کتاب عشق اول و دو داستان دیگر شامل دو داستان از ایوان تورگینف به نامهای «عشق اول» و «آسیا» و یک داستان از فیودور داستایفسکی به نام «دلاور خردسال» است که ترجمهای روانی از سروش حبیبی از روسی دارد. بار اول در سال و بار دوم در سال ۱۳۹۴ توسط نشر فرهنگ معاصر به چاپ رسیده است.
در ابتدای کتاب چند کلمهای دربارۀ داستان «عشق اول» توضیحاتی داده شده است که «عشق اول»، درواقع، از جوانی خود تورگینف مایه میگیرد. او ماجرای دلبستنش را به پرنسسی بیچیز به نام یکترینا لوونا شاخوفسکایا را به قلم میآورد و در داستان او را زیناییدا مینامد. و معشوق او پدر تورگینف بود که مردی جذاب بود. پدر تورگینف ده سال از مادرش کوچکتر و برای ثروت با مادرش ازدواج کرده بود. و البته ماجرا این دلدادگی نیز از نظر مادرش پنهان نبوده است و زمینه خشم او را فراهم میکرده است.
نوشتههای مرتبط
در شروع ماجرا تورگینف که در داستان ولادیمیر پتروویچ نام داشت در مهمانی از او خواسته میشود از عشق اولش سخن بگوید و این بابی میشود برای اینکه به دوران نوجوانیش برگردد و آن دلدادگی را توصیف کند. شانزده ساله بود و با پدر و مادرش در مسکو زندگی میکرد و تابستانها خانهای ییلاقی اجاره میکردند. پدر و مادرش با او کاری نداشتند و تقریبا رها بود. بین پدر و مادرش رابطه سردی برقرار بود و مادرش همیشه شاکی از بیوفاییهای پدرش. تا اینکه در همسایگی آنها مادر و دختری ساکن میشوند، دختر زیبا و خوشاندام است و در همان اولین برخورد در باغ کنار خانهشان او را دیدار میکند، مجذوبش میشود و اینگونه میشود که طعم عشق اول را میچشد.
توصیفات داستان ساده و جزئی است و گاهی تاحدی شاعرانه هم میشود. داستان نه دغدغه روایت مسائل اجتماعی و سیاسی اوضاع کشور را دارد و نه چندان دغدغه بیان مسئله اخلاقی پیچیده را. روایتی خطی است از تجربه اولین عشق یک پسر نوجوان که همزمان پدر او نیز عاشق آن دختر میشود. آنچه در این داستان، بیشتر از همه جلب توجه میکند، شخصیت همین دختر است. زیناییدا با شخصیتی سیال و پیشبینیناپذیر، دختری ۲۱ ساله است که جذابیتی سحرانگیز برای مردان اطراف خود دارد، مردانی با سنین مختلف دیوانهوار دوستش دارند و گوش به فرمانش هستند و زیناییدا هم گاه از آزار آنها بدش نمیآید. و توقعات غیرمنتظره و بیاعتناییهای وی نه تنها موجب دلسرد شدن مردان نمیشود بلکه عطش میل و علاقه آنها را بیشتر میکند.
گویی تنها جذبه زنانه در همان چهره و اندام خفته است و کش و قوسهای دختر جذابیتش را بیشتر میکند. نشانهای از خردمندی و راستی و ثبات در دختر وجود ندارد. توصیفاتی که از او میشود بیشتر نوعی بیتعادلی در وی وجود دارد که با اینکه به هیچکدام از مردان دور و برش دل نبسته نیست اما از سربهسر گذاشتن آنها و بازی با آنها و مرکز توجه بودن لذت میبرد و رفتارهای دوگانهای با دیگران مخصوصا ولادیمیر دارد، که نه تنها ولادیمیر بلکه مخاطب هم از این رفتارها گیج میشود. ولادیمیر اکثر روزها به خانه او میرود و نمیتواند حدس زد که آیا آن روز زیناییدا حاضر است او را ملاقات کند یا تحویلش بگیرد یا خیر. زیناییدا او را به چشم بچهای میبیند و این همان چیزی است که ولادیمیر از آن رنج میبرد، در بخشی از کتاب رفتار زیتاییدا را با مردان سینهچاکش را اینگونه توصیف میشود:
«دلباختگی من اسباب تفریحش بود. فریبم میداد، دستم میانداخت، لوسم میکرد، عذابم میداد. یگانه سعادت، و از سرخودکامگی موجب بزرگترین شادی و عمیقترین اندوه کسی بودن و تازه از بار مسئولیت نیز آزاد بودن چیز مطبوعی است. من در دست زیناییدا یک تکه موم بودم. تازه تنها کسی هم نبودم که دل به او باخته بودم. همۀ مردانی که به خانهاش میآمدند دیوانهاش بودند. همه را در کمند اقتدار و پیشپای خویش داشت. گاه در دل آنها امید میدمید و گاه ترس القا میکرد و همهشان را بهآهنگ هوسهای خود میرقصاند و این تفریحش بود (اسم این کار را بر هم زدن عروسکهایش میگذاشت) و آنها حتی به خیالشان نمیرسید که سرکشی کنند و با میل سر بر آستانش داشتند. وجود زیبا و سرشار از نشاطش معجون مخصوصی بود سخت فریبنده از حیله بازی و بیخیالی، فریب و سادهدلی، آرامش و جنبوجوش. روی هر کار که میکرد و هر حرفی که میزد و بر هر حرکتش هالۀ لطفی لطیف و نازک بود، در همه کارش قدرتی بازیگرانه رقصان بود، که کیفیتی خاص او داشت. سیمایش نیز پیوسته عوض میشد و مدام در بازی بود. در حالت صورتش ریشخند و در عین حال رویاپردازی و شیدایی نمایان بود. احساسهایی سخت گوناگون، به سبکی و سرعت سایۀ ابرهای آسمان پربادی آفتابی، در چشمها و بر لبهایشان میگذشت.» (ص۴۷)
گویی فریبندگی، مهمترین دلیل لوند بودن زیناییدا بوده است و مردان را بیخویشتن میساخت. تقریبا تمامی این توصیفات در ظاهر او خلاصه میشده است. و از وصف درونی خاصی از زیناییدا که کششی در مردان ایجاد کند چیزی به میان نمیآید، مگر آنکه سادهدلی او را بتوان خصیصهای درونی تلقی کرد، هرچند همراه با فریب بیان میشود. جالب توجه این است که ولادیمیر با اینکه خود اعتراف میکند که زیناییدا او را بازی میگرفته و مانند موم در دستش بوده اما نفرت و کینهای از او بر دل نمیگیرد:
– زیناییدا با من بازی میکرد، مثل گربهای با موشی. گاهی از من دلبری میکرد و من به هیجان میآمدم و از لذت ذوب میشدم و گاهی مرا از خود میراند و من جرات نمیکردم به او نزدیک شوم و حتی جرات نداشتم نگاهش کنم. (ص ۵۱)
او مردان را برای امور مختلف دور خود جمع میکرده است:
«دوستدارانش را هر یک بهعلتی میخواست. بیلاوزوروف، که او گاهی «پلنگ خودم» یا فقط «مال خود» مینامید آماده بود که بهخاطر او خود را در آتش اندازد. مایدانف تارهای شاعرانۀ روح او را مترنم میداشت و او که مثل تقریبا همۀ نویسندگان سرد بود، با اصرار بسیار میکوشید به او، و شاید به خودش نیز، ثابت کند که او را میپرستد.» (ص ۴۷)
از آزار جسمی و روحی آنها نیز دریغ نمیکرد:
«لوشین، پزشک تسخرزن تلخزبان، او را از همه بهتر میشناخت و نیز بیش از همه دوستش میداشت، هرچند پیش رو و پشت سر ملامتش میکرد. یک روز در حضور من به او گفت: – من لوندی میکنم، دلم سنگ است، بازیگری دوست دارم. قبول؟ خوب، حالا دستتان را بدهید. من یک سنجاق در کف دستتان فرو میکنم و شما از شرم این جوان شرم خواهید داشت که از درد فریاد بزنید و درد را تحمل خواهید کرد و خواهید خندید. چون میخواهید بگویید در عشق صادقید. لوشین سرخ شد، روی گرداند، لب گزید اما عاقبت دستش را پیش برد. زیناییدا سنجاق در دست او فرو برد و او حقیقتا شروع کرد به خندیدن… زیناییدا، خندان، و در چشمان او چشمدوخته، سنجاق را بیشتر و بیشتر فرو میکرد و لوشین بیهوده روی از او میگرداند… (ص ۴۸)
اما در داستان نشانه روشنی از اینکه چگونه زیناییدا شیفته پدر ولادیمیر میشود وجود ندارد، شاید به دلیل عدم آگاهی تورگینف از جزئیات رابطه پدرش با زیناییدا در داستان هم در مورد عمیق شدن رابطه آنها چیزی گفته نمیشود. در چند قسمت اشاره میشود که ولادیمیر آنها را با هم دیده است، اما مخاطب اطلاعات بیشتری از عشق آنها دریافت نمیکند. پدر ولادیمیر فردی ساکت و سرد و در خود بود و شاید این خود دلیلی بر عدم آگاهی ولادیمیر از جزئیات رابطه پدرش بوده است.
در جایی از داستان زیناییدا در مورد یکی از مردان به نام مالیفسکی میگوید:
«خیال نکنید که دوستش دارم. من نمیتوانم کسانی را که در دلم تحقیر برمیانگیزند دوست داشته باشم. من کسی را میخواهم که خردم کند… اما خدا رو شکر اینجور مردی پیدا نمیشود. نه، من اسیر پنجۀ هیچ مردی نخواهم شد.» (ص ۴۹)
زیناییدا مردان اطرافش را به چشم تحقیر نگاه میکرده و دوستشان نداشته است و شاید پدر ولادیمیر توانسته بود او را خرد کند که عاشقش شده بود، اما این خرد شدن چه نوع خرد شدنی بود، به وضوح مشخص نیست! او اسیر پنجۀ پدر ولادیمیر شد، چگونه؟ مشخص نیست.
سرانجام مادر ولادیمیر از این رابطه بو میبرد و تنش بین پدر و مادرش زیاد میشود تا اینکه تصمیم میگیرند از آنجا ترک مکان کنند. هشت ماه بعد از مهاجرت آنها، پدرش بر اثر سکته در پترزبورگ از دنیا میرود. صبح روزی که سکته کرد نامهای برای پسرش نوشته بود که در آن میگوید:
– فرزندم از عشق زنان بترس! از این سعادت، از این زهر شیرین و فریبنده برحذر باش…
این تنها جملهای است که در داستان از زبان پدر ولادیمیر در مورد آن عشق صحبت میشود و این در حالی است که پسرش را از آن برحذر میدارد. اما در مورد اینکه عشق زنان چیست که باید از آن ترسید، توضیحی داده نمیشود. جمله بعد هم ترکیبی از واژگان پارادوکسیکال است. اگر عشق زنان سعادت است چرا باید از آن دوری کرد؟ این چه نوع سعادتی است؟ زهر شیرین به چه معنایی است، مخصوصا زمانی که فریبنده هم باشد؟ آیا فریبندگی باعث شیرین شدن زهر میشود؟ آیا باید از عشق زنان ترسید، چون فریبنده است؟ فریبنده یعنی گولزننده، یعنی عشقی که واقعی نیست؟ آیا منظور از «زنان» فقط کنایه از زیناییدا است یا شامل زنان دیگری هم که با آنها در ارتباط بوده، میشود؟
حدود چهار سال بعد ولادیمیر که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود درمییابد زیناییدا ازدواج کرده است و سه روز قبل از اینکه به دیدارش برود سر زایمان از دنیا میرود.
جسارت نویسنده در آشکارسازی بخش مهمی از زندگی خود و خانوادهاش آن هم در قالب یک اثر ادبی قابل تحسین است؛ داستان همچون خودگویی روانکاوانه است که نویسنده قصد دارد با روایتش خود و خاطراتش را واکاوی کند و با مرور آن خاطرات، احساسات و هیجانهای خوشایند و ناخوشایند خود بازبشناسد و آنها را به ثبت برساند. روایت بهگونهای است که خواننده هیجانات نوجوانانه او را در طعم «اولین عشق» حس میکند.
در پایان داستان تورگینف اشاره ظریف و تاملبرانگیزی به جوانی و کوتاهی و بیدردیش میکند، به تخت میتازاند که گویی جهان تنها بر زیر پای او است. اما زمانی که دیگر نیست افسوس هدر خودنشان را میخوریم. و بعد از مرگ زیناییدا جوان و زیبا، مرگ پیری که در همسایگی ولادیمیر بود و با رنج و درد از دنیا رفت را توصیف میکند، گویا قصد داشته است که مرگ زن جوان و زیبا را با پیرمرد فرتوتی مقایسه کند، زنی که در اوج زندگی بود و چیزی به مادر شدنش نمانده بود و مرگ را انتظار نمیکشید با پیرمردی که مرگ برای او آسودگی میآورد.