تاریخ انتشار ۱۳۴۴
نوشته زهره روحی
داستان کوتاه روز اول قبر، به یکی از بعد از ظهرهایِ پاییزیِ «حاج معتمدِ» هشتاد، نود ساله اختصاص دارد. پیر مردی مالدار و صاحب اسم و رسم که ثروتش را از راه ظلم و کلاهبرداری، و شهرتش (معتمد و یا احتمالا معتمدالدوله) را هم با پول خریده است؛ و در آخر هم سر پیری، تک و تنها در ساختمانی بزرگ در یک سمت از باغ بسیار بزرگی زندگی میکند. هفت پسر دارد؛ اما نه آنها با حاجی رابطه خوبی دارند و نه او با آنها. سالی یکبار آنهم در ایام عید نوروز با زنان و فرزندان (که پیر مرد هیچ اهمیتی به هیچ کدامشان نمیدهد) بنا به رسم جهت دستبوسی میآیند. همسرش حاجیه خانم هم در ساختمانی در سمت دیگر باغ، جایی که در داستان دیده نمیشود سالیان سال دور از حاجی در قلمروِ خودش زندگی میکند. پیرمرد و پیرزن، سالیان درازی میشود که همدیگر را ندیدهاند، یا بهتر است بگوییم چشم دیدن یکدیگر را ندارند و هر کدام در محدوده بزرگی که در اختیار خود دارند، بینیاز اما با کینهای عمیق نسبت به دیگری زندگی میکنند و فقط به واسطه خان ناظر، پیشکار خانهزاد است که کینه و نفرت آن دو کنترل میشود. و البته ناگفته نماند که خانناظر هم ظاهراً با همین نقش میاندارانهاش توانسته با زرنگی و فرصتطلبی پول و پلهای برای خود بهم زند. باری، در خصوص تصویرهایی که چوبک از پیرمرد و خانه و باغ و باغچه و استخرش ارائه میکند در بدو امر، حکایت از یکی از وضعیتهای روزمره پیرمردان متمولیست که وقتی دیگر پایی و توش و توانی ندارند تا همچون جوانی به خوشگذرانی و پرسه و گشت و گذار و بسیاری از تفریحاتی بپردازند که در شهر داشتند، در ایام ناتوانی و پیری همان باغ و باغچه، و قدم زدن به دور استخر بزرگ و بعد هم خستگی در کردن روی «تختِ خراطیشدهی پایه کوتاهِ مفروش با قالیچه کاشانِ زمینه لاکیِ ترنجدارِ ریز باف»، و سور و سات هر روزهی سینی چای و غلیان فتحعلیشاهی بر رویش، برایشان حکم تفرجگاهی تجملی را پیدا میکند که با افزون شدن سن، دلدادگی به این عادت بیشتر از پیش میشود.
نوشتههای مرتبط
«وقتی هوا خوب بود حاجی همین گُله و رو همین تخت، شبها تک و تنها، پس از نماز مغرب و عشا، عرق میخورد. سالها بود که این می زدن شبانهِ در خلوت را کش داده بود و عادتش شده بود. یک سینی بزرگ دستهدار نوربلین که به اقتضای فصل بورانی اسفناج، ماست و موسیر، کنگر و ماست، باقالا پخته با گلپر، سیبزمینی پخته، گوشت کوبیده و یا ماست و خیار و پنیر و سبزی و نعناع و ترخون با نان سنگک برشته خشخاشی توش چیده شده بود، برایش میآوردند که حتماً یک تُنگ بلور تراش پر از عرق دو آتشه که یک ترنج زرین توش شناور بود، رکن اصلی و غیر قابل اجتناب سینی را تشکیل میداد. این سینی دوای آقا بود. و آقا ساعتها با این عرق و مزه، تو نور شمعی که روی یک شمعدان بلورین از تو یک مردنگی نورپاشی میکرد، لِک و لِک میکرد و عرقش را اشک اشک مینوشید و گاهی شعری هم پیش خود زمزمه میکرد. جوانیهاش بد عرق نمیخورد. ولی حالاها کمتر میشد که بیش از دو سه استکان بخورد؛ و در این سن و سال تنها دلخوشیش همین خلوت شبانه و مِی زدن تنها بود» .
پس، تنهایی حاج معتمد، اینجوریست که آشکار میشود: از طریق مِی زدنهای شبانگاهیای که هر شب، انس و الفت بیشتری با همنشینیِ خودِ مراسم آیینی پیدا میکرد، تا با نوشیدن جهت مستی. گویی حال که دیگر حریفان بادهنوشیاش را دور و بر خود ندارد، این رفتار پیرانهسریِ ذره ذره چشیدن و مزه مزه کردن عرقِ با بساط مخلفاتش است که حکم رفیق و همنشین را پیدا کردهاند. اما علارغم همه خوشگذرانیهای جوانی و رفاه و انزوای اشرافی کهنسالی، چوبک از سختی و دشواری دوران کودکی حاج معتمد، نیز خبر میدهد. تا جایی که پنداری همینجوری بیخود و بیجهت یکباره روی زمین ظاهر شده است؛ بیهیچ هویت و پشتوانهای اجتماعی و فرهنگی. به گفته چوبک، حاج معتمد از همان کودکی هیچ خبری از پدر و مادرش نداشته و همچون کودکان بیشمار خیابانی، آواره و سرگردان، در کف جامعه رشد کرده بود. و اصلا هم به یاد نمیآورد که چه کسی بزرگش کرده بود. گویا از تمام دوران کودکی تصویر محوی از خود به یاد داشت که در کوچهها ول میگشته و گدایی میکرده است؛ به واقع خود را بیاصل و نسب میدانست. و تنها یادآوری دقیقتری که از خود به خاطر داشت، به دوران نوجوانی، یعنی زمانی که ده پانزده سال داشته برمیگردد. در آن زمانها در بروجرد، شاگرد مهتر فراش باشی بوده؛ اما «حالا کسی به کسی نبود و آبها از آسیابها افتاده بود و حاجی جزء اعیان و متشخصین شده بود» .
در روز اول قبر، رکن اساسی و مهم در پرداخت داستان، گفتگوها و تأملاتِ درونی حاج معتمد است به طوری که گویی همزاد توأمان نفسکشیدن او هستند. حاجی، با همه چیز، فرقی هم نمیکند مخاطبش کیست و یا چیست گفتگو و مجادله میکند؛ خواه خودش باشد و یا باغچه و درختان و گلهایش و یا با حتی خدا. از طریق این تأملات است که چوبک میتواند جهانبینیِ مسلط بر اندیشههای حاج معتمد، را به تدریج باز و گسترده کند و از آن پلی سازد برای نفوذ به ذهن مخاطب تا او را همراه با حاج معتمد به بازنگری از نحوه زندگیِ وی برانگیزد. و نکته مهم اینکه چوبک به خوبی میداند که زمانی این بازنماییهای ذهنی، در به تأمل درآوردنِ مخاطب موفقیتآمیز خواهند بود که به طور ضمنی به نمایش درآیند؛ و هر بار هم بنا به مناسبتی. درست مثل خود زندگی که لایه به لایه است و لایههای قبلی و بعدی در شکافهای زمانی جای دارند؛ به هرحال از لابلای شکافهای گاه و بیگاهِ روایت داستان، این اندیشهها و تصورات حاج معتمدِ پیرِ و فرتوت است که قوت میگیرند و ذهن جستجوگر و تلخ اندیشاش دستخوش آن میشود و حاصلش، به حرکت درآمدن جریان روان و سیّال تأملات و گفتگوهای درونی اوست. همان چیزی که امکان جاندار شدنِ شخصیت وی را فراهم میآورد و به موازاتش، ایجاد فرصت برای آشنایی با تجربههای بشریِ حاجی و همذاتپنداریِ مخاطب با او؛ تا حتی ایجاد حسِ علاقه و دوست داشتن حاج معتمد در مخاطب:
«روبروی یک چنار عظیم ایستاد. “من باید کم کم با شماها خداحافظی بکنم. میدونی تو رو کی کاشتت؟ من که نمیدونم. وختی اینجا رو خریدم تو همینجوری همینجا بودی. خیلی از درختای دیگه هم پیش از من اینجا بودن که حالا خیلیهاشون از بین رفتن. تو موندی و چند تای دیگه که شماهام رفتنی هسیّن. من چه میدونم چن سالته. صد سال؟ پونصد سال؟ کسی نمیدونه. اما اگه کسی بت کاری نداشته باشه، شایدم مثه چنار امامزاده صالح هزار سال عمر کنی. اما آخرش کی چی؟ باید رفت. تو هی تو خاک ریشه مدوونی و کودِ دل و جیگر ما رو میخوری و هی گنده میشی تا یه روزی هم نوبت خودت برسه. گاسم یه روزی اینجا خیابون بشه با اون دوکونای تو سری خوردش که از صُب تا شوم رادیو توشون غار غار میکنه. به شرطی که تا من سرمو گذوشتم زمین، تخم حرومای ولدالزّنا کلنگ بذارن تو این باغ و هر تکش مثه جیگر ذلیخا دس یه نفر بیفته. دیگه به تو هم رحم نمیکنن.
اونوخت من کجام؟ تو کجایی؟ شایدم بابای تو تابوت من بشه و تو تابوت بچههای من بشی. ما هممون بدبختیم. هممون یه راه میریم”. یک غنچه نیم باز گلِ چای درشت و شاداب بر ساقه خدنگ زمردینش نگاه او را به سوی خود کشید. غنچه کشیده و میان باریک بود و گلبرگهای پهن و لب برگشتهاش نازخندی بر لب داشت: “تو دیگه چی میگی؟ خیال میکنی که قشنگی تو میتونه به من دلداری بده؟ تو میدونی خودت فردا این وختا چه حالی رو داری؟ اگه تازه آدم بذارم بالا سرت که شب و روز بپادت که کسی نچیندت، باز فردا پلاسیده میشی و برگات میریزه و شته تو دلت ارّه میکنه؟ اما خوش به حالت که از عاقبت خودت خبر نداری. میتازی و مینازی و جلوه به باغ میفروشی. اما من میدونم که مهمون یه شب بیشتر نیسّی. نه. تو هیچوقت نمیتونی دیگه دل منو به این زندگی خوش کنی. ذره ذره تو این هشتاد نود سال دیگه امید من تموم شده. چاه امید من دیگه خشک شده (…) اما این وحشت برای من هَس که بهار دیگه تو رو نبینم. بازم گل میکنی، بازم مردمِ دیگه بِت نگاه میکنن. اما اونوخت دیگه من نیسم که تو رو ببینمت. تو دیگه تو رو من نمیخندی. درّسه که تو دیگه دل منو به این دنیا بند نمیکنی، اما من بت عادت کردم. کسی چه میدونه. شاید تو رو، رو قبر من بذارن» .
چه آشنا است این حس دو گانه «پیری» در «آدم»ها؛ از یکسو روی گشوده به واقعیت نیستی و مرگ: حادثهای محتوم که در نهایت همه چیز و همه کس را در بر میگیرد و از سوی دیگر، حمل باری از دلبستگیهای شدید به همه چیزهایی که مرگ و نیستی مدام در اطرافشان پرسه میزند. اما ظاهراً همین بار سنگین دلبستگیهاست که پیروز میدان است: حس عمیقتری که حاج معتمد را وامیدارد تا به حال آدمهایی غبطه خورد که بعد از او خواهند بود تا از خیلی چیزهای زیبا و منجمله دیدن گل زیبای باغچهای که در خانه اوست لذت برند؛ حسی که وی آنرا ناشی از «عادت» میداند. پس میتوان اینگونه فرض کرد که چوبک به واسطه عواطف سر به شورش برداشتهی حاج معتمدِ پیر، به طرح رابطهای تنگاتنگ در «هستیِ آدمها و عادت»ی میپردازد که بر اثر تکرار روزمره، از آن چارچوب و یا الگویی برای شیوه زندگی میسازند. طرحی که آدمی را تابع عادتهایش میکند. و او (چوبک) تا جایی پیش میرود که به حاج معتمد یاری میدهد تا در خلال تأملات و گفتگوهایی که با خود دارد، رفته رفته دریابد که به داراییاش (اعم از خانه، باغچه، و… تا حتی «رخت و لباسش») عادت کرده است و دل کندن از آنها برایش سخت است . حاج معتمد بیشتر و بیشتر میگوید و نبض اندیشههایش تندتر و تندتر میزنند و روحش به عصیان میافتد. در این زمان است که نه تنها ترس از خدا را از سر عادت میداند ، بلکه ارتکاب به گناه را هم ناشی از عادت اعلام میکند، و بدی را هم زنجیری بر گردن همه آدمها میبیند ؛ وانگهی حاج معتمد، «مرگ و نیستی» را منضم به شیوهی ناگریزیِ جهان میداند؛ همان جهانی که تجربیات زندگی هشتاد، نود سالهاش را بدانگونه که حاجی درکشان کرده، رقم زده است. در واقع او ناگزیری را در گروی نابرابری و بیعدالتی میداند. و از همه جالبتر اینکه عدالت را فارغ از انصاف میبیند؛ عدالتی دور و بیگانه از انصاف؛ پس در حال عصیان خدا را به پرسش میگیرد: «… حالا تو بگو این عذابای دنیایی بس نیس که باید اون دنیا هم تو آتیش جهنم بسوزیم؟ مگه حالا کم میسوزیم؟ ما که آخرش بعد از یه عمرِ کوتاه میمیریم، این عذابای جور واجور دیگه چیه که پیش پامون نهادی؟» .
او فکر میکند تنها چیزی که میتواند سلوک جهان را بدین گونه که هست (مبتنی بر ظلم و ستم و عدالت فارغ از انصاف)، توجیه کند، وجود تقسیمات دو گانه ارباب و بنده (نوکر) است. و در اینجاست که چوبک به دلیل غنای پرداخت، صراحت کلام و گزینشِ به جا و مناسب مفاهیم کلیدی، چنان استادانه این تأملات و مجادلات را پیش میبرد که باب بسیاری از مسائل فلسفی و مصائب اجتماعی را به روی داستان میگشاید. و نکته مهم اینکه طرح این مباحث فلسفی، دور از تمامیِ تکگوییهای خشک و خسته کننده فلسفهی جدا افتاده از واقعیات اجتماعی اتفاق میافتد؛ زیرا چوبک آنها را به آرامی از دوران کودکیِ حاج معتمد و جهان اجتماعیاش بیرون میکشد. چیزی که باعث درک و مفهوم پذیر شدن فلسفه ناگزیریِ حاج معتمد برای مخاطب میشود.
بنابراین باز هم در یکی از گفتگوهای اوست که چوبک این در را باز میکند و سرشت اجتماعی تأملات فلسفیِ حاج معتمد را در مقابل دیدگان خواننده قرار میهد. آنهم در تصویری ضمنی: زمانی که حاج معتمد کودکی بیش نبوده و یکه و تنها در جهان به حال خود رها شده بود؛ به طوری که میتوان اینگونه پنداشت که همین بیپناهی و سرگردانی بوده که نخستین آموزهی «گریزناپذیریِ زندگی» و مصائبش را به وی آموخته است. آن کودکی که بعدها حاجمعتمدِ اعیان و صاحب اعتبار و در عین حال ظالم و مالِ مردمخور میشود، از اعماق تاریکِ همان «ناگزیریِ» هستیِ اجتماعیست که سربرآورده است؛ و همان هم بوده که او را به قانون جنگلِ جامعه سپرده است و او را اسیر جانوری ضعیفخور و ضعیفکش میکند. پس برای آنکه خورده نشود، شروع میکند تا شیوه بقای همان جانور را بیاموزد.
بدین ترتیب از همان کودکی همراه با تشخیص دست چپ از دست راست، به بیرحمی جهان مشروعیت میدهد و خود را تابع و خادم بیچون و چرایش میسازد. و بر همین اساس خیلی زود جا پای زورمندان نسل قبل از خود میگذارد؛ همان گروه صاحب قدرت و ثروتی که مهمترین آموزهشان از قدیمالایام این بوده که در جهانی زندگی میکنند که در آن یا میبایست «ارباب» بود و یا «نوکر»؛ اما حاجی معتمدی که پیرِ کف جامعه بود و زیرکیها و کاردانیها از تجربیات زیسته خود داشت، به این تجربه هم دست یافته بود که زمانیکه جهان بنیادش بر «ناگزیری» باشد، پس تقسیم طبقاتی نمیتواند به جهان مرزدارِ «ارباب» و «بنده» (نوکر)، ختم شود؛ برای توجیه بیعدالتیها و ظلم و ستمی که در جهان رواج دارد، وجود معادلهی انعطافپذیر و سیّالِ دو وجهی لازم است.زیرا برای آنکه اوضاع جهان بدین گونه که هست سامان گیرد، لاجرم میبایست در هر یک از این دو بودگیها، باز هم سلسله مراتبی وجود داشته باشد که باعث شود هر اربابی، نوکرِ اربابی برتر از خود باشد تا در غیابش، در مقام سایهی او بتواند نقش ارباب مطلق را برای بندگان زیر دست خویش بازی کند؛ فقط این گونه است که میتوان بر عدم وجود «اختیار» پافشاری کرد و همه بندگان اعم از ارباب و یا بندهی گناهکار را مشمول بخشندگی دانست و یا بر عکس همه را از ارباب تا بندهی تحت ستم را به دلیل تسلیمشان به «ناگزیریِ» سرنوشت خویش، گناهکار اعلام کرد .
گفتگوهای حاج معتمد با خود و خدایش ، سرشار از تأملات فلسفی است. او که در جوانیاش ظلم و ستم بسیاری، چه به دستور شازده و چه برای هوی و هوس خود بر دیگران روا داشته و از زمانی هم که خود به مال و منالی رسیده از خوردن مال مردم کوتاهی نکرده، با گذر زمان و پیری کاری جز مرور کردههای خود ندارد. اما نه به صورت واگویهای صِرف برای نشخوارشان؛ بلکه با به پرسش گرفتن قدرتِ عمل در آنها؛ از اینروست که در پیرانهسری ذهنش به شدت درگیر مهمترین پرسش فلسفی در باب گناه و اختیار میشود؛ و چوبک زمانی این دسته از تأملاتِ درونی حاج معتمد را به بار مینشاند که وی پا به مقبره تازه سازش میگذارد. خبر آماده شدن آن را خان ناظر میدهد. همو بود که به فرمان حاج معتمد مأمور ساختش بود. به هرحال وقتی به آن مقبره زشت، خفه، بدقواره و تو سری خوردهی خانوادگی پا میگذارد در ابتدا ترس و اکراه شدیدی وجودش را فرا میگیرد، اما خیلی زود به خودش مسلط میشود و با همان نظریه «عادت»، خود را قانع میسازد که باید هم خودش به مقبره و قبر کنده و آمادهاش عادت کند و هم آن قبر و مقبره به وجودِ همه رقمهی او: «چه خوبه یه شب بیام این تو بشینم عرق بخورم. فقط اگه این کارو بکنم دُرُس و حسابی بش عادت میکنم. این قبر باید به همه جورِ من عادت کنه » .
مباشر را بیرون میفرستد، و بعد از تنها شدن با تلاش مینشیند لبهی قبرش که دراز و باریک تو زمین گود شده بود؛ پاهایش را در آن آویزان میکند، و با وجودیکه از ظاهر بد قواره، زشت و دلگیر آنجا ناراضی بود، با خود میگوید: «خیلیها گورم ندارن. اما چه فرقی میکنه؟ وختی منو تپوندن این تو، در و پیکر و چراغ به درد چی میخوره؟ اما وحشتناکه اگه اونجا هم شکنجه و عذابی باشه. مگه تو این دنیا کم کشیدیم؟ مگه عذابی سختتر از عذاب زندگیم وجود داره؟ تا خودمو شناختم غیر از زجر و شکنجه چیزی ندیدم؛ تازه حالا هم اولشه. ای خدا چه راه درازی باید برم» . تأملات پیر مرد همراه با حرکاتش عمیقتر میشوند و جریانشان شدت بیشتری میگیرد؛ به طوری که وقتی برای انس و عادت بیشتر با حال و هوای گورش، کف آن دراز میکشد، با وجودیکه در آن لحظه، بلندی گور چون چاهی عمیق به نظرش رسید و حتی در یک آن خود را تسلیم پذیرش مرگ دید، اما از آنجا که اشتیاق و دلبستگی به زندگی در او بسیار قویتر بود، این اندیشه را در ذهنش بارور کرد که محال است بعد از اینهمه رنج در زندگی، عاقبتش به این ختم شود که همچون سگ در اینجا چالش کنند؛ در اندیشه بال و پر گرفتهاش مرگ، توهینی بیش نبود:
«… توهینی از مرگ بالاتر چیه؟ من هنوز کارام تموم نیس. یه یخدون پر از کاغذ و بُنچاق دارم که باید بشون رسیدگی کنم و نصفشونو پاره کنم بریزم دور. هنوز وضع املاک کرماشاه تو عدلیه معلوم نشده. پدر سوختهها صد تا اِن قٌلت توش آوردن. باید سر و صورت به املاکم بدم. هیچوقت راضی نشدم که وصیت کنم. هی امروز فردا کردم. اما آخرش چی؟ باید وصیتامو بکنم و با دست خودم دار و ندارمو بدم به این پدرسوختهها…» . خطاهایش به دنبال اندیشههایش از پس یکدیگر میآیند. بیآنکه انکارشان کند. اصلا تو گویی خوابیدن در کف قبر، مراسمی آیینیست تا به خطاهایش اعتراف کند. پس یک به یک همه را باز میگوید. اما آنچه در روایت چوبک، این مراسم را برهم میزند، اقتدار آیینیاش را میشکند، و با طنزی تلخ به بازیاش میگیرد، جایگاه پرسشگریِ حاج معتمد است؛ جایگاهی که نخست با قدرت تمام، خود را بدان آویزان میکند و رفته رفته به احساس محقبودگی تبدیل میشود. بهطوری که در نهایت چنان قوت میگیرد که از آن دادخواستی برای خود میسازد.
«تو خودت میدونی که من آدم کشتم، نه یکی، نه دو تا، من نُه نفر آدم کشتم. (…) یادت هس که تو، یه خدای کوچیکم رو زمین داشتی که او شازده بود و من نوکر او بودم. من بنده او بودم، نه بنده تو. جوون بودم، نافهم بودم و از بس خودم ظلم و جور از مردم دیده بودم، خودمم یکی شده بودم لنگه اونا. اما چرا شازده باید سایه تو باشه و بتونه آدم بکشه. منکه حسابشو ندارم. او هزار تا آدم کشته. اینا تقصیر کیه؟ زبونم لال، زبونم لال، اگه تو نمیخواسّی کسی قدرت اینو داشت که یه شپیش بکشه؟ (…) هیچوقت من اختیاری از خودم نداشتم. همین نوکریِ شازده رو بگو. پول داشت، ملک داشت، حکومت داشت، جون و مال و ناموس مردمم دسّش بود. اگه لب تر میکرد، صد تا آدمو جلوش طناب میانداختن. (…) اینا بندههای تو نبودن؟ گناهشون همین بوده که از خودشون زور و اختیاری نداشتن. اسیر بودن. تو چرا باید شازده رو این جوری خلقش کنی که خوراکش خون آدمیزاد باشه؟ (…) بگو ببینم، تو خودت خدایی نداری که جوابش بِدی که چرا اینهمه آدمو نفله میکنی؟ تو خودت روز قیومتی نداری که جواب خداتو بِدی؟ ببینم، اصلاً تو خودت خدایی داری که پیشش حساب پس بدی؟» .
و از قضا همین شیوه دادخواهی است که ذهن حاج معتمد را باز میکند و به آرامی بسیاری چیزها را برایش روشن میسازد. تا جایی که به این ایمان قلبی میرسد که اعمالش را میباید برای رضایت خاطر خودش انجام دهد. بدین ترتیب به حس جدیدی میرسد که تا آن زمان نمیشناخته و با آن آشنایی نداشته؛ حاج معتمد هر چه بیشتر میگوید، سبکتر میشود تا جایی که به نظر میرسد به تدریج از بار فکریِ سهمگینِ «اختیار» و «گناه» و «ناگزیری» خلاصی مییابد: «مثه اینکه تا امروز بلد نبودم با تو حرف بزنم. هر چند هر روز تو نماز با تو حرف میزنم، اما نمیتونم اونجوری که دلم میخواد با تو حرف بزنم. برای اینکه به زبون عربی حرف میزنم و هیچ معنای اونای رو که میگم نمیفهمم. چه خوب بود که میتونسّم با همین زبون راسّه حسینی بات درد دل کتم. (…) میدونم خیلی چیزها هسّ که میخوام به تو بگم که تو نماز نیسّ. یه کوه از گناه رو دلم سنگینی میکنه. چرا تو باید فقط زبون عربی سرت بشه؟ ای خدای بزرگ بذار تا با زبون خودم با تو حرف بزنم. خیلی حرف دارم که میخوام با تو، تو این دنیا بزنم. شاید تو اون یکی دنیا فرصت نباشه که حرفامو بزنم. با اون همه جمعیتِ روز محشر که آفتاب تا رو فرق سر آدم پایین مییاد، کی به کیه و آدم چه جوری میتونه حرفاشو بزنه (…) من به حساب خودم ثوابایی کردم که میگن تو قبولشون داری. نماز خوندم، روزه گرفتم. مکه رفتم، خرج دادم، اما من خودم اونا رو قبول ندارم. یک کوه گناه دارم که همش تو رو دوش من انداختی. من مجبورِ مجبور بودم. تو خودت منو اینجوری ساخته بودی و راه گریز نبود. آخه چه جور فقط به امید بخشندگی تو میشه به اون دنیا رفت؟ من حالا از این به بعد میخوام یه ثوابای بکنم که خودم قبولشون داشته باشم. من حالا میفهمم تو از همه کس به ما نزدیکتری برای اینکه من این حرفهامو به هیچکس دیگه نمیتونم بزنم. حالا خوب میدونم چکار کنم. باید با دل راحت از این دنیا برم. خیلی بد زندگی کردم. (…) با همین دارایی که هر پولش از جایی کلاه به کلاه شده، مدرسه میسازم، مریضخونه میسازم. مسجد نه، مسجد خیلی هسّ؛ (…) یک شاهی از این دارایی مال من نیس. اصلا چرا برای بچههام ارث بذارم مال من نیس که بخوام برای ورثه بذارم. خودشون چشمشون کور شه کار کنن زندگی کنن. همش منتظرن من بمیرم ارثمو بخورن. زهر مار بشون میدم. دیگه اینجام نمیام. بیام که چی؟ اصلا هیچ کار دُرُسی نبود که این گنبد و بارگاهم مثه قبر یزید واسِیه خودم ساختم و خودمو مسخره کردم. این چه کاری بود کردم؟» .
اگر احساس آدمی در سبک شدن روحش از بار گناهان را لحظهی رستگاریِ وی بدانیم، در روایت چوبک این رستگاری از راه پرسشگریِ روشنگرانه انجام گرفته است: به بیانی از راه خودآگاهی؛ اما این خودآگاهی، از آنجا که آشنا با مسئولیت نسبت به خویشتن و نحوه زندگیست، بیهیچ شک و تردیدی، تمایلاتی اگزیستانسیالیسیتی را خود نهفته دارد. ضمن آنکه چنانچه در داستان دیدیم کسب رضایت حاج معتمد از خویشتن، به او اختیاری میدهد که پیوندی تنگاتنگ با «هستیِ اجتماعی»اش برقرار میکند. پس صِرف آگاهی از مسئولیتش نسبت به اعمال خود، چه در قبال «خود» و چه در قبال «دیگران» در قبال «دیگران» (چه آنهایی که در گذشته انجام داده و چه آنچه منبعد انجام خواهد داد) به او امکان قطع و بریدن از روند نحوه زندگیِ گذشتهاش را میدهد. امکانی که به صورت راه حلی عملگرایانه در نظرش جلوهگر میشود. از اینروست که از آنجا که یک شاهی از داراییای که جمع کرده مال خودش نیست میبایست تماماً در راه خدمات عامالمنفعه هزینه کند. این اندیشه، خارج از هر ریایی به ذهنش خطور میکند. راه حلی که، همانا کسب رضایت از خودیست که تا آن لحظه، از آن غفلت کرده بود: به قول فلاسفه اگزیستانسیالیست با بیدار شدن وجدانی مواجه میشویم که تا آن روز در خواب بوده. و جالب اینکه در وضعیتهایی از این دست، خدا به دوستی بینظیر و بسیار نزدیک و قابل اعتمادی میماند که میتوان با او به راحتی و بدون هیچ زحمتی گفتگو کرد و از رازهایی گفت که حتی از صمیمیترین دوستان پنهان میکنیم. چنین خدایی همواره نزدیک و همراه آدمیست؛ بینیاز به امر قضاوت. زیرا به محض بیداریِ وجدان، و خودآگاهی که بزرگترین پاداش هستی برای بشر است، انصافِ درونیِ مبتنی بر خودآگاهی و رضایتِ مسئولانهی خویشتن، دست به کار میشود و امر قضاوت را به عهده میگیرد.
باری، در خلال این مدت هوا هم رو به تاریکی رفته بود. چوبک از اشتیاق حاج معتمد، پس از تأملاتِ خودجوش و روشنگرانهاش میگوید. و همچنین از ذوق و شوقش برای هر چه زودتر بیرون آمدن از قبر و رفتن به سوی خانه جهت عملی ساختن طرحهایش. پیر مرد که میکوشد از جایش بلند شود، دستهایش را بر دو سمت لبه گور میگذارد و چند بار تلاش میکند تا خود را بالا بکشد ولی تنش یارای بیرون شدن ندارد و در آخر خسته و زخمی، سُر میخورد و به درون گور میافتد . شکی نیست، مرگی که پس از درک بینظیر و بیسابقهای از فهم زندگی و هدف از وجود داشتن در عالم هستی رخ میدهد، تراژدی غمانگیزی است. خصوصا وقتی آدمی چون حاج معتمد هشتاد، نود ساله دریابد که عمری دور و دراز، چون کوران زندگی کرده است و به یکباره به معجزه بینایی دست یافته است؛ خصوصاً که از مرگ خویش نیز آگاه میشود. اما آیا این «آگاهی از مرگ» را میباید به عنوان پاداشی تلقی کرد و یا تشدید تراژدی. چرا که چوبک او را در حالی نشان میدهد که از مرگش با خبر شده است: «دستهای خونینش از لبه دیوار گور کنده شده و لَخت به پهلوهایش افتاد و همزمان با آن زانوهایش تا شد و کمرش ترک برداشت و دلش کَنده شد و به درونش ول شد. و دانست مرده است و هیکلش لنگر برداشت و چرخ خورد و به پشت ته گور در غلتید. … » .
و اما اکنون لازم است نگرش مسلط بر داستان را بررسیم. چنانچه دیده شد، چوبک با رویکردی اگزیستانسیالیستی، اجازه نداد تا حاج معتمد در عین بیخبری از خود و مسئولیت وجودیاش نسبت به انتخابها و شیوه زندگیاش، به مرگ و نیستی غلطد. ولی بد نیست بدانیم رویکردِ رهاییبخشِ چوبک، از آنجا که صرفاً با «خود»، سر و کار دارد و اگر هم «دیگری» را مد نظر قرار دهد، همچنان در امتداد حیطهی مسئولیت نسبت به «خود و انتخابهای خویش» است که مسلماً «ثواب»ها را هم شامل میشود (چنانچه حاج معتمد تصمیم میگیرد تا بر اساس باورهای خود عمل کند: «من حالا از این به بعد میخوام یه ثوابایی بکنم که خودم قبولشون داشته باشم»)، چنین رویکردی اساساً جایی در قلمرو مطالبات رهاییبخشِ معطوف به ساختار اجتماعی ندارد. زیرا در نگرش مسلط بر داستان، رهایی (از زنجیر بدی) و رستگاریِ «خود»، در گروی انتخابها و یا اعمال فردگرایانه (چه نسبت به خود و چه نسبت به دیگری) قرار میگیرد. از اینرو میتوان گفت اگزیستانسیالیسمِ چوبک ـ احتمالا به تبعیت از وجود گرایان فردگرا ـ ، «رهایی و رستگاری» را بینیاز به اصلاحات ساختاری و اجتماعیِ جامعه میداند.
بنابراین با وجودی که روز اول قبر در دهه چهل (۱۳۴۴) منتشر شد، به نظر میرسد همین دیدگاه مسلط بر داستان است که میتواند برای نویسندهاش (صادق چوبک) نسبت به تحولات و مطالباتِ اجتماعی آن دهه پر شور، امکان سکوت را فراهم کند و هیچ رنگ و نشانی هم از روشنگریهای اجتماعی آن سالهای ایران نداشته باشد.
اصفهان ـ مهر ماه ۱۳۹۶