آرمین آمبری برگردان خسرو سینایی
وقتی میخواستم از بازار به طرف دروازه شهر برویم از بخت بد با دسته استغفارطلبان برخوردکردیم که بر اساس رسم قدیمی در سراسر ایران در خیابانها به راه میافتند و با فریاد و فعان و بربریتی متعصبانه جهان را فرا میخوانند. چنین چیزی فقط در شرق ممکن است چون دیدن حرکات جنون آمیز این مردانی که به اطراف میجهند و چنان بر سر خود ضربه می زنند تا خون از آن سرازیر شود و بعضی دیگر که از خود بیخود میشوند و نقاط مختلف بدنشان را زخمی میکنند تا خون فراوانی که از آن جاری میشود، جمعیت را هرچه بیشتر به هیجان بیاورد، باید گفت به جای آنکه احساسات مذهبی در انسان بیدار شود، هر آدم متعادلی دچار انزجاری عمیق میشود. لااقل من که در گوشهای از بازار شاهد غوغای جمعیتی بودم که از مقابلم میگذشت و فریاد و فغانشان زیر گنبدها پژواکی غریب داشت، دچار چنین احساسی شدم. همراهم به من گفت قزوین، که قزوین مومنان نامیده میشود، افتخارش آن است که هرسال در آن در چنین روزی دو نفر از شدت ضربات جان میبازند که البته برایم کاملا پذیرفتنی بود. چون آنچه که در در اینجا اتفاق میافتد چیزی نیست جز وجه دیگری از غریزه تخریب وجود خود، که در هندیها و تعصبات مذهبی مصریها نیز دیده میشود و در مراسم مذهبی مقابل عبادت گاهی روی شکم دراز میکشند تا یک کاهن بلند پایه سوار بر اسب سنگین از روی آنها بگذرد.
نوشتههای مرتبط
وقتی که دسته [قمه زنان] از مقابلمان گذشت و دور شد؛ برای آنکه احتمالا موانع دیگری پیش نیاید، به سرعت از شهر خارج شدیم. اما هنوز یک ساعتی سواری نکرده بودیم که گرمای غیرقابل تحمل و سوزانی که تا مغز استخوان نفوذ می کرد ما را وادار کرد به روستایی برویم که فقط یک ساعت فاصله داشت و ساعات روز را در آنجا بگذرانیم.
پس از غروب آفتاب می بایستی مسافتی را که از برنامه سفرمان عقب مانده بودیم جبران میکردیم و گرچه بیخوابی آزارم میداد؛ اما سفر در هوای خنک شبانه بسیار مطبوعتر بود و تصمیم گرفتیم دو روزی را هم که تا مقصد در پیش داشتیم، شبانه پشت سر بگذاریم. از آنجا که شبها مهتابی بود انجام این برنامهآسانتر میشد، و فقط سکوت رازآلود شبانه که بر فضای گسترده اطرافمان حاکم بود، تا حدی مایه تشویشم شده بود؛ چون گرچه گاه گاه با مسافران تنها و کاروانهای کوچکی که از تهران میآمدند برخورد میکردیم، ولی به همسفران مناسبی برخورد نکردیم و بایستی به تنهایی به راهمان ادامه میدادیم. چندین بار گفتهام که به دلیل پول کم و وسایل سفر فقیرانهای که با خود داشتم، اصولا جای نگرانی چندانی نبود، اما در اینجا احتیاط کردن تقریبا غریزی میشود.
کوچکترین حرکتی توجهم را جلب میکرد و از آنجا که همراهی که به دنبالم سواری میکرد در حال خرناسه کشیدن بود، این احتیاط من چندان هم زاید نبود. ضرورت این احتیاط شب بعد که ما هنوز دور از پایتخت، در دشتی در حرکت بودیم، تایید شد. تقریبا نیمه شب بود که من از دور صدای صحبت چند نفر و بدی صدای سُم اسبهایی را که چهار نعل نزدیک میشدند، شنیدم.
در حالی که تفنگم را روزی زین گذاشتم به جلو خم شدم تا بهتر ببینم و بشنوم. سه سوار بودند که سلاحهایشان را در هوا تکان میدادند و میخواستند. ما در غافلگیر کنند. هنوز هم نمی دانم که با ما قصد شوخی داشتند یا موضوع جدی بود، اما به هر حال نگذاشتم نزدیک شوند و در حالی که تفنگم را آماده شلیک به سوی آنها نشانه رفته بودم فریاد کشیدم: «از راه من بروید کنار وگرنه آتش میکنم». شاید لهجه غریبه من و شاید هم لباس غیر ایرانیم باعث وحشت آنها شد. به هر حال ، به اطراف متواری شدند و اگر چه همراهم میخواست مرا قانع کند که همه ماجرا فقط یک شوخی بیمزه بوده است؛ با این وصف این اتفاق تا حدی مرا ناراحت کرده بود.
خوشحال بودم از آنکه در شب بعد فقط یک ایستگاه قبل از تهران را در پیش خواهم داشت. احساس این که به پایتخت ایران، که هدف اولین مرحله سفرم بود، خواهم رسید، بیشتر و بیشتر هیجان زدهام میکرد. من همیشه نگران آن بودم که چه تاثیری بر سفیر ترکیه خواهم گذاشت و اینکه او چگونه از من استقبال خواهد کرد از آنجا که طی گشت و گذارم خود را یک افندی معرفی میکردم، بدیهی بود که در تهران فقط میتوانستم در سفارت ترکیه اقامت کنم. من به امید میهماننوازی سفیر سفارشنامه محبتآمیزی را از دوستانش در قسطنطنیه گرفته بودم؛ و از آنجا که حیدر افندی- سفیر- را از پیش به عنوان شخصیتی مهربان و قابل اعتماد و خوشقلب میشناختم، از همان ابتدا بسیار امیدوار بودم. افندیها و پاشاهای قسطنطنیه مرا به عنوان موجودی عجیب و غریب و خارقالعاده معرفی کرده بودند که از زندگی راحت در قسطنطنیه بهشتگونه خسته شده و میخواهد در بیابانهای ایران خود را بازسازی کند. علاوه بر این نوشته بودند که با قصد غیرعادی مطالعه زبان شرق ترکیه به این سفر دور و دراز آمدهام، و در یک کلام همه کار کرده بودندن تا حیدر افندی شریف را قانع کنند که من آدمی بدون هیچ قصد سیاسی هستم و فقط خیالباف بیگناهی هستم که نیاز به حمایت او دارم. چنانکه گفتم، میتوانستم مطمئن باشم که از من استقبال خوبی خواهد شد، اما از آنجا که تمام موفقیت نقشه سفر من تنها به شخص سفیر سلطان وابسته بود، می توانم دلهرهام را در مورد اولین ساعات ورودم به خود ببخشم.
از طرف دیگر فکر اینکه پس از نزدیک به دو ماه سفر طولانی از ترابوزان تا تهران، که طی آن همه سختیهای سفر خستهکننده با کاروانها را تحمل کرده بودم، خواهم توانست چند ماهی استراحت کنم، مرا به شوق می آورد. آری، دوران کارآموزی من دو ماه طول کشید تا زیر و بم چنین سفری را بیاموزم؛ و گرچه لاغر، صورتم سوخته و پرلک شده بود، بدون آنکه بخواهم مرتکب گناه خودستانی شوم، بایستی بگویم که از خودم تعجب میکردم که با وصف آنکه در گذشته زندگی آرامی داشتم، توانسته بودم بدون آنکه به سلامتی ام لطمهای بخورد، این زمان طولانی را برزین اسبهایی پیر و نامناسب بگذرانم.
ادامه دارد…