آرمین وامبری برگردان خسرو سینایی
آری این افکار خیلی خوشحالم میکرد و این امید را به من میداد که موفق خواهم شد برنامه سفرهای بعدی ام را نیز به انجام رسانم. و به همه کسانی که از سفر پر مشقت من به آسیای مرکزی تعجب کرده اند، اطمینان میدهم که فقط تحمّل مرحله به مرحله مشکلات و ناخوشایندی های زندگی یک مسافر بی چیز و همجنس و همانند شدن با زندگی شرقی و زبان و آداب و رسوم شان بود که به من امکان داد در نقش درویشی خودم، موفق باشم. در این افکار غوطه ور بودم که به ساحل رودخانه کوچک کرج رسیدیم. در اینجا به مسافران زیادی برخوردیم که عده ای از آنها هنوز در خواب بودند و عده ای به شستشو و وضو گرفتن مشغول بودند و عده ای هم در ساحل رودخانه نماز میخواندند.
نوشتههای مرتبط
سحرگاه تابستانی بسیار خنکی بود و همین خنکی نشانه آن بود که روز بسیار گرمی در پیش است. کنجکاوی من برای دیدن پایتخت اجازه نمی داد که مدت طولانی مقاومت کنم . به سرعت در امواج زلال رودخانه خودم را شستشو و با وجود دلخوری همراهم که میخواست لااقل نیم ساعتی در اینجا استراحت کند، سوار اسب شدم و به طرف پایتخت حرکت کردم. از آنجا که اثری از شهر نمی دیدم در راه سه بار پرسیدم: «تهران کجاست؟» و هر بار جواب شنیدم: «آنجا!!». هر قدر نگاهم را در جهتی که نشانم میدادند، میدوختم چیزی نمی دیدم تا اینکه بالاخره نیم ساعت راه مانده بود که توانستم
شهر را ببینم که در دامنه کوه گسترده شده بود و بر فراز آن مهای خاکستری بالا میرفت.
با بالا آمدن آفتاب این مه خاکستری ناپدید شد و بزودی چند گنبد با کاشیکاری سبز رنگ و پس از آن چند گنبد مطّلا نمایان شد و بالاخره قصر شاه شاهان (عنوانی که شاه به خودش اطلاق میکند) را دیدم که با حقارتی چشمگیر در مقابلم قرار داشت.
پس از خواندن آنچه درباره نمای ظاهری قصر شاه و به طور کلی درمورد شهرهای ایران گفتم، قاعدتا هیچ یک از خوانندگان بر دانستن تاثیر خود شهر تهران بر تازه واردان ، چندان کنجکاو نخواهد بود. وقتی از دیوار خشت و گلی که از نظر خود ایرانیها دیواری آهنین است، وارد میشوی و از کوچه های باریک و بیقاعده و پرپیچ و خم که در وسط آنها جوی هایی قرار دارد و سطح ناهموار و پر از چاله های عمیق پیاده روها میگذری و میخواهی در میان انبوه رنگارنگ مردم پیاده و سواره ، قاطرها و شترهایی که بار میبرند، راهت را باز کنی، ناچاری در کمال حسن نیات از پایتخت امروز ایران تصویری غم انگیز ارائه دهی. من لحظه ای را به یاد می آورم که برای نخستین بار قسطنطنیه را دیدم. چه تفاوت غیر قابل تصّوری . البته که در میان تنگه بسفر هم میان نمای ظاهری و واقعیت شکاف عمیقی وجود دارد. مسافران اروپایی تا جایی که می توانند از زشتی داخل شهر قدیمی استانبول میگویند. ولی من معتقدم که همان هم در مقابل تهران، پاریس است. در آنجا گرچه خانه های چند طبقه از چوب ساخته شده اند و در مقابل پنجره ها نرده کشیده اند، و پیاده روها را سنگهای ناهمواری می پوشانند، با این وصف شباهتی به شهرهای اروپایی دارد. ولی در اینجا دیوارهای باد کرده خاکستری رنگ گلی مسافران را احاطه کرده، حتی نمیتوان به شکل خانه ها پی برد، چه رسد که بخواهی خیابانی را در نظر مجسم کنی، و من واقعا «کرتزی» افسر نابغه اتریشی را تحسین می کنم که توانست با وصف این بیقاعدگی ِ نمونه، نقشه ای از شهر تهران را ترسیم کند. به این ترتیب به هیچ وجه ورودی خوشایندی نداشتم و با احساسی از شگفتی و اکراه بالاخره توانستم پس از چندین بار پرس و جو کردن محل اقامت سفیر ترکیه را پیدا کنم. هیچ کس در آنجا نبود. سربازان نگهبان حاضر در محل به من گفتند که خود سفیر همراه با دیپلماتهای همکارش و به طور کلی اشراف مقیم تهران به ییلاقی رفته اند، که ده کوچکی بود در دامنه کوه به نام «چیذر». این دهات که به طور کلی شمیرانات نامیده میشوند، از تهران خنک تر هستند و برای اقامت تایستانی مناسب اند. از این خبر خیلی خوشحال شدم چون در همان روز اول فهمیدم که در فصل تابستان، تهران جای مناسبی برای اقامت نیست. هوا سنگین و خفه بود، به اضافه گرمای طاقت فرسا یی که در همه عمرم تجربه نکرده بودم. علاوه بر آن آنچنان از فرط زباله و کثافت آلوده بود که در تمام روز امکان آن را نداشتم که از چیزی لذت ببرم؛ و به طور خلاصه این آب و هوا بر تازه وارد تاثیری بسیار آزاردهنده دارد. نزدیک غروب هوا کمی خشکتر شد و از آنجا که از همراه تبریزی ام جدا شده بودم بایستی برای رفتن به چیذر که دوساعت راه بود ، الاغی کرایه می کرد وقتی به آنجا رسیدم شب شده بود و حرارت هوا با تهران اختلاف قابل توجهی داشت. دوباره کمی سرحال آمدم و می توان مجسم کرد که چقدر ممنون شدم وقتی که افراد سفارت خانه را دیدم که زیر چادری از ابریشم که میان باغ زده بودند، بساط شام شان را پهن کرده بودند. و با استقبالی صمیمانه مرا دعوت کردند تا در شام شان شریک شوم. چنانکه اشاره کردم من برای حیدر افندی و همچنین معاونش چندان ناشناس نبودم و از راه رسیدن من برای آنها مانند آن بود که موجودی از بهشت آمده باشد.
بدیهی است که در بیابانهای ایران هرکسی دوست دارد درباره شهر زیبایی که در کنار بسفر قرار گرفته چیزهایی بشنود، چه رسد به آنکه شنونده ترک و علاوه بر آن اهل قسطنطنیه باشد، سئوالات آنها تمام شدنی نبود و تا نیمه شب بایستی از تغییراتی که در شکل پایتخت ترکیه داده شده؛ از روزهای اول روی کارآمدن سلطان عبدالعزیز ، از زیبایی های بهشتی بسفر و از مختصات زندگی در ترکیه برایشان حرف می زدم. صبح روز بعد بود که تازه صحبت از هدف اصلی سفر من شد و وقتی که عثمانی های مهمان نواز شنیدند که من از ایجا قصد رفتن به آسیای مرکزی را دارم، چشمشان از تعجب گشاد شد! چون در تمام ایران آنجا را به عنوان مرکز خشونت و محلی غیر قابل زندگی و وحشتناک میشناسند. برنامه سفر من به خصوص به نظر خود سفیر بسیار خنده دار می آمد. حیدر افندی که آدم بسیار با حسن نیاتی بود ، دائما به من میگفت:« درباره سفر دور و دراز تو حرف خواهیم زد. اما فعلا چند ماهی در اینجا بمان و ایران را خوب سیاحت کن، بعد می توانی به سفرت ادامه دهی». او این حرفها را می زد اما باطنا مطمئن بود من بعد از مدتی ماندن، دیگر خوصله ادامه سفر را نخواهم داشت و از برنامه ماجراجویانه ام صرف نظر خواهم کرد.
ادامه دارد….