انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

لوفبور و نظریه «تروریسم و زندگی روزمره»

از نظر لوفبور، تاریخ زندگی روزمره، نزاع بی وقفه ای است، بین سرکوب و گریز، و یا اجبار و انطباق؛ او بر این باور است که تا زمانی که «سرکوب» و «اجبار»، علنی باشد (فی‌المثل دوران قرون وسطی و یا یکی از حکومتهای استبدادی عصر حاضر)، ما با جامعه‌ ای سرکوبگر مواجه ایم؛ اما به محض آنکه سرکوب از وضعیتی بیرونی به امری درونی تبدیل شود، (همچون تبلور وجدان فردی در پروتستانتیسم و یا جوامع سیستماتیک عصر حاضر)، جامعه در موقعیت مازادِ سرکوب قرار می‌گیرد. بدین معنی که وجدان فردیِ هر کس، مسئول سرکوب امیال و کنترل کننده غرایزش می‌شود. و جالب اینکه لوفبور، جامعه ای را که در آن اقلیتی (اعم از دینی و یا ایدئولوژیکی) حاکم باشد و با ارعاب و وحشت حکومت کند، جامعه تروریستی نمی‌داند، آن هم به این دلیل که آنرا «موقتی و موضعی» می‌بیند که با «ارعابی سیاسی» توسط اقلیتی خاصی به وجود آمده که تلاشش حفاظت از دیکتاتوری خویش است. در این وضعیت، جامعه را به عنوان «بدنه»‌ای مجزا از حکومت استبدادی می‌داند. و همین جدا بودگی است که آنرا از تبدیل شدنش به جامعه تروریستی جدا می‌کند. حال آنکه جامعه‌ ای را تروریستی می‌داند که «سرکوب» (بخوانیم کنترل و نظارت بر امیال و غرایز)، از راهی سیستماتیک به وجدان فردی، واگذار می‌شود. در این حالت، بدنه ی جامعه، را در موقعیتی می‌بیند که در کارِ انتشار سرکوب به همه سطوح و تمامی قلمروهایش است. چنانچه می‌گوید: «…، سیستم، (تا جایی که بتوان سیستم نامید) به طور جداگانه بر هر فرد و عضوی از جامعه تسلط دارد و هر یک را تسلیم یک کل می‌کند). به عبارتی تسلیمِ یک استراتژی، یک هدف پنهان و تسلیم غایاتی که برای همگان ناشناخته است به جز آنها که در قدرت اند و بنابراین کسی شک نمی‌کند (…). اما این، بدین معنا نیست که چنین جامعه ای می‌تواند از تغییر و دگرگونی اجتناب کند، زیرا به یک وضعیت بحرانی برمی‌خورد، در حالی که هر کاری می‌کند تا از آن اجتناب ورزد». (صص ۲۶، ۲۷).

با توجه به سرکشی‌ ها و به اصطلاح نافرمانی‌‌ های مدنی که از دهه شصت به این سو در همان جوامع غربی رخ داده، درست در همان لحظه ای که می‌خواهیم بر فرمول بندی یا به اصطلاح قالب گیریِ شسته رفته ی لوفبور اعتراض کنیم، خوشبختانه خودِ وی از «وضعیت بحرانی»ای یاد می‌کند که سیستم جوامع غربی را منحرف و آشفته می‌سازد. و از آنجا که لوفبور، خودش این رویاروییِ ناگزیریِ «بحران» را تأیید می‌کند، ما می‌توانیم بر گفته وی اینرا بیافزاییم که اتفاقا همین وضعیت بحرانی است که مانع از خفه شدگی جوامع غربی در باتلاقی می‌شود که لوفبور از آن با «تروریسم روزمره» یاد می‌کند. این را من نمی‌گویم، تجربه تاریخی خودِ جوامع غربی است که آنرا تأیید می‌کند. بدین معنا اگر چه فی المثل جنبش دهه شصت، از نظر برخی در همان دوران می‌توانست نوعی آشفتگی و آشوب اجتماعی و فرهنگی به شمار آید (همان چیزی که احتمالا لوفبور از آن با «وضعیت بحرانی» یاد می‌کند)، اما از نظر جوانانِ آن عصر (که بسیاری از آنها جزو متفکرین با اهمیت امروزند)، می‌توانست واکنشی باشد نسبت به نظامی که در حال سقوط به باتلاق ایستایی و ناکارآمدی اش بود. بنابراین در همین دهه شصت است که مارکوزه به افشای سیستمی می‌پردازد که «انسان تک ساحتی» را می‌پروراند. حتی یک قرن قبل از این جریان مگر این مارکس نبود که به افشاء و انتقاد از ساختار سرمایه‌ داری در تولید کالا شدگی انسان پرداخت؛ بنابراین در جهان امروز هم تا جایی که واقعیات اجتماعی و تاریخی می گویند و نشان می‌دهند، علارغم خشونت و آشوب‌های جهانی، امکان نافرمانی در هر دو مورد شهروندان وجود دارد: چه در خصوص حکومت های مستبد و چه در خصوص سیستم‌های به اصطلاح مسلط بر وجدان فردی شهروندان. اصلا بیاییم از دید فوکو به این مسئله نگاه کنیم: زندانها و مراکز بازپروری و یا حتی آسایشگاههای روانی تا تیمارستانها، همگی دلالت بر بیرون زدگی و نافرمانی از «سیستم»ی دارند که به باور لوفبور بدنه جامعه ی غرب را تحت انتشار تروریسم روزمره قرار داده است؛ همان چیزی که اینگونه تعریفش می‌کند: « تسلیمِ یک استراتژی، یک هدف پنهان و تسلیم غایاتی که برای همگان ناشناخته است» (ص ۲۶). بنابراین با اتکا به چنین نافرمانی‌هایی، به نظر می‌رسد نگرشِ لوفبور در این خصوص، تقلیل گرایی و نفی خلاقیتهای آگاهانه انسان در موقعیتش است؛ اصلا مهم این نیست که ما (افراد جامعه، و هر جامعه ای هم که باشد) از زد و بندهای سیاسی و دسیسه های پشت پرده صاحبان اصلی قدرت در هیئتهای حاکمه (هر حکومتی هم که باشد) باخبر باشیم، مهم این است که انسانها، به لحاظ هستیِ اجتماعی و تاریخی شان، از آنجا که قادر به درک موقعیتِ خویش هستند، برخوردار از قدرت نافرمانی اند. بنابراین، بر خلاف تصور رایج، اینگونه نیست که قدرت در همه اشکالش در سلطه هیئت حاکمه باشد. مسلما همه قدرتهای حاکم می‌دانند که حکومتی که اعتماد مردم را نداشته باشد، مشروعیتی ندارد. و فرق است بین حکومت و دولتی که اعتماد مردم را تکیه گاه خود دارد با حکومت و دولتی که فاقد مشروعیت است و نزد افراد جامعه خود بی اعتبار است. به هر حال همین قدرت نافرمانیِ برخاسته از شعور اجتماعی و تاریخی است که مردم را وامی‌دارد تا نسبت به سیستم و یا حکومتشان، از خود واکنشِ عدم اعتماد نشان دهند: فی‌المثل بسته به اینکه به لحاظ مکانی در غرب باشند یا کشوری در حال رشد در خاورمیانه، هر کجا که فرصتی بیابند ناخشنودی و نارضایتی خود را نشان می‌دهند. محرومیت از آزادی، بی‌ عدالتی، بی‌کاری و عدم رفاه اجتماعی و …، امروزه دیگر شمال و جنوب (غرب و شرق) نمی‌شناسد و بدون کمترین رو در بایستی افراد جامعه را نسبت به حکومت و دولت خود بی‌ اعتماد می‌کند و به هر شکل ممکن نافرمانی خود را نشان می‌دهند. چرا راه دور رویم، می‌توان از جامعه فرانسه و بحرانهای اجتماعی و اقتصادی ای یاد کرد که در اواخر دهه نخستِ هزاره سوم آنرا دستخوش بی‌اعتمادی کرد. و بحرانهایی از این دست نشان می‌دهد که بر خلاف تصور لوفبور، این چیزی که بدان «تسلیم به استراتژی» می‌گوید، یک بار برای همیشه به دست نمی‌ آید؛ و «سیستم» ناگزیر است دائم در حال بازتولید عواملی باشد که «امر تسلیم» را به صورت نتیجه حاصل کند. و از قضا در فواصلِ همین امر بازتولید است که بی اعتمادی افراد جامعه بروز می‌ کند و در حافظه تاریخی شان ثبت می‌شود و با کوچکترین تلنگری، جامعه ی سیستم زده را به آشوب و هرج و مرج می‌کشانند.

وانگهی گمان نمی‌کنم تعداد نافرمانهای جامعه، فقط مربوط به همانهایی باشد که در مراکز تنبیهی (زندانها)، بازپروری و یا روان درمانی، به سر می‌برند: کسانی که بیرون زدگی شان از سیستم لو رفته و آشکار شده است؛ زیرا چه بسیار خلاف های ریز و درشتی که در جوامع رخ می‌دهد و از دیدها پنهان می ماند: فراریان مالیاتی، جاعلان اسناد، خیانتهای خانوادگی، فراریان سیاسی و …؛ توجه داشته باشیم که مسئله به هیچ عنوان ستایش از نافرمانی و یا نافرمایان نیست؛ بلکه اصرار بر پیچیده بودن انسان اجتماعی و مسائلش است. انسانی که به دلیل وجوه انضمامی اش بسیار فراتر از آنچیزی است که هر از گاهی از طریق برخی از نظریه ها می‌خواهند در چارچوبی تنگ جایش دهند. مهم در اینجا تأکید بر امکان خروج از هر گونه قالبِ تحمیلی است.
وانگهی اصلا همین بحث حاضری که لوفبور به آن پرداخته و بر آن است تا به افشای «مفهوم تروریسم در زندگی روزمره» در جوامع غربیِ عصر حاضر بپردازد، آیا خود نیز شاهدی نیست بر اینکه تا جایی که چنین افشاءگری‌ها و انتقادهایی وجود دارد، امر نافرمانی، یا بهتر است بگوییم مقاومت نسبت به هر چیز تقلیل دهنده وجود دارد؛ چه در برابر سیستم باشد و چه در برابر استبدادِ حکومتهای غیر غربی. از این ها گذشته، به نظر می‌رسد واقعیتی که گاهی نادیده گرفته می‌شود این است که عصر حاضر از امکاناتی برخوردار است که دیگر به سادگی نمی‌توان صورت بندی‌هایی تکساحتی برساخت و آنرا دنبال کرد. زیرا به موازات تمامی فشارهای اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی، ابزارهای افشاگری آن نیز وجود دارد. سخن از رسانه‌ هایی است که در پنجاه سال و یا حتی در بیست سال پیش وجود نداشتند. به عنوان نمونه می‌توان به ماهواره هایی اشاره کرد که برپا کننده جهان مجازی و ارتباطات اینترنتی شده اند.

باری، در بحثی که لوفبور پیش می‌کشد، مورد بسیار جالب و قابل تأملی وجود دارد که متأسفانه لوفبور آنرا در همان مقوله «تروریسم زندگی روزمره» جا داده و بررسی کرده است. اما از آنجا که پای مطالبات مشخص جوانان از دولت برنامه ریز در میان است (حداقل در دوره ای از تاریخ اجتماعیِ کشورهای غربی)، خوب است نگاهی به آن اندازیم. لوفبور می‌نویسد:
«امروزه هیچکس، دختر یا پسری بیست یا بیست و پنج ساله را از حق زندگی مستقل، ترک خانواده (…) شغل، مسکن گزینی و اختیار آزادانه‌ ی خود را داشتن منع نمی‌کند. از این رو در این تجمیع، درصدی از فردیت موجود است که با مسائل حقوق، آزادی کار، فراغت، شغل، تحصیل و مسکن سروکار دارد. (…) دولت برای اهداف استراتژیک، آنها را به خود اختصاص می‌دهد اما همزمان، تا حد مشخصی آنها را به رسمیت می‌شناسد و تأیید می‌کند (…) چنین امیدها و آرزوهایی [که از سوی جوانان] طلب می‌شوند، پیشرفت تروریسم را متوقف نمی‌کند. حق مسکن که خانه سازی را می‌تواند به خدمات عامه بدل کند، به منزله حق شناخته نمی‌شود. دولت با دخالت خود نه این نظریه را، که شیوه عمل را تعییر داده است. شهرهای جدیدی احداث کرده است که ویژگی اصلی آنها فی‌ الفور آشکار می‌شود: آنها خوابگاههایی برای استراحت کارگرانی هستند که از مرکز شهر خارج شده اند…» (ص ۳۴).
سخن از «حق زندگی مستقل» است (با در نظر داشتن کلیه موارد مطالباتیِ در ارتباط با آن :کار، آزادی، و …) و حتی اگر دولتِ برنامه ریزی که غاصبِ حقوق و آزادی شهروندان است، تلاش ‌کند تا به هر نوعی که شده، در جهت مخدوش کردن این «حق»، از طریق «دخالت»، مصادره اش کند، اما چنانچه خود لوفبور در نهایت ناچار به تأییدش است، این «حق»، از آنجا که مطالبه «زندگی مستقل» است، برجسته کننده آگاهی و یا مطالبه ی آگاهانه است و نه «تسلیم» نسبت به «استراتژی دولت». و این یعنی ما با آگاهی ای مواجه ایم که توانایی مقاومت و ابراز نارضایتی از دستکاری ها و مداخلات دولت (به عنوان چیزی که از «استقلالِ حق» می‌کاهد)، برخوردار است و می‌تواند آنرا دور ‌زند و چنانچه خود لوفبور نشانمان می‌دهد به صورت «خواست و آرزو» مطرح شان کند؛ و یادمان باشد به محض آنکه پای خواست و آرزو به میان آید، نفی وضع موجود برملا می‌‌شود و یا تنشی که حامل عدم رضایت از وضع موجود است. ضمن آنکه همین امر کافی است تا وجود هرگونه نفوذِ «سیسیتم تروریسم زا» در «زندگی روزمره» ، حداقل در این مورد را منتفی‌سازد. به هر حال ما با خواست و آرزویی مواجه ایم که بازتاب تمدن بشری است. چنانچه لوفبور در اینباره می‌گوید:
«… بعد از آن اگر کاملاً فرسوده نشوند و از توان نیفتند، آنوقت شروع می‌کنند به فکر کردن به زندگی ـ فراموش نشود که تنها فکر کردن به زندگی است که حیات می‌بخشد؛ همانطور که این مردمان با مبارزه‌ ای طولانی و یأس آور چنین می‌کنند. آنها بقاء یافته اند. با وجود حفره های عمیق و موانع بسیار، این آزادی ها و (حقوقِ) نوین باید راه خود را بیابند؛ اما تا جایی که این آزادی ها جزو خواستها و آرزوها هستند، بخشی از تمدن به حساب می‌ آیند» (صص ۳۴، ۳۵).

باری، لوفبور در پایان بحث خود، نگاه خوشبینانه ای به آینده ندارد. چنانچه معتقد است این آمال و آرزو، «ارزش» هستند تا «واقعیت»؛ از اینرو می‌گوید: «هیچ دلیلی وجود ندارد که نابود نشوند (…) برخی از “ارزش” هایی که به نظر می‌آمد در واقعیت ها نقل مکان کرده اند، هم اکنون از بین رفته اند. دست کم در حال حاضر محو شده اند؛ اما آیا در زمان اجتماعی، می توان موردی یافت که برگشت ناپذیر باشد؟ » ( صص ۳۵، ۳۶).
به نظر می‌رسد این بی اعتمادیِ لوفبور به «آینده» (حداقل در این بحث)، از اینروست که آنچه امروز به دیده «ارزش» درک و به مثابه «آرزو» دیده می‌شود، به دلیل نفسِ اجتماعی ـ تاریخیِ پدیده ها و از جمله «مطالبات و آرزوها»، سبب می‌شود تا این احتمال وجود داشته باشد که ویژگیِ ارزشی اش را در آینده از دست بدهد و محو گردد.

وی با چنین رویکردی، حتی اگر قصدش معطوف به این تذکر باشد که هنگام ترسیم ارزش های هر جامعه و هر دوره تاریخی، لازم است نشان دهیم که «چگونه این ارزشها و حقوق پا به عرصه گذاشتند…» (ص ۳۶)، باز با این حال، همان لحظه ای که نفس اجتماعی و تاریخیِ پدیده ها (که سبب دگرگونی در ارزشها و یا معیارها می‌گردد) را به چالش می‌گیرد، خود را در جایگاهِ ایدآلیستی‌ ای قرار می‌دهد که گویی می‌توان امر مطلق و ذات باورانه را توقع کرد. وانگهی این موضع گیریِ لوفبور نسبت به کنشگرانِ در آینده و مطالبات و آرزوهایشان، بی شباهت به مداخله و ایجاد محدودیت در آزادیِ عمل و آزادیِ اندیشه ی آیندگان نیست. اینکه ارزشها و مطالباتشان چه خواهد بود، مسلماً و قطعاً بر ما پوشیده است و خواهد بود. هر چقدر که بخواهیم می‌توانیم آنها را تخیل کنیم. اما لازم است این باور عمیق را داشته باشیم که تنها یک قطعیت برای آدمی و جامعه اش وجود دارد و آن اجتماعی، تاریخی و مکانی بودن آن است. با در نظر داشتن چنین قطعیتی (وضعیتی)، هر چند ممکن است غمبار باشد اما دیگر دغدغه این را نخواهیم داشت که آیندگان به ارزشهای امروز ما پشت پا بزنند یا نه! تنها در صورتی می‌توانیم به فرزندان و آیندگان بهاء دهیم که به آنچه امروز بنا بر ضرورت اجتماعی و تاریخیِ خود، مفید به حال آیندگان می‌دانیم، صادقانه عمل ‌کنیم و تلاش مان نیز بر این آرزو استوار باشد که آینده ای بهتر از امروز خود، برای فرزندانمان بسازیم؛ اما اینکه آنها آنرا بپذیرند یا نفی اش کنند و ارزشهای خود را بر روی آن بنا نهند، به اختیار و اراده خودشان بستگی دارد؛ که مسلماً بنا بر مصلحت و ضرورت زمانه شان خواهد بود؛ شاید ناگزیر باشند در سبد گزینه هایشان بسته های نافرمانیِ بیشتری داشته باشند؛ و شاید هم بر عکس گزینه های انطباق پذیری شان بیشتر از نافرمانی ها باشد؛ به هر حال آینده، چیزی است متعلق به آیندگان و امروز نه می توان آنرا پیش بینی کرد و نه برنامه ریزی.
اصفهان ـ آذر ۱۳۹۶

 

این مطلب در نوروزنامه ۱۳۹۷ انسان شناسی و فرهنگ منتشر شده است.