این را از این رو گفتیم تا ضمن نشان دادن رشد و دستیابی ضعیف ترین اقشار اجتماعی انگلستان به حق مشارکت در سرنوشت خود ، به فاصله ای اشاره کنیم که بین «ملت» انگلیس و «رعیت» ایران وجود داشته است . تفاوت نه فقط از بابت بی بهرگی حقوق اجتماعی و سیاسی ملت ایران بلکه بی خبری از «پروسه تاریخی و اجتماعی» چنین حقی است ؛ که به دلیل شرایط عقب مانده فرهنگی و اجتماعی فرسنگها از این موقعیت فاصله دارند . به هر حال ناصرالدین شاه با نحوه ارائه گزارش خود از پارلمان انگلیس ، که ـ با بی اعتنایی به آنچه در مجلس می گذرد ـ به «عمارت با شکوه مجلس انگلیس» می پردازد و یا دقت خود را صرف «توصیف پرده نقاشی نبرد واترلو» میکند ، به واقع خواست و آرزوی نو اندیشانِ ایرانیِ زمانه خود از این سفر را به ریشخند میگیرد. پس از تحسین عمارت مجلس ، چیزی که برایش جالب و جذاب است پرده های نقاشی جنگ واترلو است و سعی می کند تا لحظه وداع دو متحد را پس از شکست ناپلئون در صحرای واترلو (همانگونه که در پرده نقاشی دیده است) در دفترچه اش به دقت توصیف کند. گویی توریستی است که به سفری تفریحی رفته است و نه پادشاهی که لازم است با دیدی مسئولانه ساختار سیاسی کشور انگلیس را مورد توجه قرار دهد. و جالب اینکه میدانیم مشیرالدوله تدارک بازدید او از پارلمان انگلیس را از اینرو ترتیب داده تا شاه را به احوالات اجتماعی و سیاسی حکومت و دولت انگلیس آگاه سازد . حال آنکه «نحوه ی دیدنِ» شاه (که خبر از بی اهمیتی خواست مشیرالدوله و دیگر نو اندیشان می دهد ) ، از آنجا که برخاسته از هستیِ اجتماعی و سیاسی اش به عنوان پادشاه ایران ، آنهم پادشاهی با اختیارات کامل است ، به منزله چیزی مخصوص و مربوط به «آنها» است . (۹) ؛ بدین معنی که نه از سر رذالت و بد طینتی ، بلکه برخوردش از سر «موقعیت شخصیِ» خودش است . او چیزی را دارد که هیچکدام از نمایندگان چانه زن در پارلمان انگلیس ندارند ؛ حتی لردها و ملکه انگلیس ؛ او تاج و تخت شاهنشاهی ایران را دارد؛ مسئله به همین سادگی است. و آنچه آنرا تأیید می کند ، فرهنگ عمومی عقب مانده اجتماعی و سیاسی در ایران است. همان فرهنگی که می تواند در قبال فرمان قتل امیرکبیر از سوی شاه ، سکوت کند و یا نو اندیشان را وا میدارد تا علارغم آگاهی شان از جهانی که حتی در ترکیه عثمانی اش در حال قانون مند کردن حکومتش است ، حکومت غیر قانونی ناصرالدین شاه ، را تاب آورد. چرا !؟ چون فرهنگ عمومی ضعیف است و آمادگی بیرون کشیدن خود از بار جهالت و خرافات و نکبت دامن گیرش را ندارد . همین مجموعه است که ناصرالدین شاه را وا می دارد تا برخوردی شخصی با خواستهای نو اندیشان نشان دهد. انگلستان و پارلمانش به او هیچ ربطی ندارد. به همین دلیل می شود که در هیچکدام از گزارشهای مربوط به پارلمان های کشورهای اروپایی ، به قدرت اختیار و داشتن حق رأی نمایندگان (چه از سر تحسین و یا حیرت ) کمترین اعتنایی نمی کند . و ناگفته نگذاریم که تنها جایی که به اظهار نظر میپردازد ، تأسفی است که نسبت به تعدد احزاب پارلمان فرانسه نشان می دهد. چنانچه می نویسد : «در میان این فرق مختلفه حالا حکمرانی کردن بسیار کار مشکلی است و عواقب این امور البته بسیار اشکال خواهد پیدا کرد مگر اینکه همه متفق الرأی شده یا پادشاهی مستقل یا جمهوری مستقل برقرار شود در آنوقت دولت فرانسه قوی ترین دول است و همه کس باید از او حساب ببرد (۱۰) .
چنانچه می بینیم او به خوبی متوجه «قدرت» هست و آنرا تحسین میکند. اما نه «قدرت نمایندگیِ احزاب » را؛ و این ضعف اجتماعی و سیاسی جامعه ایران در آن دوران است که فی نفسه این امکان را برای وی به وجود آورده تا خود را یگانه دارنده قدرت تمام و کمال و ثروت کشور بداند! بر این اساس بدیهی بود که آنچه در پارلمان انگلیس و یا فرانسه و یا آلمان جریان داشت و وی ناظر بر آنها بود، در نظرش صرفاً به منزله « چیزی متعلق به “آنها” » جلوه کند. و در واقع شاید بتوان گفت این «آنها» (بخوانیم «قدرت مشارکت مردم» ) به نوعی همان فوریتِ فرهنگیِ منحل شده در تاریخ اجتماعی ایران است که حتی پس از مشروطیت نیز حاصل نشد و همچنان از دست گریخت. از نظر نمایندگان ملتهای مترقی همان ایام این پادشاهان و یا روسای جمهور نیستند که شهرها و کشورها را آباد می سازند ، بلکه این قدرت مردم است که دولت و حکومت را «موظف » به انجام امور می سازد .
اگر چه نو اندیشان پیشا مشروطیت در نهایت به تأیید قدرت فردی برآمدند که کمترین صلاحیت قانونی در اداره حکومت نداشته است ، اما با توجه به شرایط فرهنگی و اجتماعی در آن ایام، به نظر می رسد راهی جز این نداشتند تا تنها راه نو شدگی ذهن و اندیشه ی ملت خرافی آبادانی شهر و روستا را با هزار ترفند از پادشاه نالایق طلب کنند. هر چند که چنانچه تجربیات تاریخی نشان داده است ، این روش به دلیل زمان بَر بودنش ، می تواند حتی نوعی درجا زدن جلوه کند. حال آنکه اینگونه که به نظر میرسد نیست و تغییر فرهنگ روشنگرانه به طور تدریجی در حال وقوع است. زمانی تنها امیرکبیر بود که یک تنه اقدام به نوسازی فرهنگ می کرد، و در صدد بود تا ساختار اجتماعی را تغییر دهد. وی برای باز کردن چشم و گوش مردم به روی دنیای که راهی به دیدنش نداشتند تلاشهای بسیاری داشت. میخواست تا از طریق آگاه کردنشان از اخبار گوشه و کنار جهان که در «وقایع اتفاقیه» به چاپ می رساند، پنجره ای رو به جهان برای آنها باز کند و تا حدی که امکان داشت با نحوه زندگی و تفکر مردم در سرزمینهای دیگر آشنایشان سازد. و ادامه این فرهنگ سازی و البته به نحو انتقادی را در صدر مشروطیت و روزنامه های آزادی خواهی داریم که به افشاء فساد مالی و سیاسی دربار قاجار و سفیران بانفوذ در ایران می پرداختند . به هر حال صحبت بر سر این مطلب است که شخصی برخورد کردنِ ناصرالدین شاه با وضعیتی که امروزه آنرا ملی قلمداد می کنیم ، بخشی از شرایط تاریخی و اجتماعی ایران است. زمانی که شرایط چنان است که به «شاه» یا هر فردی دیگر امکان ظهور و جایگاهی عظیم برای قدرت می دهد ، در این صورت ، هیچ ضمانتی هم وجود ندارد تا آنها به وعده هایشان عمل کنند . چه رسد به اینکه شخصی همچون ناصرالدین شاه ، هیچ ضمانتی هم نداده باشد تا پس از بازگشت ، به تغییر ساختار اجتماعی و فرهنگی عمل کند. پس بدیهی است که تغییراتش به امری کاملا شخصی و سلیقه ای تبدیل شود.
مادام کارلا سرنا در سفرنامه اش از صندوقهای عدالتی نام می برد که گویا شاه پس از بازگشتش از فرنگ فرمان میدهد تا برای دانستن مشکلات مردم و شکایاتشان آنها را نصب کنند : « (…) ایجاد “صندوقهای عدالت”، عریضه حالی که [ البته ] از سوی حکام ولایات و سایر مسئولان بلند پایه که نفعشان در این بود شاه از آنچه در کشور میگذرد بی خبر بماند برای مراقبت از صندوقهای عدالت “فراش” هایی گماشتند تا از انداختن عریضه های مردم به داخل آنها با تهدید (…) ممانعت ورزند » ( ۱۱). اما آیا به راستی آنگونه که مادام کارلا سرنا باور دارد ، شاه بی خبر بوده ؟ بی خبر از کار حکام ولایات و گماشتن «فراش» باشی ها برای ممانعت از انداختن عریضه حال !؟
برای پادشاهی با اصل و نصب ایلاتی که «قدرت» ، «تصرف» و «تسخیر» ، و همچنین «لذت » و «خوش گذرانی» ، مهم ترین واژگان ادبیات زندگی اش را می سازند و تجربیات زیسته اش پالایش یافته از فرهنگ فئودالیته و پدرسالاری جامعه ی عقب مانده ایران است ، عمده ترین تصوری که میتواند از خود داشته باشد بر حق بودگیِ بی چون و چرا است. و حتی اطرافیان نیز در مواجهه با او این تصویر (اجتماعی و از نظرش مشروع) ، را بیرون از خود وی تأیید می کنند. از نو اندیشان ایرانیِ در طلب نو سازی ایران گرفته ـ که ناچارند با وی کجدار مریز رفتار کنند ـ تا دولتهای استعمارگری که به آنجا سفر کرده و بدون اینکه کمترین اهمیتی به «رعیتهای ایرانی» دهند در صدد منافع خود هستند. و این همان نقطه ضعفی است که ناصرالدین شاه ، به عنوان شاهی غاصب از آن با خبر است و از آنجا که برسازنده هستی اجتماعی و سیاسی اش اند ، نهایت سو استفاده را از هر دو می کند.
ناصرالدین شاه در بازدیدهایش از شهرهای اروپایی لذت فراوانی برده است . بسیاری از قسمتهای سفرنامه اش را به حُسن و زیبایی ، فرهنگ و کارآمدی مراکز اداری و خدماتی آن شهرها اختصاص داده است و از نظرش هیچ چییزی کم نداشتند ؛ در واقع شاید بتوان گفت او شهرها و مردم مدرن اروپایی را به مثابه چیزی می دید ورای امر مادی؛ چنانچه در توصیف نظم و ترتیب آنجا می نویسد : « انصافاً وضع انگلیس همه چیزش خیلی به قاعده و منظم و خوب است از آبادی و تمول مردم و تجارت و صنعت و کار کردن و پی کار رفتن مردم سرآمد ملل است » (۱۲) ؛ نکته جالب چنین گزارشی ـ که توسط خود ناصرالدین شاه نوشته شده است ـ ، درک تأکیدوار بر « نظم و ترتیب » است. اهمیت نظم و ترتیب از این جهت که « کار کردن و پی کارِ » مردم را گرفتن مهم جلوه کرده است. و چون در این مهم بودگی کوچکترین تلاشی نمیکند تا یادی از رویه کاملا برعکس و برخلاف آن در ایران کند ، باز با نحوه فاصله گذاری او بین ایران و مردمش (که از نظرش مشتی رعیت بیش نبودند ) و کشورهای اروپایی و مردمش ، مواجه می شویم. دیالافوا که در دوره قاجار به ایران آمده بود می نویسد: «درستی و بی غرضی در ایران مسئله ای است مجهول . بدین معنی که اغلب کارمندان دولتی برای به دست آوردن دارایی از به کار بردن انوع تقلبات باکی ندارند ، بنابراین لیاقت هر کس را در ترازوی تردستی و دزدی و نیرنگ زنی می سنجند و کارمندان درست و با شرافت را از جمله اشخاص بی کفایت و بی عرضه به شمار می آورند» ( ۱۳) .
بنابراین ، چنانچه دیده می شود ، ناصرالدین شاه به خوبی قادر به درک مدیریت شهری و دیوان سالاری کارآمد انگلیس بوده ، همان «بهانه (!؟) » ای که این تور پر هزینه برای ملت را که به کام شاه بود به راه انداخت ! اما چنانچه گفتیم تک تک اجزای این مدیریت و کارآمدی و وظایف و فلان و بهمان آنرا متعلق به «آنها» می داند: کشورها و ملتهایی که همه چیزشان به حساب و کتاب و درست است و از اینرو حتی سزاوار تصرفاتِ تحت استعمارشان هستند . و در اینجاست که گویی این «آنی» که «آنها» داشتند به عنصری نژاد پرستانه تبدیل می شود. وی شگفتی خود از ملت (انگلیس ) را ، به جایی میرساند که آنرا به منزله وضعیتی ذاتمند و برگرفته از اعطایی خدایی تلقی میکند و در جایی از سفرنامه اش می نویسد :
« جمعیت تماشاچی انتها نداشت این شهر را متجاوز از هشت کرور نفوس میگویند زنهای بسیار خوشگل دارد نجابت و بزرگی و وقار و تمکین از روی زن و مرد میریزد معلوم است که ملت بزرگی است و مخصوصا خداوند عالم قدرت و توانایی و عقل و هوش و تربیت به آنها داده است . این است که مملکتی مثل هندوستان را مسخر کرده و درینگی دنیا و سایر جاهای عالم هم تصرفات معتبره دارند سربازهای بسیار قوی هیکل خوش لباس سوارهای زره پوش خاصه بسیار قوی و جوانهای خوب خوش لباس بودند » (۱۴) .
در اینجاست که مشخص میشود با توجه به شرایط زیسته اجتماعی و فرهنگی ناصرالدین شاه ، آنچه بیش از هر چیز وی را نسبت به انگلیس و مردمش مفتون ساخته ، حکومتِ استعمارگر آن بوده است. و روش هستی شناختی انضمامی به ما می گوید ، ساده دلی کرده ایم اگر چیزی به غیر از این از ناصرالدین شاه توقع می کردیم.
به هر حال آنچه که احتمالا به نظرش مقدم بر وضعیت صنعتی آن کشور و یا شیوه حکومت داری اش است همین حکومت استعمارگرش است؛ بدین معنی که شهرهای زیبا و مترقی ، و نیز فرهنگ زنان و مردان شیک پوش و آراسته شهرنشین ، همه و همه را برآمده از قدرت استعماری آن می دیده است. اکنون پرسش این است که آیا ناصرالدین شاه در برابر چنین عظمتی ، خود را حقیر میدیده است؟ نخستین آشنایی مادام کارلا سرنا با ناصرالدین شاه در همین سفرِ وی به اروپا رخ داده بود ، و ظاهرا با احتساب همین آشنایی مادام به ایران سفر کرده بود و به دربار وی راه یافته بود. در بخشی از سفرنامه اش درباره هر دو موقعیت چنین نوشته است :
«در اروپا ، من این افتخار را داشتم که به حضورش معرفی شوم. در تهران نیز با عنایت خاصی ، مرا به حضور پذیرفت . اما از تغییری که در رفتارش ملاحظه کردم سخت جا خوردم. در خارج ، نحوه رفتارش دلالت بر این داشت از اینکه آن همه چشم به سوی وی خیره شده بود ، ناراحت به نظر می رسید ولی در کشورش ، سلطه کامل با او بود ، و کسی جرأت نداشت که به چشمان او مستقیم نگاه کند » ( ۱۵).
ادامه دارد…