنند. ترک تحصیل و بزهکاری، دوقلوهای به هم چسبیده هستند.

یک زندانی بیسواد نمی تواند تصمیم قاضی ای را بخواند که او را به زندان می فرستد یا ارزیابی های اصلاحی ای را که مشخص می کنند آیا او می تواند آزاد شود و چه زمانی چنین خواهد شد. ما ساعتهای درازی برای تنها بودن با خویش در سلولمان داریم. مطالعه، زمان را پر می کند. این شیوه ای برای پرت کردن حواس خود است. رومیان دنیای ادبیات را پادشاهی سایه می نامیدند. دسترسی به درون خویشتن. از نظر اغلب زندانیان، این محلی است که متاسفانه قابل دسترسی نیست.

سواد آموزی در زندان

هم سلولی ۶۵ ساله من می خواهد وقتی بیرون رفت برای فرزندان و نوه هایش کتاب بخواند. من فارغ التحصیل دانشگاه هستم. پیش از زندانی شدن، نویسنده و استاد بودم. من یک قدیس نیستم: کسل می شوم و دلم می خواهد از تعلیماتی که آموخته ام استفاده کنم. به همین خاطر زیر درخت خوشبختی او می نشینیم. او با تردید جمله ای می خواند. نگاهی به بالای سر خود می اندازد، به سمت برگ هایی که رنگشان به سرخی می زند. با خود می گوید: خدای من شکر. هرگز فکر نمی کردم بتوانم بخوانم. متوجه اشکی می شوم که در گوشه چشم او شکل می گیرد. این قطره آب شور بازنمایی دستمزد این روز من است.

خواندن در زندان یک چالش تمام عیار است. مدرسه ای با مدرسان بسیار اختصاصی. اما این مدرسه موجب هراس کسانی است که وقتی جوان بودند با قوانین مدرسه مشکل داشتند. و مدارس زندان پر از قانون هستند. کتابخانه ای هم هست. اما موجب ترس زندانیانی است که در خواندن مشکل دارند. هر ردیف کتاب پیوسته ضعف آنان را تداعی می کند. یک زندان، محیطی برای اعلان ضعف خویش نیست. وانگهی ما اجازه دریافت کتاب از طریق نامه را نداریم، به ما می گویند به این بهانه که آنها می توانند حاوی مواد مخدر باشد. اینترنت هم نیست و معدود رایانه ها هم به محض خالی شدن، دوباره اشغال می شوند.

مدرسان داوطلب در زندان

یک گروه کوانزویل که در اصل مدرسان بازنشسته هستند، دو روز جمعه در ماه در سالن دعا با ما دیدار می کنند. کشیش که قبلا معلم بوده، این مکان را در اختیار ما قرار می دهد و قهوه آماده می کند. معلمان نگهبانانی در میان زندانیان تشکیل می دهند – ما حالا ۴ نفر هستیم- و با دانشجویان کار می کنند. آنان گواهی نامه و جایزه می دهند. شناسایی و جشن گرفتن موفقیت، امری مهم است. انگیزه می بخشد.

یک روز شنبه گرفته و بادی است. امروز در کارگاه زندان کاری برای من وجود ندارد. هم سلولی ۶۵ ساله عاطفیم به من می گوید: “می دانی، وقتی از اینجا بیرون بروم، می توانم برای نوه هایم کتاب بخوانم. نیازی نخواهم داشت به آنان بگویم سرم شلوغ است و آنها را به سراغ مادرشان بفرستم. آنها غافلگیر خواهند شد!” او لبخندی می زند. وقتی انسان، یک کمد شیشه ای پر از مسئولیت و سرشار از غرور است، بیسوادیش را پنهان می کند. این راز در جان ما پخش می شود و آن را می بلعد.

مطالعه زیر درخت

ما زیر درخت افرای خوشبختی او نشسته ایم که باران باریدن می گیرد. قطره ها بر صفحه های باز کتابهایش می نشینند و تصویرهایی شبیه به تست رورشاخ تشکیل می دهند. آن داخل، سالنهای تفریح پر از بازیکنان پوکر است. ما هیچ محلی نداریم تا برای ادامه مطالعه مان به آنجا برویم. هم سلولیم شانه اش را ماساژ می دهد و با تردید از من می پرسد: می توانیم فردا برگردیم؟ البته به شرط آنکه شانه ام اینقدر عذابم ندهد. بعد بازویش را باز می کند تا به من نشان دهد منشا دردش از کجاست. حقیقتا به نظرم نمی رسد او دردی داشته باشد. تنها می ترسد روزی دیگر پیشرفت نکند. اینکه ناگهان دیگر نتواند بخواند. من قادر نیستم ترس هایش را آرام کنم. فردا شاید بیاید. در غیر این صورت، رمانم را می آورم. به تنهایی زیر درخت افرا به همراه نسیمی که حکم رفیقم را دارد، آن را می خوانم. یک ساعت بعد، دیگر در زندان نخواهم بود. به قلمرو پادشاهی سایه ها سفر خواهم کرد.